eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
2.1هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
10.5هزار ویدیو
151 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ کانال تعرفه ها و رضایت: https://eitaa.com/Dokhtaran1 تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💭علی : فاطمه را به آی سی یو بردند ، من هم به ملاقاتش رفتم _فاطمه ، فاطمه خانم ، این رسمش نبود ها ، مگه قرار نبود تا همیشه پیش هم باشیم ؟ ها ؟میشه چشاتو باز کنی ؟ دلم واسه چشات تنگ شده خانومم‌ با فاطمه که صحبت کردم رفتم بخش کودکان پیش پسرمون ، قرار بود اسمشو بزاریم اهورا ، ولی من تا فاطمه به هوش نیاد اسمشو تو گوشش نمی گم رفتم کنار تختش ، خیلی خوشگل خوابیده بود ،با اینکه زودتر از وقتش به دنیل اومده بود ولی واسه خودش شیر مردی بود از الان 😂😭 ، لا حول و لا قوه الا باالله هی گفتم و در گوشش اذان گفتم چه حس زیباییست پدر بودن ، چه قدر زیبا بود که نوزاد در بغل بگیرم و در گوشش اذان بگویم ، حالا اگر فاطمه بود از این صحنه عکس می گرفت 😭 ، روی تخت کوچک بیمارستان گذاشتمش و برایش تا ظهر قرآن خواندم شب بود ساعت ۱ بامداد ، تقریبا نیمه های شب ، کنار فاطمه رفتم و برایش از پسرمان گفتم ، برایم عجیب بود ، علائم حیاتی اش در مانیتور جا به جا میشد ، فهمیدم حالش خوب نیست ، برای لحظه ای حس کردم قلبم ضربان ندارد ، نفسم بالا نمی آمد ، دست هایم میلرزید و اشک هایم سرازیر ، فقط با فریاد پرستار را صدا زدم ، وارد اتاق شدند و مرا از آنجا بیرون کردند ، چه می شد ، زیر لب "امن یجیب" را زمزمه می کردم و قرآن می خواندم ، به خدا توکل و به امام حسین توسل می کردم ، ثانیه ها برایم دردناک می گذشت ، چه دشوار است همسرت بین مرگ و زندگی باشد و تو کاری از دستت بر نیاید 😭 این همان چیزی بود که عذابم می داد پزشک و پرستار ها از اتاق خارج شدند ، پزشک با لبخند نگاهم می کرد پزشک : خدا رو شکر خانمتون به هوش اومدن _ الحمدلله پزشک : چه وردی خوندی علی آقا _ 🙂 اگه صلوات فرستادن ورده ، صلوات فرستادم پزشک : به توصیه آقا ی بهجت 😃 _ دقیقا پزشک آن بخش از دوستان پدرم بود _ آخ آقای دکتر پزشک : جانم _ میشه خانممو ببینم ؟ پزشک : چرا که نه ! _ ممنون 😊😢 دلم می خواست اول از خدا تشکر کنم ، وارد نمازخانه شدم و دو رکعت نماز شکر خواندم و یک تسبیح الحمدلله گفتم به اتاق فاطمه رفتم ، در حالی که اشک هایم سرازیر می شد و در دل خدا را سپاس می گفتم با دیدن چشم های فاطمه لبخندی روی لبانم نشست قربون چشای مهربونت ، خیلی دلم براشون تنگ شده بود فاطمه : ع...علی جانم _جانم فاطمه : دلم برات تنگ شده بود _ من بیشتر فاطمه : پسرمون کجاست ؟ _ بخش کودکان ، ماشاءالله یه مردیه واسه خودش ، باید ببینی فاطمه : دورش بگردم _ پس ما چی فاطمه خانم ، ما رو یادت رفت فاطمه : شما که تا ابد آقا ی خودمی _😁 فاطمه : راستی ...😨 _جانم فاطمه : بابام کجاست _ مگه نرفته بود ماموریت فاطمه : چرا ولی من این مدت که نبودم یه تایمی خوابشو دیدم به رویا های صادقانه اعتقاد داشتم ، چیزی که فاطمه دیده بود چیزی مثل همین بود _ چی دیدی عزیزم ؟ فاطمه : بابام رو دیدم کنار ۴ نفر دیگه بود با یه خانم _ اسمشون رو یادته ؟ فاطمه : یکیشون بود از همه مسن تر بود اسمش حاج محمد بود اون ۳ تا پسر دیگه هم فک کنم پسراش بودم اسماشون...درست یادم نمیاد ... مهدی ، ... اووووم ... میثم ، او یکی هم میکائیل ، اونی که اسمش مهدی بود کنار یه خانمی وایساده بود که اسمش مرضیه بود ، خیلی خانم مهربونی بود ، انقدر اونجا خوشگل بود ، علی خیلی خوب بود خیلی _ 😊 فاطمه : بابا اونجا خیلی خوشحال بود ، منم می خواستم اونجا بمونم ، ولی اون خانمه گفت برو ، نزار پسرت بدون مادر بمونه نزار مثل پسر من نبودت اذیتش کنه ، علی ؟ _ جانم فاطمه : اونی که اسمش مهدی بود به طرز عجیبی شبیه امیر بود _ شاید چیزایی که دیدی به امیر یا پدرت مربوط باشه ، بزار وقتی پدرت و امیر برگشتن ازش بپرس فاطمه : بابا هیچ وقت بر نمی گرده _ چی ؟ فاطمه : خودش بهم گفت ، گفت اگه بر گردم دیگه هم رو نمی بینیم واسه همین هم بغلم کرد و ازم خواست تا صبور باشم ،گفت اگه به خاطر نبودش گریه کنم هیچ وقت منو نمی بخشه اشک در چشمانش حلقه زد فاطمه : ولی من نمی تونم نبودش رو باور کنم و طاقت بیارم ، علی بابام شهید شده ، باور کن چیزی که دیدم خواب نبود ، راست می گم _ می دونم ، باور می کنم ، من بهت ایمان دارم فاطمه خانم فاطمه :واسه دلگرم کردنم این حرفا رو می زنی ؟ _ نه ، چون بهشون باور دارم ، برای من هم یه بار این اتفاق افتاده ، جنوب کشور که بودم واسه تفحص ، بهش می گن رویای صادقانه ، همین جوری بود که تونستیم یه شهید رو تفحص کنیم ، با خوابی که من دیدم 😄 فاطمه : مادر هامون کجان ؟ _ اونا تهرانن ، ما کرج ، بهشون زنگ زدم ، از بیهوش بودنت حرفی نزدم ، فقط گفتم زیاد حال خوب نیست و نمی تونم صحبت کنه بعدم گفتم که لازم نیست این همه راه بیان کرج ما میایم خودمون ، اومده بودیم تفریح کنیم مثلا ، چی شد و بعد لبخند تلخی روی لبانم نشست ادامه دارد ... 💔🌿•
💭علی : فاطمه را به آی سی یو بردند ، من هم به ملاقاتش رفتم _فاطمه ، فاطمه خانم ، این رسمش نبود ها ، مگه قرار نبود تا همیشه پیش هم باشیم ؟ ها ؟میشه چشاتو باز کنی ؟ دلم واسه چشات تنگ شده خانومم‌ با فاطمه که صحبت کردم رفتم بخش کودکان پیش پسرمون ، قرار بود اسمشو بزاریم اهورا ، ولی من تا فاطمه به هوش نیاد اسمشو تو گوشش نمی گم رفتم کنار تختش ، خیلی خوشگل خوابیده بود ،با اینکه زودتر از وقتش به دنیل اومده بود ولی واسه خودش شیر مردی بود از الان 😂😭 ، لا حول و لا قوه الا باالله هی گفتم و در گوشش اذان گفتم چه حس زیباییست پدر بودن ، چه قدر زیبا بود که نوزاد در بغل بگیرم و در گوشش اذان بگویم ، حالا اگر فاطمه بود از این صحنه عکس می گرفت 😭 ، روی تخت کوچک بیمارستان گذاشتمش و برایش تا ظهر قرآن خواندم شب بود ساعت ۱ بامداد ، تقریبا نیمه های شب ، کنار فاطمه رفتم و برایش از پسرمان گفتم ، برایم عجیب بود ، علائم حیاتی اش در مانیتور جا به جا میشد ، فهمیدم حالش خوب نیست ، برای لحظه ای حس کردم قلبم ضربان ندارد ، نفسم بالا نمی آمد ، دست هایم میلرزید و اشک هایم سرازیر ، فقط با فریاد پرستار را صدا زدم ، وارد اتاق شدند و مرا از آنجا بیرون کردند ، چه می شد ، زیر لب "امن یجیب" را زمزمه می کردم و قرآن می خواندم ، به خدا توکل و به امام حسین توسل می کردم ، ثانیه ها برایم دردناک می گذشت ، چه دشوار است همسرت بین مرگ و زندگی باشد و تو کاری از دستت بر نیاید 😭 این همان چیزی بود که عذابم می داد پزشک و پرستار ها از اتاق خارج شدند ، پزشک با لبخند نگاهم می کرد پزشک : خدا رو شکر خانمتون به هوش اومدن _ الحمدلله پزشک : چه وردی خوندی علی آقا _ 🙂 اگه صلوات فرستادن ورده ، صلوات فرستادم پزشک : به توصیه آقا ی بهجت 😃 _ دقیقا پزشک آن بخش از دوستان پدرم بود _ آخ آقای دکتر پزشک : جانم _ میشه خانممو ببینم ؟ پزشک : چرا که نه ! _ ممنون 😊😢 دلم می خواست اول از خدا تشکر کنم ، وارد نمازخانه شدم و دو رکعت نماز شکر خواندم و یک تسبیح الحمدلله گفتم به اتاق فاطمه رفتم ، در حالی که اشک هایم سرازیر می شد و در دل خدا را سپاس می گفتم با دیدن چشم های فاطمه لبخندی روی لبانم نشست قربون چشای مهربونت ، خیلی دلم براشون تنگ شده بود فاطمه : ع...علی جانم _جانم فاطمه : دلم برات تنگ شده بود _ من بیشتر فاطمه : پسرمون کجاست ؟ _ بخش کودکان ، ماشاءالله یه مردیه واسه خودش ، باید ببینی فاطمه : دورش بگردم _ پس ما چی فاطمه خانم ، ما رو یادت رفت فاطمه : شما که تا ابد آقا ی خودمی _😁 فاطمه : راستی ...😨 _جانم فاطمه : بابام کجاست _ مگه نرفته بود ماموریت فاطمه : چرا ولی من این مدت که نبودم یه تایمی خوابشو دیدم به رویا های صادقانه اعتقاد داشتم ، چیزی که فاطمه دیده بود چیزی مثل همین بود _ چی دیدی عزیزم ؟ فاطمه : بابام رو دیدم کنار ۴ نفر دیگه بود با یه خانم _ اسمشون رو یادته ؟ فاطمه : یکیشون بود از همه مسن تر بود اسمش حاج محمد بود اون ۳ تا پسر دیگه هم فک کنم پسراش بودم اسماشون...درست یادم نمیاد ... مهدی ، ... اووووم ... میثم ، او یکی هم میکائیل ، اونی که اسمش مهدی بود کنار یه خانمی وایساده بود که اسمش مرضیه بود ، خیلی خانم مهربونی بود ، انقدر اونجا خوشگل بود ، علی خیلی خوب بود خیلی _ 😊 فاطمه : بابا اونجا خیلی خوشحال بود ، منم می خواستم اونجا بمونم ، ولی اون خانمه گفت برو ، نزار پسرت بدون مادر بمونه نزار مثل پسر من نبودت اذیتش کنه ، علی ؟ _ جانم فاطمه : اونی که اسمش مهدی بود به طرز عجیبی شبیه امیر بود _ شاید چیزایی که دیدی به امیر یا پدرت مربوط باشه ، بزار وقتی پدرت و امیر برگشتن ازش بپرس فاطمه : بابا هیچ وقت بر نمی گرده _ چی ؟ فاطمه : خودش بهم گفت ، گفت اگه بر گردم دیگه هم رو نمی بینیم واسه همین هم بغلم کرد و ازم خواست تا صبور باشم ،گفت اگه به خاطر نبودش گریه کنم هیچ وقت منو نمی بخشه اشک در چشمانش حلقه زد فاطمه : ولی من نمی تونم نبودش رو باور کنم و طاقت بیارم ، علی بابام شهید شده ، باور کن چیزی که دیدم خواب نبود ، راست می گم _ می دونم ، باور می کنم ، من بهت ایمان دارم فاطمه خانم فاطمه :واسه دلگرم کردنم این حرفا رو می زنی ؟ _ نه ، چون بهشون باور دارم ، برای من هم یه بار این اتفاق افتاده ، جنوب کشور که بودم واسه تفحص ، بهش می گن رویای صادقانه ، همین جوری بود که تونستیم یه شهید رو تفحص کنیم ، با خوابی که من دیدم 😄 فاطمه : مادر هامون کجان ؟ _ اونا تهرانن ، ما کرج ، بهشون زنگ زدم ، از بیهوش بودنت حرفی نزدم ، فقط گفتم زیاد حال خوب نیست و نمی تونم صحبت کنه بعدم گفتم که لازم نیست این همه راه بیان کرج ما میایم خودمون ، اومده بودیم تفریح کنیم مثلا ، چی شد و بعد لبخند تلخی روی لبانم نشست ادامه دارد ... 💔🌿•