#کوله_بار_عشق
#پارتبیستوسوم
🔅 ۲۲ سال بعد ( حال ، سال ۱۳۹۵ )
💭محدثه :
وقتی شنیدم مریم خانم قرار خواستگاری برای پسرش را گذاشته قند در دلم آب می شد برای امشب هم دل تو دلم نبود و منتظر اتفاقاتی بودم که شک نداشتم شیرین خواهند بود .
زنگ در که به صدا در آمد اضطراب تمام وجودم را گرفت
آمدند و صحبت هایی کردند و بعد قرار شد برویم حیاط تا با هم صحبت کنیم
وقتی نشستیم لبخندی در چهره ی جدی اش مخفی بود حس کردم رنگم پریده ، تپش قلب داشتم و لرزش ریز دستانم را از آقا امیر مخفی می کردم .
لبخند از روی چهره اش محو شد ، ابروهایش در هم گره خورد و خیلی جدی شروع به صحبت کرد : محدثه خانم قبل از اینکه بخوایم به هم محرم بشیم باید یه چند تا موضوع رو خودمتتون عرض کنم .
چهره اش مردانه و جدی و در حال مهربان بود ، حیا و غیرت را می شد از چشمانش و شکستگی ابرویش که مقصرش من بودم فهمید .
در کنارش آرامش و امنیت خاصی را احساس می کردم ، حسی که سبب شد دیگر اضطراب به درونم راه پیدا نکند
منتظر تاییدی از طرف من بود تا حرفش را ادامه دهد ولی به جای تایید گفتم : من هنوز جواب ندادم که بخوایم محرم بشیم ولی بفرمائید .
خیلی جدی توضیح می داد
امیر : اول اینکه پدر و مادر من آقا حسن و مریم خانم نیستن من پدرو مادر واقعیم رو تو ۸ سال دفاع مقدس از دست دادم و از سه سالگی پیششون بزرگ شدم ، دوم هم اینکه من شغلم طوریه که زیاد خونه نیستم ، گاهی برام ماموریت پیش میاد و گاهی هم مجبور میشم بنا به دلایلی محل کار بخوابم و خونه نیام ، یکی از ماموریت هام هم دو روز دیگه است ، اینا رو گفتم که اطلاع داشته باشید حالا هر جوابی بدید قبول می کنم در ضمن من که خبر از آینده ندارم ممکنه تو یکی از ماموریت ها یک سری اتفاقات ناگوار هم برام بیافته .
این ها را که گفت سکوت کرد و منتظر جواب من شد ، من هم داشتم حرف هایش را در ذهنم مرور می کردم چه عجیب بود یعنی آقا امیر از یک خانواده ی دیگری هست ؟
نگاهی به او انداختم ، سرش را پایین انداخته بود و جواب من را می خواست ...
_نه
سرش را بالا گرفت
امیر : چرا به خاطر اینکه از این خانواده نیستم ؟
_نه
امیر : حتما به خاطر شغلم جواب رد بهم می دید
_نه
امیر : بسیار خب متوجه شدم شما با من مشکل دارید
_نه
امیر : پس میشه دلیلش رو بدونم ؟
_ دلیلش اینه که دلم نمی خواد ماموریتی که می خواید برید دل بستگی دنیایی داشته باشید یا ذهنتون درگیر موضوعی باشه ، شما ماموریت پس فرداتون رو برید بعد ان شاءالله من جواب رو بهتون می دم وقتی بر گشتید .
💭 امیر :
وقتی دیدم اینگونه فکر می کند و اینگونه تصمیم می گیرد خیلی بیشتر دل بسته اش شدم ، حال دیگر در انتخابم شک نداشتم .
لبخندی از درون زدم ولی چهره ام هنوز جدی بود ، دوست نداشتم تا قبل از محرم شدنمان به دختری نا محرم لبخند بزنم
باید جوابش را می دادم ، ولی چه می گفتم ؟ کلمات را گم کرده بودم و زبانم از جواب دندان شکنش بند آمده بود
_ باشه خانم رادفر قبول ، پس ما دوهفته دیگه یه همچین جمعه ای به شرط بقا خدمتتون میرسیم
این را گفتم و اجازه ی اینکه بحث را ادامه بدهیم به او ندادم ...
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتبیستوچهارم
💭امیر :
وارد اتاقم شدم ، قرانم را باز کردم ، آنقد خواندم تا قلبم آرام گرفت و چشمانم سنگین شد ، قران را بستم و در خوابی فرو رفتم که بازیگرش محدثه خانم بود و بس ، شاید اثرات اتفاقات قبل از خوابم بود که خوابش را دیدم ، از خواب پریدم ، لیوان کنار تختم را پر از آب کردم و سر کشیدم ، او راست می گفت نباید دل بستگی زمینی داشته باشم زمانی که اسلحه بدست می گیرم وگرنه می شوم ترسو و کم سعادت .
...
گذشت و من از ماموریت برگشتم ولی هنوز از راه نرسیده ماموریت دیگری داشتم ، ماموریت کامل کردن نیمه ی دیگر دین و ایمانم ، بساطش را فراهم کردیم و برای بار دوم به خواستگاری رفتیم ، این بار جواب مثبت را گرفتم و مراسم نامزدی برپا شد و به هم محرم شدیم
...
💭 فاطمه :
دوماه مانده بود تا فرزندمان به دنیا بیاید ذوق و شوقی وصف ناشدنی داشتم ، ذوقی از جنس مادر شدن ، از آنهایی که هرچه درباره اش بگویی کم است .
چند روز ی بود که علی دم از ماموریت میزد و من مخالف بودم
روی تخت با چشمان بسته دراز کشیده بودم که علی در زد و وارد شد
💭 علی :
باید اسن ماموریت را میرفت الکی که نبود ، حرم بی بی زینب در خطر بود و جان خیلی ها در میان ، حس می گردم مسئولینی بر گردن دارم اما فاطمه هیچ جوره راضی به رفتنم نمی شد ، حداقل اصرار داشت تا به دنیا آمدن پسرمان صبر کنم
در اتاق را زدم و وارد شدم
_ به به فاطمه خانم ، چرا اتاق ؟ می خوای بریم بیرون؟
فاطمه : اگه راست می گی بلند شم آماده شم
_معلونه راست می گم آماده شو
داشتم از اتاق خارج می شدم
_ آه راستی
فاطمه : جانم
_حال پسر بابا چطوره ؟
فاطمه : برو زبون نریز
_ راست می گم دیگه شیر مردیه واسه خودش !
فاطمه : برووووو
_ چشم هر چی شما بگی مامان جوووون
...
هر دومان آماده شدیم و داشتیم از در خارج می شدیم
فاطمه :فقط امیدوارم دیگه در مورد ماموریتت صحبت نکنی چون من هیچ جوره کنار نمیام
_ا...اتفاقا می خواستم در مورد همین باهات حرف بزنم البته تا زمانی که راضی بشی دیگه زمانش دست خودته زود رضایت بدی کمتر دربارش صحبت می کنم ولی اگه طولش بدی منم هی دربارش حرف میزنم تا راضی بشی
فاطمه : جون من بی خیال شو علی جان ، آخه این بچه چه گناهی کرده ، اگه خدایی نکرده ، خدایی نکرده ، زبونم لال ، اتفاق بدی برات افتاد اونوقت تکلیف این بچه چی میشه ؟
_ اولا اینکه اتفاق بدی برام نمی افته ، اگه شهید بشم که چه عالی ، سعادتی نیست که قسمت هر کسی بشه ، اگر هم جانباز شدم که باز شهید زنده محسوب میشم ، ثانیا هر چی هم که بشه بعدا پسرمون به باباش افتخار می کنه ، تو زمانی که خیلی ها پی کار و زندگی و گرفتاری های خودشون بودن یه عده بودن که از خانواده شون ، زن و بچه هاشون گذشتن واسه اینکه حرم بی بی زینب چیزیش نشه ، واسه اینکه بچه های دیگه بتونن راحت زندگی کنن ، بابای اونم جزوشون بوده
رنگ صورت فاطمه زرد شده بود
فاطمه : بس کن علی بس کن اصلا نمی خوام برم بیرون ، همینجا تو اتاقم باشم برام بهتره تا اینکه بیام بیرون و تو همش حرف از شهادت بزنی
_ حالت خوبه ؟
فاطمه زد زیر گریه : نه خوب نیستم ، اصلا حالم خوب نیست ، به قول خودت چرا اونایی که تو خونه نشستن به خودشون نمیان ، فقط تو باید بری جنگ ؟ هر بار یکی ، دوماه رفتی و دوهفته خونه بودی ، من دم نزدم ولی الان دیگه بخوای بری دوماه دیگا بیای تکلیف بچه چی میشه ، بعدم من دلم شور میزنه ، حالا این بار نرو ، نه برو ولی دوماه دیرتر ، بزار اونایی که بچه ی تو راهی ندارن برن
_چشم ، صبر می کنم پسرمون به دنیا بیاد بعد میرم خوبه ؟ فقط شما اینقدر عصبی نشو واسه خودت و پسرمون خوب نیست ، الان هم رنگت پریده ، معلومه حالت خوب نیست بیا بریم داخل بهت آب قند بدم حالت یکم جا بیاد ، چادرتو در بیار بده به من
فاطمه : باید قول بدی تا بهم قول ندی از جام تکون نمی خورم
_ چرا لج می کنی فاطمه جان ، شما که بچه نیستی ،الحمدلله داری مادر می شی این کارها درست نیست
فاطمه : همین که گفتم
_ چشم قول می دم تا به دنیا اومدن بچه و چهل روزه شدنش ور دل شما باشم خوبه ؟ راضی ؟
فاطمه : بیا چادرو بگیر بریم داخل
_حالا شمام می خوای یکم به صحبت های من فکر کن
فاطمه :لا اله الا الله
_ خیلی خب بفرمائید داخل ، مامان جون
فاطمه : بی نمک .... آه ، صبر کن ببینم اینبار که امیر نمی خواست باهات بیاد ؟
شانه ای بالا انداختم و لبخندی زدم که خودش متوجه ماجرا شد
فاطمه : واسه ایشون هم دارم ، پسره ی کله شق تازه نامطد کرده خیر سرش باز تو هر از گاهی خونه میای ، امیر آقا که کلا ساکن سوریه شدن ، صبر کن باید گوششو بپیچونم
_ خانم خانما ، اگه به منطق شما باشه که هیچکس نباید بره ، فاانی بچه کوچیک داره ، نباید بره ، تازه نامزد کرده ، نباید بره ، نازه ازدواج کرده ، نباید بره ، خانمش بارداره ، نباید بره ، اگه اینجوری باشه که ...
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتبیستوپنجم
💭علی :
_خانم خانما اگه به منطق شما باشه که هیچکس نباید بره ، فلانب بچه کوچیک داره ، نباید بره ، تازه نامزد کرده ، نباید بره ، تازه ازداج کرده ، نباید بره ، خانمش بارداره ، نباید بره ، اگه اینجوری باشه که نیروی جوون واسه جنگ نداریم می دونی چند تا جوون از زن و بچه و مامان و باباشون گذشتن و رفتن ، بعدم چرا شما با شهید شدن مشکل داری ؟
فاطمه : مشکل ندارم ، اتفاقا آرزوی منم شهادته ، اما بحث من یه جیز دیگست می گم صبر کن دوماه دیگه پسرمون به دنیا میاد بعد برو
اشک در چشمانش جمع شد : می دونی تو بخوای بری دوماه می مونی این بچه هم دوماه دیگه به دنیا میاد ، نمی خوام دوماه تنها باشم ، من به حضورت کنار خودم عادت کردم نمی تونم دوریت رو تحمل کنم
_ خب چرا زودتر نمی گی اینا رو ؟
با دستانم اشک هایش را پاک کردم : چشم می مونم شما خیالت راحت باشه ! دیگه هم خودت رو ناراحت نکن ، انقد هم به پسرم نگو این ، آقا اهورا !😊
فاطمه : چشممممممم
💭امیر :
علی برایم یک پیام فرستاده بود ، مثل اینکه فاطمه مثل همیشه از مهارتش برای قانع کردن استفاده کرده و علی را مجبور کرده بود که دو ، سه ماهی ماموریت نرود و قرار بود سراغ من هم بیاد ، مطمئنم برای قانع کردن من هم سراغ محدثه می رود که از آن بابت خیالم راحت است ، پس رفتن من قطعی شد
به جای علی می خواستند کس دیگری را با من بفرستند که پدر داوطلبانه خواست تا او همراهم بیاید
با وجود مخالفت های بسیار اما پدرم پا پس نکشید و اصرار به آمدن با من را داشت .
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتبیستوششم
💭 فاطمه :
هر چه کردم نشد جلوی امیر را بگیرم لجباز تر از آن حرف ها بود ، پدر را هم با خودش بود ، آنها که رفتند ، دلشوره ای به جانم افتاده و درونم را چنگ میزد ، این دلشوره هدفی داشت و فقط خدا می دانست چه قرار است بشود ، با محدثه که حرف میزدم او هم همین حال را داشت ، علی هم با دلیل و برهان هایی که می آورد سعی داشت تا آرامم بکند ، یک ماه گذشت دلشوره ام کم تر شده بود ، تماس هایی که بابا و امیر می گرفتند قرص آرام بخشی بود برای قلب مضطربم
شب بود حدود ساعت ۲ ، درد به سراغم آمد ولی حالا نباید به دنیا می آمد ...
💭 علی :
فاطمه وارد اتاق عمل شد و بعد از دو ساعت پزشک از اتاق خارج شد
_ خانم دکتر ،حالش چطوره ؟
پزشک : خدا رو شکر گل پسرتون صحی و سالمه
_همسرم ، اون حالش چطوره ؟تو راه که میومدیم حال خوبی نداشت
پزشک : متاسفانه خانمتون ... سطح هوشیاریشون خیلی پایینه
_چ...چ...چی دارید می گید ؟😭
پزشک : متاسفم
این را گفت و رفت
حالم خوب نبود روی صندلی نشستم ، توان کنترل خودم را نداشتم ، حالم را نمی فهمیدم ، ترکیبی از ترس و عصبانیت و ناراحتیییییی که حد نداشت ، اشکم هایم هم آرامم نمی کرد ، نمی دانستم چه باید بکنم ، سمت همان پزشک دویدم
_ خانم دکتر چرا اینطوری شد ؟ چیکار باید بکنم ؟ چرا براش کاری نکردید ؟
صدایم بالا رفت : چرااااااا ؟؟؟؟
پزشک : گفتم که متاسفم
_ متاسف بودن شما جواب سوال من نیست ، من همسرم رو از شما می خوام ، یه جراحی ساده این چیزا رو نداره ، کمااااا ؟واسه یه جراحی خیلی ساده ؟
پزشک : مثل اینکه به داروی بیهوشی حساسیت داشتن
_ چی دارید می گید ؟
پزشک : آقای محترم صداتون رو بیارید پایییییین
_ نمی تونم ، مقصر شمایید ،شما این بلا رو سر خانم من آوردید ، ازتون شکایت می کنم
پزشک : خواهش می کنم آروم باشید ، نماز خونه طبقه ی بالاست برید اونجا یکم استراحت کنید ساعت ۷ صبح هم احتمالا به آی سی یو منتقل بشن ، صحبت می کنم برید ملاقاتشون
_ ملاقاتتتتت😭😭😭 وااای خدایااااا کمک کن
پزشک این بار هم از صحنه گریخت ، من ماندم و خدایم ، موبایلم زنگ خورد ، نمی خواستم جواب بدم ، اما موبایلم را از جیبم در آوردم و روی صفحه اش را نگاه کردم ، اشک هایم مانع دیدنم می شد ، چند بار پلک زدم و با دست اشک هایم را پاک کردم ، شماره ی ناشناس بود ، این دیگه این وسط چیکارم داره ، یک حسی اجبارم می کرد برای جواب دادن ، صدایم را صاف کردم و حواب دادم : بله ؟
امیر : سلام آقا علی خوبی شما ؟ زنگ زدم خونه جواب ندادین !
_....
امیر بود ، چه باید می کردم ؟
ادامه دارد ...
💔🌿 •
#کوله_بار_عشق
#پارتبیستوهفتم
💭علی :
من که تلفن را قطع کردم ، امیر دوباره تماس گرفت
امیر : چی شد چرا قطع کردی ؟
از دروغ متنفر بودم ، چه باید می کردم ؟ چه باید می گفتم ، دلم را به دریا زدم ، باید حقیقت را می گفتم ، بهترین کار همین بود
_امیر حالم اصلا خوب نیست دارم میمیرم
امیر : چی شده ؟
_ ۵ ساعت پیش فاطمه دردش گرفت اومدیم بیمارستان ، بچه به دنیا اومد
امیر : خب ، دیوااااانه به خاطر این حالت بده ؟ من به جای تو الان تو پوست خودم نمی گنجم ، هنوز کرج اید ؟
_ آره هنوز کرجیم وگرنه زنگ میزدم مامان بیاد
امیر : خب چته ؟ چرا بغض داری ؟
_تو می دونستی فاطمه به داروی بیهوشی حساسیت داره ؟
امیر : نه ، اصلا تا به حال از دارو بیهوشی استفاده نکرده بود که ما بخوایم بدونیم ، یا حسین ، آبجیم چیش شده ؟
_ بیهوشه ، کمااا😭😭😭
امیر : علی ، علی ، چرا اینطوری گریه می کنی ؟ هیس آروم باش ، خجالت بکش مرد گنده ، ببین علاقه ی منم نسبت به آبجیم کمتر از تو نباشه بیشتر هم نیست ، الانم آروم باش ، به جای این کارا دلت رو بسپر به خدااااا ، باشه ؟ آروم باش ، گریه نکننننن ، جمع کن خودتو علی ، بچه دوساله که نیستی ، ببین من اینجا فردا عملیات داریم واسه همین الان زنگ زده بودم ، بعد عملیات میرم حرم خانم واسه آبجیم دعا میکنم ، تو خیالت راحت ، خدا بزرگه ، به خودش توکل کن ، هواتو داره
_ن...نمی...تو...نم گریه نکنم 😭😭 ، خیلی خب چشم دعا می کنم ، اصلا اگه حالش خوب بشه براش قربونی می کشم ، نذر امام حسین ، خوبه ؟
امیر : 🙂 آره خوبه
_ تو ام که صدات بغص داره
امیر : بی خیال علی ، یا علی ، خداحافظ
_خدافظ
فاطمه را به آی سی یو برند ، من هم به ملاقاتش رفتم
_ فاطمه ، فاطمه خانم ، این رسمش نبودااااا
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتبیستوهشتم
💭علی :
فاطمه را به آی سی یو بردند ، من هم به ملاقاتش رفتم
_فاطمه ، فاطمه خانم ، این رسمش نبود ها ، مگه قرار نبود تا همیشه پیش هم باشیم ؟ ها ؟میشه چشاتو باز کنی ؟ دلم واسه چشات تنگ شده خانومم
با فاطمه که صحبت کردم رفتم بخش کودکان پیش پسرمون ، قرار بود اسمشو بزاریم اهورا ، ولی من تا فاطمه به هوش نیاد اسمشو تو گوشش نمی گم
رفتم کنار تختش ، خیلی خوشگل خوابیده بود ،با اینکه زودتر از وقتش به دنیل اومده بود ولی واسه خودش شیر مردی بود از الان 😂😭 ، لا حول و لا قوه الا باالله هی گفتم و در گوشش اذان گفتم چه حس زیباییست پدر بودن ، چه قدر زیبا بود که نوزاد در بغل بگیرم و در گوشش اذان بگویم ، حالا اگر فاطمه بود از این صحنه عکس می گرفت 😭 ، روی تخت کوچک بیمارستان گذاشتمش و برایش تا ظهر قرآن خواندم شب بود ساعت ۱ بامداد ، تقریبا نیمه های شب ، کنار فاطمه رفتم و برایش از پسرمان گفتم ، برایم عجیب بود ، علائم حیاتی اش در مانیتور جا به جا میشد ، فهمیدم حالش خوب نیست ، برای لحظه ای حس کردم قلبم ضربان ندارد ، نفسم بالا نمی آمد ، دست هایم میلرزید و اشک هایم سرازیر ، فقط با فریاد پرستار را صدا زدم ، وارد اتاق شدند و مرا از آنجا بیرون کردند ، چه می شد ، زیر لب "امن یجیب" را زمزمه می کردم و قرآن می خواندم ، به خدا توکل و به امام حسین توسل می کردم ، ثانیه ها برایم دردناک می گذشت ، چه دشوار است همسرت بین مرگ و زندگی باشد و تو کاری از دستت بر نیاید 😭 این همان چیزی بود که عذابم می داد
پزشک و پرستار ها از اتاق خارج شدند ، پزشک با لبخند نگاهم می کرد
پزشک : خدا رو شکر خانمتون به هوش اومدن
_ الحمدلله
پزشک : چه وردی خوندی علی آقا
_ 🙂 اگه صلوات فرستادن ورده ، صلوات فرستادم
پزشک : به توصیه آقا ی بهجت 😃
_ دقیقا
پزشک آن بخش از دوستان پدرم بود
_ آخ آقای دکتر
پزشک : جانم
_ میشه خانممو ببینم ؟
پزشک : چرا که نه !
_ ممنون 😊😢
دلم می خواست اول از خدا تشکر کنم ، وارد نمازخانه شدم و دو رکعت نماز شکر خواندم و یک تسبیح الحمدلله گفتم
به اتاق فاطمه رفتم ، در حالی که اشک هایم سرازیر می شد و در دل خدا را سپاس می گفتم با دیدن چشم های فاطمه لبخندی روی لبانم نشست
قربون چشای مهربونت ، خیلی دلم براشون تنگ شده بود
فاطمه : ع...علی جانم
_جانم
فاطمه : دلم برات تنگ شده بود
_ من بیشتر
فاطمه : پسرمون کجاست ؟
_ بخش کودکان ، ماشاءالله یه مردیه واسه خودش ، باید ببینی
فاطمه : دورش بگردم
_ پس ما چی فاطمه خانم ، ما رو یادت رفت
فاطمه : شما که تا ابد آقا ی خودمی
_😁
فاطمه : راستی ...😨
_جانم
فاطمه : بابام کجاست
_ مگه نرفته بود ماموریت
فاطمه : چرا ولی من این مدت که نبودم یه تایمی خوابشو دیدم
به رویا های صادقانه اعتقاد داشتم ، چیزی که فاطمه دیده بود چیزی مثل همین بود
_ چی دیدی عزیزم ؟
فاطمه : بابام رو دیدم کنار ۴ نفر دیگه بود با یه خانم
_ اسمشون رو یادته ؟
فاطمه : یکیشون بود از همه مسن تر بود اسمش حاج محمد بود اون ۳ تا پسر دیگه هم فک کنم پسراش بودم اسماشون...درست یادم نمیاد ... مهدی ، ... اووووم ... میثم ، او یکی هم میکائیل ، اونی که اسمش مهدی بود کنار یه خانمی وایساده بود که اسمش مرضیه بود ، خیلی خانم مهربونی بود ، انقدر اونجا خوشگل بود ، علی خیلی خوب بود خیلی
_ 😊
فاطمه : بابا اونجا خیلی خوشحال بود ، منم می خواستم اونجا بمونم ، ولی اون خانمه گفت برو ، نزار پسرت بدون مادر بمونه نزار مثل پسر من نبودت اذیتش کنه ، علی ؟
_ جانم
فاطمه : اونی که اسمش مهدی بود به طرز عجیبی شبیه امیر بود
_ شاید چیزایی که دیدی به امیر یا پدرت مربوط باشه ، بزار وقتی پدرت و امیر برگشتن ازش بپرس
فاطمه : بابا هیچ وقت بر نمی گرده
_ چی ؟
فاطمه : خودش بهم گفت ، گفت اگه بر گردم دیگه هم رو نمی بینیم واسه همین هم بغلم کرد و ازم خواست تا صبور باشم ،گفت اگه به خاطر نبودش گریه کنم هیچ وقت منو نمی بخشه
اشک در چشمانش حلقه زد
فاطمه : ولی من نمی تونم نبودش رو باور کنم و طاقت بیارم ، علی بابام شهید شده ، باور کن چیزی که دیدم خواب نبود ، راست می گم
_ می دونم ، باور می کنم ، من بهت ایمان دارم فاطمه خانم
فاطمه :واسه دلگرم کردنم این حرفا رو می زنی ؟
_ نه ، چون بهشون باور دارم ، برای من هم یه بار این اتفاق افتاده ، جنوب کشور که بودم واسه تفحص ، بهش می گن رویای صادقانه ، همین جوری بود که تونستیم یه شهید رو تفحص کنیم ، با خوابی که من دیدم 😄
فاطمه : مادر هامون کجان ؟
_ اونا تهرانن ، ما کرج ، بهشون زنگ زدم ، از بیهوش بودنت حرفی نزدم ، فقط گفتم زیاد حال خوب نیست و نمی تونم صحبت کنه بعدم گفتم که لازم نیست این همه راه بیان کرج ما میایم خودمون ، اومده بودیم تفریح کنیم مثلا ، چی شد
و بعد لبخند تلخی روی لبانم نشست
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتبیستونهم
🔅۱۳۹۹/۱۰/۱۲ ( ۵ سال بعد )
💭 امیر :
موقع تشیع پیکر بابا فاطمه تنها کسی بود که کمتر اشک می ریخت ، دو ماه بعد هم برایم صحبت هایی کرد که جگرم با شنیدنشان آتش گرفت ، فاطمه پدرو مادر ، پدربزرگ و عموهایم را دیده بود ، کسانی که حتی کوچکترین تصویری ازشان به یاد ندارم ، فقط سه سالم بود که آن اتفاق افتاد ، برای فاطمه کل ماجرایم را تعریف کردم
اسم پسرشان را محمد گذاشتند ، فاطمه می گفت دوست دارم به یاد بابا اسم پسرم با اسم همون کسی که بابا میگفت بهش خیلی دین داره یکی باشه ، اینطوری بابا هم راضی تره ، در صورتی که خود بابا هیچ گاه صحبتی در این باره نکرده بود .
دوازدهم دی ماه بود و پنج سال از شهادت بابا گذشته بود ، مامان برای اینکه به قول خودش بعد از مدت ها کنار هم باشیم مهمانی گرفته بود ، من هم به سفارش محدثه بانو باید راس ساعت ۸ شب خانه بودم
به طور اتفاقی امروز عملیاتی در تهران داشتیم برای بازداشت ساردین
سهراب در این مدت از بهترین همکار هایمان شده بود و همه او را از خودشان می دانستند ، گویا فراموش کرده بودند کارهایی را که یک مدت انجام داده بود ، راستش من هم فراموش کرده بودم ، یک جورهایی همان موقع همه مان حلالش کرده بودیم ، سهراب اینقدر کارش را تمیز انجام داده بود که امروز موقع دستیگری ساردین بود ، بالاخره ...😃
در این مدت درجه ام تغییر پیدا کرده بود و شده بودم سرهنگ ، این درجه ها برایم اهمیت نداشت و هنوز مثل یک سرباز خدمت می کردم ولی هیچ وقت نمی توانستم مثل سرهنگ سید حسن حسینی باشم ، مثل پدرمممم ، یا بهتر است بگویم مردی که مثل یک پدر واقعی ، بلکه بیشتر برایم پدری کرد .
...
کلاهم را از سرم برداشتم و وارد اتاق شدم
_ سلام سرگرد
سرگرد : سلام جناب سرهنگ
_ عملیات چی شد ؟
( امروز پیش سرلشکر سلیمانی رفتم و نشد در عملیات باشم ، چقدر سرلشکر را دوست داشتم 🙂 چهره اش سراسر آرامش بود ،امشب هم قرار بود به عراق سفر کند ، پیش رفیق عراقی اش ابومهدی ، آنطور که پیدا بود حسین پور جعفری را هم قرار بود با خود ببرد ، آخر خیلی وقت بود که حاج حسین را باز نشسته کرده بود تا برای کمرش استراحت کند )
سرگرد : همه چیز خوب بود ، ساردین دستگیر شد
_ الحمدلله ، خدا رو شکر
سرگرد : فقط ...
_ فقط چی ؟
سرگرد : شهید سهراب رحمتی توسط ساردین قبل از ورود ما به محل به شهادت رسیده بود ، آن طور که پیدا بود ساردین متوجه این که شهید نفوذی ما بودن شده بود
پاهایم تعادلشان را از دست دادند ، روی صندلی نشستم و دستم را روی سرم گذاشتم ، خوشا به سعادتش ، سعادتی نصیبش شد که نصیب منی که ۶ سال در سوریه مبارزه کردم نشد ، شاید دلیل شهادتش این بود که دل بستگی دنیایی نداشت ، دل بستگی های دنیایی من مادرم بود ، محدثه بود ، پسرمان بود ، محمد بود با آن شیرین زبانی و دایی گفتنش ، فاطمه و علی بودند ، چقدر دل بستگی دنیایی ...
چه موانعی
اشکی که بی پروا از روی گونه ام سر می خورد را با پشت دست پاک کردم و تمام نیرویم را به پایم وارد و ایستادم
سرگرد : راستی
_ باز چی شده ؟
سرگرد : امروز قراره چند تایی از بچه ها برن سوریه ، سمت خانتومان واسه تفحص شهدایی که بودن ، می دونید دیگه هنوز پیدا نشدند ، یه منطقه هم هست که باید پاکسازی از مین بشه ، گفتن شما هم باید بیاید
_ من ؟😳
سرگرد : بعله
_ خیلی خب ، باشه ببینم چیکار می کنم
اگر میرفتم مهمانی را چه می کردم ، محدثه را ...
💭 محدثه :
در مهمانی امشب می خواستم خبر پدر شدن امیر را به او بدهم ، مطمئننم خوشحال می شود ، به خصوص وقتی بفهمید فرزندمان دختر است
حسابی برنامه ریخته بودم که چطور خبر را به او بدهم ، لباس هایش را آماده و اتو شده روی تخت گذاشتم و عطش را از کشو در آوردم ، ۴ ساعت دیگه باید خانه باشد .
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتسیام_پارتآخر
💭 امیر :
از سایت خارج شدم وبه سمت ماشینم رفتم تا به خانه بروم باید قبل از رفتم پیش محدثه میرفتم تا با او صحبت کنم و آرامش کنم ، به خانه رسیدم و بای ک شاخه گل وارد شدم
_ سلام محدثه خانم ، چطور مطوری ؟؟
محدثه :سلام 😳😂 این چه طرز صحبته چطور مطوری چیه؟ زود اومدی آقا چه عجب ، باید ۴ سالت دیگه میومدی
_ می خوای برم ساعت ۸ بیام
محدثه : بسته نمک نریز ، حالا که زود اومدی چه بهتر لباسات رو تخته برو بپوش
_ چشم اونم می پوشم فقط یه لحظه کارت دارم
محدثه : جانم بگو
_ اینجوری که نمیشه بشین
محدثه : بفرمائید ، جانم
_ ببین می گم حالا یه شب من نباشم چیزی نمیشه که ، یه امشب رو شما برو ، من قول میدم هفته ی دیگه خودمون مهمونی بگیریم جمعه منم هستم باشهههه ؟
محدثه : 😳😢 امیییییر ، چی داری می گی
_ ببخشید دیگه ، خانمم شما که می دونی من جقدر دوست دارم ، بزار برم قول میدم دیگه مهمونی هاتون رو خراب نکنم ، این یه بارم مثل همیشه هوومو داشته باش ، خود حضرت زینب اجرتو میده
محدثه : می خوای بازم بری پیش حاج قاسم ؟
_ سرلشکر سلیمانی ؟
محدثه : بله
_ نه ، نه ، حاجی اصلا سوریه نمی خواد بره
محدثه : آخه می دونی ، شما کشته مرده ی حاج قاسمی ، یادته میگفتی آرزوته بادیگارد حاجی باشی به جای حاج حسین ؟
_ آره ، حاج حسین که باز نشست شد با اینکه می دونستم هیچ وقت نمی تونم جای اونو واسه حاجی بگیرم ولی دلم و خوش کرده بودم با حاجی صحبت کنم بزاره بادیگارد که نه حاجی دوست نداره اینطوری بگی ، یه جورایی دست راستش باشم ، حالا هم حاجی داره میره ماموریت ، بزار برگرده ببینم چیکار می کنم
محدثه : دیوونه
_ محدثه ، بالاخره حاج قاسم یه روز شهید میشه دلم می خواد منم اون روز باهاش باشم ، یا حداقل مثل حاجی شهید شم .
محدثه : ان شاءالله خدا شهادت شما رو نوشته ، خدا بزرگه ، تو ام به آرزوت می رسی
_ امروز از همه دل بستگی های دنیاییم دست کشیدم
محدثه : به به چه قدم بزرگی 😍 منم خودمو واسه اون روزی که میان می گن همسرت شهید شده آماده کردم ، فقط امیر جانم
_ جونم دورت بگردم
محدثه : اگه یه روز شهید شدی هوای منم داشته باشی ها منو یادت نره ، بعدم تو اون دنیا باید من پیشت باشم
_ بله من غلط کمم تو اون دنیا سمت خانم دیگه ای برم ، حتی سمت حوری ها هم نمی رم
محدثه : آفرین پسر خوب
و من نیشم با شد و گونه محدثه را بوسیدم
...
محدثه مثل همیشه از زیر قرآن ردم کرد و پشت سرم آب ریخت و با من تا جلوی در آمد ، دستی تکان دادم و با اشاره گفتم : تو برو داخل خانمی
سمت ماشینم رفتم و داخلش نشستم ، سوییچ را چرخاندم و...
💭 محدثه : در را بستم و آمادم از پله ها بالا بروم که صدای انفجار آمد ، سمت در دویدم ، یک دستم را روی سرم گذاشتم و چادرم را با آن نگه داشتم ، لنگه دمپایی ام از پله ها سر خورد و پایین افتاد ، در را باز کردم : ماشین امیر بود که در میان شعله های آتش می سوخت و من کاری از دستم بر نمی آمد ، مردم دور ماشین حلقه زده بودند
به سمت ماشین دویدم و امیر را صدا میزدم ، سرفه امانم را برید و اشک هایم روی صورتم بی حرکت ماند ، دیگر نفهمیدم چه شد فقط وقتی چشمانم را باز کردم خودم را در بیمارستان دیدم ، داد می زدم : امیر کوووو ؟ بگید بیاد من کارش دارم ، بگید بیاد ، امییییر ؟ کجایی تو ؟
یک دفعه امیر از اتاق داخل آمد
امیر : مگه نگفته بودی خودت رو واسه شهادت آماده کردی ؟ این کارا چیه که می کنی ؟ من از تو همچین توقعی ندارم ها ؟ مثل حضرت زینب باش ، محکم ، استوار ، صبور ، محدثه خانم ، قراره مثل حضرت زینب خطبه بخونی سر مزارم ، این کارا رم نکن ، دلتنگمم نشو ، من هر شب میام پیشت ، تو ام برام از خودت و دخترمون حرف بزن ، میام تو خوابت
و بعد دستی روی صورتم کشید و آن را بوسید ...
پلکی زدم و دیگر خبری از امیر نبود ، خواستم دوباره صدایش بزنم که زبانم قفل شده بود و اشک هایم خشک ، در آن بوسه چه رمزی بود ؟
آن شب ساعت ۲ بود ، من خانه مامان مریم بودم و همه عزادار بودیم ، حدود ساعت ۴ صبح شد و ما همه مان بیدار بودیم ، مامان مریم تلوزیون را روشن کرد ، تصاویری که می دیدم باورم نمی شد ، حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسیده بود ، انفحار ماشینشان با موشک ، مثل امیر
امیر به آرزویش رسیده بود 🙃😥 خوش به سعادتش
و خوشا به سعادت تمام شهیدان ، شهدایی که از جان گذشتند تا زن ها زینبی و زهرایی و مرد ها حسینی و علی وار زندگی کنند ، آن هایی که خونشان ضامن امنیت تمام مردم شد
بسم الله الرحمن رحیم
السلام علیک یا ابا عبدالله
السلام علیک یا انصار دین الله
سلام بر شهدا
پایان
💔🌿•
ابرویش که بد شکافته شده بود توجهم را جلب کرده بود ، عذاب وجدان درونم را چنگ میزد و او به خاطر من ...
_ ابروتون...
امیر دستش را سمت ابرویش برد و متوجه خون شد و بعد لبخند زد
امیر : چیزی نیست
#کوله_بار_عشق
💔🌿•
ابرویش که بد شکافته شده بود توجهم را جلب کرده بود ، عذاب وجدان درونم را چنگ میزد و او به خاطر من ...
_ ابروتون...
امیر دستش را سمت ابرویش برد و متوجه خون شد و بعد لبخند زد
امیر : چیزی نیست
#کوله_بار_عشق
💔🌿•
ادامه رمان ... ✨👇🏻
•---------------⚘---------------•
@Refiqeshahidam313
•---------------⚘---------------•