نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_پنجاه_و_نهم پدرم وقتی این صحنه را دید. انگار خبر مرگ کسی را شنیده بود. تکانی به خودش
#کله_بند
#قسمت_شصتم
مسؤل کافه با خیک بزرگش و صدای کلفتش آمد و گفت: داش اگه اجازه میدید میخوام دَرِ اینجا رو ببندم! زن و بچه منتظرن!
آقای احمدی نگاهی به ساعت سیتیزن عقربه ای طلایی اش انداخت. با تعجب گفت: ساعت کی ۱۲ شب شده؟
گفتم: اونقدر داستانم شنیدنی بوده که نفهمیدید چطور گذشته!
از هم جدا شدیم؛ اینبار گفتم می خواهم پیاده برگردم.
بازپرس نمی گذاشت ولی با زور و با بهانه اینکه میخواهم تنها باشم راهی اش کردم.
توی فکر بودم؛ برایم سوال شده بود که پدر نازنین چه کسی هست!
باخودم گفتم حالا چه فایده ای دارد بدانم پدرش کی بوده!
بعد از دو ساعت پیاده روی رسیدم به خانه سعید؛ حدس می زدم که طفلک خواب است. از دیوار بالا رفتم.
ولی خواب نبود؛ سیاهی مرا که روی دیوار دید بیرون پرید و گفت: زدی به کاهدون آقا دزده! من خودم دزد هستم!
سنگی از باغچه برداشت.
روی دیوار ایستادم و گفتم: نزن سعید من حسینم!
با حالت سر خوشی و تلو تلو خوران گفت: وقتی زیاد مصرف می کنم. تَوّهُم می زنم. فکر می کنم همه فک و فاملیم هستند!
حسین خر کیه آقا دزده!
سنگ را پرتاب کرد.
ادامه دارد...