eitaa logo
نوشته های یک طلبه
913 دنبال‌کننده
820 عکس
201 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های یک طلبه
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_بیست_و_دوم اولین ماجرایی که برای نوشتن خاطرات حسین انتخاب کرده ام داس
۲۳مرداد ۱۳۹۱؛ پرونده آرش؛ مأمور پرونده حسین آشتیانی؛ باید بدانم ماجرا از چه قرار است! آزمایش دی ان ای معلوم کرد که فردی که در خرابه خودکشی کرده است الیاس نادری نیست و اسمش آرش است! تازه پدر و مادر هم دارد!خیلی مشکوک است! مهدی شهابی انتخاب شد برای بررسی پرونده الیاس و من هم برای پیگری پرونده آرش! دستور دادم بدن آرش کالبدشکافی شود! پزشک قانونی بعد از تحقیقاتش گزارشی را ارائه کرد مبنی بر اینکه، آرش خودکشی نکرده بلکه کشته شده است! سرنخ مهمی را پزشک قانونی داد! پس قاتل کیست؟ فرصت سوزی در پرونده های قتل یعنی باخت؛ هر لحظه ممکن است قاتل خودش را گم و گور کند! به سراغ همسایه های محل قتل رفتم؛ همین طور شانسی زنگ یکی از واحد ها را زدم؛ صدا زنی میان سال آمد: بفرمایید! _حسین آشتیانی هستم مأمور انتظامی لطفا در رو باز کنید! چند تا سؤال دارم از ما جرای خودکشی هفته پیش! ادامه دارد....
جمع کنید بساط ادبیات زرد و روانشناسی زرد رو از کانال ها تون! به اسم جملات انگیزشی و روحیه بخش همه چرتی رو ننویسید! پخش نکنید! میخوای آدم جذب کنی به جای نوشتن جملات سنگین و سس ماسی منطقی حرف بزن! یکم خودتون عمل کنید! نویسنده ای چند وقت پیش در مورد نماز اول وقت کتاب نوشته بود! اذان که گفتند خودش نیومد نماز اول وقت بخونه!
مردشور شهری رو ببرند که بعضی از مسولینش با ۵۰ میلیون تومن نه تنها خام و خریداری بلکه .. هم می شوند! اگر قرار است آقای مسؤل خودت را با رشوه بفروشی چرا قیمتت اینقدر پایین است؟! چرا با ۵۰ تومن .. می شوی!
21.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوشه ای از سخنان شیرین شیخ فرهاد فتحی مسجد یا پارک❗️
کمی از فضای انتقاد دور بشیم😁 بریم به سراغ رمان اگر تو به جای من بودی
در باز شد! از پله های موزائیکی بالا رفتم. آپارتمان، نسبتاً کلنگی بود. واحد ۲۶ در را باز کرد؛ خانم گفت: بفرمایید داخل! معلوم بود اعضای خانواده بی پول هستند مبل های رنگ و رو رفته و فرش های چرک آلود، خانه را به طويله تبدیل کرده بود. روی مبل یک نفره نشستم؛ خانم میان سال با چادر گل گلی قرمز رو به رویم نشست؛ با کوچک ترین تکان صدای ناله مبل ها در می آمد! _خب! همون طور که می دونید؛ هفته قبل یک نفر خودکشی کرده در محله شما؟ _خیر آقا! کشته شده! تعجب کردم گفتم: شما از کجا خبر داری؟ _مفصل است! بگذریم! با تعجب گفتم: نه مفصل کجا بود!منتظرم. بغض کرد و به گریه افتاد! باز تعجبم بیشتر شد؛ پارچ آب روی میز بود لیوانی پر کردم و به او دادم؛ بعد از پنج دقیقه سکوت یا بهتر بگویم شنیدن هق هق گریه های زن بالاخره به حرف آمد _جناب سروان من صحنه رو دیدم! و حتی قاتل رو هم می شناسم! ادامه دارد...
_ حسین صدایم کنید بجای سروان؛ _ آقا حسین راستش هفته قبل صبح زود بود که مردی چاق با ریش های زرد بچه ای را می کشید؛ در خرابه او را خفه کرد و رفت! مشکوک شدم! با اشک گفت: به خدا راست میگم! _خب گفتی او را می شناسی؟ _بله سر کوچه بریان فروشی دارد! _ علت کشته شدن آن کودک را می دانی؟ مِن مِن کنان گفت: نه _ کسی غیر از شما صحنه قتل رو دیده؟ _خیر با خداحافظی از خانه خارج شدم! اسم و رسم آن زن را در خاطرم سپردم شاید دوباره به درد پرونده بخورد! سوسن بیاتی اما قاتل طبق ادعای سوسن خانم بریان فروش بود؛ همان کسی اسمش در نامه ای که مهدی از الیاس پیدا کرد آمده بود! از بریان فروش بعید نبود مرتکب قتل شود! چون الیاس را کتک زده! پس می تواند آرش را هم او کشته باشد! اما چرا؟! به سراغ بریان فروشی رفتم ادامه دارد...
بعضی دوستان واقعا دلشون بند شده😁 می دونم خودم هم همین حِسُ دارم! جانمونی از ماجرای حسین آشتیانی 😁
ارسال نظر در مورد بخش دوم رمان فراموش نشه ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @Mohmmadmahdipiri ممنون از همراهی شما❤️❤️❤️❤️❤️
و اما امشب امام حسن مجتبی علیه السلام طوری با مردم رفتار کن که دوست داری همان گونه با تو رفتار کنند.
نوشته های یک طلبه
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_بیست_و_پنجم _ حسین صدایم کنید بجای سروان؛ _ آقا حسین راستش هفته قبل ص
بریان فروش مشغول سیخ کشیدن ران های مرغ بود؛ _ حسین آشتیانی هستم مأمور امنیتی! شما بازداشتید! با لحن تمسخر آمیز گفت: برو بابا بذار باد بیاد بیکار تر از تو نبود؛ از صبح تا حالا کچلم کردید؛ یه بار رفیقت میاد میگه نشونی اون بچه اشغال جمع کن رو بده! حالا هم تو اومدی منو باز داشت کنی! هالو گیر آوردی؟ _هیمن که گفتم! شما بازداشتید به جرم قتل! دستت رو بیار جلو! _ قتل چی؟ با خنده ادامه داد: نکنه میخوای به جرم مرغ هایی که برای مشتری ها می کشم دستگیرم کنی؟ اگه دستمو جلو نیارم چی کار می‌کنی کوچولو! شوکر برقی را بیرون آوردم زدم کنار دستش! حسابی دردش آمد _حالا انتخاب با خودته! اسپری فلفل هم تو راه اگه مقاومت کنی! تسلیم شد و راهی بازداشتگاه شد؛ بریان فروش منتظر بازجویی بود! روی صندلی چوبی نشسته بود؛ اتاق باز جویی تاریک و یک لامپ زرد فقط میز را روشن کرده بود؛ رفتم داخل؛ خیلی عصبانی بود؛ ادامه دارد...