eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_پنجاه_و_دوم ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﻧﻴﻤﻪ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 به روایت زینب وای که چقدر امروز با بچه ها خوش گذشت . این اولین دورهمی بود که فاطمه هم همراهمون بود ، فکر نمیکردم بچه ها به خاطر حجابش آنقدر زود باهاش کنار بیان اما برعکس تصورم خیلی هم باهم صمیمی شدن. . . . روی تخت میشینم و کتاب زبانم رو باز میکنم، حوصله هرچیزی رو دارم جز زبان . دوباره میبندمش و میرم سراغ گوشی. چند روزی میشه که سری به تلگرام نزدم. داده تلفن رو روشن میکنم و وارد تلگرام میشم، بین این همه پیام نگام که به شماره عمو میفته استرس بدی میاد سراغم، پیامش رو باز میکنم. عمو_ سلام تانیا جان. خوبی؟ عمو بابت رفتار اون روز و سرد برخورد کردنای بعدش عذر میخوام. راستش نگران شدم که شاید ناراحت شده باشی که سراغی از ما نگرفتی دیگه. “چی شده که عمو دوباره بهم پیام داده؟ خب شاید دلش تنگ شده ” سریع براش تایپ میکنم _ سلام عموجون. نه بابا چه ناراحتی. مردد میمونم که بهش بگم ازدواج کردم یا نه. اما زود پشیمون میشم ، من که هنوز ازدواج نکردم یه محرمیت ساده بود فقط همین. بیخیال بقیه پیاما نتم رو خاموش میکنم و گوشی رو روی میز میزارم. کلا میونه خوبی با گوشی نداشتم و ندارم . دوباره یاد امیرعلی می افتم. عه عه چجوری با نامزد بنده رفت بیرون منم نبردن ، مردم تو دوران نامزدیشون چجوری گردش میرن، ما چیکار میکنیم؟ با صدای در سریع از اتاق میرم بیرون. که با چهره خندون امیرعلی مواجه میشم. _ سلام پسر پرو . امیرعلی_ سلام خواهر پسر پرو. _ نامزد بنده رو کجا بردی؟ امیرعلی_ نگذار غیرتی بشم ها! هههه. قبل از اینکه نامزد شما بشه دوست من بوده ، بعدشم شما نامزد بنده رو کجا بردی؟ _ قانع شدم. امیرعلی_ آفرین. راستی نامزد محترمتون گفتن که از پدر محترممون اجازه میگیرن، فردا تشریف ببرید بیرون ، کارتون دارن. بابت امروز هم که مجبور شد بره عذرش موجه بوده و گفت. بهت بگم پوزش. دست به سینه به دیوار تکیه میدم و میگم_ خب عذرش چی بوده؟ امیرعلی_ حالا دیگه. _ عهههه؟؟؟؟ امیرعلی_ آررررره . مامان_ سلام مادرجان. امیرعلی_ سلام قربونت برم. مامان_ خدانکنه. خسته نباشید مادر راستی زینب به مادربزرگت زنگ زدی؟ _ برای چی؟ مامان _ من زنگ زدم عذر خواهی کردم که نشد برای محرمیت بیان توهم یه زنگ بزن. _ باشه حالا. با صدای زنگ گوشی به اتاق برمیگردم ؛ شماره ناشناس . _ بله؟ + سلام عزیزم. پرنیانم _ سلام پرنیان جان. خوبی؟ + الحمدلله. ببخشید مزاحمت شدم. راستش داداشم کارت داشت ، گفت من زنگ بزنم بعد گوشی رو بهش بدم. با تموم شدن جملش ، یه دفعه گوشی از دستم میوفته. وای خاک برسرم. گوشی رو برمیدارم. _ الو جانم؟ چیزه ببین پرنیان میگم….. با پیچیدن صدای مردونه تو گوشی دیگه اشهد خودمو خوندم، طبق معمول سوتی + سلام علیکم ببخشید پرنیان فکر کرد باهاش خداحافظی کردید، گوشی رو داد به من رفت بیرون. میخواید صداش کنم؟ فقط تونستم سکوت کنم. +زینب خانوم. _ سلام. +سلام. خوب هستید؟ _ ممنونم شما خوبید؟ + ممنون باخوبیتون.راستش من با پدر بزرگوارتون تماس گرفتم ، اجازه گرفتم که اگه موافق باشید، فردا بریم بیرون که یه مقدار باهم حرف بزنیم. _ نههههه؟؟؟؟ +نه؟ نکنه به خاطر امروز ناراحت شدید؟ _ نه یعنی اره . +ناراحت شدید؟ _نه اون نه اون یکی اره. +چی نه؟ _نه یعنی ناراحت نشدم. فردا رو بریم. “گند زدم ” +بله. ممنونم. پس من فردا ساعت ۱۰ ، دم منزلتون باشم خوبه؟ _ بله. مرسی. + پس فعلا با اجازتون سلام. نه یعنی خدافظ. _ خدانگهدار گوشی رو که قطع کردم نفس راحتی کشیدم و یه دفعه زدم زیر خنده. خداروشکر یه بار سوتی داد دیگه ابروی من نرفت . 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_پنجاه_و_دوم به روایت زینب وای که چقدر
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 به روایت امیرحسین … وای خدایا آبروم رفت، این حجم استرس برای صحبت کردن با یه نفر غیر طبیعیه. با صدای اذان سریع بلند میشم، نماز میخونم. دیگه هرچقدر کلنجار میرم خوابم نمیبره….. . گل های نرگس رو روی داشبورد میزارم و از ماشین پیاده میشم.میخوام بردارم خودم بهش بدم ولی روم نمیشه بیخیال گل ها به سمت زنگ میرم دستم رو بالا میارم که در باز میشه و زینب سادات میاد بیرون. با دیدنم تعجب میکنه و منم یکم هول میشم اما زود خودمو جمع و جور میکنم و لبخند میزنم_ سلام سادات بانو. سرش رو پایین میندازه و سرخ میشه. _سلام _ خوبید؟ زینب_ ممنون شما خوبید؟ _ الحمدالله . باخوبیه شما. بریم؟ زینب _ بله . سوار ماشین میشیم و نگاهش به اولین چیزی که میفته گل های نرگسه. از روی داشبورد برشون میدارم و روی پاش میذارم. لبخند میزنه . زینب_ ممنون لبخندي ميزنم و حركت ميكنم. _ صبحانه خورديد؟؟ زینب_ بله. ممنون. _ خب شما جایی رو درنظر ندارید که بریم. زینب_ نه. “وای این چرا حرف نمیزنه کل حرفاش تو نه و اره خلاصه میشه ” _خب پارک نهج البلاغه خوبه؟ زینب_ بله . . بعد از نیم ساعت رسیدیم. رفتیم کنار آبشار مصنوعی و هرکدوممون روی یکی از سنگاش نشستیم. امیرحسین _ نمیخواید چیزی بگید؟ _ خب شما شروع کنید. امیرحسین _ برنامتون چیه؟ _ برای عروسی و عقد و…….. به روایت زینب _ من عروسی نمیخوام. امیرحسین _ نمیخوایددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟ خیلی خونسرد جواب دادم_ نه با تعجب برگشت طرفم. _ چیزی شده؟ امیرحسین _ اگه به خاطر اون میگید که من گفتم شاید همیشه وضع مالیمون خوب نباشه ، شما نگران اونش نباشید …. حرفش رو قطع کردم. _ نه. به خاطر اون نیست ، به نظر من سادگی زیباترین چیزه، میدونم شاید عجیب باشه دختری که تا پارسال اونجوری بود و تنها ارزوش سفر به آمریکا و کشورای خارجه بوده حالا همچین چیزی رو بگه اما…. اما….موافقید به جای عروسی بریم…… کربلا؟؟؟؟ امیرحسین _ شما امر بفرما. یکم خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین. امیرحسین _ فکر کنم به هم محرمیم.نه؟ پس خجالت نداره بانو. با لفظ بانو کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد. دلم میخواست همونجا سجده شکر برم، برای این آرامش….. 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_پنجاه_و_سوم به روایت امیرحسین … وای خدای
باران: 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 به روايت زینب اميرحسين_ سلام. _ سلام. خوبيد؟ اميرحسين_ الحمدالله. شما خوبي؟ _ ممنون. اميرحسين_ راستش، ان شاءالله دو هفته ديگه اردو راهيان نور از طرف مسجد هستش، ميخواستم ببينم اگه موافقيد با خانواده صحبت كنيم اگه اجازه دادن بريم. واقعا ميمونم كه چي بگم ، سفري كه حسرتش از عيد به دلم مونده بود، سفري كه از وقتي با شهدا انس گرفته بودم شده بود آرزوي هر روز و شبم، با مردي كه شده بود همه دنيام، همه زندگيم. اميرحسين_ الو؟؟؟؟ _ جانم؟ بعد از چند ثانيه سكوت ادامه ميده _ جونتون سلامت.فكر كردم قطع شده. _ من از خدامه بيام. فقط اگه مامان ، بابا اجازه بدن. اميرحسين_ اجازه ميدين من باهاشون هماهنگ كنم؟ _ ممنون ميشم. اميرحسين_ پس فعلا بااجازتون.ياعلي _ ياعلي. گوشي رو قطع ميكنم ، سريع وضو ميگيرم، دو ركعت نماز شكر و بعد سجده ي شكري طولاني كه خدارو شكر ميكنم بابت مهربوني هاش، بابت همه نعمتاش . بابت حضور اميرحسين، بابت اين آرامش ، غافل از طوفاني كه منتظرم ايستاده دو هفته بعد . توي آينه نگاهي به خودم ميندازم، روسري آبي رنگي كه صورتم رو قاب كرده و سياهي كه روش نشسته، زيبايي خاصي داشت، كيف كوچيك مشكيم و ساک نسبتا کوچیکی که با کمک فاطمه آماده کردم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق بيرون ميرم. امیرحسین کنار بابا روی کاناپه نشسته و به سفارشات بابا درمورد اینکه حواسش به من باشه گوش میده ، مامان بابا هنوزهم فکر میکنن من بچم، خندم میگیره اما به لبخندی اکتفا میکنم و با صدای نسبتا بلندی خطاب به امیر حسین میگم، بریم؟ بابا و امیرحسین هردو به سمت من برمیگردن ، برق تحسين رو تو نگاه هردو به وضوح ميشه ديد. بابا_ بريد به سلامت بابا جان. اميرحسين با اجازه اي ميگه و به سمت من مياد، ساك رو از دستم ميگيره و به طرف در ميره . از مامان ، بابا خداحافظي ميكنيم به مسجد ميرسيم، فاطمه و اميرعلي هم همزمان با ما ميرسنن. _ عليك سلام.كجا غيبتون زد؟ فاطمه _ چفيه ها دست من بود خونه جا گذاشته بودم. _ خسته نباشي. فاطمه_ سلامت باشي سه هفته بعد روي تخت غلتي ميزنم و خاطرات رو مرور ميكنم. چشمم به تپه نسبتا خلوتي ميخوره. بي توجه اميرحسين كه مدام صدام ميكنه به سمت تپه ميرم، چيزي رو احساس نميكنم، صدا گنگ و بي معني به نظرم ميرسن، حتي ديگه اشكي هم نمونده كه بخوام بريزم. روی خاک ها میشینم ، مرور میکنم هرچیزی رو که این چند روزه شنیدم و دیدم ، اشک هام بی اجازه روانه صورتم میشن ، گریه نمیکنم زجه میزنم ، شهدا به خاطر حفظ حجاب از همه چی گذشتن ، رفتن که کسی چادر از سر بانوان این سرزمین نکشن ، اما من چی؟ من حتی حاضر نیستم چادری رو سرم باشه که یادگار مادرم حضرت زهراست. با احساس کشیده شدن چادرم سرم رو بالا میارم. امیرحسین کنارم زانو میزنه و بوسه ای روی چادرم میشینه. من از این به بعد یه بانوی چادریم از روی تخت بلند میشم و به پذیرایی میرم . _ مامان کمک نمیخوای ؟ حوصلم سر رفته. مامان_ الان که نه، کاری ندارم. میگم میخوای چند روز دیگه امیرحسین اینا رو دعوت کنیم که قرار عقد رو هم بزاریم؟ یک ماه دیگه سالگرد ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) هستش. _ اره مامان_ خب حالا. پس بزار بابا بیاد ببینم کی خونست. راستی خب عقدتون رو با فاطمه و امیرعلی هم میتونید بگیرید دیگه. _ حالا بزار هماهنگ میکنیم. به اتاق برمیگردم و سریع شماره فاطمه وو از تو مخاطبین پیدا میکنم. بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی میپیچه. فاطمه_ جونم؟ _ ببین میگم شما که میخواید سالگرد ازدواج حضرت فاطمه عقد کنید ، ماهم همون روزیم دیگه. موافقی باهم عقد کنیم یا مشهد یا گلزار شهدا فاطمه_ نفس بکش. سلام _ سلام. یه دفعه با یه لحن ذوق زده تر از من گفت _ وای اره اخ جون. عالیه. _ خجالت بکش. دختر انقدر برای ازدواج ذوق میکنه؟ فاطمه_ نه اینکه خودت ذوق نکردی? _ خب حالا. فعلا… فاطمه_ ياعلي _ یا حق گفته بودم دلبرم بهتر که چادر سر کنی کعبه ی احرام من! با چادرت بانو تری  🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
باران: 💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_پنجاه_و_چهارم به روايت زینب امير
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﺧﺸﮏ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺗﻮ ﻇﺮﻑ ﻣﯿﺰﺍﺭﻡ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﯿﺮﻡ ، ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻧﮕﯿﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ، ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﻫﺎﯼ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻭ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﻣﯿﺮﻥ ﺳﺮ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ ﺑﺎﺑﺎ _ ﺧﺐ ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭼﯿﻪ؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺎﻫﻢ ؟ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﺻﺤﺒﺘﺎﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻧﻪ؟ ﭘﯿﺶ ﺩﺳﺘﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﮕﻢ _ ﻧﻪ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻘﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺑﺎﺑﺎ _ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ . ﺧﺐ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺁﻗﺎﯼ ﺣﺴﯿﻨﯽ ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﺑﻌﺪ . ﭘﺪﺭ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﺎﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎﺳﺖ . ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﯿﺮﻡ ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻣﺘﻘﺎﺑﻼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﻣﯿﺎﺩ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺧﻮﺑﯿﺪ؟ _ ﻣﻤﻨﻮﻥ . ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺑﯿﺪ؟ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺑﺎ ﺧﻮﺑﯿﻪ ﺷﻤﺎ . ﺍﻟﺤﻤﺪﺍﻟﻠﻪ . ﺧﺐ ﺷﻤﺎ ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟ _ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﭼﻮﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﻋﻘﺪﺷﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺷﻪ، ﮔﻔﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﻪ ، ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍ ﯾﺎ ﺣﺮﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ . ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻢ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻭﺍﻗﻌﺎﺍﺍﺍﺍﺍ؟؟؟؟؟؟ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻡ _ ﺑﻠﻪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺧﺐ … ﺧﺐ … ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻋﺎﻟﯿﻪ . ﭼﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ؟ _ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﻧﻈﺮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﭼﯿﻪ؟ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺑﻠﻪ ﺑﻠﻪ ﺣﺘﻤﺎ . ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺧﺎﺭﺝ ﺑﺸﻢ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺮﻡ . ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﯾﻢ، ﻫﻤﻪ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﺑﺎ ﺷﻮﻕ ﻣﯿﭙﺬﯾﺮﻥ ﺑﻪ ﺟﺰ ﭘﺪﺭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﻮﺩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻣﺎ ﺍﺧﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﻭﻟﺶ ﮐﻤﯽ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﺟﻤﻊ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﮕﻪ . ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺎﺳﺎﮊ ﻣﯿﺸﯿﻢ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻨﺎﺭﻫﻢ ﻭ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﯾﻢ . ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺤﺮﻡ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻫﯿﭻ ﺗﻤﺎﺳﯽ ﺑﺎﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ . . . . .ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﻣﯿﮕﺮﻥ ﻭ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ …… _ ﺍﻩ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﺎﺩ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺧﺐ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ _ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﺪﯾﺪ؟ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺷﻤﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯾﺪ؟ _ ﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﺍﺧﻪ ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺪ ﺧﻮﺷﺸﻮﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﮕﻢ _ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﻤﺎ ﺻﺒﺢ ﻫﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﯾﺪ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﯿﻄﻮﻧﯽ ﻣﯿﮕﻪ _ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻣﺎﯾﯽ ﻧﻪ؟ _ ﮐﻮﻓﺘﻪ . ﺑﺮﻭ ﺑﭽﻪ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺁﻗﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺳﻮﺧﺖ ﺑﭽﻢ . ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﻣﺎ ﺑﺮﯾﻢ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ _ ﻫﺮﭼﯽ ﺍﻣﺮ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﺮﺥ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﯾﻢ . ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻫﻮﺍ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﻇﺮﯾﻒ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯿﻮﻓﺘﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮕﻢ ﻫﻤﯿﻨﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﻫﻨﻢ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺳﻤﺖ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﺮﯾﻢ . . . .ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺧﺐ ﭼﯽ ﻣﯿﻞ ﺩﺍﺭﯾﺪ . ﻣﻨﻮ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻣﯿﺰﺍﺭﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮕﻢ _ ﻫﻤﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﻟﻄﻔﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻭ ﮐﯿﮏ ﺷﮑﻼﺗﯽ؟ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﻫﻮﺱ ﮐﯿﮏ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺭﻭﻡ ﻧﺸﺪ ﺑﮕﻢ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ ؟ _ ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ؟ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﺧﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﺎﮐﺎﺋﻮ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﺪ ، ﺣﺪﺱ ﺯﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﯿﮏ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ . ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ _ ﺑﻠﻪ . ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﮑﻼﺗﻢ .ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﺎﺹ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ _ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﺩﺍﺭﯾﺪ .ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ .ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻻﯾﻖ ﺳﺘﺎﯾﺶ . ﺍﺯ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯿﺸﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ، ﺑﺎﺭﻭﻥ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﯾﺪﻥ ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﻭﺳﻂ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺗﻮ ﺗﻬﺮﺍﻥ؛ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ . ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﯾﻪ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺮ ﭘﺎﺭﮎ ﺑﻮﺩ، ﭼﻮﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺧﺮﯾﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﻭﻧﺎ ﺟﺪﺍ ﻭ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺟﺪﺍ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ .ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﻮﺷﯽ، ﮐﯿﻔﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻢ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ، ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻋﻤﻮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺳﺒﺰ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻣﺰ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻢ _ ﺳﻼﻡ ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ .ﻋﻤﻮ _ ﺳﻼﻡ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺟﺎﻥ . ﺧﻮﺑﯽ؟ﺑﺎ ﺧﻄﺎﺏ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻧﻢ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺍﺧﻤﺎﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻩ . _ ﻣﻤﻨﻮﻥ . ﺷﻤﺎﺧﻮﺑﯿﺪ؟ﻋﻤﻮ _ ﻣﺮﺳﯽ ﻋﻤﻮ . ﻣﯿﮕﻢ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺍﻻﻥ ؟ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ؟ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺧﺎﺻﯽ ﺳﻮﺍﻟﺶ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺭﻭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﭘﺲ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﮑﺚ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻣﯿﮕﻢ _ ﺑﯿﺮﻭﻧﻢ . ﺍﺭﻩ . ﭼﻄﻮﺭ؟_ ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ؟ 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_پنجاه_و_پنجم ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﺧﺸﮏ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺗﻮ ﻇﺮﻑ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 عمو_.راستی یه سوال؟ .تو چرا بعد از آرمان با کسی دوست نشدی؟ با شنیدن ﺍﺳﻢ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﺍﺳﺘﺮﺳﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻧﻔﺮﺕ ﻣﯿﺸﻪ . ﻫﻤﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺑﺪ ، ﺑﺮﺍﻡ ﺩﻭﺭﻩ ﻣﯿﺸﻪ ، ﺍﻣﺎ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﻭ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻭ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺑﯿﺎﻧﺶ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ . _ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﮕﻪ؟ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ ﻣﻦ ﺍﻫﻞ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﻋﻤﻮ _ ﺍﻫﺎ . ﺑﺎﺷﻪ . ﻋﻤﻮ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪﺍ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺰﻧﮕﻢ . _ ﺑﺎﺷﻪ . ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ . ﺑﻪ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻧﯿﺪ . ﻋﻤﻮ _ ﺑﺎشه . ﺑﺎﯼ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﮐﯿﻔﻢ ﺭﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻢ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺗﻮﺵ ﺑﺰﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺗﻠﺦ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺭﻭ ﺭﻗﻢ ﻣﯿﺰﻧﻪ . ﮐﯿﻒ ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﻮﻓﺘﻦ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﻢ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﭼﯽ ﺷﺪ؟ ﺑﺎ ﺑﻬﺖ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺗﮑﻮﻥ ﻣﯿﺪﻡ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﻨﻢ _ ﻫﯿﭽﯽ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺧﻢ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﻭ ﮐﯿﻔﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻩ . ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺑﺎ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﻣﯿﺸﻢ ، ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺮﻩ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ، ﮐﯿﻒ ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﻣﺴﯿﺮ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺭﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﻤﯿﺮﺳﻪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ زینب ﺳﺎﺩﺍﺕ . ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﭼﺮﺍ ﺭﻧﮕﺖ ﭘﺮﯾﺪﻩ؟ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺟﻤﻊ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﻤﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻪ ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ، ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺍﻭﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﻩ ، ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺪﻡ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪ ﻣﯿﺸﻪ، ﭘﺎﻫﺎﻡ ﺗﻮﺍﻧﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺪﻥ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﭼﻨﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ ..…… 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_پنجاه_و_ششم عمو_.راستی یه سوال؟ .تو چرا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﻜﻨﻢ . ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﻮﺭ ﺗﻨﺪﻱ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻣﺤﻴﻂ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺳﺮﻳﻊ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﻠﻚ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﻱ ﻫﻢ ﻣﻴﺰﺍﺭﻡ . ﺻﺪﺍﻱ ﻧﺠﻮﺍﮔﺮ ﻛﺴﻲ ﺭﻭ ﺑﺎﻻﻱ ﺳﺮﻡ ﻣﻴﺸﻨﻮﻡ . “ ﺻﺪﺍﻱ ﻗﺮﺁﻧﻪ؟ ﺁﺭﻩ . ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ . ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻛﺠﺎ؟ ﻧﻜﻨﻪ ﻣﺮﺩﻡ ؟ ” ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﻮﺯﺵ ﺷﺪﻳﺪﻱ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻣﻴﺸﻪ ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻭ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﻛﻨﻢ ﺩﻟﻴﻞ ﺳﻮﺯﺵ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﺟﻮﻳﺎ ﺑﺸﻢ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻱ ﺑﺎﺭﻭﻧﻲ ﺍﻣﻴﺮ ﺣﺴﻴﻦ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﻣﻴﺸﻢ ، ﭼﺸﻢ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻱ ﺍﺷﻚ ﺑﺎﺭﺵ ﻣﻴﮕﻴﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻛﺘﺎﺑﻲ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺧﻴﺮﻩ ﻣﻴﺸﻢ ، ﻭ ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻢ ﻣﻴﺪﻭﺯﻡ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻫﺎﺵ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺧﺎﺻﻲ ﺁﻳﻪ ﻫﺎﻱ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩﻥ . ﭼﻪ ﺻﻮﺕ ﺩﻟﻨﺸﯿﻨﯽ ، ﺣﺘﯽ ﺗﻮ ﺭﻭﯾﺎ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﻮﻧﺪﻧﺶ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺨﺶ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ _ ﺻَﺪَﻕَ ﺍﻟﻠﻪُ ﺍﻟﻌﻠﻲُ ﺍﻟﻌَﻈﻴﻢ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻱ ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ ، ﻛﺘﺎﺏ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﻴﺸﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻮﺳﻪ ﺭﻭﻱ ﺟﻠﺪﺵ ﻣﻴﺸﻴﻨﻪ . ﭼﺸﻢ ﻣﻴﺪﻭﺯﻡ ﺑﻪ ﺣﺮﻛﺎﺕ ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ . ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻛﻪ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﺸﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﻣﻴﺸﻴﻨﻢ ، ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﻭ ﺑﺮﻋﻜﺲ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺍﻱ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺖ. ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﻴﻜﻨﻪ: ﺧﻮﺑﻲ؟ . ﺻﺪﺍﺵ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﻱ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻮﻧﻲ ﻣﻴﺸﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ، ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﻜﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻛﺘﻔﺎ ﻣﻴﻜﻨﻢ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﻮﺯﺵ، ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﻴﻜﺸﻮﻧﻪ ، ﺑﻠﻪ . ﺩﻗﻴﻘﺎ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﺍﺯﺵ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ؛ ﺳﺮﻡ . ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺳﺮﻡ ﺯﺩﻡ ، ﻧﺰﺩﻳﻜﺎﻱ ﻛﻨﻜﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻭ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﻛﺎﺭﻡ ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻛﺸﻴﺪ، ﺍﻭﻝ ﻛﻪ ﺭﮒ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﭘﻴﺪﺍ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩﻥ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﺳﺮﺍﺥ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻛﺮﺩﻥ ، ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺳِﺮُﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻥ ﺗﺎ ﻳﻚ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺎ ﻛﻮﭼﻴﻚ ﺗﺮﻳﻦ ﺣﺮﻛﺘﻲ ﺣﺴﺎﺑﻢ ﺑﺎ ﻛﺮﺍﻡ ﺍﻟﻜﺎﺗﺒﻴﻦ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺻﺪﺍﻱ ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺳﻮﺯﺵ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﻴﺸﻪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﻫﻢ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﻣﯿﺸﯿﻢ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻩ؟ _ ﯾﮑﻢ ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﺮﯼ ﻗﺒﻞ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺭﺍﺳﺘﺶ، ﭼﯿﺰﻩ .… ﻫﯿﭽﯽ ﻓﻘﻂ ﺣﻼﻝ ﮐﻨﯿﺪ ..… ﻓﮑﺮﺍﯼ ﻣﺰﺍﺣﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺶ ﺑﻪ ﻣﻐﺰﻡ ﻫﺠﻮﻡ ﺍﻭﺭﺩﻥ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩﻡ ﻭﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻭ ﭘﺮﺳﺸﯽ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ _ ﭼﻄﻮﺭ؟ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ ؟ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﻧﻪ . ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺸﯿﻦ . ﺁﺧﻪ ﺁﺧﻪ ﺳِﺮُﻣِﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﻦ ﻭﺻﻞ ﻛﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﻼﻝ ﻛﻨﻴﺪ ﺍﮔﻪ ..… ﺣﺮﻓﺶ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﻣﻴﻜﻨﻢ _ ﻧﻪ ﻧﻪ . ﻣﻤﻨﻮﻥ . ﻣﻦ ﻛﻼ ﺗﻮ ﺳﺮﻡ ﻭﺻﻞ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﻜﺎﻓﺎﺗم.ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﺍﺯ ﺟﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻴﺸﻢ . ﺑﻲ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻲ ﻣﻴﺮﻡ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺑﻠﻨﺪﻱ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﻪ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﻱ ﻧﻤﻴﺮﺳﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﻳﻔﻮﻥ ﻣﻴﺮﻡ . ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻥ ﭼﻬﺮﻩ ی ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻟﺐ ﻫﺎﻡ ﻣﻴﺸﻪ . ﺩﺭ ﺭﻭ ﻣﻴﺰﻧﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﻲ ﺍﻑ ﺍﻑ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﻴﺪﺍﺭﻡ . _ ﺳﻼﻡ . ﺑﻔﺮﻣﺎﻳﻴﺪ . ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ: ﺳﻼﻡ . ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﻤﻴﺸﻢ . ﻣﻴﺸﻪ ﻳﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﺗﻮ ﺣﻴﺎﻁ ﻓﻘﻂ ﻟﻄﻔﺎ ._ ﺧﺐ ﺑﻔﺮﻣﺎﻳﻴﺪ ﺩﺍﺧﻞ . ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ: ﻛﺎﺭﻡ ﻛﻮﺗﺎﻫﻪ ﻃﻮﻝ ﻧﻤﻴﻜﺸﻪ .ﮔﻮﺷﻲ ﺁﻳﻔﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﻴﺰﺍﺭﻡ ، ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻧﮕﻲ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﻴﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﻣﻴﺮﻡ ﺗﻮ ﺣﻴﺎﻁ . ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻥ ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ ﻛﻪ ﭼﻨﺪ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺭﺯ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﻱ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺫﻭﻕ ﻣﻴﻜﻨﻢ ، ﻛﻤﻲ ﻣﻴﭙﺮﻡ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻴﺰﻧﻢ _ ﻭﺍﻱ ﻣﺮﺭﺭﺭﺭﺳﻲ .ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ ﻣﻴﺨﻨﺪﻩ ﻭ ﮔﻞ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﻢ ﻣﻴﮕﻴﺮﻩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻴﮕﻪ _ ﺑﻔﺮﻣﺎﻳﻴﺪ ، ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﺮﻛﺖ ﺿﺎﻳﻊ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻴﺸﻢ . ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﻫﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﻴﺪﻡ ﻭ ﻣﻴﮕﻢ: ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ . ﻣﻦ ﮔﻞ ﺭﺯ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺫﻭﻕ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻡ . ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ: ﻗﺎﺑﻞ ﺷﻤﺎﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﮔﻞ ﻫﺎﺭﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﻴﮕﻴﺮﻡ ﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻛﻪ ﺑﻴﺎﺩ ﺗﻮ ﺍﻣﺎ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﻴﻜﻨﻪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ﭼﻬﺮﺵ ﺟﺪﻱ ﻣﻴﺸﻪ ﻭ ﻣﻴﮕﻪ _ ﺭﺍﺳﺘﺶ ، ﺍﻳﻦ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻫﺘﻮﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ ، ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻣﻨﺰﻝ ﻫﻢ ﺑﺸﻢ ، ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﭼﻴﺰﻱ ﺷﺪﻩ؟ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺤﺶ ﻣﻴﺪﺍﺩﻡ ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﻋﺚ ﺍﺫﻳﺖ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﻴﺶ ﺷﺪﻡ . _ ﻧﻪ . ﭼﻴﺰﻱ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﮕﺮﺍﻧﻴﺘﻮﻥ ﺷﺪﻡ . “ ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ _ ﺧﺐ ﺧﺪﺍﺭﻭﺷﻜﺮ . ﭘﺲ ﻣﻦ ﺩﻳﮕﻪ ﺭﻓﻊ ﺯﺣﻤﺖ ﻣﻴﻜﻨﻢ . _ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺩﺍﺭﻳﺪ . ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻛﻪ ﺍﻭﻣﺪﻳﺪ . ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆی می کنم ﻭ ﻣﻴﺮﻡ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ . ﺍﻳﻦ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﻩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ . ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﯿﺮﻡ ، ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﮐﺸﻮﯼ ﺩﺭﺍﻭﺭ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ۲۵ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻭ ۵ ﺗﺎ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ . ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﻗﻔﻞ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻣﯿﺬﺍﺭﻡ ، ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻣﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ . ﻫﻤﻮﻥ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ “ ﻧﮑﻨﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﺎﺷﻪ ” ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺳﺒﺰ ﺭﻧﮓ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻣﺰ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ . : ﺑﻠﻪ؟ ﺑﺎ ﭘﯿﭽﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﻔﺮﺕ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯽ ، ﺳﺮﯾﻊ ﺗﻤﺎﺱ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯽ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﻢ ... 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_پنجاه_و_هفتم ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﻜﻨﻢ . ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ زینب ……… ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩ . ﮐﻼﻓﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺗﻮ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﻭﺭﮐﯽ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﯿﺴﺘﻦ ، ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ . ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺗﺎ ﮐﻠﯿﺪ ﺭﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ . ﺑﺎ ﻟﻤﺲ ﺟﺴﻢ ﻓﻠﺰﯼ ﺳﺮﺩ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻣﯿﻮﻓﺘﻢ ، ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﯾﺦ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﻢ ﺑﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺩﺭ ﯾﮏ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺁﻧﯽ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻟﺮﺯﺷﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮕﻢ _ ﻣﯿﺸﻪ ..… ﻣﯿﺸﻪ .… ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ ؟ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﻻﻥ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺑﺮﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﯾﮑﻢ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ، ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻣﻨﻢ ﮐﺎﺭﺗﻮﻥ ﺩﺍﺭﻡ . ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﻣﯿﮕﻢ _ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺩﻭﺭ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﻪ . _ ﺑﺮﯾﺪ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﮎ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻟﻄﻔﺎ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﭼﺸﻢ . ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻣﺴﯿﺮ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺎﻣﻞ ﺗﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ . ﺑﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﭘﺎﺭﮐﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ ، ﭘﺎﺭﮎ ﻣﯿﮑﻨﻪ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﺪ ﺑﯿﺎﯾﺪ . ﻫﻨﻮﺯﻫﻢ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ، ﭘﺎﻫﺎﻡ ﺑﯽ ﺣﺲ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺑﺸﻢ ، ﺑﻪ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺳﻌﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻠﻮ ﺗﻠﻮ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺭﻭ ﭘﺎﻫﺎﻡ ﺑﺎﯾﺴﺘﻢ . ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﻣﯿﺎﺩ ، ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﮐﺎﻣﻼ ﺗﻮ ﭼﻬﺮﺵ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ، ﺩﯾﮕﻪ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﮐﻪ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺯﯾﻨﺖ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﭼﻬﺮﺵ ﺑﻮﺩ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ . ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ، ﻓﺎﺻﻠﻤﻮﻥ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﻓﻌﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ ﻣﯿﮕﻢ _ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﯾﻢ . ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭ ﺳﺮﻡ ﺁﻭﺍﺭ ﻣﯿﺸﻪ ، ﺻﺪﺍ ﻫﺎ ﮔﻨﮓ ﻣﯿﺸﻦ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺗﺎﺭ . ﺍﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻌﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮﻡ ، ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺭﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻧﺰﻧﻪ . ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ، ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ، ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﺗﻮ ﮐﻨﺘﺮﻟﺶ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﮕﻪ _ ﻣﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻮﺧﯿﺎ ﻧﮑﻨﯿﺪ ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺪ ﺟﻨﺒﻢ ﺑﺎﻻ ﻧﯿﺴﺖ . _ ﻣﻦ ، ﻣﻦ ، ﺷﻮﺧﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻣﯿﺸﻪ ﻭﺍﺿﺢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﺪ ؟ ﯾﺎﺩ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﺶ ﺗﻮ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﻣﯿﻮﻓﺘﻢ ، ﺑﻐﻀﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﺸﻦ ، ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ . ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﻣﯿﮕﻢ _ ﯾﻌﻨﯽ ..… ﻩ .. ﻡ … ﻩ ﭼﯽ ﺗﻢ … ﻭ … ﻣﻪ ..… ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﺍﻧﻮ ﻣﯿﺰﻧﻪ ، ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺯﯾﺮ ﭼﻮﻧﻢ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ . ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ، ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﻤﯿﺎﺭﻡ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺤﻠﯿﻞ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﻪ _ ﻣﻨﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ . زینب ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﻫﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯿﮕﻪ _ ﻣﻨﻮ .… ﻧﻨﮕﺎﻩ ﮐﻦ . ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﻟﺐ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﻫﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﻐﻀﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﺸﮑﻨﻪ . ﭼﺸﻤﺎﺵ ﭘﺮ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﻣﯿﮕﻪ _ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ ؟ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﻭﻗﺘﻪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺷﺪﯼ؟ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ زینب؟ ﭼﯿﺮﻭ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮﻡ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﻫﺎﺵ ﻣﯿﻠﺮﺯﻩ . ﻣﺮﺩ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟ ﻣﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﮔﺮﯾﺶ ﺷﺪﻡ؟ ﻫﺮﮐﺲ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻬﻤﻮﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩ ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﻬﻢ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺪﺍﺩﻣﺶ ، ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ . _ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . ﻣﯿﺸﻪ .… ﻣﯿﺸﻪ .… ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮﯼ ﺧﻮﻧﻪ؟ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺵ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ، ﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ، ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻮﻓﺘﯿﻢ . ﻣﺴﯿﺮ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺕ ﺳﭙﺮﯼ ﻣﯿﺸﻪ . ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ ، ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﻩ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩﻩ . _ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺑﻌﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻢ . ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﻣﯿﺒﻨﺪﻡ ، ﮐﻠﯿﺪ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺭﻡ ، ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯿﺸﻢ ، ﺩﺭ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﻨﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﻐﺾ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﮑﻮﻧﻢ . ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ، ﺩﺍﺷﺘﻢ ﭼﻮﺏ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﯽ ﺟﺎﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺁﯾﻔﻮﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻢ ، ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺑﻐﻠﺶ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ . ﻓﺎﻃﻤﻪ _ زینب.… ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟ ……………_ ﻓﺎﻃﻤﻪ _ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﻕ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺧﺐ ﺑﮕﻮ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟؟؟؟ _ ﻫﯿﭽﯽ .… ﺩﻟﻢ .… ﮔﺮﻓﺘﻪ . ﻓﺎﻃﻤﻪ _ ﻭﺍﯼ زینب . ﻣﺮﺩﻡ . ﺍﺯ ﺑﻐﻠﺶ ﻣﯿﺎﻡ ﮐﻨﺎﺭ ، ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﯽ ﺟﻮﻧﯽ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﻣﯿﮕﻢ _ ﻣﻨﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺗﻮ . ﻓﺎﻃﻤﻪ _ ﻧﻪ ﻣﻤﻨﻮﻥ . ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ ، ﮐﻼﺱ ﺩﺍﺭﻡ . ﺍﻭﻣﺪﻡ ﮐﺘﺎﺑﺖ ﺭﻭ ﺑﺪﻡ . _ ﻋﺠﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ . ﻗﺎﺑﻠﯿﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻓﺎﻃﻤﻪ _ ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﻋﺼﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺻﺎﻟﺢ؟ _ ﻭﺍﯼ ﺍﺭﻩ . ﺍﺥ ﺟﻮﻥ . 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_پنجاه_و_هشتم ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ زینب ……… ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻣﻴﻜﺸﻢ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﻣﻴﺸﻢ ، ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﻱ ﺳﺮﻡ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻗﺪﻣﻲ ﺑﺮﻣﻴﺪﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﭘﺎﻫﺎﻡ ﺳﺴﺖ ﻣﻴﺸﻦ ” ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻣﻼﻗﺎﺗﺶ ﻓﻘﻂ ﺟﺪﺍﻳﻲ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﻭ ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻴﺸﻪ ، ﺍﺻﻼ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ ﺭﺍﻫﻢ ﺑﺪﻥ ﻳﺎ ﻧﻪ . ﻭﺍﻱ ﺧﺪﺍ . ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻣﺪﻡ . ﺳﺮﻳﻊ ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﺮﻣﻴﮕﺮﺩﻡ ، ﺳﻮﺍﺭ ﻣﻴﺸﻢ ﻭ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻴﻜﻨﻢ ، ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻡ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺮﺩﺍﻱ ﻧﺎﺏ ﺧﺪﺍﻳﻲ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻡ . . ﮔﻞ ﻫﺎﻱ ﻧﺮﮔﺲ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﻗﺪﻡ ﻣﻴﺰﻧﻢ ، ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﻭﻗﺖ ﭘﺎﻡ ﺭﻭﻱ ﻗﺒﺮﻱ ﻧﺮﻩ . ﻗﻄﻌﻪ ۴۰ . ﺳﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﺑﻲ ﭘﻼﻙ . ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩﻱ ﻛﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻴﺸﻢ ﮔﻞ ﻫﺎﻱ ﻧﺮﮔﺲ ﺭﻭ ﺭﻭﻱ ﻗﺒﻮﺭ ﺷﻬﺪﺍﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﻣﻴﺰﺍﺭﻡ ﻭﺩﺭ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻗﻄﻌﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﻓﺎﻧﻮﺳﻲ ﺳﺮ ﻗﺒﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻬﺪﺍ ﻣﻴﺸﻴﻨﻢ . ﺑﺎ ﻭﻟﻊ ﺑﻮ ﻣﻴﻜﺸﻢ ﺍﻳﻦ ﻋﻄﺮ ﻣﻘﺪﺱ ﺭﻭ ، ﺍﻳﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ، ﺍﻳﻦ ﻋﺸﻖ ﺭﻭ . ﭼﻪ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﻲ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﺑﺎ ﺷﻬﺪﺍ . ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍﻱ ﻛﻮﭼﻴﻜﻲ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻛﻴﻔﻢ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﺭﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﺪﻥ . _ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﻴﻚ ﻳﺎ ﺍﺑﺎﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﻴﻚ ﻳﺎﺑﻦ ﺍﻟﺮﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ . ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﻛﻪ ﻣﻴﺮﺳﻢ ، ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﻱ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﻡ ﻣﻴﺰﺍﺭﻡ ﻭ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﻴﺮﻡ ، ﻳﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﻃﻮﻻﻧﻲ ، ﺑﺎ ﺍﺷﻚ ، ﺁﻩ ﻭ ﺣﺴﺮﺕ ﻭ ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ . ﺑﺮﺍﻱ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻥ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ . ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺳﺠﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻴﻜﻨﻢ . ﺑﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ ﺧﻴﺮﻩ ﻣﻴﺸﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺗﻢ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﭽﮕﻲ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ . ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﺮﺳﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ . ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ، ﭼﻘﺪﺭ ﺯﻭﺩ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺷﺪﻡ . ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻧﮕﻔﺘﻢ . ﺧﺪﺍﺍﺍﺍﺍﯾﺎﺍﺍﺍﺍ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﮔﻨﺎﻫﻪ ﻭﻟﯽ ﺧﺴﺘﻢ . ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯿﮑﺸﻢ …… ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﻗﺒﺮ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺯﺟﻪ ﻣﯿﺰﻧﻢ _ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﭼﺮﺍ ؟ ﭼﺮﺍ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﺪﺍﯾﯽ؟ ﭼﺮﺍ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻨﻢ ﺭﻭ ﺍﺯﻡ ﮔﺮﻓﺘﯽ ؟ ﭼﺮﺍ؟ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ؟………… . . . . ﻫﻮﺍ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺷﺪﻩ ، ﻗﺎﻧﻮﺳﺎﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﺳﺮ ﻗﺒﺮ ﺷﻬﺪﺍ ﻓﻀﺎ ﺭﻭ ﺧﺎﺹ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻓﻀﺎ ﻣﯿﺒﺨﺸﻦ . ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻓﺎﻧﻮﺱ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺤﯿﻂ ﺣﺎﻟﺖ ﺳﺎﯾﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺗﺎﺭﯾﮑﻪ . ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻥ ، ﻫﻨﻮﺯ ﺳﯿﺮ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ، ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻢ ، ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﯿﺨﮑﻮﺑﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ _ زینب ﺳﺎﺩﺍﺗﻢ؟ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﻨﺪﻡ ، ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﺗﻮﻫﻤﯽ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺵ ﺍﯾﻦ ﺗﻮﻫﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺑﺸﻪ ، ﮐﺎﺵ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺪﺍﺵ ﺭﻭ ﺑﺸﻨﻮﻡ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﻝ . ﺑﮕﻮ ﺑﮕﻮ . ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺳﺮﺥ ﻭ ﭘﻒ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻢ ، ﺑﺎ ﺑﻬﺖ ﺑﻬﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﻢ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﺎﻡ ﺯﺍﻧﻮ ﻣﯿﺰﻧﻪ ، ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﮕﻪ _ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﻣﻨﻮ ﺍﺫﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ زینب ﭼﺮﺍ؟ ﻓﻘﻂ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﻮ ؟ ﭼﺮﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ؟ “ ﭼﺮﺍ ﺻﺪﺍﺵ ﻣﯿﻠﺮﺯﻩ؟ ﭼﺮﺍ ﺻﺪﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ؟ ﭼﺮﺍ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺳﺮﺧﻪ؟ ﭼﺮﺍ ﺷﻮﻧﻪ ﻫﺎﺵ ﻣﯿﻠﺮﺯﻩ؟ ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ؟ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻨﻪ؟ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺎﺭﺍﯼ ﻣﻨﻪ؟ ” ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﺍﻧﻮ ﻣﯿﺰﻧﻢ ، ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﻭ ﺯﻝ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻟﺮﺯﻭﻥ ﻭ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺍﺯ ﺁﺷﻨﺎﯾﯿﻢ ﺑﺎ ﺁﺭﻣﺎﻥ ، ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻨﺶ ، ﺍﺯ ﺑﺮﮔﺸﺘﺶ ، ﺍﺯ ﺗﻬﺪﯾﺪﺵ . ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﺍﺩ . ﺣﺮﻓﺎﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿﺸﻪ ، ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻡ ﺗﺎ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﺶ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﺳﺮﺥ ، ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﻟﺐ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻣﯿﺸﻢ ، ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﻏﯿﺮﺗﻪ . ﻏﯿﺮﺗﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﺸﺪ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻬﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﮕﻪ _ ﺧﺐ؟ ﻫﻤﯿﻦ؟ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﻩ _ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ، ﻣﻦ ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﯾﻨﺪﺕ ﺭﻭ ﺑﺴﺎﺯﻡ . ﻣﻬﻢ ﺣﺎﻟﻪ ﻧﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ . ﺩﺭﺳﺘﻪ ؟ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻢ ، ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻮﺩ ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ . _ ﯾﻊ .… ﯾﻌﻨﯽ ..… ﺗﻮ .… ﺗﻮ .… ﻫﻨﻮﺯﻡ .… ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ ؟ ﺍﺯ ﺟﺎﺵ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻨﺎﻫﻪ ﻭﻟﯽ ﻣﺼﻠﺤﺘﯿﺶ ﻧﻪ . ﺩﺭﻭﻏﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻔﺮﻗﻪ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﮐﻨﻪ ﻣﺼﻠﺤﺘﻪ . ﮐﻼﻓﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺗﻮ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﻣﯿﺒﺮﻩ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﻦ ﻧﺸﻨﻮﻡ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻼﻩ ﺷﺮﻋﯽ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﻩ ، ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺳﺮ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻟﺞ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺗﻮﺭﻭ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺸﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﮕﯽ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍ ﺑﺸﯿﻢ . بعد به سمت من برمیگرده و با لبخند میگه:شما نمیایید؟ با تعجب بهش خیره میشم با بهت و بدون هیچ حرفی بلند میشم و به طرفش میرم. امیرحسین:ماشین آوردی؟ سرم رو تکون میدم . امیرحسین:خانوم افتخار میدن منم برسونن؟ دوباره سرم رو تکون میدم.تازه فرصت میکنم براندازش کنم چقدر لاغر شده بود دوباره بغض و بغض. نمیتونستم آنقدر مهربونی گذشت و بزرگی رو درک کنم . 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_پنجاه_و_نهم ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻣﻴﻜﺸﻢ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 توی آینه نگاهی به خودم و امیرحسین میندازم چه محبوبانه سرس رو انداخته پایین و آیه های عشق رو زمزمه میکنه.چشم از آینه میگیرم و به آیه های قرآن نگاه میکنم وقتی قرآن رو باز کردیم سوره یس اومد شروع میکنم به قرائت آیه های عشق...... به خودم میام میبینم برای بار سوم دارن میپرسن _آیا بنده وکیلم؟ _با اجازه آقا امام زمان ، شهدا،و بزرگترای مجلس بله. بلاخره تموم شد یا بهتر بگم شروع شد شیرینی های زندگیم تازه شروع شد زندگیم با یکی از بهترین بنده های خدا ،زندگیم با دوست داشتنی ترین مرد. نگاهی به فاطمه و امیرعلی که کنار هم نشستن میکنم بلاخره اینا هم بهم رسیدن. سمت راست یاسمین و نجمه و شقایق با اخم بمن خیره شدن خندم میگیره، خب البته حق دارن توقع داشتن عقد و عروسی من تو بهترین تالار با موزیک زنده و یا شاید هم مختلط برگزار بشه،ولی چی شد. کنارشون هم زهرا سادات و ملیکا سادات با لبخند ایستادن . مامان ،بابا،خانوم حسینی یا بهتره دیگه بگم عاطفه خانوم،پرنیان و.... بابای امیرحسین . همه خوشحال بودن بجز بابای امیرحسین؛شاید از من خوشش نمیاد البته نه روز اول خواستگاری که خوشحال بود شایدم از این که عقدمون اینجاست ناراحته ...خودم رو کمی به امیرحسین نزدیک میکنم و زیر گوشش میگم _امیرحسین امیرحسین_جان دلم؟ قلبم لبریز میشه از عشق،از این لحن دلگرم کننده. _میگم بابات چرا ناراحته؟از دست من ناراحته؟ اخماش تو هم میره ،مرد من حتی با اخم هم جذاب بود. امیرحسین _بعدا حرف میزنیم در موردش بهش فکر نکن. سرم رو به معنای تایید تکون میدم امیر حسین_خانومی حاضری؟ _آره آره اومدم . چادرم رو روی سرم مرتب میکنم کیفم رو از روی تخت برمیدارم و از اتاق خارج میشم. امیرحسین_بریم بانو؟ _بریم حاج آقا. امیر حسین _هعی خواهر هنوز حاجی نشدم که _ان شاء الله میشی برادر حرکت کن. امیرحسین:اطاعت سرورم. مشتی به بازوش میزنم و میخندم. . امیرحسین_زینب چرا آنقدر نگرانی؟ _نمیدونم استرس دارم امیرحسین_استرس برای چی؟ _نمیدونم. وارد خیابون عشق میشیم حالم توصیف ناپذیره چه عظمتی داشت آقام عظمتی که درکش نمیکردم .درک نمیکردم چون مدت کمی بود با این آقا آشنا شده بودم حتی نمیدونستم در برابر این زیبایی ،این عظمت ،یا شاید بهتر باشه بگم این عشق الهی چه عکس العملی نشون بدم .به سمت امیرحسین برمیگردم .اصلا رو زمین نبود مرد من آسمونی شده بود .اشکاش روی صورتش جاری و صورتش کامل خیس اشک بود .نگاهی به اطرافم میندازم کار همه شده بود اشک ریختن خانومی روی زمین زانو زده بود و اشک میریخت آقایی مداحی میکرد و بچه های کوچیک و نوجوون دورش جمع شده بودن با دستای کوچیکشون سینه میزدن .حالا دیگه منم تو حال خودم نبودم بیشتر به حال خودم تاسف میخوردم چرا آنقدر دیر با این آقا آشنا شدم.چقدر اشک امام زمان رو در آوردم ناخداگاه پاهام سست میشن و روی زمین میشینم صورتم رو با دستام میگیرم و اشک میریزم امیرحسین هم کنارم میشینه و شروع به گریه میکنه.شنیده بودم شب جمعه همه ائمه کربلا هستن شب جمعه بود و من جایی نفس میکشیدم که الان مولام اونجا نفس میکشید. 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_شصتم توی آینه نگاهی به خودم و امیرحسین م
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 (به روایت امیرحسین) زینب به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری ؟ سرم رو پایین میندازم . روبه ر‌و‌‌م وایمیسته ، دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات. میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد. . . . بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن. ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه . سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره. دستم رو روی شونش میگذارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟ امیرحسین _ اومدم. ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم….. قدم به قدم هم ، اون داشت ميرفت به رسم عاشقي منم داشتم زندگيم رو بدرقه ميكردم به رسم عاشقي. همه تو حياط بودن ، مامان و بابا ، اميرعلي و فاطمه ، پرنيان و مامان عاطفه و پدر اميرعلي . مامان و بابا ناراحت و عصبي بودن ؛ پرنيان و مامان عاطفه هم كه حالشون زار بود و پدر اميرعلي كه تركيبي از حالات بود ، عصبي، نگران ، ناراحت . ميدونستم كه با دين و مذهب كمي مشكل داره. و من…. توصيفي براي حالم وجود نداشت. در خونه كه نيمه باز بود كامل باز ميشه و امير و ياسمين ميان داخل. ياسمين هم شده بود يه خانوم چادري ، تنها من و اميرحسين تعجب نكرده بوديم. چون ميدونستيم و مطمئن بوديم امير ميتونه شيريني دين و مذهب واقعي رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتي و نگراني از چهره هاشون داد ميزد. و حالا وقت رفتن بود . . به طرفم برميگرده ، هاله اشك جلوي چشمام رو ميگيره . با لبخند رو به من ميگه _ هواييم نكن ديگه خانوم. با بغض بهش ميگم _ به قول اون شعره ! ؟! اميرحسين _ خودت اجازه دادي. زینب_ اره. دستم رو بالا ميارم وبي توجه به جمعيت روي صورتش ميكشم. اميرحسين _ نكن زینب. نكن.  🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_شصت_و_یکم (به روایت امیرحسین) زینب به نف
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 دستم رو عقب ميكشم ، ساكش رو از روي زمين برميدارم و دستش ميدم. _ برو و به سلامت برگرد . ساك رو از دستم ميگيره و به سمت در راه ميوفته. مامان عاطفه از زير قرآن ردمون ميكنه. پرنيان كاسه آب رو به من ميده. و…… يه آغوش مادرانه كه خدا ميدونه شايد مامان عاطفه اون لحظه آرزوش اين بود كه زمان كامل بايسته. آغوش خواهرانه ، كاش خودم حالم خوب بود و به پرنيان دلداري ميدادم. و آغوش پدرانه كه آخرين جملش رو به قدري آروم گفت كه فقط من و اميرحسين شنيديم _ بهت افتخار ميكنم پسرم. برق خوشحالي تو چشماي اميرحسين موج ميزد. از پدر جدا و به سمت من مياد. بوسه اي روي پيشونيم ميشينه كه عشق رو به وجودم تزريق ميكنه. بعد از خداحافظي با همه افرادي كه اونجا بودن ، همه حالمون رو درك ميكنن و ميرن داخل خونه. تسبيح فيروزه اي رو از جيبش در مياره و دور دستم ميبنده ؛ ماشيني كه بايد باهاش ميرفت ، كمي جلو تر از خونه بود ، اين بار بوسه روي دستم ميزنه و عقب عقب همونطور كه به چشماي هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و……. رو روبه روي من ميگيره ، يه آغوش مادرانه كه خدا ميدونه شايد مامان عاطفه اون لحظه آرزوش اين بود كه زمان كامل بايسته. آغوش خواهرانه ، كاش خودم حالم خوب بود و به پرنيان دلداري ميدادم. و آغوش پدرانه كه آخرين جملش رو به قدري آروم گفت كه فقط من و اميرحسين شنيديم _ بهت افتخار ميكنم پسرم. برق خوشحالي تو چشماي اميرحسين موج ميزد. از پدر جدا و به سمت من مياد. بوسه اي روي پيشونيم ميشينه كه عشق رو به وجودم تزريق ميكنه. بعد از خداحافظي با همه افرادي كه اونجا بودن ، همه حالمون رو درك ميكنن و ميرن داخل خونه. تسبيح فيروزه اي رو از جيبش در مياره و دور دستم ميبنده ؛ ماشيني كه بايد باهاش ميرفت ، كمي جلو تر از خونه بود ، اين بار بوسه روي دستم ميزنه و عقب عقب همونطور كه به چشماي هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و……. آب رو که پشت ماشین میریزه ، بی هوش میشه و روی زمین میوفته….. یک ماه بعد….. فاطمه خانوم ، همسایشون دختر ۲ سالش مریم رو پیش زینب میزاره و میره به دنبال خبری از همسرش. تو این دو هفته ای که همسایه شده بودن حسابی دوستای خوبی بودن ، شاید به خاطر اینکه همدرد بودن. بابای مریم هم به سوریه اعزام شده بود. با این تفاوت که امیرحسین فقط یک ماه پیش رفته بود و پدر اون پنج ماه پیش و تو دوماه گذشته هیچ خبری ازش نداشتن و حسابی هم نگران بودن. که عاشق بچه ها بود ، حسابی با مریم صمیمی شده بود. شاید اینجوری دلتنگی کمتر اذیتش میکرد. هرچند بازهم شب تا صبح برای سلامتی همسرش دعا میکرد و دیگه غذا خوردن و تفریح و خندیدن براش معنی نداشت…. با صدای زنگ تلفن مریم رو بغل میکنه و کنار میز تلفن میشینه. _ بله ؟ + سلام. عذر میخوام خانوم موسوی. _ بله بفرمایید. صدا مدام خش خش میکرد و قطع و وصل میشد. مطمئن بود از سوریس. گوشش رو تیز میکنه که خبری از امیرحسینش بگیره. مریم سیم تلفن رو میکشه و صدا قطع میشه. سریع سیم رو وصل میکنه و تنها جمله ای که میشنوه _ شهید شدن……. من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود… 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_شصت_و_دوم دستم رو عقب ميكشم ، ساكش رو از
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 تلفن از دستش روي زمين ميوفته و صداي گريه مریم بلند ميشه. زینب روي زمين ميوفته. گريه نميكنه. حرفي نميزنه ً فقط به گوشه اي خيره ميشه. تمام خاطرات براش مرور ميشه. ازاولين روز تو دربند. از برخوردشون به هم تو مسجد. از اون شب و اون كوچه. جداييشون . عقدشون. سفر كربلا. مشهد و عهدي كه بسته بود. نه اشك ميريزه نه بغض ميكنه نه جيغ و داد. همون لحظه اميرعلي و فاطمه ميان تا سري بهش بزنن. در ورودي اصلي ساختمون باز بوده و وارد ميشن پشت در واحد زینب كه ميرسن فقط و فقط صداي گريه مریم به گوش ميرسه. اين سمت در اميرعلي و فاطمه هرچقدر در ميزنن جوابي نميگيرن و طرف ديگه زینب نه چيزي ميشنوه نه چيزي ميبينه. تنها خاطرات اميرحسينش جلوش جولون ميدن. اميرعلي كه نگران خواهرش ميشه با هر بدبختي كه هست در رو باز ميكنه و وقتي با زینبی كه وسط پذيرايي روي زمين نشسته و به گوشه اي خيره شده ، تلفني كه روي زمين افتاده و مریمی كه فقط گريه ميكنه نگرانيشون بيشتر ميشه. فاطمه سريع مریم رو بغل ميكنه و سعي در آروم كردنش داره و اميرعلي هم سراغ خواهرش ميره. اولين فكري كه به ذهن هردو رسيده شهادت اميرحسينه . با اينكه از دوستي اميرعلي و اميرحسين چند ماه بيشتر نميگذشت و هنوز حتي به سال نرسيده بود ، حسابي رفقاي خوبي براي هم بودن و دل كندن سخت بود. از طرفي شوهر خواهرش بود. همه از عشق اميرحسين و زینب به هم خبر داشتن عشقي كه نمونش كم پيدا ميشد ، عشقي كه چندماه شكل گرفته بود ولي فوق العاده تو قلبشون ريشه كرده بود. اميرعلي ميدونست الان بهترين چيز براي خواهرش گريس. پس تند تند سيلي به صورتش ميزنه تا گريه كنه . اما جواب نميده. فاطمه گوشي رو سر جاش ميزاره تا شايد دوباره خبري بشه. به محض گذاشتن تلفن صداي زنگش بلند ميشه. فاطمه سريع جواب ميده _ بله؟ + سلام مجدد خانوم موسوي. عذر ميخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شديد؟ فاطمه با بهت بريده بريده زمزمه ميكنه_ شهيد شدن ؟ +بله. تلفن ازدست فاطمه هم ميوفته و اشكي رو ي صورتش جاري ميشه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 چقدر زمان گذشت؟ هیچکدوم متوجه گذر زمان نشدند. سنگینی خبر قدرت حرکت یا حتی فکر کردن رو از هرسه گرفته بود.انگار فشار هوای اطراف چند برابر شده بود که اینقدر نفس کشیدن سخت شده بود. صدای نامفهوم دو یا چند مرد از راه پله ها به گوش می رسید و نزدیکتر می شد. زینب بی تفاوت بود.اصلا چه فرقی می کرد صدای کیست وقتی که صدای مرد زندگی اش را دیگر هرگز نمی شنید؟ صدای ضربه به در ورودی،امیرعلی را به سختی از جا بلند کرد.صدای پدر را شنید و صدای پدر امیرحسین را...... و چه غم سنگینی بود مواجه شدن با چهره ی پدری که پسر از دست داده و پدری که دختر نازدانه اش در اوج جوانی،همسرش را از دست داده.😔😔 امیرعلی نگاهش را به سختی بالا می آورد وبا دیدن نفر سوم بین پدر و پدر امیرحسین، ناکهان دنیا متوقف می شود...... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 اميرحسين : زینب زینب با شنيدن صداي اميرحسين به اين دنيا برميگرده و تازه متوجه حضور اميرحسين ميشه ، فكر ميكنه رويا و خوابه. دستش رو ميز تلفن ميگيره و به زور از جاش بلند ميشه ، اما اميرحسين به قدري متعجب شده كه فرصت نميكنه به كمك زینب بره. زینب بلند ميشه و دستش رو به طرف اميرحسين دراز ميكنه ، دو قدم برميداره و دوباره روي زمين ميوفته. اميرحسين بلاخره مغزش كار ميكنه و سريع به طرف زینب مياد. دستش تير خورده و حسابي درد ميكنه اما توجهي بهش نميكنه. فقط به زینبش نگاه ميكنه تا دليل بي قراري هاش رو پيدا كنه. هردو به هم خيره ميشن و در سكوت محض به چشماي همديگه زل ميزنن. . . . بلاخره حال زینب كمي رو به راه ميشه و جريان رو تعريف ميكنه ، اميرحسين سرش رو پايين ميندازه و ميگه_علي آقا ، باباي مریم شهيد شده. اين حرف اميرحسين آوار ميشه رو سر زینب . مریم تازه يك سال و نیمشه و فاطمه خانوم هم بچه دومش رو باردار بود. اشكاش جاري ميشن و خودش رو تو بغل اميرحسين ميندازه. فاطمه همون لحظه از راه ميرسه. زنگ واحد زینب اينا رو ميزنه تا مریم رو بگيره. باز هم مثل بقيه روزها خبري از همسرش بهش نميرسه. زینب با ديدن فاطمه خانوم هق هق گريش بلند ميشه و فاطمه خانوم بويي از قضيه ميبره و نگران ميشه. بريده بريده زمزمه ميكنه _ ع..ل..ي؟ .🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دو هفته از پرواز علی گذشته، حالا زینب و امیر حسین روی نیمکت پارک نشسته اند. هر دو ساکتند و به یک چیز فکر می کنند: زندگی شان فرصتی است تا بال پرواز هم شوند برای رهایی..... 🖌نویسنده : ✨ ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼