eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
854 عکس
217 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
بر سر دوراهی در اتاق شیخ حسین نشسته بودم. _حاج اقا من پشیمان شده ام . در این بیست و چهار ساعت این‌قدر حرف و کنایه شنیده ام که برایم بس است. چشم هایش نزدیک بود از کاسه در بیاید.😳 _محمد چرا اینقدر زود جا می‌زنی. تو باید خیلی دلت را بزرگ کنی و از خدا کمک بخواهی . زهر این حرف ها فقط چند روز بیشتر نیست و بعد عادی می‌شود . تو باید تحمل کنی.این حرف ها در هر رشته ای و هر جایی هم که بروی قرار است که باشد چه در اینجا باشی چه در دبیرستان و .... همیشه درد و دل کردن آرامم می‌کرد حسابی آرام شدم شیخ حسین گفت زیاد به خود رنج نده این‌ها می‌گذرد فعلا برو به کلاس و فکر بکن و به این دوراهی پایان بده. حرف هایش روحم را تازه کرد دوباره انگیزه در من ایجاد شد دوباره شارژ شدم.✅ کلاس ها را یکی یکی می گذراندم و فکر می‌کردم تا به نتیجه برسم . حوزه یا مدرسه! مسئله این است. اواخر تیر ماه بود . حسابی دو دل بودم می‌گفتم اگر در حوزه موفق نشوم اگر به جایی نرسم مضحکه عام و خاص می شوم. 😭 واقعا خیلی برایم سخت بود از طرفی حوزه را دوست داشتم درس هایش به دلم نشسته بود فضا برای رشد و موفقیت فراهم بود و از طرف دیگر حرف و حدیث مردم مرا می رنجاند😞 با شیخ محمد مسئله را در میان گذاشتم سرپرست آموزش حوزه بود گفت دلت را به دریا بزن و توکل کن. جمله کوتاه بود اما دریای معنا. هرچه چرتکه می انداختم حوزه گران‌تر و سنگین تر بود. از هر لحاظ از نظر موفقیت، دروس بهتر و کاربردی تر ، محیط دوستانه و ... سنگینی می‌کرد. انتخابم را کردم و به این دوراهی پایان دادم انتخابی کردم که دو ریشه داشت ریشه اول در دلم و ریشه دوم در عقلم چون هم دلم موافق بود و عقلم هم تصمیمم را تصدیق می‌کرد. وقتی توی کار ها و تصمیات هم به صدای قلب و هم به صدای عقل گوش کنی حسابی به تو کمک می‌کنند. دلم را به دریا زدم تصمیم گرفتم که ادامه ی تحصیلاتم را در حوزه بگذرانم و ادامه بدهم و پای رنج ها و حرف ها هم بایستم . هرکه پر طاووس بخواهد جور هندوستان هم باید بکشد خاصیت دنیا همین است. شب گوشی تلفنم زنگ خورد دیدم فرمانده است دستم بند بود تماس را وصل نکردم . ساعت ۱۲ شب به فرمانده پیام دادم ‌. 🗯بفرمایید فرمانده کاری داشتید؟ 🗯سلام حل شد . شک کردم. فردا که به پایگاه رفتم بوی گند حل شد پیام فرمانده در آمد. رفته بودند پیتزا را خورده بودند و مرا خبر نکرده بودند عجب!😤 جمعشان جمع بود ابرو هایم را در چشمانم فرو کردم و گفتم _ نقش اصلی این داستان و فیلم من بودم. آن وقت شما پیتزایش را می خورید من را هم خبر نمی کنید.😡 اگر دستم به احسان برسد پوستش را کف دستش می‌گذارم.😡 بچه ها حسابی خنده کردند. فرمانده گفت مگر من زنگ به تو نزده بودم می‌خواستی جواب بدهی 😂 مشکل خودت هست. به ما مربوط نیست. _هی روزگار هر چه خوردیم از خودی خوردیم 🤦‍♂ _ آشیخ تازه خبر نداری بازیگر نقش دوم هم نبوده دیشب _نکند معین را می‌گویی؟ _آری 😂 شانس هم نداریم به خشک شانس او چرا نیامد . _دوره برگه سبز است چند روز دیگر از یزد می آید . ازطرفی خوشحال بودم که بهترین مسیر را انتخاب کرده ام از یک طرف دیگر می‌خواستم احسان را خفه کنم 😡 ادامه دارد....
(۹) از قسمت زنانه مسجد سر و صدا می‌آمد حتما دار و دسته محسن هستند. رفتم تا سرکی بکشم بله حدسم درست بود. همه خواب بودند به جز دار دسته او 😁 مدتی با آنها به شوخی و خنده پرداختم 🤦‍♂احتمال دادم که هر لحظه ممکن است آقا کمال یا آقا روح الله بیدار شوند و حسابی تنبیهم کنند‌. به همین خاطر مقداری فاصله گرفتم که اگر آمدند بگویم من با آنها جدا هستم.😂.... حس کردم که خوابم می آید ساعت نزدیک هشت صبح بود. رفتم و سرم را روی پشتی گذاشتم. دوباره با آهنگ جمیل که مردی عرب به سبک حماسی آن را می‌خواند از خواب پریدم.😡 بچه ها دور آقا کمال جمع شدند ساعت یازده صبح بود. کمال شروع کرد‌😊 _ بچه ها کمتر چشم بهم زدنی سه روز گذشت. من از الان بغض گلویم را گرفته😕 فضای غمگینی به وجود آمد 😔 کمال به حرف هایش ادامه داد. _طرحی که دیشب اجرا شد ترک عادت بود. ما آمده ایم به اعتکاف تا عادت های خود را ترک کنیم نه اینکه عادت های جدیدی برای خود درست کنیم.🤨 اما بچه ها امروز روز آخر است و خیلی کار داریم. اول باید برنامه کتاب خوانی را اجرا کنیم که گروه ها باید زحمتش را بکشند. و بعد هم آیینه هویت وداع با اعتکاف. کتاب ها را آوردند اسم کتاب راضِ بابا بود اسمش برایم عجیب بود. 😳 با گروهم مشغول خواندن کتاب و نکته برداری شدیم . کتاب به صورت یک نمایش نامه نوشته شده بود. در مورد شهیده راضیه کشاورز بود که ماجرای شهادت و نوع زندگی آن را بیان می‌کرد ✅ من با تند خوانی کتاب را زیر و رو می‌کردم و نکات را به ابوالفضل هم گروهیم می‌گفتم تا آنها را بنویسد و بقیه اعضا هم کتاب داشتند و مشغول خواندن بودند .💪 خسته شده بودیم. برای تنوع گفتند که برنامه آیینه هویت را اجرا می کنیم و بعد دوباره کتاب خوانی 📗 روبروی بنری نشستیم که عکس هایی روی آن بود مثل حاج قاسم ، رهبر، ابراهیم هادی ،شهید محمد خانی، محسن حججی و... در کنار عکس ها یک آیینه چسبانده بودند! شیخ داوود توضیحات خود را شروع کرد.☺️ از شهدا و افراد بزرگ شروع کرد. _ این افراد برای خود اهدافی داشتند و تلاش کردند تا به آن برسند‌. اشاره به آیینه کرد و گفت _آیا ما برای خودمان هدفی داشته ایم که در سال های بعدی کجا باشیم! یا دچار روزمرگی شده ایم! خودت را در آیینه ببین و بگو با خود که ده سال دیگر کجای کار هستی 🤔 حرف هایش فوق‌العاده بود . تکلیف داد به همه _ هر کس هدفش را بنویسد و الگو خودش را هم ذکر کند و ویژگی الگوی خودش را هم بگوید. هدفم را نوشتم خواستم به شیخ داوود نشان بدهم که بچه ها دور و برش بودند . جلوی آیینه ایستادم و آینده خودم را برای خودم ترسیم کردم 😊 رفتم پیش برادرش شیخ علی ‌. تا هدفم را برایش توضیح دهم تا اشکالاتش را بگوید و اصلاحش کنم.✊ شیخ علی از من استقبال کرد . خیلی خیلی کمکم کرد. هدفم را رشد و گسترش داد و راه های جدیدی هم نشانم داد. وقت نماز رسید نماز را خوانیدیم و نوبت جزء خوانی بود آنقدر خسته بودم که کنار قرآن خوابم برد. ادامه دارد .....