🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_هشتم
مادر بهرام گفت:«حالا که شما میخواهین برین شیراز،من و بهروز سپیده هم میآییم.»
مطمئن بودم بهرام از این موضوع زیاد راضی نیست،ولی چه کار میتوانستیم.فخری خانم آن شب به دخترش گفت تا او و شوهرش هم بیایند. بنفشه گفت که شوهرش کار دارد،ولی خودش میآید.
فردای آن روز شش نفری به طرف شیراز حرکت کردیم. دلم برای پدرم و آیلار خیلی تنگ شده بود. آنها از دیدن ما خوشحال شدند و استقبال گرمی از ما کردند. برادر ها و خواهر های ناتنیام همه به دیدنم آمدند. بهرام گفت: «خیلی جالبه، نامادری و برادر و خواهر های ناتنیات چقدر دوستت دارن. مخصوصا آیلار خانم و بچههاش.»
گفتم:«آره...آیلار هیچوقت برای من یک نامادری نبود. زن خیلی خوبیه. برادرم هم موقع درس خوندن خیلی کمکم کرد. اگه اون نبود، نمی تونستم درس بخونم. یک برادر خیلی خوب و واقعیه. همشون خوبند.»
گفت : «رابطه جالبیه. حتما تو خیلی خوبی که اونها اینقدر دوستت دارن.»
احساس کردم فخری و بقیه از این همه محبت خوششان نمیآید. اید فکر میکردند آنها به من بیاعتنایی کنند و حالا که عکس آن را میدیدند، برایشان زیاد خوشایند نبود.
سه روز گذشت. بالاخره پدرم به فخریخانم گفت: «خب، حالا تصمیم دارید کی عروسی بگیرید؟»
فخریخانم پرسید:«عروسی؟»
پدرم گفت : «آره، عروسی. آیلار جهیزیهاش رو آماده کرده.»
فخری خانم گفت:«من هم میخواستم در این مورد باهاتون صحبت کنم؛ نه جهیزیه، نه عروسی.»
چهره پدرم درهم رفت و گفت: «این چه حرفیه فخریخانم؟ هیچ کدوم از ما جشن عقد نبودیم. تو فامیل آبرو داریم. شما اگه دستتون تنگه، من عروسی میگیرم و میگم شما گرفتین. اینطوری آبرومون حفظ میشه.»
فخری خانم گفت: «این حرف ها چیه؟ ما یک بار جشن گرفتیم احتیاجی هم نداریم شما عروسی بگیرید.»
آیلار گفت: «ما دلمون میخواد برای رعنا جشن بگیریم. اینکه اشکالی نداره.»
خلاصه بعد از کلی جر و بحث، قرار شد یک عروسی ساده بگیریم. پدرم شان مفصلی داد و همه فامیل را دعوت کرد.
پدر و آیلار برای من جهیزیه مفصلی گرفته بودند، ولی فخری گفت: «من سر حرفم هستم، جهیزیه نمیخواهیم.»
بهرام با ناراحتی به مادرش نگاه کرد. فخری با بهرام لج کرده بود و میخواست تا بهرام خودش جهیزیه را بخرد تا تحت فشار قرار بگیرد.
آیلا گفت: «ولی ما جهیزیه رو آماده کردیم. چرا با دوتا جوون لج میکنین؟»
هرچه گفتند و شنیدند، فایده نداشت. فخری سر حرف خودش بود.
فخری و بهروز و سپیده و بنفشه فردای آن روز رفتند. چهار روز هم گذشت و بهرام گفت: «دیگه باید بریم. دهم فروردین باید سرکار باشم.
میدانستم از اهواز به آبادان منتقل شده و در آنجا خانهٔ خوبی اجاره کرده است.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_شصت_و_هشتم
#کپی_ممنوع_تایپ_خودم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
.۰*°💚°*۰.
#تلنگر🌱
🎙حجتالاسلامقرائتی:
وقتےپلیـس بهشمامیگهلطفا گـواهینامه!
شمااگهپاسپورت,شناسنامه,کارتملی کارتنمایندگے مجلسروهمنشون بدیبازممیگهگواهینامه...!
وقتیاوندنیاگفتننماز؛
هرچے دمازانسانیت,معرفتو...بزنی
بهتمیگنهمهاینهاخوبهشمااصلکاری
رونشونبده نماز ... :)🖇💦
#کپـےآزاد🌸
#ادمین_رز
╭────༺♡༻────╮
@doghtaraneh88
╰────༺♡༻────╯
#تلنگر🌿
🌸میگفت⇩
میدونی ڪِی
ازچشمِ خدا میوفتی؟!
زمانی ڪه آقا امام زمان❗️
سرشوبندازه پایینو
ازگناهڪردنتو خجالت بڪشه
ولی تـوانگار نـه انگار..!
رفیــق✨
نزارڪارت بـه اونجاها برسـه!!🍃
#کپـےآزاد🌸
#ادمین_رز
╭────༺♡༻────╮
@doghtaraneh88
╰────༺♡༻────╯
#شهیدانه
ابراهیمهمیشہمےگفت :
درزندگےآدمےموفقترهڪہ💪
دربرابر عصبانیتدیگران
صبور باشہ 🙂
وڪاربـےمنطقانجامنده! ✖
اینرمزموفقیتاودربرخوردهایشبود✔
#شہیدابراهیمهادے
#کپـےآزاد🌸
#ادمین_رز
╭────༺♡༻────╮
@doghtaraneh88
╰────༺♡༻────╯
#شهیدانہ🍃
+میگم...
اونایی که با شهدا آشنا نیستن🧐
_خب؟! 🤔
+دلشون بگیره چیکار میکنن؟!!🥀
#کپـےآزاد🌸
#ادمین_رز
╭────༺♡༻────╮
@doghtaraneh88
╰────༺♡༻────╯