#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_صد_و_نود_و_هشتم
هنوز ما مثل حامد توان تحمل این حجم از دود را نداشتیم!
آرمان تاب من و علیرضا و سهیل را هل می داد!
وقتی دستانش می خورد به شانه ام انرژی می گرفتم؛
وقت سیگار هم تا آرمان لب به سیگار نمی زد من هم لب نمی زدم!
همان طور که آرمان هل می داد و ما بالا و پایین می رفتیم!
سوالم را پرسیدم: شما ها چطور از پدرتون اجازه می گیرید میاید پارک؟
حامد دود سیگار را حلقه ای داد بیرون و گفت: دستم رو می برم بالا می گم بابا اجازه؟ میخوام برم پارک!
صدای خنده اکیپ بلند شد،
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_صد_و_نود_و_هشتم هنوز ما مثل حامد توان تحمل این حجم از دود را نداشتیم! آر
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_صد_و_نود_و_نهم
به حامد گفتم: مسخره بازی در نیار چیکار می کنی! یاد منم بدید!
حامد پک دیگری به سیگار زد و پای راستش را روی پای چپش گذاشت؛ گفت: حالت خوشه ها! اجازه کیلو چنده! من سرم رو مثل گاو میندازم پایین و میرم! هیچکی هم نمیتونه جلوم رو بگیره!
- چرا؟
- پدرم که توی جاده هست! مادرم هم سرکار میره! آزاد هستم کلا! کسی کاری بهم نداره!
سهیل با همان تلفظ شیرین نوک زبانی اش گفت: من به بابام می گم میرم خونه ننه ماشاالله! خونش توی کوچه پارک هست!
علیرضا گفت: پدرم گفته هر جا میخوای برو! ولی سیگار نکش! با اینکه خودش سیگاریه!
ولی شما ها منو خراب کردید!
آرمان هم که دست از هل دادنمان کشیده بود گفت: منم که معلوم نیست پدرم اصلا کجاست!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
نیت کردیم سر ۲۰۰ قسمت تموم بشه ولی فک نکنم تموم بشه😂
خب نیتمون باطل شد😅
دو تا دیگه صحنه حساس و مهم هست!
۲۵۰ قسمت دیگه بیشتر نمیشه 😅😘
دعامون کنید
واقعا سر و ته داستان رو جمع کردن خیلی سخته🥺😘
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاه ایران کجایی😔💔😉
https://eitaa.com/doctorpiri
نوشته های یک طلبه
شاه ایران کجایی😔💔😉 https://eitaa.com/doctorpiri
بفرس برای گروه همکلاسی هات😁😘
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_دویستم
همه شان با اینکه پدر داشتن اما انگار پدری نداشتند!
یاد سخن پدرم افتادم هر بار که سفره را پهن می کردیم می گفت: وظیفه پدر فقط نون آوردن که نیست! تربیت بچه هاش هم کمتر از نون و آب نیست!
حامد که نئشه به نظر می رسید گفت: مانتو قهوه ای به جاش دوتا پدر داره!
چشمانمان از تعجب باز شد؛
آرمان گفت: یعنی چی؟ مگه میشه؟
- هیچی دیگه! پدر اصلیش فوت کرده مادرش دوباره ازدواج کرده!
از تاب پیاده شدم.
دستی به پیشانی زدم و گفتم: ای نئشه بازم که میشه یکی پدر!
خندیدیم!
سهیل گفت: ولش کنید این حامد تا دو سه ساعت مخش کار نمیکنه!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_دویستم همه شان با اینکه پدر داشتن اما انگار پدری نداشتند! یاد سخن پدرم ا
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_دویست_و_یکم
همگی روی نیم کت همیشگی نشستیم؛
هیچ کس جرئت نداشت ما وقتی در پارک هستیم؛
در پارک پا بگذارد؛ چه برسد به اینکه بخواهد روی جای مخصوص ما بنشیند؛آرمان بحث کبوتر را باز کرد؛
وقتی یک نفر آنهم آرمان،
بحثی را شروع کند همه در آن اظهار نظر می کنند؛
آرمان گفت: خلیی کبوتر طوقی زرد دوست دارم!
گفتم: طوقی چیه؟
- رنگ کل بدنش سفیده فقط دور گردنش یه رنگ خاصه! خیلی خوشگله!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_دویست_و_یکم همگی روی نیم کت همیشگی نشستیم؛ هیچ کس جرئت نداشت ما وقتی در
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_دویست_و_دوم
وقتی آرمان در مورد طوقی حرف می زد از چشمانش عشق به کبوتر می بارید؛
اما از چشمان من عشق به آرمان پیدا بود؛
حامد گفت: اتفاقا آرمان! من برات سراغ دارم!
- کجاست!
_ امیر داره؟
- امیر کیه!
تا اسم امیر آمد چهار ستون بدنم لرزید؛
همان کسی که نمی خواستم سر به تنش باشد!
آرمان که انگار فراموش کرده بود گفت: امیر کیه! خیلی آشناست!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_دویست_و_دوم وقتی آرمان در مورد طوقی حرف می زد از چشمانش عشق به کبوتر می
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_دویست_و_سوم
همان طور که آرمان کنارم بود و زانویش را تکان می داد؛
پایم را کمی به طرفش بردم تا زانوش به پایم بخورد؛
سرم را به طرفش کردم و گفتم:
همونی که قبل محرم باهاش دعوا کردی! هر وقت من و تو بهم می رسیدیم به من می گفت مبارک باشه!
- آها شناختمش! مجبورش کردی از من عذر خواهی کنه!
- دقیقا!
حامد سرش را تکان داد و گفت: محال است بفروشدش!
آرمان گفت: خب می دزدیم!
ادامه دارد...