نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شصت_و_یکم جا خالی دادم. خوشبختانه سنگ بهم نخورد ولی زمین چرا! از درد به خودم می پیچید
#کله_بند
#قسمت_شصت_و_دوم
سر و کله آقای احمدی پیدا شد؛
با همان پالتو بلندش.
چطور پیدایم کرده بود نمی دانم؛ ولی آمده بود؛
نگاهی کرد و گفت:حسین تصادف کردی!
_ نه زمین خوردم؛
_ نصفه شبی زنگ زده بودی خواب بودم؛ صبح که دیدم تماس گرفتی. گفتم حتما اتفاقی افتاده؛ اومدم در خونه سعید. گفتم: دیشب حسین نیومده؟
سعید گفت: نه خودم دلواپسم. ولی بجاش یه دزد اومده بود که با سنگ شکارش کردم.
داشتم می فهمیدم چی به سرت اومده! خودم رو رسوندم به نزدیک ترین بیمارستان.
_ممنون!
بازپرس گفت: فرصت خوبیه قسمت های پایانی داستانت رو برام بگی!
ادامه دارد...