reyhaneh🌺. فونت اسم ریحانه
𝚛𝚎𝚢𝚑𝚊𝚗𝚎𝚑🌺
𝕣𝕖𝕪𝕙𝕒𝕟𝕖𝕙🌺
𝒓𝒆𝒚𝒉𝒂𝒏𝒆𝒉🌺
𝓻𝓸𝔂𝓱𝓪𝓷𝓮𝓱🌺
Ⓡ︎Ⓔ︎Ⓨ︎Ⓗ︎Ⓐ︎Ⓝ︎Ⓔ︎Ⓗ︎🌺
🅡︎🅔︎🅨︎🅗︎🅐︎🅝︎🅔︎🅗︎🌺
𝔯𝔢𝔶𝔥𝔞𝔫𝔢𝔥🌺
r͜͡e͜͡y͜͡h͜͡a͜͡n͜͡e͜͡h͜͡🌺
r̆̈ĕ̈y̆̈h̆̈ă̈n̆̈ĕ̈h̆̈🌺
ȓ̈ȇ̈y̑̈h̑̈ȃ̈n̑̈ȇ̈h̑̈🌺
🅁🄴🅈🄷🄰🄽🄴🄷🌺
r̥ͦe̥ͦy̥ͦh̥ͦḁͦn̥ͦe̥ͦh̥ͦ🌺
r⃠e⃠y⃠h⃠a⃠n⃠e⃠h⃠🌺
r͎e͎y͎h͎a͎n͎e͎h͎🌺
r̶e̶y̶h̶a̶n̶e̶h̶🌺
r̶o̶g̶h̶a̶y̶e̶h̶
ዪዐኗልሃቿዘ
r͎o͎g͎h͎a͎y͎e͎h͎
r̺͆o̺͆g̺͆h̺͆a̺͆y̺͆e̺͆h̺͆
r⃠o⃠g⃠h⃠a⃠y⃠e⃠h⃠
r̸o̸g̸h̸a̸y̸e̸h̸
r҈o҈g҈h҈a҈y҈e҈h҈
r҉o҉g҉h҉a҉y҉e҉h҉
ꋪꂦꁅꀍꍏꌩꏂꀍ
r͟o͟g͟h͟a͟y͟e͟h͟
r̥ͦo̥ͦg̥ͦh̥ͦḁͦy̥ͦe̥ͦh̥ͦ
r̾o̾g̾h̾a̾y̾e̾h̾
尺ㄖᘜ卄卂ㄚ乇卄
𝘳ꪮᧁꫝꪖꪗꫀꫝ
🅁🄾🄶🄷🄰🅈🄴🄷
ȓ̈ȏ̈g̑̈h̑̈ȃ̈y̑̈ȇ̈h̑̈
r̆̈ŏ̈ğ̈h̆̈ă̈y̆̈ĕ̈h̆̈
r͜͡o͜͡g͜͡h͜͡a͜͡y͜͡e͜͡h͜͡
ɥǝʎɐɥƃoɹ
𝖗𝖔𝖌𝖍𝖆𝖞𝖊𝖍
𝔯𝔬𝔤𝔥𝔞𝔶𝔢𝔥
🅡︎🅞︎🅖︎🅗︎🅐︎🅨︎🅔︎🅗︎
Ⓡ︎Ⓘ︎Ⓖ︎Ⓗ︎Ⓐ︎Ⓨ︎Ⓔ︎Ⓗ︎
𝗋𝗈𝗀𝗁𝖺𝗒𝖾𝗁
𝙧𝙤𝙜𝙝𝙖𝙮𝙚𝙝
ᖇOᘜᕼᗩYᗴᕼ
𝓻𝓸𝓰𝓱𝓪𝔂𝓮𝓱
ʀᴏɢʜᴀʏᴇʜ
𝒓𝒐𝒈𝒉𝒂𝒚𝒆𝒉
𝕣𝕠𝕘𝕙𝕒𝕪𝕖𝕙
𝚛𝚘𝚐𝚑𝚊𝚢𝚎𝚑
فونت اسم رقیه
فونت اسم”حسنا”
Hosna
𝙷𝚘𝚜𝚗𝚊
ℍ𝕠𝕟𝕒
𝐇𝐨𝐬𝐧𝐚
𝑯𝒐𝒔𝒏𝒂
𝐻𝑜𝑠𝑛𝑎
ʜᴏsɴᴀ
ℋℴ𝓈𝓃𝒶
𝓗𝓸𝓼𝓷𝓪
ʰᵒˢⁿᵃ
ᕼOՏᑎᗩ
𝗛𝗼𝘀𝗻𝗮
𝙃𝙤𝙨𝙣𝙖
𝘏𝘰𝘴𝘯𝘢
Ⓗ︎Ⓞ︎Ⓢ︎Ⓝ︎Ⓐ︎
🅗︎🅞︎🅢︎🅝︎🅐︎
ℌ𝔬𝔰𝔫𝔞
𝕳𝖔𝖘𝖓𝖆
H͜͡o͜͡s͜͡n͜͡a͜͡
ɐusoɥ
H̆̈ŏ̈s̆̈n̆̈ă̈
h̑̈ȏ̈s̑̈n̑̈ȃ̈
🇭 🇴 🇸 🇳 🇦
🄷🄾🅂🄽🄰
🅷︎🅾︎🆂︎🅽︎🅰︎
ꫝꪮ𝘴ꪀꪖ
卄ㄖ丂几卂
h͟o͟s͟n͟a͟
ꀍꂦꌚꈤꍏ
H҉o҉s҉n҉a҉
h̸o̸s̸n̸a̸
H⃠o⃠s⃠n⃠a⃠
h͎o͎s͎n͎a͎
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
بهرام گفت:اولا روی قول یک معتاد حساب نکن.ثانیا منتظر بودم حرفهات تموم بشه بعد بگم.دیشب دیر وقت برگشتم.امروز صبح مامان گفت خالهجون مریضه.با همدیگر رفتیم اونجا.به زور ما رو نگه داشتن همین یک ساعت پیش برگشتیم.
بهرام فقط یک خاله داشت.همان خالهای که فخری آرزو دلشت دخترش عروسش شود.پس از سکوت طولانی پرسیدم:
_حالا مریضی خالهات چی بود؟
+گفت:مثل اینکه خونریزی معده کرده.
_حتما باید تو هم میرفتی؟
+منتظر همین سؤال بودم.ببین رعنا من اگه کوچکترین علاقهای به دخترخالهام داشتم راحت باهاش ازدواج میکردم. اتفاقا امروز که اون رو دیدم،برای هزارمین بار بهم ثابت شد که هیچ احساسی بهش ندارم.
چند روز بعد دوباره به دیدن رضا رفتم.حالش بهتر شده بود،ولی خیلی عصبی و بیحوصله بود.چند ساعتی آنجا ماندم و دوباره برگشتم خانه.وقتی به خانه رسیدم،فخری مشغول صحبت با تلفن بود.معلوم بود با آمدن من حرفش را عوض کرده بود.اسمی نمیبرد ولی میگفت:خدا میدونه چقدر ازش بدم میآد.دیگه طاقت ندارم...
مطمئن بودم در مورد من حرف میزند.از آنجایی که اسم نمیبرد نمیتوانستم چیزی بگویم.عصبی شده بودم. احمد را به اتاق بردم و خواباندم و خودم به آشپزخانه رفتم. گوشت را توی قابلمه گذاشتم و قابلمه را روی گاز. گاز را باز کردم.حواسم کاملا پرت بود،خشمگین و عصبی بودم. کبریت را کشیدم و خواستم شعله گاز را روشن کنم که صدای انفجار مهیبی به گوش رسید و من دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی چشمهایم را باز کردم، روی تخت بیمارستان بودم.
دستهایم، مخصوصا دست راستم به شدت سوخته بود، ولی به قسمتهای دیگر آسیب چندانی نرسیده بود.ابروها، مژهها و موهایسرم کز کرده و کامل از بین رفته بود. صورتم هم سوختگی سطحیای داشت.
فهمیدم از حواس پرتی مدتی گاز را باز گذاشته بودم و بعد کبریت زدم. خوشبختانه به خانه آسیبی نرسیده بود.
دکتر به من گفت که سوختی خارش شدیدی دارد ولی نباید دست بزنم. پمادی هم داده بود تا به سوختگیها بزنم. پماد خیلی مؤثر نبود.از شدت خارش خواب و خوراک نداشتم. در این میان مادر بهرام هم مرتب به من سرکوفت میزد که میخواستم خانهاش را به آنش بکشم. درد سوختگی یک طرف زخم زبان های های او طرفی دیگر به آتشم کشیده بودند.
بالاخره کارد به استخوانم رسید وتحملم تمام شد. با خشم به بهرام گفتم:دیگه نمیتونم اینجا بمونم، منو ببر خونه مامانم. توهم هر کاری دوست داری انجام بده. برو با دخترخالت ازدواج کن و مادرتو از این وضع نجات بده.
بهرام فهمید در حرفم جدی هستم و منو و احمد را به خانه مادرم برد.
دوهفتهای در خانه مادرم بودم که یک روز به آنجا آمد.از همان جلوی در گفت:رعنا. خبر خوبی برات دارم. مطمئنم هیچی مثل این خوشحالت نمیکنه.
_پرسیدم:چی.شده بهرام!؟؟
+اداره برای خرید خونه بهم وام داده. من هم یک خونه دوطبقه خریدم. یک طبقه ما و یک طبقه مادرت میشینیم.دیگه وقتی میرم مأموریت خیالم راحته. مامانت اینها هم دیگه اجاره نمیدن.
باورم نمیشد.
_شوخی که نمیکنی؟... مامانت چی؟
+بهروز و سپیده میآن پیشش. تو دیگه کاری نداشته باش.
هرچه میگذشت از نظر جسمی و روحی بهتر میشدم. رفتم و خانهای که بهرام اجاره کرده بود را دیدم. خانه دوطبقه کوچک و نقلی. مادرم هم راضی و خوشحال بود. با وضعی که آقا اسماعیل داشت زندگیشان سخت بود،ولی این مسئله نجاتشان داد.
بهرام زیاد مأموریت میرفت ولی من دیگر تنها نبودم. مادرم و بچهها پایین بودند و ما طبقه بالا.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_هفتاد_و_هشتم
#کپی_ممنوع_تایپ_خودم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_هفتاد_و_نهم
سه سال گذشت و در این مدت اتفاق های زیادی افتاد. انقلاب شد و حال و هوای دیگری داشت. مردم هیجانزده و همراه شده بودند.بهرام هم تمام زندگیاش انقلاب شده بود و یکی از فعالان سیاسی بود.
در این مدت ما صاحب یک دختر بهنام نرگس هم شدیم. فخری همچنان با من سر ناسازگاری بود. بهرام یک روز عصر به خانه آمد، روزنامهای نشانم داد و گفت:اینو بخون.
من مشغول شستن لباس بودم. گفتم:میبینی که دستم بنده. مگه چی شده؟
+گفت:بیا خودت بخون.
نتوانستم بیشتر از آن صبر کنم. دستهایم را آب کشیدم و روزنامهها برداشتم. در خبر آمده بود که تانکهای عراقی در مرز مستقر شدهاند.
_گفتم:اِ... پس خبرهایی که مدتیه میشنوم راسته!
+آره. برای همین هم دادم تا بخونی. وضع خیلی خطرناکه.
_خدارحم کنه. جنگ اونم بلافاصله بعد انقلاب! تو میگی چی میشه؟
+نمیدونم. ولی همه میگن صدام آدم خشن و جنگ طلبیه.میگن حتی اطرافیانش رو هم کشته...صدام فکر میکنه الان بهترین موقع است. اگه صدام حمله کنه، همه خوزستان در خطره. یعنی سرزمین نفت. میگن بیست لشکر عراقی تو مرز آماده باش هستند.
_بیست لشکر!
+این طور شنیدم عراقیها سوار قایق میشن و از لای نیزارهای هورالعظیم میان ایران.میآن قاطی عشایر میشن برای جاسوسی. با بعضی از عرب ها گرم گرفتن و برنامهها دارن.
_راست میگی بهرام!؟
+آره راست میگم. میگن صدای تانکها تا اهواز میآد.
از جنگ وحشت داشتم. به یاد فیلم جنگی افتادم؛تانک، توپ، اسلحه، ویرانی و کشتار...
_یعنی واقعا جنگ میشه؟ اون وقت باید چی کار کنیم؟ ولی اگه عراق حمله کنه،چاره ای جز دفاع کردن نداریم.
چند روز گذشت. بعدازظهر بود و هوا بوی پاییزی میداد. بهرام سرکار بود. رادیو را روشن گذاشته بودم و خودم مشغول مطالعه کتابی بودم. ناگهان با شنیدن خبری گوشهایم تیز شد.
گوینده رادیو میگفت:متاسفانه دولت عراق قرارداد الجزایر را یک طرفه نقص کرده است. امروز چند دقیقه بعد از ساعت دو بعدازظهر هواپیماهای عراقی بی هیچ اخطار قبلی به خاک کشورمان تجاوز کردند و فرودگاههای تبریز و همدان و دزفول و اهواز و همچنین فرودگاه مهرآباد تهران را بمباران کردهاند.
همانجا وا رفتم. گوینده رادیو از مردم خواست تا خونسردی و آرامش خود را حفظ کنند.
پاییز با جنگ از راه رسید. رادیو و تلوزیون دائم خبرهای مربوط به جنگ را پخش میکردند. جنگ شدیدتر میشد و جوانها گروه گروه به جبهه میرفتند. مردم کمکم یاد گرفتند که هنگام شنیدن آژیر قرمز به زیرزمینها بروند و چراغ هارا خاموش کنند. کنند و ماشینها هم باید باید با چراغ خاموش حرکت کنند.
وقتی رادیو آژیر میزد وضعیت قرمز میشد، احمد و نرگس خیلی میترسیدند. گریه میکردند و خودشان را به من میچسباندند. آن شب بهرام خانه نبود. کشیک داشت و ما خانه تنها بودیم.رادیو مشغول پخش خبر بود که صدای گویند قطع شد و چند لحظه بعد صدای آژیر شنیده شد. ناگهان صدای رگبار ضد هوایی از هر طرف به گوش رسید. فوری نشستم و احمد و نرگس را بغل کردم. نرگس گریه کرد. احمد گفت:میترسم مامان. بابا کی میآد؟
گفتم:نترس احمدجان. الان تموم میشه. باباکار داره ولی منکه پیشت هستم.
چراغ هارا خاموش کردم. نباید نور از جایی بیرون میزد. صدای رضا را از پایین شنیدم:رعنا،احمد!چرا نمیآییم پایین؟
گفتم:همینجا هستیم. الان تموم میشه.
گفت:مامان میگه بیایین پایین.
از جایم بلند شدم و نرگس را بغل کردم. دست احمد را گرفتم و به طرف پایین رفتیم.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_هفتاد_و_نهم
#کپی_ممنوع_تایپ_خودم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
خیلی جالبه حتما بخوانید😍😊
*تعداد حروف مقطعه در قرآن 30 تا است: الم . الم . المص .الر. الر. الر . المر . الر . الر . کهيعص .طه . طسم . طس . الم . الم . طسم . الم.الم. يس . ص .حم . حم . حم . حم . حم . حم . حم . ق . حمعسق ، ن*
*حروف مقطعه تکراری را حذف ميکنيم ؛ 14 کلمه زير باقي ميماند: الم . المص . الر . المر . کهيعص . طه . طسم . طس . يس . ص . حم . حمعسق . ق . ن*
*مجدداً حروف تکراری را حذف ميکنيم ، باز 14 حرف زير باقی ميماند :*
*ص، ر، ا ،ط،ع، ل ،ی ،ح، ق، ن، م، س ،ک، ه*
*»»»»» 14 کلمه »»»» 14 حرف*
*وقتي حروف را به هم بچسبانيم جمله صحيح و معنیدار زير درست ميشود: (صراط علي حق نمسکه) ، يعني: (راه علي حق است و ما به آن تمسک میجوييم)
کپی برای شیعیان امیرالمؤمنین با ذکر یک صلوات🌸
*میگفت:
هرڪسیروزے ³ مرتبہ
خطاببهحضرتمهدی 'ﷻ' بگہ ↓
﴿بابیانتَوامےیااباصالحالمهدے﴾
حضرتیجورخاصےبراشدعامیکنن :)🌿
الهم عجل فرج مولانا یا صاحب الزمان💔