♾ ثبت نام چهارمین دوره مجازی «بینهایت»
قراره با هم یه سفر مجازی بریم... سفر به «بینهایت»
سفری به دنبال حقیقت؛ برای پیدا کردن جوابای سوالات مهمی که خیلی وقته تو ذهنمونه و تا به حال پاسخشون رو پیدا نکردیم...
اینجا جمع شدیم تا اساسیترین اندیشههامون رو مروری دوباره کنیم...
📍«بی نهایت » یک دوره ویژه #نوجوانان (متولد 81 تا 85) است. در چهارمین دوره «بینهایت» اگر تا آخرین مرحله با ما همراه باشید، رایگان ،بدون #قرعه_کشی از مزایا و هدایای متنوعی هماننذ سفر به مشهدمقدس، کوله، پاوربانک، ساعت هوشمند و... میتوانید استفاده کنید
✔️ قابل ذکر است در این دوره مجازی، بسته اینترنت شما بصورت نیمه بهاء مصرف خواهد شد.
▫️ مهلت ثبت نام: تا ۹اسفند ماه
👈 آدرس سایت: dn.javanan.org
__________
@edu_javanan
#اطلاعیه
💡 شروع ثبت نام سومین دوره #معارف_کاربردی برهان
✔️ مبتنی بر کتب تقدیر شده برترین آرزو ( مورد تفقد رهبر معظم انقلاب اسلامی، مراجع و نخبگان)
به اطلاع میرساند این دوره پس از سه ماه وقفه، هم اکنون آغاز و علاقهمندان میتوانند پس از مطالعه توضیحات و دیدن هدایا و... در p.javanan.org/mk حداکثر تا روز 21 بهمن ماه 1399، مراحل را شروع نمایند.
👥 این دوره ویژه طلاب سطح1، دانشجویان و دیگر علاقه مندان میباشد.
⏱ طول دوره مقدماتی برای 10ساعت فیلم آموزشی، مشتمل بر پنج مبحث «معرفتشناسی»، «انسانشناسی و جهانشناسی» و «خداشناسی»، «راهنماشناسی»،«دین شناسی» و «معادشناسی» 35روز خواهد بود.
💳 هزینه تمام شده دوره ۱۵۰هزار تومان میباشد که مخاطب هزینه ای را پرداخت نخواهد کرد و توسط موسسه جوانان آستان قدس رضوی تقبل شده است.
اکانت راهنما: @javanan_aqr
_______
@edu_javanan
رفتم تو سرچ گوگل تایپ کردم
“زن چه میخواهد؟”
گوگل بعد از ۲۰ دقیقه پاسخ داد:
“ما همچنان در حال جمع آوری اطلاعات هستیم"😐😂
#پاینده_باد😂✌️🏻
@dokhtaran_dahehashtadi🌸
•••
"مَـا وَدَّعَکـــَ رَبُّک"
خدایت
تو را رهـا نکرده و تنها نگذاشته ...
|ضحۍآیه۳|
#وخداییڪههمیشهبـامناست(:
@dokhtaran_dahehashtadi✨
#تلنگر
✍عجیب است گاهی ما به کسی که در پُست و مقام یا ثروت از ما پیشی گرفته #حسادت میورزیم اما هنگامی که کسی: در #صف_اول نماز یا در #حفظ_قرآن از ما پیشی گرفته، #غبطه نمیخوریم.❗️
👈 علت آن بسیار واضح است و آن عشق به #دنیا و فراموش نمودن آخرت است.👇
🕋 بلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا(۱۶)
🕋 والْآخِرَةُ خَيْرٌ وَأَبْقَى(۱۷)
🌱🍃بلکه شما زندگی دنیا را بر آخرت ترجیح
میدهید، در حالی که #آخرت بهتر و پایندتر است.
📖سوره الأعلى۱۷،۱۶
#تلنگر
@dokhtaran_dahehashtadi✨💕
-ازیہبندھخداییپرسیدن:
حاجیکاریکہسودشزیادباشہ
ودستتوشکم؛سراغداری!؟
گفت:شکـــــرخدا (:🌸
#پیشنهاد_کپی!
@dokhtaran_dahehashtadi
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | بدون تو؛ هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار میکرد ... برمیگشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش میبرد ...
میرفتم براش چای بیارم، وقتی برمیگشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری میخوابید و دوباره میرفت بیرون ...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچهها رو برد ... عاشقش شده بودن ...
مخصوصا #زینب .. هر چند خاطرهای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی قویتر از محبتش نسبت به من بود ...
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگیری و جنگ شروع شد ...
کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به #تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ...
حالا داشت طعم جنگ و #بیخانمان شدن مردم رو هم میچشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن #دانشگاهها تموم شد ...
بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی #پزشکی و #پرستاری غوغا میکرد ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۶
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | رگ یاب
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه .. رفتم جلوی در استقبالش؛ بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم!!
دنبالم اومد توی آشپزخونه ...
- چرا اینقدر گرفتهای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ...
با تعجب، چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خندهاش گرفت ...
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام میکنی؟ ...
+ علی .. جون من رو قسم بخور .. تو ذهن آدم ها رو میخونی؟!!
صدای #خندهاش بلندتر شد .. نیشگونش گرفتم!!
- ساکت باش بچهها #خوابن ...
صداش رو آورد پایینتر ... هنوز میخندید ...
- قسم خوردن که نیست ... ولی بخوای قسمم میخورم ... نیازی به ذهنخونی نیست ... روی پیشونیت نوشته !!
رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...
با چایی رفتم کنارش نشستم ...
+ راستش امروز هر کار کردم نتونستم #رگ پیدا کنم؛ آخر سر، گریه همه در اومد .. دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم .. تا بهشون نگاه میکردم مثل صاعقه در می رفتن...
- اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگهای #من تمرین کن ...
+ جدی؟
لای چشمش رو باز کرد ...
- رگ #مفته.. جایی هم که برای در رفتن ندارم!!
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ...
+ #پیشنهاد خودت بودها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
و با خنده #مرموزانهای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۷
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | حمله زینبی
بیچاره نمیدونست .. بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم .. با دیدن من و وسایلم، خنده #مظلومانهای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خندهام گرفت ...
- بزار اول بهت شام بدم .. وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سِرُم هم بزنم ...
کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا #نمیکردم ... یا تا سوزن رو میکردم توی دستش، رگ #گم میشد ...
هی سوزن رو میکردم و در میآوردم ... میانداختم دور و بعدی رو برمیداشتم ... نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم .. ناخودآگاه و بیهوا، از خوشحالی داد زدم!!!
- آخ جووون .. بالاخره خونت در اومد ...
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... #زل زده بود به ما ... با چشمهای متعجب و وحشت زده بهمون نگاه میکرد ... #خندیدم و گفتم ...
- مامان برو بخواب .. چیزی نیست !!
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...
- چیزی نیست؟.. #بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو #جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ...
علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...
+ چیزی نشده زینب گلم .. بابایی مَرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ..
سعی میکرد آرومش کنه اما فایدهای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش #گریه میکرد ... حتی نذاشت بهش دست بزنم ...
اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... #کبود و قلوه کن شده بود ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۸
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | مجنون علی
تا روز #خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود .. تلاشهای بیوقفه من و علی هم فایدهای نداشت!!
علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش .. تا جایی که میشد سعی کردم بهش نزدیک باشم .. #لیلی و #مجنون شده بودیم .. اون لیلای من .. منم مجنون اون ...
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری میگذشت .. مجروح پشت مجروح .. کمخوابی و پرکاری .. تازه حس اون روزهای علی رو میفهمیدم که نشسته خوابش میبرد ...
من گاهی به خاطر بچهها برمیگشتم اما برای علی برگشتی نبود .. اون میموند و من باز دنبالش .. بو میکشیدم کجاست ..
#تنها خوشحالیم این بود که بین مجروحها، علی رو نمیدیدم .. هر شب با خودم میگفتم .. خدا رو شکر .. امروز هم علی من #سالمه .. همهاش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه!!
بیش از یه سال از شروع جنگ میگذشت .. داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض میکردم که #یهو بند دلم پاره شد .. حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم #بیرون میکشه!!
زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن .. این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت .. و من با همون شرایط به مجروحها میرسیدم .. تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه #بیشتر میشد ...
تو اون اوضاع .. یهو چشمم به علی افتاد .. یه گوشه روی زمین .. تمام پیراهن و شلوارش غرق #خون بود ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/1559363661C248effabc1
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣