eitaa logo
‹ مـیثـٰاق ›
402 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
470 فایل
﷽ میثاق؟ عَه‍د و پیمٰان . و ما ؟ متعهدانی عهدشکن به حضرت‌ولی‌عصر‹عج› . ای باد،بر آن‌ یار سفر کرده‌ بفرما . . باز آی،که‌ درمانده‌ی‌ درمان‌ تو هستیم (: . من؟ @Sandis_Khor_64 ناشناس؟ https://daigo.ir/secret/265230513
مشاهده در ایتا
دانلود
r̶o̶g̶h̶a̶y̶e̶h̶ ዪዐኗልሃቿዘ r͎o͎g͎h͎a͎y͎e͎h͎ r̺͆o̺͆g̺͆h̺͆a̺͆y̺͆e̺͆h̺͆ r⃠o⃠g⃠h⃠a⃠y⃠e⃠h⃠ r̸o̸g̸h̸a̸y̸e̸h̸ r҈o҈g҈h҈a҈y҈e҈h҈ r҉o҉g҉h҉a҉y҉e҉h҉ ꋪꂦꁅꀍꍏꌩꏂꀍ r͟o͟g͟h͟a͟y͟e͟h͟ r̥ͦo̥ͦg̥ͦh̥ͦḁͦy̥ͦe̥ͦh̥ͦ r̾o̾g̾h̾a̾y̾e̾h̾ 尺ㄖᘜ卄卂ㄚ乇卄 𝘳ꪮᧁꫝꪖꪗꫀꫝ 🅁🄾🄶🄷🄰🅈🄴🄷 ȓ̈ȏ̈g̑̈h̑̈ȃ̈y̑̈ȇ̈h̑̈ r̆̈ŏ̈ğ̈h̆̈ă̈y̆̈ĕ̈h̆̈ r͜͡o͜͡g͜͡h͜͡a͜͡y͜͡e͜͡h͜͡ ɥǝʎɐɥƃoɹ 𝖗𝖔𝖌𝖍𝖆𝖞𝖊𝖍 𝔯𝔬𝔤𝔥𝔞𝔶𝔢𝔥 🅡︎🅞︎🅖︎🅗︎🅐︎🅨︎🅔︎🅗︎ Ⓡ︎Ⓘ︎Ⓖ︎Ⓗ︎Ⓐ︎Ⓨ︎Ⓔ︎Ⓗ︎ 𝗋𝗈𝗀𝗁𝖺𝗒𝖾𝗁 𝙧𝙤𝙜𝙝𝙖𝙮𝙚𝙝 ᖇOᘜᕼᗩYᗴᕼ 𝓻𝓸𝓰𝓱𝓪𝔂𝓮𝓱 ʀᴏɢʜᴀʏᴇʜ 𝒓𝒐𝒈𝒉𝒂𝒚𝒆𝒉 𝕣𝕠𝕘𝕙𝕒𝕪𝕖𝕙 𝚛𝚘𝚐𝚑𝚊𝚢𝚎𝚑 فونت اسم رقیه
فونت اسم”حسنا” Hosna 𝙷𝚘𝚜𝚗𝚊 ℍ𝕠𝕟𝕒 𝐇𝐨𝐬𝐧𝐚 𝑯𝒐𝒔𝒏𝒂 𝐻𝑜𝑠𝑛𝑎 ʜᴏsɴᴀ ℋℴ𝓈𝓃𝒶 𝓗𝓸𝓼𝓷𝓪 ʰᵒˢⁿᵃ ᕼOՏᑎᗩ 𝗛𝗼𝘀𝗻𝗮 𝙃𝙤𝙨𝙣𝙖 𝘏𝘰𝘴𝘯𝘢 Ⓗ︎Ⓞ︎Ⓢ︎Ⓝ︎Ⓐ︎ 🅗︎🅞︎🅢︎🅝︎🅐︎ ℌ𝔬𝔰𝔫𝔞 𝕳𝖔𝖘𝖓𝖆 H͜͡o͜͡s͜͡n͜͡a͜͡ ɐusoɥ H̆̈ŏ̈s̆̈n̆̈ă̈ h̑̈ȏ̈s̑̈n̑̈ȃ̈ 🇭 🇴 🇸 🇳 🇦  🄷🄾🅂🄽🄰 🅷︎🅾︎🆂︎🅽︎🅰︎ ꫝꪮ𝘴ꪀꪖ 卄ㄖ丂几卂 h͟o͟s͟n͟a͟ ꀍꂦꌚꈤꍏ H҉o҉s҉n҉a҉ h̸o̸s̸n̸a̸ H⃠o⃠s⃠n⃠a⃠ h͎o͎s͎n͎a͎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 بهرام گفت:اولا روی قول یک معتاد حساب نکن.ثانیا منتظر بودم حرف‌هات تموم بشه بعد بگم‌.دیشب دیر وقت برگشتم.امروز صبح مامان گفت خاله‌جون مریضه.با همدیگر رفتیم اونجا.به زور ما رو نگه داشتن همین یک ساعت پیش برگشتیم. بهرام فقط یک خاله داشت‌.همان خاله‌ای که فخری آرزو دلشت دخترش عروسش شود.پس از سکوت طولانی پرسیدم: _حالا مریضی خاله‌ات چی بود؟ +گفت:مثل اینکه خونریزی معده کرده. _حتما باید تو هم می‌رفتی؟ +منتظر همین سؤال بودم.ببین رعنا من اگه کوچک‌ترین علاقه‌ای به دخترخاله‌ام داشتم راحت باهاش ازدواج می‌کردم. اتفاقا امروز که اون رو دیدم،برای هزارمین بار بهم ثابت شد که هیچ احساسی بهش ندارم. چند روز بعد دوباره به دیدن رضا رفتم.حالش بهتر شده بود،ولی خیلی عصبی و بی‌حوصله بود.چند ساعتی آنجا ماندم و دوباره برگشتم خانه‌.وقتی به خانه رسیدم،فخری مشغول صحبت با تلفن بود.معلوم بود با آمدن من حرفش را عوض کرده بود.اسمی نمی‌برد ولی می‌گفت:خدا می‌دونه چقدر ازش بدم می‌آد.دیگه طاقت ندارم... مطمئن بودم در مورد من حرف می‌زند‌.از آن‌جایی که اسم نمی‌برد‌ نمی‌توانستم چیزی بگویم.عصبی شده بودم. احمد را به اتاق بردم و خواباندم و خودم به آشپزخانه رفتم. گوشت را توی قابلمه گذاشتم و قابلمه را روی گاز. گاز را باز کردم‌.حواسم کاملا پرت بود،خشمگین و عصبی بودم. کبریت را کشیدم و خواستم شعله گاز را روشن کنم که صدای انفجار مهیبی به گوش رسید و من دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم‌هایم را باز کردم، روی تخت بیمارستان بودم. دست‌هایم، مخصوصا دست راستم به شدت سوخته بود، ولی به قسمت‌های دیگر آسیب چندانی نرسیده بود.ابروها، مژه‌ها و موهای‌سرم کز کرده و کامل از بین رفته بود. صورتم هم سوختگی سطحی‌ای داشت. فهمیدم از حواس پرتی مدتی گاز را باز گذاشته بودم و بعد کبریت زدم. خوشبختانه به خانه آسیبی نرسیده بود. دکتر به من گفت که سوختی خارش شدیدی دارد ولی نباید دست بزنم. پمادی هم داده بود تا به سوختگی‌ها بزنم. پماد خیلی مؤثر نبود.از شدت خارش خواب و خوراک نداشتم. در این میان مادر بهرام هم مرتب به من سرکوفت می‌زد که می‌خواستم خانه‌اش را به آنش بکشم. درد سوختگی یک طرف زخم زبان های های او طرفی دیگر به آتشم کشیده بودند. بالاخره کارد به استخوانم رسید وتحملم تمام شد. با خشم به بهرام گفتم:دیگه نمی‌تونم اینجا بمونم، منو ببر خونه مامانم. توهم هر کاری دوست داری انجام بده. برو با دخترخالت ازدواج کن و مادرتو از این وضع نجات بده. بهرام فهمید در حرفم جدی هستم و منو و احمد را به خانه مادرم برد. دوهفته‌ای در خانه مادرم بودم که یک روز به آنجا آمد.از همان جلوی در گفت:رعنا. خبر خوبی برات دارم. مطمئنم هیچی مثل این خوشحالت نمی‌کنه. _پرسیدم:چی.شده بهرام!؟؟ +اداره برای خرید خونه بهم وام داده. من هم یک خونه دوطبقه خریدم. یک طبقه ما و یک طبقه مادرت می‌شینیم.دیگه وقتی می‌رم مأموریت خیالم راحته. مامانت اینها هم دیگه اجاره نمی‌دن. باورم نمی‌شد. _شوخی که نمی‌کنی؟... مامانت چی؟ +بهروز و سپیده می‌آن پیشش. تو دیگه کاری نداشته باش. هرچه می‌گذشت از نظر جسمی و روحی بهتر می‌شدم. رفتم و خانه‌ای که بهرام اجاره کرده بود را دیدم. خانه دوطبقه کوچک و نقلی. مادرم هم راضی و خوشحال بود. با وضعی که آقا اسماعیل داشت زندگی‌شان سخت بود،ولی این مسئله نجاتشان داد. بهرام زیاد مأموریت می‌رفت ولی من دیگر تنها نبودم. مادرم و بچه‌ها پایین بودند و ما طبقه بالا. ... 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 سه سال گذشت و در این مدت اتفاق های زیادی افتاد. انقلاب شد و حال و هوای دیگری داشت. مردم هیجان‌زده و همراه شده بودند.بهرام هم تمام زندگی‌اش انقلاب شده بود و یکی از فعالان سیاسی بود. در این مدت ما صاحب یک دختر به‌نام نرگس هم شدیم. فخری همچنان با من سر ناسازگاری بود. بهرام یک روز عصر به خانه آمد، روزنامه‌ای نشانم داد و گفت:اینو بخون. من مشغول شستن لباس بودم. گفتم:می‌بینی که دستم بنده. مگه چی شده؟ +گفت:بیا خودت بخون. نتوانستم بیشتر از آن صبر کنم. دست‌هایم را آب کشیدم و روزنامه‌ها برداشتم. در خبر آمده بود که تانک‌های عراقی در مرز مستقر شده‌اند. _گفتم:اِ... پس خبرهایی که مدتیه می‌شنوم راسته! +آره. برای همین هم دادم تا بخونی. وضع خیلی خطرناکه. _خدارحم کنه. جنگ اونم بلافاصله بعد انقلاب! تو می‌گی چی می‌شه؟ +نمی‌دونم. ولی همه می‌گن صدام آدم خشن و جنگ طلبیه.می‌گن حتی اطرافیانش رو هم کشته...صدام فکر می‌کنه الان بهترین موقع است. اگه صدام حمله کنه، همه خوزستان در خطره. یعنی سرزمین نفت. می‌گن بیست لشکر عراقی تو مرز آماده باش هستند. _بیست لشکر! +این طور شنیدم عراقی‌ها سوار قایق می‌شن و از لای نیزارهای هورالعظیم میان ایران.می‌آن قاطی عشایر می‌شن برای جاسوسی. با بعضی‌ از عرب ها گرم گرفتن و برنامه‌ها دارن. _راست می‌گی بهرام!؟ +آره راست می‌گم. می‌گن صدای تانک‌ها تا اهواز می‌آد. از جنگ وحشت داشتم. به یاد فیلم جنگی افتادم؛تانک، توپ، اسلحه، ویرانی و کشتار... _یعنی واقعا جنگ می‌شه؟ اون وقت باید چی کار کنیم؟ ولی اگه عراق حمله کنه،چاره ای جز دفاع کردن نداریم. چند روز گذشت. بعدازظهر بود و هوا بوی پاییزی می‌داد. بهرام سرکار بود. رادیو را روشن گذاشته بودم و خودم مشغول مطالعه کتابی بودم. ناگهان با شنیدن خبری گوش‌هایم تیز شد. گوینده رادیو میگفت:متاسفانه دولت عراق قرارداد الجزایر را یک طرفه نقص کرده است. امروز چند دقیقه بعد از ساعت دو بعدازظهر هواپیماهای عراقی بی هیچ اخطار قبلی به خاک کشورمان تجاوز کردند و فرودگاه‌های تبریز و همدان و دزفول و اهواز و همچنین فرودگاه مهرآباد تهران را بمباران کرده‌اند. همان‌جا وا رفتم. گوینده رادیو از مردم خواست تا خونسردی و آرامش خود را حفظ کنند. پاییز با جنگ از راه رسید. رادیو و تلوزیون دائم خبرهای مربوط به جنگ را پخش می‌کردند. جنگ شدیدتر می‌شد و جوان‌ها گروه گروه به جبهه می‌رفتند. مردم کم‌کم یاد گرفتند که هنگام شنیدن آژیر قرمز به زیرزمین‌ها بروند و چراغ هارا خاموش کنند. کنند و ماشین‌ها هم باید باید با چراغ خاموش حرکت کنند. وقتی رادیو آژیر می‌زد وضعیت قرمز می‌شد، احمد و نرگس خیلی می‌ترسیدند. گریه می‌کردند و خودشان را به من می‌چسباندند. آن شب بهرام خانه نبود. کشیک داشت و ما خانه تنها بودیم.رادیو مشغول پخش خبر بود که صدای گویند قطع شد و چند لحظه بعد صدای آژیر شنیده شد. ناگهان صدای رگبار ضد هوایی از هر طرف به گوش رسید. فوری نشستم و احمد و نرگس را بغل کردم. نرگس گریه کرد. احمد گفت:می‌ترسم مامان. بابا کی می‌آد؟ گفتم:نترس احمدجان. الان تموم می‌شه. باباکار داره ولی منکه پیشت هستم. چراغ هارا خاموش کردم. نباید نور از جایی بیرون می‌زد. صدای رضا را از پایین شنیدم:رعنا،احمد!چرا نمی‌آییم پایین؟ گفتم:همینجا هستیم. الان تموم می‌شه. گفت:مامان می‌گه بیایین پایین. از جایم بلند شدم و نرگس را بغل کردم. دست احمد را گرفتم و به طرف پایین رفتیم. ... 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی جالبه حتما بخوانید😍😊 *تعداد حروف مقطعه در قرآن 30 تا است: الم . الم . المص .الر. الر. الر . المر . الر .‌ الر . کهيعص .طه . طسم . طس . الم . الم . طسم . الم.الم. يس . ص .حم . حم . حم . حم . حم . حم . حم . ق . حمعسق ، ن* *حروف مقطعه تکراری را حذف ميکنيم ؛ 14 کلمه زير باقي ميماند: الم . المص . الر . المر . کهيعص . طه . طسم . طس . يس . ص . حم . حمعسق . ق . ن* *مجدداً حروف تکراری را حذف ميکنيم ، باز 14 حرف زير باقی ميماند :* *ص، ر، ا ،ط،ع، ل ،ی ،ح، ق، ن، م، س ،ک، ه* *»»»»» 14 کلمه »»»» 14 حرف* *وقتي حروف را به هم بچسبانيم جمله صحيح و معنی‌دار زير درست ميشود: (صراط علي حق نمسکه) ، يعني: (راه علي حق است و ما به آن تمسک می‌جوييم) کپی برای شیعیان امیرالمؤمنین با ذکر یک صلوات🌸
*می‌گفت: هرڪسی‌روزے‌‌ ³ مرتبہ خطاب‌به‌حضرت‌مهدی 'ﷻ' بگہ ↓ ﴿بابی‌انتَ‌وامےیااباصالح‌المهدے‌‌﴾ حضرت‌یجور‌خاصےبراش‌دعامیکنن :)🌿 الهم عجل فرج مولانا یا صاحب الزمان💔
❗️ مردم‌آزار میدونے ‌کیه؟! اونے ‌که ↯ با گناهاش نمیزاره🚫 بقیه ‌زودتر امام‌زمانشون رو ببینن|•• 🖐🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا