✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_آخر: رنگ پدر
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
بالاخره سکوت رو شکست:
زماني که علي شهيد شد و تو، تب سنگيني کردي من سپردمت به علي، همه چيز تو رو... تو هم سر
قولت موندي و به عهدت وفا کردي
بغض دوباره راه گلوش رو بست
حدود ۴۰ شب پيش علي اومد توي خوابم و همه چيز رو تعريف کرد، گفت به زينبم بگو... من، تو
رو بردم و دستتون رو توي دست هم ميگذارم، توکل بر خدا... مبارکه.
گريه امان هر دومون رو بريد
زينبم نيازي به بحث و خواستگاري مجدد نيست، جواب همونه که پدرت گفت؛مبارکه ان شاءالله.
ديگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظي قطع کردم...
اشک مثل سيل از چشمم پايين مي اومد...
تمام پهناي صورتم اشک بود.
همون شب با «يان» تماس گرفتم و همه چيز رو براش تعريف کردم... فکر کنم من اولين دختري بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گريه مي کردن.
توي اولين فرصت، اومديم ايران، پدر و مادرش حاضر نشدن توي عروسي ما شرکت کنن...
مراسم ساده اي که ماه عسلش سفر ۴۰ روزه مشهد و يک هفته اي جنوب بود.
هيچ وقت به کسي نگفته بودم؛
اما هميشه دلم مي خواست با مردي ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه.
توي فکه بود
توی فکه بود که تازه فهميدم چقدر زيبا داشت نديده رنگ پدرم رو به خودش می گرفت.......
(نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد)
🔹🔹🔷 پایان 🔷🔹🔹
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
AUD-20200912-WA0001.mp3
زمان:
حجم:
6.99M
✨📓✨ #کتاب_پارک ✨📓✨
#داستان_صورتی_خاکستری
#قسمت_آخر
#گوینده_یگانه_رهدار
🌸و اما...کشف پر هیجان راز نامه ها...🌸
🦋یک آرامش دلچسب فیروزه ای پس از یافتن کلید معما🦋
🎧 #با_هم_بشنویم 😊 🎧
تهیه شده توسط
🌱 سازمان بسیج جامعه زنان🌱
خراسان رضوی
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
4.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿
🌸
✨🕊 پرواز فرشته ها 🕊✨
#پرواز_فرشتهها
#تصمیم_مهتاب
#قسمت_آخر
🎓مهتاب با ظاهر متفاوتی به دانشگاه رفت🌐
👁تلاش برای دیده شدن👁
👊رقابت خسته کننده👊
🚫تصورات اشتباه از نگاه جامعه⛔️
🎞موشن گرافی بالا رو #با_هم_ببینیم🎞
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_شصت_و_دوم دستم رو عقب ميكشم ، ساكش رو از
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📚 #رمان_پاتوق
📖 #به_سوی_رهایی
📝 #قسمت_آخر
تلفن از دستش روي زمين ميوفته و صداي گريه مریم بلند ميشه. زینب روي زمين ميوفته. گريه نميكنه. حرفي نميزنه ً فقط به گوشه اي خيره ميشه. تمام خاطرات براش مرور ميشه. ازاولين روز تو دربند. از برخوردشون به هم تو مسجد. از اون شب و اون كوچه. جداييشون . عقدشون. سفر كربلا. مشهد و عهدي كه بسته بود. نه اشك ميريزه نه بغض ميكنه نه جيغ و داد.
همون لحظه اميرعلي و فاطمه ميان تا سري بهش بزنن. در ورودي اصلي ساختمون باز بوده و وارد ميشن پشت در واحد زینب كه ميرسن فقط و فقط صداي گريه مریم به گوش ميرسه. اين سمت در اميرعلي و فاطمه هرچقدر در ميزنن جوابي نميگيرن و طرف ديگه زینب نه چيزي ميشنوه نه چيزي ميبينه. تنها خاطرات اميرحسينش جلوش جولون ميدن.
اميرعلي كه نگران خواهرش ميشه با هر بدبختي كه هست در رو باز ميكنه و وقتي با زینبی كه وسط پذيرايي روي زمين نشسته و به گوشه اي خيره شده ، تلفني كه روي زمين افتاده و مریمی كه فقط گريه ميكنه نگرانيشون بيشتر ميشه.
فاطمه سريع مریم رو بغل ميكنه و سعي در آروم كردنش داره و اميرعلي هم سراغ خواهرش ميره. اولين فكري كه به ذهن هردو رسيده شهادت اميرحسينه . با اينكه از دوستي اميرعلي و اميرحسين چند ماه بيشتر نميگذشت و هنوز حتي به سال نرسيده بود ، حسابي رفقاي خوبي براي هم بودن و دل كندن سخت بود. از طرفي شوهر خواهرش بود. همه از عشق اميرحسين و زینب به هم خبر داشتن عشقي كه نمونش كم پيدا ميشد ، عشقي كه چندماه شكل گرفته بود ولي فوق العاده تو قلبشون ريشه كرده بود.
اميرعلي ميدونست الان بهترين چيز براي خواهرش گريس. پس تند تند سيلي به صورتش ميزنه تا گريه كنه . اما جواب نميده.
فاطمه گوشي رو سر جاش ميزاره تا شايد دوباره خبري بشه. به محض گذاشتن تلفن صداي زنگش بلند ميشه.
فاطمه سريع جواب ميده _ بله؟
+ سلام مجدد خانوم موسوي. عذر ميخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شديد؟
فاطمه با بهت بريده بريده زمزمه ميكنه_ شهيد شدن ؟
+بله.
تلفن ازدست فاطمه هم ميوفته و اشكي رو ي صورتش جاري ميشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
چقدر زمان گذشت؟
هیچکدوم متوجه گذر زمان نشدند.
سنگینی خبر قدرت حرکت یا حتی فکر کردن رو از هرسه گرفته بود.انگار فشار هوای اطراف چند برابر شده بود که اینقدر نفس کشیدن سخت شده بود.
صدای نامفهوم دو یا چند مرد از راه پله ها به گوش می رسید و نزدیکتر می شد.
زینب بی تفاوت بود.اصلا چه فرقی می کرد صدای کیست وقتی که صدای مرد زندگی اش را دیگر هرگز نمی شنید؟
صدای ضربه به در ورودی،امیرعلی را به سختی از جا بلند کرد.صدای پدر را شنید و صدای پدر امیرحسین را......
و چه غم سنگینی بود مواجه شدن با چهره ی پدری که پسر از دست داده و پدری که دختر نازدانه اش در اوج جوانی،همسرش را از دست داده.😔😔
امیرعلی نگاهش را به سختی بالا می آورد وبا دیدن نفر سوم بین پدر و پدر امیرحسین، ناکهان دنیا متوقف می شود......
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اميرحسين : زینب
زینب با شنيدن صداي اميرحسين به اين دنيا برميگرده و تازه متوجه حضور اميرحسين ميشه ، فكر ميكنه رويا و خوابه. دستش رو ميز تلفن ميگيره و به زور از جاش بلند ميشه ، اما اميرحسين به قدري متعجب شده كه فرصت نميكنه به كمك زینب بره. زینب بلند ميشه و دستش رو به طرف اميرحسين دراز ميكنه ، دو قدم برميداره و دوباره روي زمين ميوفته. اميرحسين بلاخره مغزش كار ميكنه و سريع به طرف زینب مياد. دستش تير خورده و حسابي درد ميكنه اما توجهي بهش نميكنه. فقط به زینبش نگاه ميكنه تا دليل بي قراري هاش رو پيدا كنه. هردو به هم خيره ميشن و در سكوت محض به چشماي همديگه زل ميزنن.
.
.
.
بلاخره حال زینب كمي رو به راه ميشه و جريان رو تعريف ميكنه ، اميرحسين سرش رو پايين ميندازه و ميگه_علي آقا ، باباي مریم شهيد شده.
اين حرف اميرحسين آوار ميشه رو سر زینب .
مریم تازه يك سال و نیمشه و فاطمه خانوم هم بچه دومش رو باردار بود. اشكاش جاري ميشن و خودش رو تو بغل اميرحسين ميندازه.
فاطمه همون لحظه از راه ميرسه. زنگ واحد زینب اينا رو ميزنه تا مریم رو بگيره. باز هم مثل بقيه روزها خبري از همسرش بهش نميرسه. زینب با ديدن فاطمه خانوم هق هق گريش بلند ميشه و فاطمه خانوم بويي از قضيه ميبره و نگران ميشه. بريده بريده زمزمه ميكنه _ ع..ل..ي؟
.🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دو هفته از پرواز علی گذشته،
حالا زینب و امیر حسین روی نیمکت پارک نشسته اند.
هر دو ساکتند و به یک چیز فکر می کنند: زندگی شان فرصتی است تا بال پرواز هم شوند برای رهایی.....
🖌نویسنده : #ح_سادات_کاظمی
✨
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنج چشمام به در هواپیما دوخته شده بود که شاید محمد ب
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_آخر
بارون شدیدی میزد .
با لباس بیرون رو تخت نشسته بودم.
چهلمین روزِ نبودش بود .
نبودنش از نبودن هوا سخت تر بود
انگار با هر نفسی که میکشیدم تا مغز استخونم تیر میکشید
از محمد یاد گرفته بودم راضی باشم به رضای خدا ...
ولی همه میدونستن من چقدر عاشق محمد بودم
همه اینو میدونستن که بدون محمد حتی نفس نمیتونم بکشم
بابا بیشتر اوقات سکوت میکرد
مامان هم که اصلا اروم نمیشد .
علی و محسن هم امروز مزارشو همونجوری که خودش میخواست درست کردن ...
یه شبکه های تقریبا لوزی شکل سبز رنگ اطراف مزارش به ارتفاع ۴۰ سانت کشیدن و خاکِ رو مزارش رو سفت کردن و روی خاک پرچم مشکی یا فاطمه الزهرا زدن .
وصیتنامه اش رو هم روی یک ورقه ی فلزی طرح گل چاپ کرده بودن و به شبکه ی بلند سبزرنگ چند متری بالای سر محمد متصل کرده بودن .
چقدر بهش میومد بی نام و نشون بودن ...
ارزوش براورده شده بود
رو مزارش هیچ اسمی ازش نزدیم
ولی یه بنر با عکس و نشونیش و وصیت نامش کنار مزارش زده بودن ...
دلم طاقت نیاورد تو این بارون تنهاش بگذارم .
چادرم رو گرفتم و رفتم بیرون
بابا اینا خواب بودن
حالا این وقت شب تا گلزار شهدا چجوری میرفتم .
رفتم سر خیابون و منتظر موندم. یه دربست گرفتم و رفتم تا گلزار .
چقدر دلم برای خلوت باهاش تنگ شده بود...
کل مسیرو تا بهش برسم دوییدم .
روبه روی عکسی که بنر شده بود ایستادم
چقدر قشنگ شده بود.
سه تا عکسشو تو قابای مختلف رو بنر زده بودن
بالای بنر هم نوشته شده بود
"وصیت شهید پاسدار مهندس محمد دهقان فرد به همسرش"
پایین تر از اون نوشته بود
(دوست دارم اگر شهید شدم پیکری نداشته باشم از ادب به دور است که در پیشگاه سیدالشهدا با تنی سالم و کفن پوش محشور شوم
اما اگر پیکرم برگشت دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارند
برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی بی فاطمه ی زهرا بی نشان باشند ..
تاریخ شهادت :۹۶/۸/۲۳
محل شهادت: دیرالزور ،البوکمال
چشم از بنری که از صبح صدبار از اول خونده بودمش برداشتم.
رفتم کنار مزارش نشستم
_داره بارون میزنه محمد دلم بیشتر واست تنگ شده .
راستی امشب شب جمعه است
خودت میگفتی اگه شب جمعه شهدارو یاد کنی پیش ارباب یادت میکنن ...
وقتی بهم گفتن چه جوری شهید شدی به شجاعت و شهامتت ایمان اوردم .
برا شناسایی عملیات رفتی تو رو با قناسه ی دور زن ۲۳ میل زدنت ...
تو رو با تیری که علیه هواپیما به کار میبرن زدنت ...
حس میکنم دیگه نمیشناسمت .
وقتی به خودم میام خجالت میکشم ازت...
از اینکه کنار یه مرد با این شهامت زندگی کردم و نفهمیدم چقدر بزرگه ...!
انقدر حرف زدم و از دلتنگیام گفتم و گریه کردم که وقتی به خودم اومدم ساعت ۲ نیمه شب شده بود .....
نمیشد یاد روزایی نیافتاد که با اون گذشت .
نمیشد از یه خیابون رد شد و یادش نیافتاد ...
نمیشد یه اسم بشنوم و یادش نیوفتم ....
نمیشد یه غذا ببینم و یادش نکنم ....
آدمی که هیچ وقت جز با جان جوابمو نداد..
ادمی که تو دریای محبتش غرق بودم ...
ادمی که تو دریای دلم غرق شده بود ....
انقدر نبود که همه ی ذره ذره ی وجودم خواستنشو فریاد میزد ...
این فراغ هر چقدر تلخ و دلگیر بود اما دلم خوش بود به وصال بعدش ...
به وصالی که حضرت زینب واسطش بود ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از انتشارات بیرون اومدم.یک جلد از کتاب دستم بود.
با دلتنگی لبخندی زدم و با حسرت دستی روی جلد کتاب کشیدم.
حس می کردم با چاپ این کتاب، دارم راه و عقیده ی محمدم رو منتشر می کنم.
صدای ناشر توی گوشم می پیچید:«ناحله»؟؟
ناحله یعنی چی؟
بغضم رو فرو دادم و گفتم:ناحله یعنی من.یعنی عاشق رنج دیده.یعنی من،دلداده ی متحول شده
فهو ناحل ...
هدیه به پیشگاه آن مادر پهلو شکسته ...
آن خواهرِ غم پرور ...
امام عصر و الزمان مهدی عج ...
و محاسن در خون غلتیده و چشمان پر فروغ محمد ....!!!
مرا به غیر تو رغبتی نیست که تمام آرزوهایم در تو خلاصه میشود!
پایان
التماس دعا✨📿
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
ممنون از همراهیتون♥️🙃
#پایان🌱
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_چهل_و_پنجم کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد ...
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_آخر
وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ... تا منو دیدن، با اشتیاق اومدن سمتم ... یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ... یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ... هنوز گیج بودم ... خدایا !اینجا چه خبره؟... .
به هر زحمتی بود رفتم داخل ... کل خانواده اومده بودن ... پدرم هم یه گوشه نشسته بود ... با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ... تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد :دایی جون اومد ... دایی جون اومد....
حالت همه عجیب بود ... پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک، یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید... .
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ... از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور
دیدمت وارد شدی ... وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم
...تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی... .
بعد هم رو به بقیه ادامه داد ... خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ... چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن...
برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... از جمع عذرخواهی کردم .خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ...
هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود...
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ... شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم... .
اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین. ...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_چهل_و_پنجم سرهنگ صادقی دنباله ی حرف سرهنگ توانا
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_آخر
این که اون چند ماه قبل از انتخابات، نیروهای اطلاعات سپاه با همکاری وزارت اطلاعات چقدر زحمت کشیدند برای دفع این فتنه ی عظیم، بمونه.
اینکه چند ماه بیدار خوابی کشیدند و توی سرما و گرما با شرایط بسیار سخت تونستند خیلی از دسته های باند های معاند نظام رو شناسایی و منهدم کنند، بمونه.
توی این چند ماه، چندین نفر از سربازان گمنام امام زمان علیه السلام مظلومانه شهید شدند و بی اونکه اسمشون جایی بیاد، آروم و غریبانه تشییع شدند، تا ذره ای به امنیت کشور صدمه وارد نشه و حتی مردم نگران نشند که فتنه ای امنیت اونا رو تهدید میکنه. و حتی خواب نازشون دچار تشویش نشه و نترسند که ممکنه کشور اونا هم به دست وحشی های داعشی بیفته.
توی اون چند ماه، تعدادی از باندهای وهابیت و بهائیت و کودتاچی های انگلیسی و جاسوس های آمریکایی دستگیر شدند.
اما دشمن، تمام کفر جهانی بود علیه یک کشور شیعه.
کشور شیعه ای که باید مراقب می بود.
باید حامی ولی فقیهش می بود تا مبادا فردا زیر لگد دشمن بیدار بشه.
باید مراقب وعده های پوچ نامزدهای غرب گرا، می بود.
باید حواسش می بود که با رأیش، هویت و آزادگی و شرفش رو به وعده های نامزدی که ولنگاری و آزادی برهنگی شعارشه،نفروشه.
باید حواسش می بود که رئیس جمهوری رو انتخاب کنه که برای رونق اقتصاد چشمش به تولید ملی و دست جوونهای کشور خودش باشه نه آمریکا و کدخدا!!!!!
و باید باید هوشیار می بود که تمام دشمنان دارن با ایجاد شبهه و تردید و یأس، مردم رو از انتخابات حداکثری ناامید و روگردان میکنند تا کشور و نظام تضعیف بشه و اون ها راحت تر سلطه پیدا کنند...
الحمدلله اون سال، با همکاری مردم و قدرت به فرد اصلح رای دادند.
فردی که تونسته بود با مدیریت جهادی و شجاعت علیه مفسدین و ایمان عمیق، جوون های متخصص و متعهد رو بیاره وسط میدون.
و دیگه چشمش به گدایی از دست آمریکا و اروپانبود.
بعد از انتخابات با کلی شوق و دلتنگی رفتم مشهد.ایام ولادت امام رضابود.
به اندازه ی همه ی اذیت شدن های چند ماهه ام توی آغوش امام رضا گریه و درد دل کردم. و برای آینده ام مشورت کردم.
بعد از زیارت حالم خیلی خوب بود.
از اونجا رفتم حوزه، پیش حاجی.
پیش پدری که از روز اول هرگز فکر نکرد این نوجوون از کشور دیگه ای اومده و با اونکه کم کم فهمیده بود که شیعه نیستم، هرگز منو از خودش نروند و قدم به قدم با من همراهی کرد تا مسیر هدایت رو پیدا کردم.
ازم پرسید: خب مسلم جان! حالا برنامه ات چیه؟
گفتم: حاج آقا! حالا فهمیدم «جمهوری اسلامی حرمه و این حرم اگه موند بقیه ی حرم ها می مونند و اگه دشمن این حرم رو از بین برد، هیچ حرمی باقی نمی مونه.»
حالا میدونم مدافعانی که دارند توی مرزهای سوریه و عراق با دشمن نبرد میکنند، میخوان اجازه ندن هیچ دشمنی نزدیک مرزهای ایران بشه و میخوان بیرون از خونه دشمن رو از پا در بیارن.
حاج آقا! با اجازتون می خوام برم مدافع حرم بشم.شما هم برام دعا کنید که خدا قبولم کنه....
✨ #پایان
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
بسم رب العشق
#قسمت_آخر -
#علمدارعشق#
۲سال بعد
حتما میگید تو این دوسال چی شد
وقتی از طلائیه برگشتیم
رفتیم مشهد
بعدش رفتیم سر خونه و زندگی خودمون
نرگس بخاطر من با اونکه جز نخبه های علمی بود انصراف داد
چندماه بعد ازدواج خدا یه سه قلو به ما داد
اسم دوتاشون رو من به یاد همرزای غریبم که تو دمشق جا موندن
گذاشتم حسن و حسین 💚
و نرگس بخاطر شفای من اسم آخری روگذاشت رضا
تو اتاق بودم که نرگس گفت بذار کمکت کنم عزیزم
+نرگس صدای پسرا میاد
-اول همسر بعد فرزند 😁
تا من این سه تا پسر شیطون رو تو ماشین جا بدم توهم بیا عزیزم
بالاخره روز ششم سفر شد و ما الان تو حرم حضرت عباس هستیم
صدای جق جق کفش پسرا تمام صحن برداشته
نرگس دستم رو فشار داد و گفت:
مرتضی
تو علمدار عشقی
پایانـ ... :)
امیدواریم از این رمان لذت برده باشید...
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─