بر سر دوراهی
در اتاق شیخ حسین نشسته بودم.
_حاج اقا من پشیمان شده ام .
در این بیست و چهار ساعت اینقدر حرف و کنایه شنیده ام که برایم بس است.
چشم هایش نزدیک بود از کاسه در بیاید.😳
_محمد چرا اینقدر زود جا میزنی. تو باید خیلی دلت را بزرگ کنی و از خدا کمک بخواهی . زهر این حرف ها فقط چند روز بیشتر نیست و بعد عادی میشود . تو باید تحمل کنی.این حرف ها در هر رشته ای و هر جایی هم که بروی قرار است که باشد چه در اینجا باشی چه در دبیرستان و ....
همیشه درد و دل کردن آرامم میکرد حسابی آرام شدم شیخ حسین گفت زیاد به خود رنج نده اینها میگذرد فعلا برو به کلاس و فکر بکن و به این دوراهی پایان بده.
حرف هایش روحم را تازه کرد دوباره انگیزه در من ایجاد شد دوباره شارژ شدم.✅
کلاس ها را یکی یکی می گذراندم و فکر میکردم تا به نتیجه برسم .
حوزه یا مدرسه! مسئله این است.
اواخر تیر ماه بود .
حسابی دو دل بودم میگفتم اگر در حوزه موفق نشوم اگر به جایی نرسم مضحکه عام و خاص می شوم. 😭
واقعا خیلی برایم سخت بود از طرفی حوزه را دوست داشتم درس هایش به دلم نشسته بود فضا برای رشد و موفقیت فراهم بود و از طرف دیگر حرف و حدیث مردم مرا می رنجاند😞
با شیخ محمد مسئله را در میان گذاشتم سرپرست آموزش حوزه بود گفت دلت را به دریا بزن و توکل کن.
جمله کوتاه بود اما دریای معنا.
هرچه چرتکه می انداختم حوزه گرانتر و سنگین تر بود.
از هر لحاظ از نظر موفقیت، دروس بهتر و کاربردی تر ، محیط دوستانه و ... سنگینی میکرد.
انتخابم را کردم و به این دوراهی پایان دادم انتخابی کردم که دو ریشه داشت ریشه اول در دلم و ریشه دوم در عقلم چون هم دلم موافق بود و عقلم هم تصمیمم را تصدیق میکرد.
وقتی توی کار ها و تصمیات هم به صدای قلب و هم به صدای عقل گوش کنی حسابی به تو کمک میکنند.
دلم را به دریا زدم تصمیم گرفتم که ادامه ی تحصیلاتم را در حوزه بگذرانم و ادامه بدهم و پای رنج ها و حرف ها هم بایستم .
هرکه پر طاووس بخواهد جور هندوستان هم باید بکشد خاصیت دنیا همین است.
شب گوشی تلفنم زنگ خورد دیدم فرمانده است دستم بند بود تماس را وصل نکردم .
ساعت ۱۲ شب به فرمانده پیام دادم .
🗯بفرمایید فرمانده کاری داشتید؟
🗯سلام حل شد .
شک کردم.
فردا که به پایگاه رفتم بوی گند حل شد پیام فرمانده در آمد.
رفته بودند پیتزا را خورده بودند و مرا خبر نکرده بودند عجب!😤
جمعشان جمع بود ابرو هایم را در چشمانم فرو کردم و گفتم
_ نقش اصلی این داستان و فیلم من بودم.
آن وقت شما پیتزایش را می خورید من را هم خبر نمی کنید.😡
اگر دستم به احسان برسد پوستش را کف دستش میگذارم.😡
بچه ها حسابی خنده کردند. فرمانده گفت مگر من زنگ به تو نزده بودم میخواستی جواب بدهی 😂 مشکل خودت هست. به ما مربوط نیست.
_هی روزگار هر چه خوردیم از خودی خوردیم 🤦♂
_ آشیخ تازه خبر نداری بازیگر نقش دوم هم نبوده دیشب
_نکند معین را میگویی؟
_آری 😂
شانس هم نداریم به خشک شانس او چرا نیامد .
_دوره برگه سبز است چند روز دیگر از یزد می آید .
ازطرفی خوشحال بودم که بهترین مسیر را انتخاب کرده ام از یک طرف دیگر میخواستم احسان را خفه کنم 😡
ادامه دارد....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_چهاردهم
#یک_قسمت_دیگر_تا_پایان
#سه_روز_در_مسجد (۹)
از قسمت زنانه مسجد سر و صدا میآمد حتما دار و دسته محسن هستند.
رفتم تا سرکی بکشم بله حدسم درست بود.
همه خواب بودند به جز دار دسته او 😁
مدتی با آنها به شوخی و خنده پرداختم 🤦♂احتمال دادم که هر لحظه ممکن است آقا کمال یا آقا روح الله بیدار شوند و حسابی تنبیهم کنند. به همین خاطر مقداری فاصله گرفتم که اگر آمدند بگویم من با آنها جدا هستم.😂....
حس کردم که خوابم می آید ساعت نزدیک هشت صبح بود. رفتم و سرم را روی پشتی گذاشتم.
دوباره با آهنگ جمیل که مردی عرب به سبک حماسی آن را میخواند از خواب پریدم.😡
بچه ها دور آقا کمال جمع شدند ساعت یازده صبح بود. کمال شروع کرد😊
_ بچه ها کمتر چشم بهم زدنی سه روز گذشت. من از الان بغض گلویم را گرفته😕
فضای غمگینی به وجود آمد 😔
کمال به حرف هایش ادامه داد.
_طرحی که دیشب اجرا شد ترک عادت بود.
ما آمده ایم به اعتکاف تا عادت های خود را ترک کنیم نه اینکه عادت های جدیدی برای خود درست کنیم.🤨
اما بچه ها امروز روز آخر است و خیلی کار داریم.
اول باید برنامه کتاب خوانی را اجرا کنیم که گروه ها باید زحمتش را بکشند. و بعد هم آیینه هویت وداع با اعتکاف.
کتاب ها را آوردند اسم کتاب راضِ بابا بود
اسمش برایم عجیب بود. 😳
با گروهم مشغول خواندن کتاب و نکته برداری شدیم .
کتاب به صورت یک نمایش نامه نوشته شده بود. در مورد شهیده راضیه کشاورز بود که ماجرای شهادت و نوع زندگی آن را بیان میکرد ✅
من با تند خوانی کتاب را زیر و رو میکردم و نکات را به ابوالفضل هم گروهیم میگفتم
تا آنها را بنویسد و بقیه اعضا هم کتاب داشتند و مشغول خواندن بودند .💪
خسته شده بودیم. برای تنوع گفتند که برنامه آیینه هویت را اجرا می کنیم و بعد دوباره کتاب خوانی 📗
روبروی بنری نشستیم که عکس هایی روی آن بود مثل حاج قاسم ، رهبر، ابراهیم هادی ،شهید محمد خانی، محسن حججی و...
در کنار عکس ها یک آیینه چسبانده بودند!
شیخ داوود توضیحات خود را شروع کرد.☺️
از شهدا و افراد بزرگ شروع کرد.
_ این افراد برای خود اهدافی داشتند و تلاش کردند تا به آن برسند.
اشاره به آیینه کرد و گفت
_آیا ما برای خودمان هدفی داشته ایم که در سال های بعدی کجا باشیم! یا دچار روزمرگی شده ایم! خودت را در آیینه ببین و بگو با خود که ده سال دیگر کجای کار هستی 🤔
حرف هایش فوقالعاده بود .
تکلیف داد به همه
_ هر کس هدفش را بنویسد و الگو خودش را هم ذکر کند و ویژگی الگوی خودش را هم بگوید.
هدفم را نوشتم خواستم به شیخ داوود نشان بدهم که بچه ها دور و برش بودند .
جلوی آیینه ایستادم و آینده خودم را برای خودم ترسیم کردم 😊
رفتم پیش برادرش شیخ علی . تا هدفم را برایش توضیح دهم تا اشکالاتش را بگوید و اصلاحش کنم.✊
شیخ علی از من استقبال کرد . خیلی خیلی کمکم کرد. هدفم را رشد و گسترش داد و راه های جدیدی هم نشانم داد.
وقت نماز رسید نماز را خوانیدیم و نوبت جزء خوانی بود آنقدر خسته بودم که کنار قرآن خوابم برد.
ادامه دارد .....
#سه_روز_در_مسجد
#رمان_کوتاه
#قسمت_نهم
#یک_قسمت_دیگر_تا_پایان