#بی_پناه
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
خوشگل خانومای کانال ان شاءالله که حالتون خوب باشه از این به بعد روزی یک پارت از رمان #بی_پناه رو میزارم براتون و امیدوارم که دوست داشته باشین ☺️
این رمان کاملا مذهبی و کمی عاشقانه هستش و با همکاری شما عزیزان ان شاءالله در کانال گزاشته میشه😍
لطفا استقبال شود و اگرنه رمان کنسل خواهر شد 💔
با تشکر 👑
یا علی ☘
#بی_پناه
#بی_پناه
#پارت_اول
مهسا :
روسری مشکی رنگم رو در اینه درست کردم و با صدایی نسبتا بلند فریاد کشیدم :
من رفتمممم
خدانگهداررر
مامان آیه : خدافظ 😁
زود برگردیااا😊
+ چشم
بعد اروم درماشین رو به سمت بالا فشار دادم و در رو باز کردم سریع سوار ماشین شدم و ریموت رو زدم و از پارکینگ زدم بیرون و با سرعت رفتم که برسم دم در خونه ی خاله مینا تا به قولشون آش رو ازشون بگیرم وقتی رسیدم دم در خونه گوشه زنگ رو فشار دادم و خودم رفتم کنار تا از ایفون دیده نشم 😉
خاله از پشت ایفون کلی اصرار کرد که برم بالا و میدونست که منم کار دارم اما ناچار مجبور شدم تا برم بالا رفتم بالا و ظرف رو ازشون گرفتم و تشکر کردم
خاله مینا : می خواستم به ایلیا بگم براتون بیاره اما خوب میدونی دیگ انقد سرش شلوغه و درگیره وقت نکرد دیگ شرمنده افتادی تو زحمت
و اون لحظه فقط همینطور نگاهش کردم 😬
خیلی ممنون خاله جان لازم نکرده که ایشونو بندازین تو زحمت نیس جانشین ریئس جمهورن یه روز نرن کاراشون لنگ میزنه 😁
خاله مینا : 😏 حالا تو مسخره کن ریئس جمهور شدنشم میبینی
+ واااای خاله ناراحت نشین شوخی کردم .
به سرعت از اونجا خارج شدم و سوار ماشین شدم و پام رو گزاشتم رو گاز تا فقط از اونجا دور بشم 😬