#کوله_بار_عشق
#پارتدوازدهم
💭سهراب :
در کوچه شان روی جدول نشستم ، اشک هایم بی اختیار سرازیر می شد ، چراغ خانه شان روشن بود نزدیک خانه شدم ، نباید کاری می کردم که باعث از برهم خوردن همکاریم می شد اما...
صدای خنده از خانه شان می آمد و من اشک می ریختم .
از داخل می سوختم و آتش می گرفتم .
من بودم مقصر تمام این اتفاقات
اگر کنار میکشیدم که الان به جای مراسم نامزدی در خانه شان مراسم عزا بود و به جای صدای خنده ، از خانه شان صدای گریه می آمد
شاید
شاید نه حتما
نباید از همان ابتدا وارد این باند می شدم
خب آن موقع عقل درست و حسابی نداشتم
چقدر دلم برای فاطمه تنگ شده
دیگر نباید تنگ می شد
از امشب ازدواج می کند و داستان من هم تمام می شود
اشک هایم راه نفسم را بستند
چشمانم بی وقفه می بارید
نباید گناه می کردم و باید باید باید دل می کندم
دلیل آمدن امشبم هم همین بود
برای بار آخر ببینمش و تمام
هر چند سخت ترین کار دنیا بود
اینکه بخواهی دل بکنی
و تمام شود زندگی ات
و دیگر برایت مرگ و زندگی تفاوتی نداشته باشد
از امشب می شدم یک مرده ی متحرک
که نه قلبی دارد
نه زندگی ای
قلبش را ۱۷ مهر ماه سال ۱۳۹۴ آتش زد
حالا تنها یک جسد بود
این همان آدمی است که آرزوهای بزرگ داشت
حالا دیگر هیچ آرزویی ندارد
نه آرزویی
نه زندگی ای
و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد
هیچ چیز
این آدم پدرو مادرش را هم در یک تصادف سال های پیش از دست داده
این آدم به مناسبت دینی که ساردین بر گردنش داشت می خواست
می خواست تا مثلا دینش را ادا کند
ساردین او را بزرگ کرده بود
وگرنه تا حالا زنده نبود
کاش این سهراب همان موقع مرده بود
خدایاااااااااااا
کمکم کن
دلم نفس می خواهد
این اشک ها نشانه ی تمام شکستمه
این اشک ها نشانه ی اولین و آخرین شکستمه
توکل به خودت
امشب که ببینمش همه چیز تمام می شود
این را که گفتم فاطمه خانم را دیدم
لباس روشن پوشیده بود
حالا دیدمش
ایستادم
سرم را پایین انداختم و بدون اینکه کسی متوجه حضورم شود
آنجا را ترک کردم
و این یعنی ترک زندگی ام
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتدوازدهم
💭سهراب :
در کوچه شان روی جدول نشستم ، اشک هایم بی اختیار سرازیر می شد ، چراغ خانه شان روشن بود نزدیک خانه شدم ، نباید کاری می کردم که باعث از برهم خوردن همکاریم می شد اما...
صدای خنده از خانه شان می آمد و من اشک می ریختم .
از داخل می سوختم و آتش می گرفتم .
من بودم مقصر تمام این اتفاقات
اگر کنار میکشیدم که الان به جای مراسم نامزدی در خانه شان مراسم عزا بود و به جای صدای خنده ، از خانه شان صدای گریه می آمد
شاید
شاید نه حتما
نباید از همان ابتدا وارد این باند می شدم
خب آن موقع عقل درست و حسابی نداشتم
چقدر دلم برای فاطمه تنگ شده
دیگر نباید تنگ می شد
از امشب ازدواج می کند و داستان من هم تمام می شود
اشک هایم راه نفسم را بستند
چشمانم بی وقفه می بارید
نباید گناه می کردم و باید باید باید دل می کندم
دلیل آمدن امشبم هم همین بود
برای بار آخر ببینمش و تمام
هر چند سخت ترین کار دنیا بود
اینکه بخواهی دل بکنی
و تمام شود زندگی ات
و دیگر برایت مرگ و زندگی تفاوتی نداشته باشد
از امشب می شدم یک مرده ی متحرک
که نه قلبی دارد
نه زندگی ای
قلبش را ۱۷ مهر ماه سال ۱۳۹۴ آتش زد
حالا تنها یک جسد بود
این همان آدمی است که آرزوهای بزرگ داشت
حالا دیگر هیچ آرزویی ندارد
نه آرزویی
نه زندگی ای
و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد
هیچ چیز
این آدم پدرو مادرش را هم در یک تصادف سال های پیش از دست داده
این آدم به مناسبت دینی که ساردین بر گردنش داشت می خواست
می خواست تا مثلا دینش را ادا کند
ساردین او را بزرگ کرده بود
وگرنه تا حالا زنده نبود
کاش این سهراب همان موقع مرده بود
خدایاااااااااااا
کمکم کن
دلم نفس می خواهد
این اشک ها نشانه ی تمام شکستمه
این اشک ها نشانه ی اولین و آخرین شکستمه
توکل به خودت
امشب که ببینمش همه چیز تمام می شود
این را که گفتم فاطمه خانم را دیدم
لباس روشن پوشیده بود
حالا دیدمش
ایستادم
سرم را پایین انداختم و بدون اینکه کسی متوجه حضورم شود
آنجا را ترک کردم
و این یعنی ترک زندگی ام
ادامه دارد ...
💔🌿•
🤍"جانم میرود"🤍
#پارتدوازدهم
ـ اونوقت کارتون چی هست
ـ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس شهاب دستاش و تو جیب شلوارش فرو بردبا اخم تو چشمای پسره خیره شد
ـ بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم
مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
ـــ بفرمایید دیگه برید
ــــچرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ ....
شهاب به طرفش رفت و نذاشت صحبتش و ادامه دهد .
دستش رو محکم پیچوند و تو گوشش غرید
ـــ لازم نیست توِی عوضی کسیو برسونی
و مشتی حواله ی چشمش کرد
با این ڪارش مهیا جیغی زد
پسرا سه نفر بودن و شهاب تنها .
شهاب می دونست امشب قرار نیست بخیر بگذره
با هم درگیر شده بودند
سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود
سخت درگیر بودن
یکی از پسرا به جفتیش گفت
ــ داریوش تو برو دخترو بگیر
تا خواست تڪون بخوره شهاب پاش و کشید و روی زمین افتاد
شهاب رو به مهیا فریاد زد
ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید
#رمان
#جانممیرود
نویسنده :سرکارخانمفاطمهامیری