#کوله_بار_عشق
#پارتبیستوهشتم
💭علی :
فاطمه را به آی سی یو بردند ، من هم به ملاقاتش رفتم
_فاطمه ، فاطمه خانم ، این رسمش نبود ها ، مگه قرار نبود تا همیشه پیش هم باشیم ؟ ها ؟میشه چشاتو باز کنی ؟ دلم واسه چشات تنگ شده خانومم
با فاطمه که صحبت کردم رفتم بخش کودکان پیش پسرمون ، قرار بود اسمشو بزاریم اهورا ، ولی من تا فاطمه به هوش نیاد اسمشو تو گوشش نمی گم
رفتم کنار تختش ، خیلی خوشگل خوابیده بود ،با اینکه زودتر از وقتش به دنیل اومده بود ولی واسه خودش شیر مردی بود از الان 😂😭 ، لا حول و لا قوه الا باالله هی گفتم و در گوشش اذان گفتم چه حس زیباییست پدر بودن ، چه قدر زیبا بود که نوزاد در بغل بگیرم و در گوشش اذان بگویم ، حالا اگر فاطمه بود از این صحنه عکس می گرفت 😭 ، روی تخت کوچک بیمارستان گذاشتمش و برایش تا ظهر قرآن خواندم شب بود ساعت ۱ بامداد ، تقریبا نیمه های شب ، کنار فاطمه رفتم و برایش از پسرمان گفتم ، برایم عجیب بود ، علائم حیاتی اش در مانیتور جا به جا میشد ، فهمیدم حالش خوب نیست ، برای لحظه ای حس کردم قلبم ضربان ندارد ، نفسم بالا نمی آمد ، دست هایم میلرزید و اشک هایم سرازیر ، فقط با فریاد پرستار را صدا زدم ، وارد اتاق شدند و مرا از آنجا بیرون کردند ، چه می شد ، زیر لب "امن یجیب" را زمزمه می کردم و قرآن می خواندم ، به خدا توکل و به امام حسین توسل می کردم ، ثانیه ها برایم دردناک می گذشت ، چه دشوار است همسرت بین مرگ و زندگی باشد و تو کاری از دستت بر نیاید 😭 این همان چیزی بود که عذابم می داد
پزشک و پرستار ها از اتاق خارج شدند ، پزشک با لبخند نگاهم می کرد
پزشک : خدا رو شکر خانمتون به هوش اومدن
_ الحمدلله
پزشک : چه وردی خوندی علی آقا
_ 🙂 اگه صلوات فرستادن ورده ، صلوات فرستادم
پزشک : به توصیه آقا ی بهجت 😃
_ دقیقا
پزشک آن بخش از دوستان پدرم بود
_ آخ آقای دکتر
پزشک : جانم
_ میشه خانممو ببینم ؟
پزشک : چرا که نه !
_ ممنون 😊😢
دلم می خواست اول از خدا تشکر کنم ، وارد نمازخانه شدم و دو رکعت نماز شکر خواندم و یک تسبیح الحمدلله گفتم
به اتاق فاطمه رفتم ، در حالی که اشک هایم سرازیر می شد و در دل خدا را سپاس می گفتم با دیدن چشم های فاطمه لبخندی روی لبانم نشست
قربون چشای مهربونت ، خیلی دلم براشون تنگ شده بود
فاطمه : ع...علی جانم
_جانم
فاطمه : دلم برات تنگ شده بود
_ من بیشتر
فاطمه : پسرمون کجاست ؟
_ بخش کودکان ، ماشاءالله یه مردیه واسه خودش ، باید ببینی
فاطمه : دورش بگردم
_ پس ما چی فاطمه خانم ، ما رو یادت رفت
فاطمه : شما که تا ابد آقا ی خودمی
_😁
فاطمه : راستی ...😨
_جانم
فاطمه : بابام کجاست
_ مگه نرفته بود ماموریت
فاطمه : چرا ولی من این مدت که نبودم یه تایمی خوابشو دیدم
به رویا های صادقانه اعتقاد داشتم ، چیزی که فاطمه دیده بود چیزی مثل همین بود
_ چی دیدی عزیزم ؟
فاطمه : بابام رو دیدم کنار ۴ نفر دیگه بود با یه خانم
_ اسمشون رو یادته ؟
فاطمه : یکیشون بود از همه مسن تر بود اسمش حاج محمد بود اون ۳ تا پسر دیگه هم فک کنم پسراش بودم اسماشون...درست یادم نمیاد ... مهدی ، ... اووووم ... میثم ، او یکی هم میکائیل ، اونی که اسمش مهدی بود کنار یه خانمی وایساده بود که اسمش مرضیه بود ، خیلی خانم مهربونی بود ، انقدر اونجا خوشگل بود ، علی خیلی خوب بود خیلی
_ 😊
فاطمه : بابا اونجا خیلی خوشحال بود ، منم می خواستم اونجا بمونم ، ولی اون خانمه گفت برو ، نزار پسرت بدون مادر بمونه نزار مثل پسر من نبودت اذیتش کنه ، علی ؟
_ جانم
فاطمه : اونی که اسمش مهدی بود به طرز عجیبی شبیه امیر بود
_ شاید چیزایی که دیدی به امیر یا پدرت مربوط باشه ، بزار وقتی پدرت و امیر برگشتن ازش بپرس
فاطمه : بابا هیچ وقت بر نمی گرده
_ چی ؟
فاطمه : خودش بهم گفت ، گفت اگه بر گردم دیگه هم رو نمی بینیم واسه همین هم بغلم کرد و ازم خواست تا صبور باشم ،گفت اگه به خاطر نبودش گریه کنم هیچ وقت منو نمی بخشه
اشک در چشمانش حلقه زد
فاطمه : ولی من نمی تونم نبودش رو باور کنم و طاقت بیارم ، علی بابام شهید شده ، باور کن چیزی که دیدم خواب نبود ، راست می گم
_ می دونم ، باور می کنم ، من بهت ایمان دارم فاطمه خانم
فاطمه :واسه دلگرم کردنم این حرفا رو می زنی ؟
_ نه ، چون بهشون باور دارم ، برای من هم یه بار این اتفاق افتاده ، جنوب کشور که بودم واسه تفحص ، بهش می گن رویای صادقانه ، همین جوری بود که تونستیم یه شهید رو تفحص کنیم ، با خوابی که من دیدم 😄
فاطمه : مادر هامون کجان ؟
_ اونا تهرانن ، ما کرج ، بهشون زنگ زدم ، از بیهوش بودنت حرفی نزدم ، فقط گفتم زیاد حال خوب نیست و نمی تونم صحبت کنه بعدم گفتم که لازم نیست این همه راه بیان کرج ما میایم خودمون ، اومده بودیم تفریح کنیم مثلا ، چی شد
و بعد لبخند تلخی روی لبانم نشست
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتبیستوهشتم
💭علی :
فاطمه را به آی سی یو بردند ، من هم به ملاقاتش رفتم
_فاطمه ، فاطمه خانم ، این رسمش نبود ها ، مگه قرار نبود تا همیشه پیش هم باشیم ؟ ها ؟میشه چشاتو باز کنی ؟ دلم واسه چشات تنگ شده خانومم
با فاطمه که صحبت کردم رفتم بخش کودکان پیش پسرمون ، قرار بود اسمشو بزاریم اهورا ، ولی من تا فاطمه به هوش نیاد اسمشو تو گوشش نمی گم
رفتم کنار تختش ، خیلی خوشگل خوابیده بود ،با اینکه زودتر از وقتش به دنیل اومده بود ولی واسه خودش شیر مردی بود از الان 😂😭 ، لا حول و لا قوه الا باالله هی گفتم و در گوشش اذان گفتم چه حس زیباییست پدر بودن ، چه قدر زیبا بود که نوزاد در بغل بگیرم و در گوشش اذان بگویم ، حالا اگر فاطمه بود از این صحنه عکس می گرفت 😭 ، روی تخت کوچک بیمارستان گذاشتمش و برایش تا ظهر قرآن خواندم شب بود ساعت ۱ بامداد ، تقریبا نیمه های شب ، کنار فاطمه رفتم و برایش از پسرمان گفتم ، برایم عجیب بود ، علائم حیاتی اش در مانیتور جا به جا میشد ، فهمیدم حالش خوب نیست ، برای لحظه ای حس کردم قلبم ضربان ندارد ، نفسم بالا نمی آمد ، دست هایم میلرزید و اشک هایم سرازیر ، فقط با فریاد پرستار را صدا زدم ، وارد اتاق شدند و مرا از آنجا بیرون کردند ، چه می شد ، زیر لب "امن یجیب" را زمزمه می کردم و قرآن می خواندم ، به خدا توکل و به امام حسین توسل می کردم ، ثانیه ها برایم دردناک می گذشت ، چه دشوار است همسرت بین مرگ و زندگی باشد و تو کاری از دستت بر نیاید 😭 این همان چیزی بود که عذابم می داد
پزشک و پرستار ها از اتاق خارج شدند ، پزشک با لبخند نگاهم می کرد
پزشک : خدا رو شکر خانمتون به هوش اومدن
_ الحمدلله
پزشک : چه وردی خوندی علی آقا
_ 🙂 اگه صلوات فرستادن ورده ، صلوات فرستادم
پزشک : به توصیه آقا ی بهجت 😃
_ دقیقا
پزشک آن بخش از دوستان پدرم بود
_ آخ آقای دکتر
پزشک : جانم
_ میشه خانممو ببینم ؟
پزشک : چرا که نه !
_ ممنون 😊😢
دلم می خواست اول از خدا تشکر کنم ، وارد نمازخانه شدم و دو رکعت نماز شکر خواندم و یک تسبیح الحمدلله گفتم
به اتاق فاطمه رفتم ، در حالی که اشک هایم سرازیر می شد و در دل خدا را سپاس می گفتم با دیدن چشم های فاطمه لبخندی روی لبانم نشست
قربون چشای مهربونت ، خیلی دلم براشون تنگ شده بود
فاطمه : ع...علی جانم
_جانم
فاطمه : دلم برات تنگ شده بود
_ من بیشتر
فاطمه : پسرمون کجاست ؟
_ بخش کودکان ، ماشاءالله یه مردیه واسه خودش ، باید ببینی
فاطمه : دورش بگردم
_ پس ما چی فاطمه خانم ، ما رو یادت رفت
فاطمه : شما که تا ابد آقا ی خودمی
_😁
فاطمه : راستی ...😨
_جانم
فاطمه : بابام کجاست
_ مگه نرفته بود ماموریت
فاطمه : چرا ولی من این مدت که نبودم یه تایمی خوابشو دیدم
به رویا های صادقانه اعتقاد داشتم ، چیزی که فاطمه دیده بود چیزی مثل همین بود
_ چی دیدی عزیزم ؟
فاطمه : بابام رو دیدم کنار ۴ نفر دیگه بود با یه خانم
_ اسمشون رو یادته ؟
فاطمه : یکیشون بود از همه مسن تر بود اسمش حاج محمد بود اون ۳ تا پسر دیگه هم فک کنم پسراش بودم اسماشون...درست یادم نمیاد ... مهدی ، ... اووووم ... میثم ، او یکی هم میکائیل ، اونی که اسمش مهدی بود کنار یه خانمی وایساده بود که اسمش مرضیه بود ، خیلی خانم مهربونی بود ، انقدر اونجا خوشگل بود ، علی خیلی خوب بود خیلی
_ 😊
فاطمه : بابا اونجا خیلی خوشحال بود ، منم می خواستم اونجا بمونم ، ولی اون خانمه گفت برو ، نزار پسرت بدون مادر بمونه نزار مثل پسر من نبودت اذیتش کنه ، علی ؟
_ جانم
فاطمه : اونی که اسمش مهدی بود به طرز عجیبی شبیه امیر بود
_ شاید چیزایی که دیدی به امیر یا پدرت مربوط باشه ، بزار وقتی پدرت و امیر برگشتن ازش بپرس
فاطمه : بابا هیچ وقت بر نمی گرده
_ چی ؟
فاطمه : خودش بهم گفت ، گفت اگه بر گردم دیگه هم رو نمی بینیم واسه همین هم بغلم کرد و ازم خواست تا صبور باشم ،گفت اگه به خاطر نبودش گریه کنم هیچ وقت منو نمی بخشه
اشک در چشمانش حلقه زد
فاطمه : ولی من نمی تونم نبودش رو باور کنم و طاقت بیارم ، علی بابام شهید شده ، باور کن چیزی که دیدم خواب نبود ، راست می گم
_ می دونم ، باور می کنم ، من بهت ایمان دارم فاطمه خانم
فاطمه :واسه دلگرم کردنم این حرفا رو می زنی ؟
_ نه ، چون بهشون باور دارم ، برای من هم یه بار این اتفاق افتاده ، جنوب کشور که بودم واسه تفحص ، بهش می گن رویای صادقانه ، همین جوری بود که تونستیم یه شهید رو تفحص کنیم ، با خوابی که من دیدم 😄
فاطمه : مادر هامون کجان ؟
_ اونا تهرانن ، ما کرج ، بهشون زنگ زدم ، از بیهوش بودنت حرفی نزدم ، فقط گفتم زیاد حال خوب نیست و نمی تونم صحبت کنه بعدم گفتم که لازم نیست این همه راه بیان کرج ما میایم خودمون ، اومده بودیم تفریح کنیم مثلا ، چی شد
و بعد لبخند تلخی روی لبانم نشست
ادامه دارد ...
💔🌿•