eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_چهل_و_هفتم مامان_ زینب بیا این میوه هارو بزا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 به روايت امير حسين مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد كنه يا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه. بلاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره . اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم. اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم زینب ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه ، وای مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بلاخره نامحرمه ، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود. امیرعلی_ امیرحسین. اینجایی؟ _ جان؟ امیرعلی_ کجایی داداش ؟ عاشق شدی؟ _ چی ؟ من ؟ نه بابا امیرعلی_ ? . میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟ _ نه پدرم ادامه بده. ? . . . مامان زینب خانوم _ خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟ با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و زینب خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه . . . چندبار سر جام غلت میزنم .” وای خدا دارم دیوونه میشم “. الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره. تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم ، واقعا شب خوبی بود ، خیلی خوش گذشت. با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب زینب خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود ، از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون…… با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم . آية الكرسى مسكن خوبيه……. . . . با صداي آلارم گوشي سريع از جام بلند ميشم. با حرص گوشي رو خاموش ميكنم و ميندازمش اون سمت. ” واي امروز ، دانشگاه نه ” . . . محمدجواد_ ميگما امير اين خواهرمون چي بود اسمش؟ اها خانوم مقيمي. اخ ببخشيد بيتا خانوم. بعد لحنشو زنونه ميكنه و ميگه _ خواهر فكر كنم ميخواد مختو بزنه. _ خيلي مسخره اي جواد. ميدوني ازاين شوخيا بدم ميادا. محمدجواد_ اوا خواهر . خب به من چه ؟ _ بسته برادر. محمد جواد_ خب حالا بي جنبه جانم. امروز ميخوايم با بچه ها بريم بيرون فكر كنم يه شش هفت ماهي هست كه اصلا جايي نرفتيم ، فقط تو هيئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه ؟ _ صددرصد محمدجواد_ سنگین باش خواهرم. _ برادر تقبل الله با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب ، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره. تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه. دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه. سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم. بهترین مهد آرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی بهشت زهرا. 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫✨💫 💫✨💫 🌻میدونی سرمنشا 📌مشکلات عمده‌ی ما کجاست؟ 🌻رغبت به دنیا 🌏 و مظاهر و قشنگی های اون! یعنی نباید از این نعمت‌ها بهره مند بشیم؟؟ 🌻چرا که نه! بهره مندی که اشکالی نداره😍 اما ☝️ علاقه و توجه افراطی و شدیده که مشکل ساز میشه😣 🎞 این‌کلیپ‌جذاب‌رو 🎞 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱✨🌱 ✨ 🌱 وقتے همہ چیز روبراه است کہ امیدوارے معنا ندارد ! امید زمانے ارزشمند است کہ همہ چیز در بدترین شرایط است ؛ پس هیچوقت ناامید نشو بہ ویژه در اوج تاریکے و تلخے روزگار! 🌿عصر زیباتون سرشار از امید و انرژی🌿 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌱 ✨ 🌱✨🌱✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😄😂😁 😁😂😄 مشهدیه ميره بالای تپه! داد ميزنه: خدایا برچی درمان کرونا رو نمدی! خدایا برچی پول نمدی! خونه نمدی! ماشین نمدی! یهو پاش سر می خوره از بالای تپه پرت ميشه پایین!😆 ميگه: نمدی که نمدی! برچی هل مدی؟ 😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😂😂😂😄😉😉😉😄😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‏زنگ زدم رستوران؛ میگم: غذا چے دارین؟ میگه: پیتزا، جوجه ڪباب، ڪوبیده، مرغ، استیک ... منم گفتم: خوش بحالتون، ما آش دوغ داریم!🍜🤪 نمیدونم چرا شاکی شد و قطع ڪرد! 😐 ملت اعصاب ندارن تازگیا 😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
کمبود جای پارک داره مشکل ساز میشه😂😐 مسئولین رسیدگی کنن😁😁😁 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_چهل_و_هشتم به روايت امير حسين مدام نگرا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 به روايت راوي ( سوم شخص ) یکی از دختران دانشگاه برای مسخره کردن شخصیت مذهبی امیرحسین،به عمد آستینشو گرفته بود و با دوستانش میخندید. جو دانشگاه برای امیرحسین فوق العاده سنگینه و این رو هم درک میکنه که امیرحسین الان فقط نیاز به تنهایی داره. تصمیم میگیره در اولین فرصت با بچه ها تماس بگیره و برنامه امروز رو کنسل کنه و خودش هم به سمت خونه راه میوفته. . امیرحسین با سرعت زیاد به سمت بهشت زهرا میره ، تمام مدت تنها چیزی که ذهنش رو پر کرده ، زینب هست. ، اصلا دوست نداره به نامحرم فکر بکنه اما…….. بعد از یک ساعت به بهشت زهرا میرسه. قطعه ی شهدای گمنام. به روایت زینب _ ‍ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺑﻠﯽ؟ _ ﺑﮕﻮ ﺟﻮﻧﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ? ﺟﻮﻧﻢ _ آﻓﺮﯾﻦ . ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻥ ﮐﺘﺎﺑﺘﻮ ﺑﺒﻨﺪ ﮔﻮﺵ ﮐﻦ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺧﺐ؟ _ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﭼﯿﻪ؟ ﻣﻨﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﯿﮕﻦ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ، ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﺑﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻃﻠﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺑﮑﻨﻪ . ﻭ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺍﻟﮕﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ . _ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ . ﺧﺐ ﻣﻦ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻢ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﺰﻭ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﺗﻮﺵ ﺩﺧﯿﻠﻪ . ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻋﮑﺲ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ، ﭼﻬﺮﺵ، ﺗﻮﺭﻭ ﺟﺬﺏ ﮐﺮﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪﺕ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯽ . ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﻗﻢ . ﻋﮑﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ ، ﻋﮑﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﯿﭻ آﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ . _ ﺍﻭﻥ ﺍﻭﻥ .… ﺍﻭﻥ ﻋﮑﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺘﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪﻣﻪ . ﺍﻭﻥ ﺷﻬﯿﺪ . ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﻋﮑﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﻬﯿﺪﻩ ، ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺬﺍﺑﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﻡ ﺩﺍﺷﺖ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻤﺶ . _ ﺍﺳﻤﺶ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﻬﯿﺪ ﺍﺣﻤﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﺸﻠﺐ _ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﺠﺎﯾﯿﻪ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻟﺒﻨﺎﻥ . ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﻪ ﻭ ﻋﮑﺴﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻢ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺎ ﻧﺎﺧﻮﺩﺍﮔﺎﻩ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﺸﻦ ، ﮔﯿﺞ ﺷﺪﻡ . ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺩﻡ . ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﺘﻢ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﭘﯿﺎﻣﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻫﻢ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯿﮑﻨﻦ، ﻣﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﮐﺎﺭﺑﺮﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﺸﻢ . ﯾﻪ ﺣﺲ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺣﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺩﺭﮐﺶ ﮐﻨﻢ . ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻋﮑﺴﺶ ﻣﯿﺎﺩ ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺻﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺷﺘﯿﭙﯽ . ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ . ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﻪ ﺍﺯ ﻋﺰﯾﺰﺕ ﺑﮕﺬﺭﯼ . ﻋﮑﺴﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻮﺟﻬﻤﻮ ﺟﻠﺐ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻋﮑﺲ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺟﻮﻭﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﺶ ؛ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ . ﺷﺪﺕ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﻪ، ﻭ ﻋﮑﺲ ﺑﻌﺪ ، ﻋﮑﺲ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯼ ﻧﺎﺯﯼ ﺑﻐﻞ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺣﻨﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ . ﺍﯼ ﺟﺎﻧﻢ . ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺳﺨﺘﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺑﮕﺬﺭﻩ . ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﺶ ﻭ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﺶ . ﻧﻔﺮ ﻫﻔﺘﻢ ﻟﺒﻨﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﻧﻔﻮﺭﻣﺎﺗﯿﮏ ، ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﺗﺮﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ . ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩﻩ . ﺍﺷﮑﺎﻡ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﺸﻦ . ” ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻋﺠﺐ ﻋﺸﻘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺘﻦ ” . . . ﺣﺪﻭﺩ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﻭ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ، ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻨﺶ ﺩﻭ ﺩﻝ ﺑﻮﺩﻡ . . . . ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینب ﺣﺎﺿﺮﺷﺪﯼ؟ _ آﺭﻩ . ” ﻭﺍﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﭙﻮﺷﻢ ” ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﭼﻮﻥ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺟﻤﻌﺶ ﮐﻨﻢ ، ﻭ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﯽ ﺣﺮﻣﺘﯽ ﻭ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺑﺸﻪ . ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺮﻡ . ﻗﻠﺒﻢ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﺑﻪ ﻗﻔﺴﻪ ﯼ ﺳﯿﻨﻢ ﻣﯿﮑﻮﺑﻪ . ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﺼﻤﯿﻤﻢ ﺭﻭ ﻋﻤﻠﯽ ﮐﻨﻢ . . . . ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﻗﺪﻡ ﻣﯿﺰﻧﻢ، ﺍﻣﺎ ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﻩ . ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻣﯿﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﻡ . ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ ، ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺪﯾﺪ ﻭ ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ . ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺰﺍﺭ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﺮﻡ ، ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺪﺍ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻦ ، ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻦ . ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﺮﺩﻥ ؛ ” ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﯾﻦ ﻋﻬﺪ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ . ﺧﺪﺍﯾﺎ ، ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ، ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ؛ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ، ﮐﻨﺎﺭ ﻗﺒﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ، ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺭﺑﺎﺭﺵ ﺑﻮﺩﻥ ، ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﯿﻮﻩ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﺘﯿﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ، ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﺑﺎﻫﺎﺗﻮﻥ ﻋﻬﺪ ﻣﯿﺒﻨﺪﻡ ﻭ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ، ﺍﮔﺮ ﻫﻤﺴﺮﻡ ، ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻥ ﺗﻮﺭﺍﻩ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻧﮑﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺸﻮﯾﻘﺶ ﻫﻢ ﺑﮑﻨﻢ . ” ﺣﺮﻓﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﻗﺒﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﻞ ﺭﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺩﻭﻧﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﺭﻭ ﮔﻞ ﺑﺮﮔﺎﯼ ﺭﺯ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ، ” ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ ”. ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﻼﯼ ﭘﺮ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺮﺳﻢ ؛ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﮐﺎﻣﺮﺍﻥ . 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
هدایت شده از از ۲۰
منتظر باشید...🤔 بزرگترین رویداد نوجوانانه کشور تا روزهایی دیگر آغاز خواهد شد😌😍 ما را با شناسه @Az_bist در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید.❤️ 💪💫 ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید🙏 @az_bist