#کوله_بار_عشق
#پارتبیستوپنجم
💭علی :
_خانم خانما اگه به منطق شما باشه که هیچکس نباید بره ، فلانب بچه کوچیک داره ، نباید بره ، تازه نامزد کرده ، نباید بره ، تازه ازداج کرده ، نباید بره ، خانمش بارداره ، نباید بره ، اگه اینجوری باشه که نیروی جوون واسه جنگ نداریم می دونی چند تا جوون از زن و بچه و مامان و باباشون گذشتن و رفتن ، بعدم چرا شما با شهید شدن مشکل داری ؟
فاطمه : مشکل ندارم ، اتفاقا آرزوی منم شهادته ، اما بحث من یه جیز دیگست می گم صبر کن دوماه دیگه پسرمون به دنیا میاد بعد برو
اشک در چشمانش جمع شد : می دونی تو بخوای بری دوماه می مونی این بچه هم دوماه دیگه به دنیا میاد ، نمی خوام دوماه تنها باشم ، من به حضورت کنار خودم عادت کردم نمی تونم دوریت رو تحمل کنم
_ خب چرا زودتر نمی گی اینا رو ؟
با دستانم اشک هایش را پاک کردم : چشم می مونم شما خیالت راحت باشه ! دیگه هم خودت رو ناراحت نکن ، انقد هم به پسرم نگو این ، آقا اهورا !😊
فاطمه : چشممممممم
💭امیر :
علی برایم یک پیام فرستاده بود ، مثل اینکه فاطمه مثل همیشه از مهارتش برای قانع کردن استفاده کرده و علی را مجبور کرده بود که دو ، سه ماهی ماموریت نرود و قرار بود سراغ من هم بیاد ، مطمئنم برای قانع کردن من هم سراغ محدثه می رود که از آن بابت خیالم راحت است ، پس رفتن من قطعی شد
به جای علی می خواستند کس دیگری را با من بفرستند که پدر داوطلبانه خواست تا او همراهم بیاید
با وجود مخالفت های بسیار اما پدرم پا پس نکشید و اصرار به آمدن با من را داشت .
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتبیستوپنجم
💭علی :
_خانم خانما اگه به منطق شما باشه که هیچکس نباید بره ، فلانب بچه کوچیک داره ، نباید بره ، تازه نامزد کرده ، نباید بره ، تازه ازداج کرده ، نباید بره ، خانمش بارداره ، نباید بره ، اگه اینجوری باشه که نیروی جوون واسه جنگ نداریم می دونی چند تا جوون از زن و بچه و مامان و باباشون گذشتن و رفتن ، بعدم چرا شما با شهید شدن مشکل داری ؟
فاطمه : مشکل ندارم ، اتفاقا آرزوی منم شهادته ، اما بحث من یه جیز دیگست می گم صبر کن دوماه دیگه پسرمون به دنیا میاد بعد برو
اشک در چشمانش جمع شد : می دونی تو بخوای بری دوماه می مونی این بچه هم دوماه دیگه به دنیا میاد ، نمی خوام دوماه تنها باشم ، من به حضورت کنار خودم عادت کردم نمی تونم دوریت رو تحمل کنم
_ خب چرا زودتر نمی گی اینا رو ؟
با دستانم اشک هایش را پاک کردم : چشم می مونم شما خیالت راحت باشه ! دیگه هم خودت رو ناراحت نکن ، انقد هم به پسرم نگو این ، آقا اهورا !😊
فاطمه : چشممممممم
💭امیر :
علی برایم یک پیام فرستاده بود ، مثل اینکه فاطمه مثل همیشه از مهارتش برای قانع کردن استفاده کرده و علی را مجبور کرده بود که دو ، سه ماهی ماموریت نرود و قرار بود سراغ من هم بیاد ، مطمئنم برای قانع کردن من هم سراغ محدثه می رود که از آن بابت خیالم راحت است ، پس رفتن من قطعی شد
به جای علی می خواستند کس دیگری را با من بفرستند که پدر داوطلبانه خواست تا او همراهم بیاید
با وجود مخالفت های بسیار اما پدرم پا پس نکشید و اصرار به آمدن با من را داشت .
ادامه دارد ...
💔🌿•