eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
2.1هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
10.5هزار ویدیو
151 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ کانال تعرفه ها و رضایت: https://eitaa.com/Dokhtaran1 تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
به نوکرانِ حریمت بِده تو بالُ و پَری چه می‌شود که مرا بازهم نجف ببری..؟
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 به سمت اتاقم قدم های بزرگی برمیدارم چند تقه به در میزنم و با شوق عجیبی در را باز میکنم ریحانه به احترام من میاستد و لبخند دلنشینی تحویلم میدهد سرتاپایش را برانداز میکنم پیراهن بلند و یاسی رنگش زیبایی قابل توجه ای به او بخشیده بود موهای بلند و مشکی که تا کمرش میرسید را به حالت جذابی بافته بود با تعجب میپرسد +چیزی شده؟ _نه چطور مگه؟ _اینطور که شما نگاه میکنید احساس میکنم اتفاقی افتاده چند قدم به سمتش برمی دارم و روی تخت مینشینم مردمک چشمانم را میچرخانم و به ریحانه نگاه میکنم _بشین سرش را تکان میدهد و به آرامی کنارم جای میگیرد به تیله ها ی سیاه رنگ دو چشمانش خیره میشوم _میدونستی چقدر خوشگلی؟ سرش را بالا میاورد رنگ چهره اش به وضوح تغییر میکند موهایش را که جلوی چشمان اش را گرفته با دست کنار میدهد به دور از انتظارم به چهره ام زل میزند پشت چشمی نازک میکند و می گوید: معلومه که میدونستم شما هم لازم نیست انقدر سلیقه ی خوبتو به رخ ما بکشی. با حیرت می گویم: یعنی انقدر مغرور و خودشیفته بودی خبر نداشتم؟! با خشم ساختگی میگوید +نکنه پشیمون شدی؟ آب دهانم را قورت میدهم و می گویم: _من غلط بکنم! +دور از جونت آقا _راستی ریحانه. با لحن شیرینی پاسخ میدهد +جانم _اولین باری که منو دیدی چه فکری درموردم کردی؟ +یه آدم بداخلاق،گند دماغ،فوضول،عصبی،یکمی هم مهربون. چشمانم را ریز میکنم و با لحن طلبکارانه ای می گویم _چه تعریف شگفت انگیزی کردی خیلی ممنونم +خواهش میکنم انجام وظیفه بود ناگهان چشمانش رنگ غم میگیرد و آه بلندی سرمیدهد.دستان نرم و لطیفش را در دو دستانم میگیرم _چی رو داری پنهان میکنی؟ +چیزی نیست فقط یکم خسته ام دستانش را رها میکنم *ریحانه* مهدی دستانم را رها میکند ناگهان پایین تخت مینشیند و از زیر تخت چیزی بیرون میاورد جعبه ی مستطیلی بود که رنگ چوبی زیبایی داشت در جعبه را باز میکند با دیدن انگشتر طلایی که شکل گل مانندی روی آن خودنمایی میکرد با هیجان می گویم _چقدر خوشگله +اینم کادو ی تولد همسر زیبای من _ممنون خیلی قشنگه واقعا نمی دونم چطور ازت تشکر کنم قبل از اینکه انگشتر را از داخل جعبه بیرون بیاورم مهدی دستم را در دستانش میگیرد و انگشتر را داخل انگشتم میکند و لبخند دلربایی به چهره ام میپاشد +خیلی به دستت میاد نگاهی به دستم میاندازم و لبخند کش داری میزنم +تا من میرم استراحت کن _کجا میری؟. +کارای عقب افتاده دارم میرم انجامشون بدم _خطرناک که نیست؟ +نه نگران نباش نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 پلک هایم را روی هم میفشارم و لبخندی به چهره اش میپاشم _پس مراقب خودت باش. +حتما به سمت در قدم برمی دارد دارد دستش را روی دستگیره میگذارد قبل از اینکه اتاق را ترک بکند صدایش میزنم: _مهدی به سمت من برمیگردد +جانم؟ _خیلی دوست دارم زمزمه میکند +منم همین طور...جآنانم لبخندی روی لبانم محو نمیشود روی تخت دراز میکشم و نگاهم را به پنجره ی داخل اتاق میدوزم هیچ وقت به همچین روزی فکر نمیکردم! روزی که در کنار مهدی باشم.دستم را روی سرم میگذارم چند قطره اشک از چشمانم سر میخورد با یادآوری حرف های عمو سعید جلوی در محضر استرس و اضطراب تمام وجودم را فرا میگیرد چند بار پشت سرهم پلک میزنم فردی که روبه روی من قرار داشت واقعا احسان بود با شتاب روسری ام را روی سرم میاندازم و از روی تخت بلند میشوم چند قدم به عقب برمیدارم نفس هایم به شماره افتاده با لکنت می گویم: _تو...اینجا..چکار میکنی؟ لبخند ژکوندی تحویلم میدهد و ابروانش را در هم میکشد +یادته یه روز بهت گفتم اگه برای من نشی میکشمت! دستانم شروع به لرزیدن میکند _چی؟ اسلحه ای از داخل جیب پیراهنش بیرون میکشد و روبه روی چهره ی من قرار میدهد با بهت به اسلحه اش خیره شده ام زبانم بند آمده بلند فریاد میزنم: احسان تروخدا نکن...این کارو نکن! جیغ و فریاد هایم همه بی فایده است و احسان با بی رحمی به چهره ی من خیره میشود تپش قلبم هرلحظه بالاتر میرود با بغض می گویم؛مهدی...نابود میشه! صدای بلند و ترسناک اسلحه بلند میشود و زندگی برای من پایان میابد چه زندگی کوتاه و تلخی.همه چیز به راحتی تمام شد رویای زندگی من برای همیشه نابود شد و دنیا در برابر چشمانم تاریک شد غرق در خون روی زمین افتاده جسد بی جان ریحانه..!از خواب میپرم عرق سردی روی پیشانی ام نشسته و نفسم بند امده مهدی با نگرانی به من خیره شده بازویش را میگیرم بریده بریده می گویم: _احسان...احسان دستش را دور شانه ام حلقه میکند و سرم را سینه اش میچسباند +ریحانه جانم آروم باش خواب دیدی. _با اسلحه اومد نرگس را صدا میزند،نرگس به سرعت خودش را به ما میرساند هول و هراسان میپرسد +چی شده داداش؟ نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی من میاندازد +وای خاک برسرم تو خوبی ریحانه؟رنگت چرا پریده؟مهدی ظاهرش را حفظ میکند +چیزی نشده لطف میکنی یه لیوان آب بیاری؟ چند بار پشت سرهم سرش را تکان میدهد و از اتاق خارج میشود نگاهم را به زمین میدوزم. _قبل از اینکه وارد محضر بشم. منتظر نگاهم میکند _عموم رو دیدم که داشت با تلفن حرف میزد.خیلی عصبی بود سر یکی فریاد میکشید بهش میگفت تو عرضه نداشتی که دخترِ عروسی کرد رفت. به دستان مشت شده ی مهدی نیم نگاهی میاندازم و پلک هایم را محکم روی هم میفشارم دستان سردم را درهم گره میزنم _فکر کنم کسی که داشت باهاش حرف میزد احسان بود!
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 به فکر فرو میرود غرق در فکر است که نرگس با اجازه ای میگوید و وارد اتاق میشود لیوان آبی در دست دارد و لبخند بی رمقی به صورتم میپاشد نرگس با اجازه ای میگوید و وارد اتاق میشود لیوان آبی در دست دارد و لبخند بی رمقی به صورتم میپاشد لیوان را به سمتم میگیرد _ممنون آب را مینوشم و نفس عمیقی از ته دل میکشم با اشاره ی مهدی،نرگس از اتاق خارج میشود. +همه چیز رو گفتی دیگه؟ تردید داشتم یعنی باید میگفتم آن روز عمه سیما به من چه گفت؟ یا همچنان باید پنهان میکردم. +کجایی خانمَم _قبل از شب خواستگاری.. با صدای مادر ادامه صحبتم را میخورم +مهدی جان بیا برو کمک بابات،مثل همیشه داره غر میزنه که چرا مهدی نمیاد این سیخ های جوجه رو باد بزنه. دستم را جلوی دهانم میگذارم و ریز میخندم. مهدی از روی تخت بلند میشود دست به سینه میاستد و سرش را خم میکند +به پدر گرامی این پیغام بنده را برسانید که اطاعت شد و بنده ی حقیر همین حالا خودم را به سرعت نزد ایشان میرسانم صورتم از خنده قرمز میشود و نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. از مهدی جدا میشوم و به سمت مادر حرکت میکنم. +وای مامان کاش یکم از این شعور و فرهنگ پسرتون رو نرگس داشت. نرگس سریع به من نزدیک میشود و بازویم را محکم میفشارد +حالا دیگه خودشیرینی میکنی؟آدم فروش _من که چیز بدی نگفتم روبه مهدی میگویم؛ چیز بدی گفتم؟ مهدی سرش را به دو طرفین تکان می دهد و چشمکی حواله ام میکند! نرگس با دستش به سر تاپای مهدی اشاره میکند +یعنی تو رفیقتو به این فروختی؟ مهدی سرفه های پشت سرهمی میکند و می گوید +اولا این به درخت میگن و من خان داداشتم دوما چرا باید تو رو به تاج سرش ترجیح بده؟ نرگس چهره اش را به حالت بامزه ای تغییر میدهد و ادای مهدی را درمیاورد به جای خالی مهدی نگاه میکنم که اورا کنار خودم میبینم و هین بلندی میکشم دستم را روی سرم میگذارم _چطورانقدر سریع،همه جا ظاهر میشی؟ صدای حاج رضا از داخل حیاط به گوش میرسد +پس اون پسرت کجا موند حاج خانم؟ نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 +پس اون پسرت کجا موند حاج خانم؟ مهدی به سرعت ما را ترک میکند بوی خاک باران زده حال این دختری که انگار هزاران سال است در تاریکی غرق شده را کمی بهتر میکند مهدی چتر را بالای سرم قرار میدهد و با دست دیگرش دست من را محکم میفشارد قدم های بزرگ و منظمی برمی دارم هوا به قدری سرد است که دستانم یخ کرده دستان مهدی برعکس من به شدتی داغ بود که دلم میخواست بیشتر خودم را به او نزدیک کنم لحظه ی رمانتیکی شده بود صدای قطره های باران که با سطح زمین برخورد میکرد برایم لذت بخش بود بعد از مکث کوتاهی نفسم را با صدا بیرون میدهم و با صدای ضعیفی سکوت را میشکنم _همیشه موقع هایی که بارون میومد میرفتم داخل حیاط خونمون تا خیس بشم +چرا مگه زده بود به سرت؟ دهن کجی برایش میکنم که لبخند حرصی میزند _بارون خیلی دوست دارم، در هر مواقعی میتونه حالم رو خوب کنه.. با اشکی که در چشمانم جمع میشود ادامه میدهم _مامانم همیشه دعوام میکرد که چرا میرم تو حیاط و ممکنه مریض بشم دقیقا هم صبح همون روز که زیر بارون بودم مریض شدم نگاهی به پوتین های سیاه رنگ خودم و مهدی میاندازم که حسابی کثیف شده رد نگاهم را میگیرد ناگهان محکم با پوتین اش به پوتین های من میکوبد و کمی از چادرم را هم گِلی میکند هین بلندی میکشم و دستم را از دستان مهدی بیرون میکشم و جلوی دهانم میگذارم _چکار کردی؟ چادرم کثیف شد ادای من را در می آورد و با لحن کش داری میگوید +ای وای این چادرتو بود؟ چرا کثیف شد!! مشتی به بازویش میزنم _کاش همه چی به عقب برمی گشت اگه اون روز من به حرفت گوش کرده بودم اون اتفاقات ننی افتاد هق هق های بی صدایم که شروع میشود مهدی دستم را محکم میگیرد و به دنبال خودش به سمت یک رستوران میبرد! _وایسا کجا میری بی وقفه وارد رستوران میشویم به سمت یکی از میزها قدم برمیداریم مهدی صندلی را بیرون میکشد دستش را روی شانه ام میگذارد و من را روی صندلی مینشاند گارسون پسر جوان لاغر اندامی که با لبخند ژکوندی به سمت ما می آید +سلام خیلی خوش اومدین. چی میل دارین؟ مهدی منو را از روی میز برمی دارد و نگاه به لیست غذاها میاندازد +لطفا خورشت آلو اسفناج برای من و همسرم چشمانم از تعجب گرد میشود.. نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 چشمانم از تعجب گرد میشود خورشت آلو اسفناج؟؟دقیقا همان غذایی که من به شدت از خوردنش حالم بد میشد.. _چیی؟ +خورشت آلو اسفناج نشنیدی مگه عزیزم؟ میدانم قصد اذیت کردنم را دارد پس با پرویی رو به گارسون میگویم _برای بنده یه پرس جوجه کباب لطفا گارسون با چشم کوتاهی از ما دور میشود +خیلی شکمویی؟ _خورشت آلو اسفناج دیگه!! از خنده صورتش قرمز میشود که کیفم را به بازویش میکوبم _خیلی بدی. با احساس نگاه شخصی معذب میشوم بی اختیار سرم را پایین میاندازم برای چند لحظه سرم را بالا میاورم و نیم نگاهی به میز روبه رویی که زن و مرد جوانی بودند میاندازم زبانم بند می آید چطور ممکن است؟ صورتم رنگ عوض میکند دستان مشت شده ام را زیر میز پنهان میکنم هرچه سعی میکنم بی توجه به شخص مقابلم باشم بی فایده است ضربان قلبم بالامیرود نفس در سینه ام حبس شده! زیر لب زمزمه میکنم:خودشه..اون اینجاست مهدی روی میز میزند که با وحشت میپرسم _چی شد؟ +دوساعته دارم باهات حرف میزنما. _مهدی. +جانم! _میشه بریم؟ نگاهش سوالی میشود زیر نگاه دقیق او نمی توانم بی تفاوت بمانم +چرا؟ _برات توضیح میدم اگه میشه همین الان بریم +هنوز سفارشمون رو نیاوردن چیزی نخوردیم که! صدایم بالاتر میرود: _همین الان بریم! از لحن و صدای من چند نفر با تعجب به ما خیره شده اند و بعضی چیزی زمزمه میکنند مهدی بهت زده می گوید +آروم باش عزیزم باشه تو برو تا من حساب کنم برمیگردم!نفس عمیقی سر میدهم و کیفم را روی شانه ام میاندازم. در لحظه ی آخر نگاهم به چشمان آبی رنگ وحشی و آشنای همان مرد میافتد از عصبانیت دستانم مشت میشود و نفس هایم هر چند دقیقه یکبار قطع میشود اوهم قطعا من را شناخته بود که اینطور نگاه میکرد! چند قدم از رستوران دور میشوم تا با قیافه ی نحس شاهرخ روبه رو نشوم مهدی نفس نفس زنان از رستوران بیرون میزند با شتاب خودش را به من میرساند.. نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی