eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.5هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_یکم نمیدونم چرا این دفعه اینقدر مادر و پدرم
📚 📖 (بخش دوم) 📝 بچه های فضای مجازی باید از طریق شبکه‌های مختلف عضو کانال ها و گروه های مهم می شدند، با ادمین ها و اعضا ارتباط می‌گرفتند. در فضای اینستاگرام سم‌پاشی می‌کردند و فعالین و افراد مخالف نظام و توانمند رو شناسایی می کردند و اونها رو برای تزریق محتواهای براندازی و آموزش های ویژه ی کودتا آماده می‌کردند. بچه های گروه رأی اولی ها که مأمور تهییج اونا و ترویج شعار های بودند که نشون میداد نظام از قبل رئیس جمهور رو تعیین کرده و به نظراون ها اهمیت نمیده و به خاطر نظام دیکتاتوری، تقلب انتخاباتی صورت میگیره اونا باید هرجور هست، حقشون رو بگیرند و دوستان و اقوام شون رو با خودشون همراه کنند. زنهای گروه ما دو کار مهم داشتند:اول: مباحثه و سوال از روحانیون مشکل دار و دلبری از روحانیون مخالف نظام و تهییج اونا در ایراد سخنرانی های انحرافی در بین نماز ها. به خصوص در ماههای محرم و صفر و رمضان که به روستاها اعزام می‌شدند. و دوم: تشویق زنان خیابانی به بیشتر دیده شدن در خیابان و زیاد کردن نفرات و همچنین نشست های مجازی برای زنان مخالف حجاب و تحریک اونا برای آزادی و مخالفت با قانون حجاب. و گروه آخر:که وظیفه شون آموزش ساخت انواع سلاح های دستی به مدیران گروه های مجازی مخالف نظام بود. و در این بین تشویق زنان خیابانی و مخالف حجاب، عجیب ترین قسمت ماجرا بود که در ابتدای امر ظاهراً هیچ رابطه‌ای با انتخابات نداشت اما دسیسه ای عجیب و موذیانه پشت اون پنهان بود ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_دوم بچه های فضای مجازی باید از طریق شبکه‌ه
📚 📖 (بخش دوم) 📝 برنامه سازمان این بود که حزب‌اللهی‌ها حواسشون به وجود زنهای بی حجاب پرت بشه و خیلی چیزها یادشون بره. به خاطر همین هم گفته بودند به زنهایی که همکاری کنند، پول خوبی می دن. گفته بودند به زنان مخالف تأکید کنیم که توی خیابون اعتراض کنند و حجابشون رو بردارند و حتی اگه زندان هم رفتند، تمام مخارج مدتی که زندان هستند رو پیش پیش بهشون بدیم. فکر می‌کنید مردم، رسانه‌ها، روحانیت و بقیه باید حواسشون دقیقا به چه چیز این زن ها جلب می‌شد؟ یعنی دقیقاً ماموریتشون چی بود؟ زنانی که از طریق ما بی حجابی رو ترویج می کردند، و یا در جامعه حاضر می شدن، باید حواس همه رو به مسئله حجاب و بی حجابی تن و بدن دختر ها و زن ها جلب می کردن. میگفتند باید کاری کنیم که از بالای منبر های مساجد،صداو سیما، آخوندها و حزب‌اللهی‌ها فقط حرف از حجاب و مقابله با بدحجابی شنیده بشه. باید کاری می کردیم که مسئله حجاب و بی حجابی به تیتر همه ی منبرها و نماز جمعه ها تبدیل بشه. گفتند وقتی صدای داد و بیداد امام جمعه ها رو شنیدین که دارن فقط به خاطر حجاب داد و بیداد می کند و حرف خاص دیگه ای نمی زنند، بدونین دارین موفق میشین و وقتی شما موفق بشین موفقیت بقیه من هم تضمین میشه. نقشه این بود که کاری کنند که حتی موقع انتخابات و غیر انتخابات فقط دغدغه ی حجاب ظاهر و سر و شکل مردم باشد تا به چیزهای دیگه نپردازند و فکر کنند آمال مسائل همه دردها تو جامعه بی حجابیه. می گفتند:« مدیریت نامحسوس و مخملی مطالب تریبون دار ها» خداییش طرح خفن و در عین پدرسوختگی بود!! چون کاری می کرد که اگه از حجاب بگی میگن چرا انقدر میگی؟ اگر نگی که بدتر میشه! اگه بگی میگن مردم لجباز میشن، اگه نگی میگن مردم بی غیرت میشن! به صورت مخملی و غیر مستقیم داشتیم خوراک و مطلب برای اهل تریبون جورمی کردیم. و بعضی از روحانیون و متدینین غافل از اینکه نباید از مفاسد دیگه غافل بشن!!! ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_سوم برنامه سازمان این بود که حزب‌اللهی‌ها
📚 📖 (بخش دوم) 📝 کار دیگه ای که زنای گروه ما انجام می دادند ارتباط با بعضی مردهای ظاهرا مذهبی فعال در مراکز فرهنگی و روحانیون مسئله دار و مخالف نظام بود. مرکز، به ما آدرس اسم و آدرس چند طلبه و روحانی و دانشجوی سرشناس و مسئول فرهنگی رو که مشکل سیاسی داشتند یا مشکلات مالی و معیشتی داشتند ، داده بود . حالا اگر طلبه‌ای زمینه جذب فعالیت علیه نظام رو داشت، قرار بود با حل کردن مشکلات مالی جذبش کنیم. (با اینکه خیلی طلبه ها هستند که مشکلات مالی متعدد دارند و با شهریه اندک طلبگی و امام زمانی زندگی می‌کنند اما از مشکلشون دم نمی‌زنند و به تکلیف شرعی و حوزوی شون عمل می‌کنند اما بالاخره شما وقتی یک گلستان پر از گل و بلبل عطر و گلاب رو هم بیل بزنی و خاکش رو جابجا کنی خواه ناخواه موجودات زیر زمینی و کرم قارچ هم به چشم میخوره خوب این طبیعته! دنیای همه جا همینطوریه! همه جا هم خوب هست هم بد. اینو گفتم برای کسایی که ممکنه خرده بگیرند که این حرف من بی احترامی علیه روحانیونه!. نه مردم خیلی باهوش تر از این حرف ها هستند که ... بگذریم!) مرکز دنبال هر طلبه ای نبود!! طلبه های خاص با میزان هوش استعداد بالا و دارا بودن زمینه‌های منفی یعنی مثلا طلبه‌های سطح پایین معمولی و غیر اجتماعی به درد کار نمی خورد و توسط تیم ما جذب نمی شد! بلکه ما بعضی از طلبه ها رو به بهانه تحقیق و پژوهش در یک مرکز علمی و یا به بهانه تربیت تبلیغ و منبری در مجالس خاص و شهرها و روستاهای از پیش تعیین شده جذب کردیم. قرار بود زنای گروه ما که از لحاظ ظاهری، خوشتیپ هم بودند، مأمور این کار باشند. با ظاهر چادری بی حجاب. تا وقتی چادر رنگ تیره می پوشند و آرایش می کنند و از کنار مرد ها عبور می کنند بتونن توی دلهای بیمار نفوذ کنند و اونها رو به دام بیندازند. دقت کنید!ما بد حجاب نداریم. خانم‌ها فقط دو گونه اند: یا حجاب یا بی حجاب!!! همین چادری های آرایش کرده و بی حیا مرکب از دو مسئله هم چادر و هم بی حجابی! حالا چرا این تیپ رو برای مکان مذهبی و این ماموریت انتخاب کرده بودند؟ چون این تیپ تیپ محبوب دلهای بیماریه که ظاهرشون مذهبیه و فقط یک تیپ میتونه اونا رو جذب کنه و این تیپ هم همون چادری بی حجابه ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_چهارم کار دیگه ای که زنای گروه ما انجام می
📚 📖 (بخش دوم) 📝 بچه های گروه «رای اولی» و «فضای مجازی» کارشون خیلی جاها با هم ممزوج بود. کار اوناتبلیغ منفی و سمپاشی فضا بود. با حرف‌های مأیوس کننده و تنفر آور و عصبانی کننده. تصور کنید یک جوون که اولین بار قراره حرفش در سرنوشت مملکت تاثیر داشته باشه، تصمیمی که به خیال خودش باید روشنفکرانه باشه، عمیق باشه، همراهی و تایید دوستاش رو داشته باشه، به آرمانهاش نزدیک باشه و احساس کنه رای و و نماینده منتخبش، منجی تمام مشکلات آینده و دوستاشه. حالا چنین جوونی پر از انرژی و شوق و هیجان، از طریق نشست های دانشجویی، گروه های فعال فرهنگی، پایگاه های تبلیغی و فضای مجازی، مدام این حرف‌ها را بشنوه: « لعنت به عدم آزادی بیان» « لعنت به حذف و سانسور» « ما نیاز به قیـــّم و ولی نداریم .» «می‌خوایم خودمون انتخاب کنیم» « مردم خودشون میفهمن که کی صلاحیت داره؟ چرا با رای مردم بازی میکنید؟» « رئیس جمهور از قبل توسط شورای نگهبان انتخاب شده رای ما برای نظام اهمیتی نداره» «چیزی که ما توی برگه می نویسیم با چیزی که از صندوق بیرون بیاد متفاوته» « فکر جوونای ما تقلب انتخاباتی رو طاقت نمیاره» «حق شما نیست اینقدر در محدودیت و انزوا باشید» «شما باید بلند شید و پدر مادراتون رو به ایستادگی و ظلم ستیزی دعوت کنید» « اگر نتیجه انتخابات چیزی که مردم میخوان نباشه انتقام خودمون رو از همه ظلم ها و بی عدالتی ها می گیریم» «پیروز انتخابات مردمند و اگه پیروز نشند، موج خروشان راه می افته» «ما فرزندان کوروش کبیریم» به خاطر ایران و نجات ایران ساکت نمی مونیم» « ما زنده به آنیم که آرام نگیریم...» ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_پنجم بچه های گروه «رای اولی» و «فضای مجازی
📚 📖 (بخش دوم) 📝 بچه های گروه مجازی، رای اولی ها و جوونهای که فعال تر از سایر اعضای جامعه بودند رو به شگردهای مختلف شناسایی می‌کردند و در گروه‌های مجازی بسیار جذاب عضو می کردند. بیشترین تلاش این بود که حتماً به نامزد معرفی شده از سمت ما رای بدند و اگر نهایتاً موفق نشدن، باکوبوندن شدید و دروغ و تهمت آبروبری و حرف‌های موهوم و تهدید به جنگ و و محدودیت و فقر و منزوی شدن از دنیا و انزوای سیاسی و تحریم و..... مردم رو با ایجاد یأس، از رای دادن منصرف کنند. اولش تعجب میکردم:« آخه هنوز که حتی تا ثبت‌نام نامزدهای ریاست جمهوری چند ماه مونده بود. چه برسه به تایید صلاحیت شدن یا نشدن یک نامزد مشخص!!! یعنی سازمان می‌خواست از کسی که عملاً وجود خارجی نداره حمایت کنه؟؟؟؟ اما خیلی زود فهمیدم نه وهابیت و نه انگلستان و عربستان و کشورهای متحد شون خیلی هم شخص براشون مهم نیست!! مهم اینه که نماینده جریان مخالف نظام و رهبری رای بیاره. حالا هر کی میخواد باشه!!! یکی که حرف و عملش به خواسته های اونانزدیک باشه و پشتوانه قوی از حامیان داشته باشه. یکی که با اجرای خواسته‌های اونا، مردم رو دشمن نظام کنه و با ایجاد مشکلات شدید اقتصادی و فرهنگی و مشکلات معیشتی و تعطیلی کارخونه ها و جبهه گیری علیه ولی فقیه مردم رو عصبانی و تحریک کنه! قرار بود برای حس همگروه شدن ، رنگ نارنجی، رنگ یکرنگی در گروه‌های حامی نماینده جریان مخالف نظام باشه. حالا نماینده، هرکی میخواد، باشه. خلاصه اینکه هر کی با ما بود،نارنجی شد ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_ششم بچه های گروه مجازی، رای اولی ها و جوو
📚 📖 (بخش دوم) 📝 وظیفه ی آخرین گروه از بچه های ما، آموزش خرابکاری و ساخت و استفاده از سلاح‌های دستی و نحوه حمله به تاسیسات شهری و اموال عمومی بود. یکی از بزرگ‌ترین رذالت ها توی این گروه، آموزش دراویش و همچنین لات و لوت ها بود. اون هم در پوشش مذهبی ها و حتی لباس روحانیت!!! آموزشهای مجازی و پیشرفته ی مدیران گروه های مجازی مختلف در سراسر کشور. با گروه‌های بی قید ولات هم ارتباط برقرار می شد. یک آموزش و ساماندهی هدفمند، برای قمه کشی، پرتاب سنگ، آتش زدن اماکن دولتی و اموال عمومی، خراب کردن تاسیسات و حتی شلیک های کور به مردم در صحنه، جهت کشته سازی و زیر سوال بردن نیروهای نظامی! گاهی آموزش بستن عمامه به لات ها و دراویشی که قرار بود عملیات خرابکارانه انجام بدن، خنده دار می‌شد. تصور کنید یک طلبه با ریش کوتاه و سیبیل کلفت!!! که با زحمت سعی کنه عمامه از روی سرش نیفته!!!! اینها قرار بود در شهر های اهل سنت که کل مرزهای ایران رو فراگرفته بود، حاضر بشن و بدون هیچ منبری، فقط بین مردم حضور داشته باشد. حالا شما تصور کنید دوتا روحانی توی یک اتوبوس یاصف نون با هم حرف بزنند. بلند بلند هم حرف بزنند!! از کم توجهی نظام به شهرهای مرزی شکایت کنند، تقصیر رو بندازن گردن تفاوت مذهب شیعه و سنی، از فقرو بیکاری و مشکلات جوونای شهر بگن و مرتب تاکید کنند که این کارها عمداً داره توسط حکومت صورت میگیره تا این مضیقه ها باعث بشه اهل سنت به انزوا برن!!! بگن باید کاری کرد برای استقلال، پیشنهاد حکومت خودمختار بدن، مردم شهرهای مرزی هم مدام این حرف ها رو تو کوچه بازار بشنوند و احساسات مذهبی و اعتقادی شون تحریک بشه. فقط میشن یه انبار مهمات که منتظر یه جرقه است برای شعله ور شدن. و جرقه در راه بود. قبلا هم گفتم به موازات گروه ما، از کشورهای انگلستان، آلمان، امارات، عربستان و ترکیه و... گروه هایی برای مبارزه به ایران اومده بودند و داشتند هم این فعالیت‌ها رو در شهرهای دیگه انجام می‌دادند. تصورش رو بکنید این همه آموزش در سطح یک کشور، در بازه زمانی حدود ۶_۷ ماه خودش زمینه‌ساز یک کودتای بزرگ میشه. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_هفتم وظیفه ی آخرین گروه از بچه های ما، آم
📚 📖 (بخش دوم) 📝 سه چهار روز که از استقرار و فعالیت هامون گذشت، با اعضا نسبتاً صمیمی شدیم. مرکز خیلی از طریق تلفن با ما ارتباط برقرار نمی‌کرد و بیشتر ایمیل میزد. از متن ایمیل ها مشخص بود که از مدل کار گروه ما راضی اند و متوجه شدم تونستم اعتماد نسبیشون رو جلب کنم. باید کاری می‌کردم اما چه جوری؟ من یک خارجی بودم که با پاسپورت جعلی وارد این کشور شده بودم و دقیقاً داشتم فعالیت ضد نظام انجام می‌دادم چه جوری بایدحسن نیتم رو نشون میدادم؟ تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید ارتباط با حاجی بود. بالاخره تصمیم گرفتم و ساعت ۱۰ صبح دوشنبه به بهانه خرید یک سری لوازم ضروری از خونه بیرون زدم. نباید شماره خودم تماس می گرفتم. خطرناک بود. نمی خواستم کسی رو به خودم مظنون کنم. بنابراین تلفن زدن از مغازه‌های اطراف هم کار عاقلانه ای نبود در ثانی احتمالاً نیاز من به تلفن شخصی در آینده حتما ادامه پیدا می‌کرد پس باید یک کار اساسی می‌کردم. توی فایل اسناد گوشیم شماره ملی حاجی رو داشتم توسلی کردم صلوات فرستادم و وارد مغازه موبایل فروشی شدم و یک خط اعتباری به نام حاجی گرفتم و سیم کارت رو توی گوشی گذاشتم. هیجان صحبت با حاجی و دلتنگی یک طرف، اضطراب چگونگی توضیح مسئله پیش آمده هم از طرف دیگه ضربان قلبم رو به هزار رسونده بود. چی باید میگفتم؟ زنگ زدم.... یکی... دوتا... ده تا... و بدون پاسخ قطع شد. نمیدونم چرا بغض کردم؟ وقت زیادی نداشتم. برای یک خرید ساده اومده بودم و نمیتونستم معطل بشم. زیر لب گفتم: یا امام زمان! خودت کمک کن و دوباره زنگ زدم. با پیام رد تماس داد که:«در جلسه لطفاً پیام بدهید» تند تند تایپ کردم:حاجی!مسلمم!ایرانم! همین الان الان باید باهاتون حرف بزنم. باهیجان دکمه ی ارسال رو با اضطراب و هیجان فشار دادم. تند تند صلوات می فرستادم. منتظر شدم یک دقیقه بیشتر نگذشت که تلفن زنگ زد خودش بود. شماره حاجی بود. صدای حاجی رو که شنیدم، گریه امانم نداد دلتنگی و نگرانی و استیصال همه با هم مانع می شد تا درست حرف بزنم فقط گفتم حاج آقا! سلام!و زدم زیر گریه حاجی از شنیدن صدای گریه ام نگران شده بود:مسلم!مسلم! چی شده؟خوبی؟کجایی؟ ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_هشتم سه چهار روز که از استقرار و فعالیت ها
📚 📖 (بخش دوم) 📝 چند ثانیه گذشت تا تونستم به خودم مسلط بشم. گفتم: خوبم حاج آقا! شما خوبید؟ خیلی دلم تنگ شده براتون. حاجی گفت: ترسیدم مسلم جان! رسیدن بخیر! پسرم چرا نیومدی حوزه؟ چرانیومدی خونه؟ کجایی الان؟ بگو بیام دنبالت. _حاج آقا! مشهدنیستم. تهرانم. فرصت صحبت ندارم. توی یک موقعیت خطرناک گیر افتادم. نمی تونم پشت تلفن توضیح بدم. آب دستتونه، زمین بگذارید بیایید تهران. باید ببینمتون. _ موقعیت خطرناک؟ یعنی چی مسلم جان؟ چی میگی؟ این چه طرز حرف زدنه؟ یه چیزی بگو نگرانم کردی!! _ از هر چیزی که فکرشو بکنید، نگران‌کننده تره. فقط سریع خودتون رو به تهران برسونید. _ آخه الان فصل امتحانات بچه هاست نمیتونم اینجا رو ول کنم بیام. چرا نمیای مشهد؟ _حاجی جون! دارم میگم موقعیتم خطرناکه!! بایدفوری بیایدتهران. از درس و امتحان بچه ها و سلامتی من و هر چی که فکرش رو بکنید مهمتر همینه که فورا بیاییدتهران. _ باشه ببینم چیکار میتونم بکنم؟ خبر میدم. _فقط اینکه من خطم خاموشه. نم یتونم صحبت کنم. پیام بدید. دوباره خودم فردا صبح زنگ میزنم. فقط لطفاً در دسترس باشید چون نمی تونم هر ساعتی صحبت کنم. _ آخه یک کلام بگو چی شده؟ من خیلی نگران شدم مسلم! _نمیتونم بگم که نگران نباشید حاج آقا!!! فقط زود خودتون رو برسونید تهران زود بیاید و برگردید بعد براتون توضیح میدم. _ باشه سعی می‌کنم کارهامو سریع ردیف کنم و همین فردا بیام. _حاج آقا! میشه امروز یک زیارت به نیابت من برید؟ خیلی دلم برای امام رضا تنگ شده. _چشم! حتما پسرم انشالله خودت هم به زودی میای زیارت! با شنیدن این حرف دوباره اشک تو چشمام جمع شد. خداحافظی کردیم و با عجله رفتم خریدها رو انجام دادم و برگشتم خونه ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_نهم چند ثانیه گذشت تا تونستم به خودم مسلط
📚 📖 (بخش دوم) 📝 کنار سفارشات و مایحتاج منزل، برای بچه ها بستنی خریده بودم. خوشحال شدند. تونسته بودم به خوبی باهاشون ارتباط برقرار کنم. این جلب اعتماد و حس ارادتشون رو لازم داشتم برای همین سعی می کردم تا جای ممکن هواشون رو داشته باشم . سیم کارت جدید رو از گوشی در آوردم و توی زیپ کیفم گذاشتم . فکرم حسابی مشغول بود . باید برای بیرون رفتن بعدی بهانه ی محکمی جور می کردم چون اگر حاجی می اومد، زمان زیادی رو باید بیرون می بودم و این خیلی شک برانگیز بود ممکن بود خبر غیبتم به گوش مرکز برسه و این شک خیلی بد میشد. شاید هم همه چیز خراب می شد. لپ تاپ رو باز کردم و ایمیل های جدید مرکز رو چک کردم و گزارش کارها رو براشون ارسال کردم. اگرچه یک مرکز خودش بیشتر کارهای ما رو رصد می‌کرد، اما گزارش روزانه جزو وظایف ما بود. نیمه شب وقتی از عمیق شدن خواب بچه ها مطمئن شدم، سیم کارت رو توی گوشیم گذاشتم و روشنش کردم. پیام حاج آقا رسید:«مسلم جان! خیلی نگرانت بودم. نمی تونستم بیشتر صبر کنم و کارهام رو ردیف کنم. فردا ساعت هشت و نیم صبح پرواز دارم. کجا باید ببینمت پسرم؟» اسمش رو از روی صفحه گوشی بوسیدم و گفتم:الهی قربونت برم بابای خوبم که اینقدر حواست به منه!» پیام دادم:« سلام پدر مهربانم! ساعت ۱۰:۳۰ خیابان جنت آباد، بوستان بزرگمهر، زمین بازی بچه ها.» سیم کارت رو مجدد خارج کردم و گذاشتم توی جیب لباسم. از نگرانی اینکه مبادا کسی من رو ببینه، روی تختم همونجور نشسته نماز شب خوندم و به ائمه متوسل شدم تا راه مناسبی پیش پام قرار بدن برای بهانه فردا و خروج از خونه ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_ام کنار سفارشات و مایحتاج منزل، برای بچه ها بس
📚 📖 (بخش دوم) 📝 صبحانه رو خورده و نخورده، رو به بچه ها گفتم: وای! خسته شدیم از این غذاهای فست‌فود و غیر وطنی!! من که حسابی هوس «چنا چات» و «حلوا پوری» کردم. اینو که گفتم صدای بچه‌ها هم بلند شد: وای!گل گفتی! کجایی ای وطن که دلم لک زده برای غذای مادر پز!!! با غرور و تبختر گفتم:«تا مامان مسلم رو دارید،غم نخورید!!چنان ناهار و دسر وطنی امروز براتون بپزم که دیگه غذای مادرتون رو فراموش کنید!!!» یکی از پسرها سوت زد و گفت:«باریک الله داداش مسلم!هنرهات رو کم کم رو می کنی! ما فکر کردیم شما فقط از این طلبه درسخون ها بودی نگو همه فن حریفی» دخترا هم خوشحال گفتند:«واقعا دستتون درد نکنه» با خنده گفتم:« همگی امروز بچه های خوبی باشید و کارهاتون رو درست انجام بدید تا منم با خیال راحت برم سر درست کردن ناهار. چون باید برای خرید مواد لازم هم برم بیرون.» یکی از پسرا گفت:«چی لازمه؟ من میرم.» فوری با خنده گفتم:«نه قربونت! از زیر کار در نرو!! خودم باید برم که با سفارش نمیشه برای سرآشپز خرید کرد.» بچه ها با خنده و شوخی،بساط صبحانه رو جمع کردند و رفتند سر کارهاشون. یکی دوتا ایمیل زدم به مرکز و کارهای بچه ها رو گزارش دادم. مواد اولیه ی غذا رو گذاشتم روی گاز و ساعت ۱۰ صبح از خونه بیرون زدم. تا پارک، فاصله زیادی نبود قلبم تند تند میزد چقدر دلم تنگ شده بود برای حاجی! به زمین‌بازی که رسیدم، خیلی خلوت بود. یک دختر و پسر پنج شش ساله دو طرف الاکلنگی نشسته بودند و یک خانم کنارشون مراقب بالا پایین رفتن الاکلنگ بود. چشم چرخوندم اما کسی رو ندیدم که یادم اومد سیم کارت رو روی گوشی نگذاشتم. سیم کارت رو فورا جا گذاشتم و شماره حاجی رو گرفتم. صدای حاجی اومد که: سلام مسلم جان! تازه به پارک رسیدم. دارم میام سمت زمین بازی شما کجایی؟ ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_و_یکم صبحانه رو خورده و نخورده، رو به بچه ها
📚 📖 (بخش دوم) 📝 چشم گردوندم. از دور حاجی رو دیدم قدم هامو تند کردم و به سمتش رفتم. لبخندش از دور هم مشخص بود. دستش رو تکون داد و تندتر قدم برداشت. دویدم سمتش رو و خودم رو توی آغوشش رها کردم. سرم رو روی شونه اش گذاشتم. محکم بغلم کرد و سرم رو بوسید بدون ملاحظه ی اطرافم، خسته از همه ی این چندماه دلتنگی و عذاب روحی، هق هق گریه ام بلند شد. سر و صورتم رو بوسید و من رو به طرف نیمکتی هدایت کرد. احوال حوزه و بچه‌ها رو خیلی فوری گفت و با کنجکاوی و نگرانی ادامه داد:«خب مسلم جان! بگو چی شده که از دیروز تا الان از نگرانی نتونستم پلک رو ی هم بگذارم. حتی چیزی هم از گلوم پایین نرفته. اصلا تو اینجا چیکار می کنی؟چرا تهران؟ اصلا رفتی کشورت چی شد؟کسی فهمید توشیعه شدی؟ شروع کردم تمام خاطرات چند ماه رو از لحظه‌ای که از ایران خارج شده بودم برای حاجی گفتم. از اون مجلس مناظره ی عجیب و اتفاق معجزه وار بعدش. از دعوت به همکاری حوزه ی «انصار» و شیوه ی جذب نیرو هاش. از تدریس برای بچه ها و از اون جلسه ی محرمانه برای براندازی حکومت ایران. و بالاخره از اومدن خودم و تیمم به ایران و فعالیت هامون برای کودتا!! حیرت حاجی لحظه لحظه بیشتر می شد. انگار یک فیلم سینمایی تخیلی براش تعریف کرده بودم واقعاً هم سخت بود پذیرش این حجم دسیسه و خطر علیه کشورش. آخرش هم گفتم: حاجی همین الان هم با کلی نقشه اومدم اینجا. نمی تونم خیلی بمونم. باید برگردم بچه ها منتظرند. اگه دیر برسم ممکنه شک کنن. حالا باید چیکار کنیم؟ _فعلا مغزم کار نمیکنه. فکر می‌کنم باید چند رپزی تهران بمونم. بهت خبر میدم. _شما کجا میرید؟ _منزل یکی از دوستان نزدیکم. بایدفکر کنم ببینم چی کار میشه کرد؟ _ تلفنم رو خاموش می کنم. پیام بدید. _باشه پسرم. برو دیگه خیلی دیرت شده. _پس فعلا خداحافظ دوباره بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت: ممنونم مسلم جان. با عجله مواد لازم برای ناهار رو خریدم و خودم رو به خونه رسوندم. خدا رو شکر که غذا حسابی به بچه هاچسبید ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_و_دوم چشم گردوندم. از دور حاجی رو دیدم قدم هام
📚 📖 (بخش دوم) 📝 محتوای جدیدی که گروه موظف بود روی اون کار کنه، کوبوندن شورای نگهبان و القای غیرقانونی بودن و غیر عقلانی بودن وجود چنین نهادی بود و همچنین تزریق غیر دینی بودن مسئله ولی فقیه در جامعه!! برای این کار قرار بود از چند نفر از دخترای گروه استفاده بشه. اگه یادتون باشه از پدیده‌ای به نام «چادری بی حجاب» گفتم. این تیپ ها، دقیقا گزینه ی مورد نظر سازمان بودند برای به دام انداختن مردهایی ظاهراً مذهبی که دلشون مریضه و«رپ مذهبی» می پسندند. قرار بود دخترای گروه ما و گروهی که از انگلستان به قم رفته بودند، همراه بشن. اونا خیلی زود، از طریق فضای مجازی دخترایی رو که فقط به خاطر شرایط خانواده یا محل کار و مدرسه و.... چادر سر می کردند و عملاً اعتقادی به حجاب نداشتن رو شناسایی می کردند. اصلا کار سختی نبود عکس هایی که دختر ها روی پروفایل ها و صفحات شخصی در فضای مجازی می‌گذاشتند، کاملاً خط فکری اونا رو نشون میداد که طرف چه میزان به حجاب داره؟ یا چقدر تمایل به خودنمایی و دیده شدن داره؟ یک چت دوستانه و گفتن اینکه پستهای عالی داره و معلومه خیلی روشنفکر و نخبه است و... دیگه دختره فکر می کرد چقدر تا حالا استعدادش هدر رفته!!!! خیلی زود قرار یک جلسه ی ۱۰۰ نفره با عنوان «مطالبه های بانوی فرهیخته ایرانی» در قم گذاشته شد. قرار بود گروه ما هفته آینده به قم برند و با همکاری گروه قم، جلسه رو به سمتی هدایت کنند که مشکلات زنان به نحوه ی حکومت و قانونگذاری و اختیارات شورای نگهبان و ولی‌فقیه برگرده! بعد از اون عده ای پوششی، در قالب سوالات از پیش تعیین شده قانونی بودن اصل ولی فقیه رو زیر سؤال ببرند و قرار بگذارند به عنوان پژوهش و همفکری، همه ی اعضای شرکت کننده در جلسه، علما و روحانیت را به چالش بکشم و خواستار روشنگری و تغییر نگاه در جامعه بشن. از طرف دیگه قرار بود مسئولین جلسه، اسم و آدرس طلبه هایی رو به اعضا بدن که قبلاً گفتم با جمهوری اسلامی زاویه دار بودند و بعضاً پرونده هایی در دادگاه روحانیت داشتند. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_و_سوم محتوای جدیدی که گروه موظف بود روی اون کا
📚 📖 (بخش دوم) 📝 عصر برای دخترهای گروه، جلسه ی آموزشی و توجیهی داشتم. اینکه کی و چطور، وسط جلسه سوال ترک کنند و چالش ایجاد کنند؟ در حین صحبت ها، متوجه شدم یکی از دختر ها تمام مدت لبخندی رو چاشنی نگاهش کرده و چشم ازم بر نمی داره. اولش احساس می کردم اشتباه می کنم اما ادامه دار که شد، فهمیدم واقعاً نگاه پر محبتش بی منظور نیست. تمرکزم به هم ریخته بود و اگرچه سعی می‌کردم حواسم رو فقط به حرفام جمع کنم، اما نمی شد. پیشونیم عرق کرده بود.تند تند بحث رو جمع کردم و به جلسه خاتمه دادم و مرخصشون کردم. وقتی رفتند، نفسم رو با یک لیوان آب سرد قورت دادم. خدایا! خسته ام! دیگه مسئله ی جدیدی پیش نیاد که هنوز از قبلی ها راحت نشدم. نصف شب گوشی رو روشن کردم اما هیچ پیامی از حاجی نیومده بود. دلم گرفت یعنی تا الان تونسته بود کاری کنه؟ نماز شبم رو خوندم، بچه ها رو برای نماز صبح بیدار کردم و دوباره خوابیدم. ترجیح دادم بخوابم و به نگرانی ها فکر نکنم. روز کسالت باری رو گذروندم. بی خبری و سردرگمی یک طرف، نگرانی و بلاتکلیفی یک طرف. عصر، مشغول قران‌خوندن بودم که یک بشقاب سیب و خیار پوست شده که با سلیقه کنار هم چیده شده بود جلوی صورتم اومد. جا خوردم و با تعجب سرم رو بالا بردم که چهره ی آنیلا رو دیدم. با نگاهی محجوب و صدایی پر محبت گفت:«این روزا خیلی خسته به نظر می آیید بفرمایید.» و بشقاب رو روی میز جلوم گذاشت. زیر لب تشکر کردم و گفتم: نه! من خوبم. ممنون از لطفتون شما بهتره برید سر کارتون. دلخور گفت: چشم و رفت. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_و_چهارم عصر برای دخترهای گروه، جلسه ی آموزشی و
📚 📖 (بخش دوم) 📝 آنیلا دختر بیست و یکی _دو ساله ای بود از یک خانواده ی متوسط. دانشجوی رشته مدیریت بود و به خاطر فعالیت هایی که در نشریات دانشجویی و مطبوعات استانی داشت، در دانشگاه چهره ی شاخصی به شمار می رفت. البته اینو هم بگم که چهره ی شاخص یک زن در کشور من، خیلی معنیش با چهره شاخص یک زن در ایران فرق میکنه! زنهای کشور من نه اونقدر تمایل و نه اونقدر اجازه و بستر حضور در اجتماع دارند، ولی به نسبت چیزی که توی کشور من متداوله، آنیلا یک چهره ی زن شاخص بود. پدرش از فارسی زبانهای کشور بود و آنیلا هم فارسی رو از پدرش یاد گرفته بود. دختری با قیافه ای جذاب و لباسهایی که در عین پوشیدگی، بسیار برازنده و زیبا بود. لباس زنای کشور من، اکثرا رنگ های شاد و روشنه و طراحی و دوختی کاملا متفاوت با لباس زن های ایرانی داره. سازمان تاکید کرده بود برای حضور در جلسه ی هفته آینده ی قم، لباس و چادر های مشکی با بهترین کیفیت و زیباترین دوخت و البته باز ترین و جلب توجه کننده ترین مدل ها تهیه بشه. مدل های شالدار و جلو باز و هیکل نما و طرحهایی که اسمش چادر بود اما شباهتی به چادر اصیل زنهای ایرانی نداشت. بقیه ی ساعات روز رو با حضور در پیش پسر های گروه و عمیق شدن روی فعالیت هاشون گذروندم تا حواسم از رفتار آنیلا و همچنین انتظار خبر حاجی پرت بشه. بچه ها روز به روز تو کارشون خبره تر می شدند و سازمان هم مرتب محتواهای جدید و جنجالی برای مخاطبین مختلف، در سطح سواد، مذهب، فرهنگ، قومیت و سلیقه های مختلف ارسال می‌کرد. کم‌کم اسم دو_سه نفر، به عنوان چهره های مورد تایید سازمان برای نامزدی ریاست جمهوری رو می شد. اگرچه چند ماه به ثبت نام کاندیداهای ریاست جمهوری مونده بود اما شبکه های مختلف در کشورهای متحد علیه ایران، روی چند نفر به اتحاد رسیده بودند تا اگر هر کدومشون مورد تایید شورای نگهبان قرار گرفتند از الان محبوبیت و مقبولیت رو در بین مردم براشون ایجاد کرده باشند. این در حالی بود که نیروهای انقلابی و دوست دار نظام،هنوز انگار نه انگار که فاصله تا انتخابات،اونقدرها هم نیست و نباید دشمن رو دست کم گرفت و بی خبر از اینهمه حجم دشمنی و نقشه علیه کشورشون بودند ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_و_پنجم آنیلا دختر بیست و یکی _دو ساله ای بود
📚 📖 (بخش دوم) 📝 نصف شب که گوشی رو روشن کردم پیامک حاج آقا رسید:« مسلم جان ببخش که دیر شد فردا صبح ساعت ۶ همون جای روز قبل.» هنوز بچه ها خواب بودند که بیرون زدم. با اینکه چند دقیقه زودتر رسیدم، اما حاجی قبل از من روی نیمکت نشسته بود. با دلخوری گفتم: چقدر دیر خبر دادید! اصلا فکر منو می‌کنید که یهویی بیرون اومدنم شک برانگیزه و باید کلی زودتر بدونم تا برای بیرون اومدنم بهانه داشته باشم؟» _شرمنده پسرم. نیاز به مشورت بود و انجام یه سری کارها که سرفرصت برات توضیح میدم. حالا فعلاً بیا بریم. باید حرفات رو برای یک نفر بگی. با تعجب پرسیدم: کی؟ _ بیا دنبالم! گوشه عباش رو گرفتم و گفتم:«حاج آقا! شرایط منو که میدونید. من غیرقانونی و با گذرنامه ی جعلی اومدم ایران. برام مشکل پیش نیاد!» یکدفعه ایستاد و خیلی دلخور به چشمام خیره شد و با لحن محکم اما آزرده گفت:« خیلی خیلی برای خودم متاسفم که هنوز نتونستم حس پدریم رو بهت ثابت کنم» خجالت کشیدم فورا شونه اش رو بوسیدم و گفتم:«ببخشید راست میگید شما. همیشه از خودم بیشتر نگرانم هستید و هوامو دارید.... هرجا میگید بریم» یک پژو پارس نقره ای توی خیابون مقابل پارک بود سوار شدیم. به راننده و یک مرد حدودا ۴۵ ساله که روی صندلی جلو نشسته بود سلام کردم. حاج آقا گفت: جناب سرهنگ صادقی و جناب سرهنگ توانا. دوستان بنده در حفاظت اطلاعات سپاه. ایشون هم پسر عزیز من آقا مسلم! آقا مسلم حنیف. سرهنگ توانا گفت: مسلم جان! واقعا نمیدونیم به خاطر این کار بزرگ و مهم چه جوری ازت تشکر کنیم؟قطعاً خدا شما رو برگزیده برای کمک به دفع شر دشمن از کشور شیعه.ان شاءالله خودش پشتیبانت باشه. هنوز حرفش رو تموم نکرده گفتم:«ببخشید من موقعیتم خیلی ناجوره نمیتونم اینقدر بیرون بیام. همین الان هم این غیبت ها ممکنه شک برانگیز باشه.» سرهنگ گفت: راست میگی علاوه بر جون خودت، شک کردن اونا ممکنه کار ما رو هم مشکل کنه. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_و_ششم نصف شب که گوشی رو روشن کردم پیامک حاج آ
📚 📖 (بخش دوم) 📝 _فقط سریع چیزهایی که فکر می کنی حاج آقا نمی دونستند و برای ما نگفتند رو بگو و برگرد. از این به بعد ما خودمون عملیات رو به عهده می‌گیریم و اصلاً لازم نیست نگران چیزی باشی و کاری جز چیزی که اونا بهت میگن رو انجام بدی.» چیزهایی که فکر می کردم مهمتره گفتم از جمله: جلسه ی هفته ی آینده قم. اونا هم خیلی فوری دو تا دستگاه شنود رو بهم دادند و طریقه ی جاسازیش رو آموزش دادند. یک ایمیل و نرم افزار هم برای اینکه بتونن به ایمیل های سازمان و سیستم هاشون دسترسی پیدا کند. موقع خداحافظی، حاجی پیشونیم رو بوسید و گفت:«من دیگه برمیگردم مشهد. هر روز برای سلامتیت میرم حرم. خیلی مراقب خودت باش پسرم! و اشک تو چشماش جمع شد. احساس می کردم مثل پدریه که داره فرزندش رو میفرسته به خط مقدم جبهه. بغلش کردم و بوسیدمش و با عجله خداحافظی کردم. سر راه چند کیلو حلیم خریدم و رفتم خونه. با احتیاط در حیاط رو باز کردم که چشمم افتاد به آنیلا که در آستانه ی در ورودی ایستاده بود. نگاه نگرانش رو به من دوخت و گفت: کجا رفته بودید بی خبر؟ نگرانتون شدم. سعی کردم اضطرابم رو پنهان کنم در حالی که ظرفهای حلیم رو بالا گرفتم گفتم: می بینید که! و بی تفاوت از کنارش رد شدم. بچه ها توی هال و آشپزخانه در رفت و آمد بودند، که صدام رو بلند کردم: سلااااام! سلااااااام. من اومدم با یک صبحانه ی عالی!!! دو سه تا از پسرها صداشون بلند شد که باریکلا! جدیداً چقدر تحویل میگیری مارو! اما یکیشون هم با لحن دلخور و کمی طلبکارانه گفت:قبلش اگه بگی کجا میری بد نیست!! ترجیح دادم دست زیر رو بگیرم و تنش ایجاد نکنم. گفتم: شرمنده! ببخشید راست میگی. چشم! حالا زود باشید تا سرد نشده بشینید. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_و_هفتم _فقط سریع چیزهایی که فکر می کنی حاج آ
📚 📖 (بخش دوم) 📝 قرار بود اون روز دختر ها برن برای خرید لباس و چادر ایرانی تا برای جلسه ی هفته آینده آماده باشند. آدرس فروشگاه هایی که بنا بود خرید ازش انجام بشه رو سلزمان برای من فرستاده بود. باید از آژانس های مختلف، در ساعت های مختلف ماشین می‌گرفتیم و هر سه نفر از دخترها به همراهی یکی از پسرها می رفتند. عمدا جوری تقسیم بندی کردم که با گروه دوم برم تا آنیلا با من همراه نشه. گروه اول ساعت ۹:۳۰ صبح رفتند و حدود ۱۲ برگشتند. طبیعتاً ما باید عصر می رفتیم. حاضر شدم و توی حیاط منتظر خانم‌ها موندم. دیگه مثل روزهای قبل نگران نبودم چون میدونستم کار من تا حد زیادی انجام شده و الان همه چیز تحت کنترل نیروهای اطلاعاته و صدق نیت من هم ثابت شده. پس نگرانی خیلی چیزها کم شده بود اما واقعا نمیدونستم چه سرنوشتی در انتظار من و همراهان منه؟ و این بازی قراره تا کی و تا کجا ادامه پیدا کنه؟ تو افکارم غوطه ور بودم که با شنیدن صدای دخترها برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. با کمال تعجب دیدم آنیلا همراه دو دختر دیگه است. یعنی بدون اجازه ی من گروهش رو جا به جا کرد بود؟ خشمگین نگاهش کردم متوجه سنگینی نگاه من شد، اما سعی کرد خودش رو پشت سر دوستانش پنهان کنه. چیزی نگفتم و کمی عصبی در ماشین رو باز کردم و جلو نشستم. ماشین راه افتاد آدرس رو به راننده دادم و شروع کردم توی دلم به ذکر گفتن. نیم ساعت بعد ماشین جلوی فروشگاه مورد نظر ایستاد گفتم منتظرمون بمونه و پیاده شدیم ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_و_هشتم قرار بود اون روز دختر ها برن برای خرید
📚 📖 (بخش دوم) 📝 لباس خریدن که تموم شد،سـوار ماشین شدیم یکی دو خیابون پایین تر رفتیم برای خرید چادر. همون طور که منتظر انتخاب چادر دخترها بودم،به روسری و مقنعه هایی نگاه می کردم که روی سر مانکن ها گذاشته بودند و فکر می کردم که چقدر توی ایران مدل و تنوع پوشش زنانه زیاده. حتی محجبه ها هم ۱۰۰ مدل چادر و روسری و مقنعه دارند. این همه تنوع و مدل حجاب اگه حواست رو جمع نکنی، به جای وسیله ی بندگی، میشه وسیله ی خودنمایی و فخرفروشی یا حداقل وسیله اسراف و زیاده خواهی و تنوع طلبی نکوهیده همونجور که توی فکر بودم صدایی منو به سمت خودش برگردوند. ث: آقامسلم!! آقا مسلم؟!؟! کی بود که منو به اسم کوچک صدا میزد؟؟ برگشتم . آنیلا با روسری سرخابی در حالیکه چادر جلوباز سرش بود،روبه روم ایستاده بود. ساق دست سرخابی هم رنگ روسری هم از زیر آستین چادر،پیدا بود.قد بلند و موزونش،با چادر مشکی کار شده ، خیلی متناسب تر به نظر می رسید و چهره اش وسط روسری سرخابی تند، مثل گل شده بود. حالا اینجوری هیچ فرقی با دختر های ایرانی نداشت. شرمگین و عصبی گفتم:چرا این کار رو می‌کنید؟ لباس شما به من ارتباطی نداره!!! با لبخند گفت: خوب شما باید نظر بدید که به درد جلسه ی هفته ی آینده میخوره یا نه؟ با تندی گفتم: اگه کارتون تموم شده به دوستان بگید برگردیم. با سماجت گفت: خوبه؟ با صدایی که سعی می کردم توی مغازه بلند نشه، دندونام رو از غیض، فشار دادم و گفتم: چرا گروهتون رو بدون اجازه ی من عوض کردید؟ چرا بی خبر با من اومدید؟ با دلخوری بهم نگاه کرد و گفت: حالا مگه چی شده؟ اینکه عصبانیت نداره. من یا یک نفر دیگه...چه فرقی می کرد؟ بالاخره یکی باید توی ماشین مینشست دیگه!! مگه شما با من مشکل دارید؟؟ و بدون اینکه منتظر پاسخ دادن من بمونه، به سمت دخترهایی که هنوز در انتخاب روسری مردد بودند،رفت. بعد از شام، بچه‌ها رو فرستادم کار خودشون و خودم رفتم پای لپ تاپ ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_و_نهم لباس خریدن که تموم شد،سـوار ماشین شدیم ی
📚 📖 (بخش دوم) 📝 ایمیل های جدید در مورد لزوم اجرای قانون Fatf در ایران بود و اینکه باید بین مردم این شبهه انداخته بشه که با تصویب قانون» اف ای تی اف«, مشکلات اقتصادی رفع میشه و پول های بلوکه شده ی ایران به صندوق کشورشون برمیگرده و تحریم‌های زیادی حذف میشه. ما موظف بودیم بین مردم شایعه کنیم که گروهی دلواپس و انحصار طلب و دیکتاتور که همون انقلابی ها هستند، نمیخوان این قانون رو تصویب کنند و اونها هستند که مانع پیشرفت اقتصادی کشورند و باید مردم به رهبری و مجمع تشخیص مصلحت نظام فشار بیارند برای قبول این تعهد نامه. شاید بد نباشه اول یه توضیح مختصر و ساده در مورد این قانون بدم. قانون Fatf قانونیه که به ظاهر ادعا داره ضد نظام پولشویی و ضد تروریست هست و برای اینکه پول شویی در دنیا از بین بره و حمایت از تروریست‌ها در کشورها وجود نداشته باشه، بانک های دنیا موظفند که اطلاعات مالی اشخاص و شرکت ها رو در اختیار این مؤسسه قرار بدن تا همه ی حمایت‌های مالی از تروریسم گرفته بشه تا اینجا ظاهرا اتفاق بدی نیفتاده. اما وقتی به تعاریف این معاهده نگاه کنید می‌بینید که موسسه Fatf در بیانیه ای هدفدار و سیاسی، ایران رو جزو پر ریسک ترین کشورهای جهان برای سرمایه گذاری قرار داده و بر اساس لایحه پالرمو و Cft که از دل همین معاهده برخاسته بود, حزب الله لبنان, گروه حماس فلسطین,انصارالله یمن و سپاه پاسداران ایران و بسیاری از فرماندهان سپاه و ارتش در تعریف تروریست ها بودند و این در شرایطی بود که سپاه پاسداران، بسیاری از پروژه های عمرانی و اقتصادی کشور رو به عهده گرفته بود و به سرعت مشغول آباد سازی و عمران بود و با پذیرش این عهدنامه در ایران عملاً تمام حساب‌های نهادهای ارزشی و انقلابی در ایران بلوکه می شد!!!!! در ثانی با پذیرفتن این مسئله عملاً ایران خود رو و نهادها و افراد اصلی و مهمش رو جزو تروریست ها پذیرفته بود!!!!! و حالا باید گرفتاری بعدی رو حل می کرد و حتی خسارات رو جبران می کرد. تصورش رو بکنید: اگر یک بانک انگلیسی آمریکایی یا حتی اسرائیل ای اطلاعات مالی و تراکنش های مربوط به اشخاص و سازمان ها و شرکت ها و مطالبه کنه بانک ایرانی در مدت کوتاهی این اطلاعات رو به اونها بده... آیا احمقانه تر از پذیرش این معاهده وجود داشت؟؟؟؟؟ سازمان خیلی تاکید داشت که اولاً بین مردم شبهه افکنی بشه که مخالفان تصویب Fatf مخالفان رفاه اقتصادی مردم و عامل اصلی مشکلات اند و بدون تصویب این لایحه، مشکلات اقتصادی حل نمیشه و از سویی دیگه چهره های تایید شده ای که سازمان تمایل داشت به عنوان نامزد ریاست جمهوری مطرح بشن از حامیان اصلی این معاهده باشند و در سخنرانی ها شون بین مردم شایعه کنند که اگه این قانون تصویب بشه، قسمت زیادی از مشکلات مردم حل خواهد شد. ومتأسفانه این شبهه افکنی کار مشکلی نبود. مردمی که دنبال مطالعه و بالا بردن اطلاعات سیاسی خودشون نیستند،حتی اصلا نمیدونن این معاهده چی میگه که بعد بخوان باهاش مخالفت کنن. و این درد از ابتدای تاریخ شیعه،همیشه ضربه زده. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_چهلم ایمیل های جدید در مورد لزوم اجرای قانون Fatf
📚 📖 (بخش دوم) 📝 هنوز صفحه لپ تاپ رو نبسته بودم که صدای در اتاقم اومد. گفتم: بفرمایید! آنیلا بود با یک سینی که دو استکان چای و چند شکلات و بیسکویت توی اون بود. از دیدنش یکّه خوردم. در رو پشت سرش بست. گفتم: در رو باز بگذارید لطفاً. گفت:«فقط چند دقیقه کارتون دارم» چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم: فقط زود لطفاً و نگاهم رو به موکت کف زمین دوختم. _شما از من بدتون میاد؟ _من هیچ احساسی نسبت به شما ندارم. شما هم مثل بقیه اومدیم کاری رو انجام بدیم و همه مون خیلی زود سر زندگی خودمون برمیگردیم. _بابت امروز خیلی معذرت می خوام نباید بدون اجازه شما، گروه ها رو عوض می‌کردم. اما خیلی دلم میخواست با شما برم بیرون. _ اون مسئله تموم شد حرف دیگه ای هم هست؟ سینی رو به طرفم گرفت و گفت: به خاطر شما دم کردم. گفتم میشه بس کنید این کارها رو؟ من اصلاً دوست ندارم حرفی برامون در بیاد. شما که میدونید چقدر کار ما حساسه. مثل اینکه اصلا با هدف مجموعه آشنا نیستید. _من که کاری نکردم.... _همین رفتار هاتون کاره دیگه!!! اگه ادامه پیدا کنه، مجبورم مستقیم به مرکز بگم که به دلایل شخصی نمیتونم با شما کار کنم و عذرتون رو بخوام. کمی عصبی شده بود بدون اینکه حرفی بزنه، از اتاق بیرون رفت. نامردی نکردم و هر دو استکان چایی رو با بیسکویت، پشت سر هم نوش جان کردم. خیلی چسبید!!!! نصفه شب برای نماز شب که بیدار شدم، احساس کردم صدای آروم پایی از پشت بام میاد. اولش فکر کردم اشتباه می کنم. اما نه... صدا اگرچه خیلی آروم بود، اما مدام انگار مسیری رو می‌رفت و می‌اومد. اولش ترسیدم و خواستم بچه‌ها رو بیدار کنم اما یک حس مرموز منو به حیاط کشوند. دمپایی هام رو در آوردم و پله‌های راه پله رو آروم آروم بالا رفتم و سرک کشیدم.. از چیزی که دیدم، خیلی جا خوردم. هیکل زنانه‌ای توی تاریکی، آروم آروم راه میرفت و گاهی صداش می اومد که مشخص بود داره با کسی حرف میزنه دقت کردم صدای آنیلا بود:« آخه من چی کار کنم؟ هیچ مدل اجازه نمیده بهش نزدیک بشم. نرم تر که نشده هیچی، هربار، بدتر از دفعه ی قبل جبهه میگیره. نمی دونم چه جوری توجهش رو جلب کنم؟ آنیلا با کی حرف می زد؟ منظورش چی بود؟ اصلا این موقع شب روی پشت بوم چه کار می کرد؟ مگه نمی دونست اجازه تماس گرفتن نداره؟ ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_چهل_و_یکم هنوز صفحه لپ تاپ رو نبسته بودم که صدای
📚 📖 (بخش دوم) 📝 همون لحظه صدای در راهرو خونه و به دنبالش صدای صحبت دو تا از پسرها اومد که گویا برای نماز صبح بیدار شده بودند. برای اینکه کسی متوجه موضوع نشه، آروم توی تاریکی از پله ها پایین آمدم و بدون اینکه کسی منو ببینه وارد خونه شدم. حواسم به در راهرو بود. حدود ده دقیقه بعد، آنیلا پاورچین پاورچین در رو باز کرد و توی تاریکی وارد شد. روبروش قرار گرفتم. هول کرد و جیغ کوتاهی کشید. محکم پرسیدم: بیرون بودید؟! با من من گفت:« نه! نه! یه ذره حالم خوب نبود رفتم تو حیاط هوا بخورم.» و پشت سر گفت:با اجازه و تند رفت سمت اتاق دخترها. بعد از نمازم مشغول خوندن قرآن شدم ذهنم بدجور درگیر آنیلا بود. بچه ها صبحانه رو که خوردند، رفتند و مشغول کارها شدند. آنیلا آخرین نفر خواست از آشپزخونه خارج بشه که صداش زدم:«میشه لطف کنید به خانم ها بگید برنامه شون رو ردیف کنند که امروز عصر میخوایم بریم قم. باید یکی دو روز قبل از جلسه اونجا مستقر بشند. چندتا آموزش هست که باید به خاطرش زودتر بریم اونجا.» از اینکه مخاطب قرار گرفته بود خودش رو شادمان نشون داد و گفت: بله! حتماً!.... شما امر بفرمایید و ادامه داد:«خودتون هم با ما میایید دیگه؟» _میام و بعد از استقرار تون برمی‌گردم، دوباره بعد از روز جلسه میام دنبالتون. _چقدر بد که نیستید! برای من خیلی سخته! خجالت کشیدم و خواستم سریعتر تمومش کنم. گفتم: پس عصر ساعت دو راه می افتیم. من هم الان باید برم ماشینها رو هماهنگ کنم. _باشه حتما مراقب خودتون باشید... و رفت. نمیدونم چرا باهاش هم کلام شده بودم دلم میخواست بفهمم برای چی دیشب بالای پشت بام بود؟ چرا و به چه مجوزی با تلفن صحبت می کرد؟ و با کی؟ ولی خوب چه جوری میشد بفهمم؟ تلفن زدنش خلاف مقررات مرکز بود و من موظف بودم گزارش بدم یا حداقل بازخواستش کنم، اما ترجیح دادم کمی صبر کنم. کارهام رو ردیف کردم و برای هماهنگی ماشین هایی که عصر باید دنبالمون می اومدن بیرون رفتم. پیاده به سمت محلی که باید با راننده ها ملاقات می کردم راه افتادم. همه جور فکر توی سرم می چرخید. توی اما و اگرهای ذهنم غوطه ور بودم که صدای ترمز وحشتناکی رو شنیدم و دیگه چیزی نفهمیدم.... ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_چهل_و_دوم همون لحظه صدای در راهرو خونه و به دنب
📚 📖 (بخش دوم) 📝 چشمام رو که باز کردم اول یک هاله ی مبهم صورتی دیدم و کم‌کم پرده ی پنجره اتاق برام واضح شد. خواستم غلت بزنم که درد توی پام پیچید و منصرف شدم. یک اتاق خواب سه در چهار ساده و معمولی، یک آینه به دیوار که گوشه اش، عکس مسجد جمکران رو چسبونده بودند.، یک جا لباسی که تنها یک پیراهن بهش آویزون بود و یک کمد بزرگ قهوه. با هر زحمتی بود خودم رو روی تخت جابجا کردم پای راستم تا زانو گچ گرفته شده بود. آروم و به زحمت بلند شدم و لنگان لنگان خودم رو به در رسوندم، در رو که باز کردم صدای صحبت دو مرد می اومد.با تعجب به سمت صدا رفتم از یک راهرو باریک رد شدم و خودم رو جلوی دو مرد دیدم که پشت میز غذاخوری آشپزخونه نشسته بودند و صبحانه می خوردند. بدون پلک زدن به اونها خیره شدم و پس از مکثی طولانی، گفتم: سلام!! مرد ها که تازه متوجه حضورم شده بودند حیرت زده و خوشحال بلند شدند و با هیجان سلام کردند و به طرفم اومدن. من رو تو آغوش گرفتند، بوسیدند و احوالم رو پرسیدند. با تعجب نگاهشون کردم و گفتم من شماها رو به جا نمیارم! با احتیاط من رو به سمت مبل توی هال بردند و یکیشون گفت: خب نباید هم بشناسی!! ما تا حالا هم رو ندیدیم آقا مسلم!!! حیرتم بیشتر شد. _ چه جوری منو نمی‌شناسید ولی اسمم رو میدونید؟ من اینجا چه کار می کنم؟ چرا پام اینجوریه؟ شما کی هستید؟ یکیشون با خنده گفت: یکی یکی بپرس عزیز من! حالا حالاها مهمون مایی! اینقدر عجله نکن! حالا علاوه بر حیرت، کمی عصبی هم شده بودم. گفتم: میشه ازتون خواهش کنم حال منو درک کنید و سریع جوابم رو بدید؟ مرد دوم که کمی سنش بیشتر بود گفت: راست میگه دیگه حامد جان! سر به سر آقا مسلم ما نگذار!! و رو به من کرد و گفت: شما برو روی تخت دراز بکش تا من صبحانه برات بیارم الان جواب سوالاتت رو میگیری و بدون درنگ گوشی رو برداشت و شماره ای رو گرفت. _ سلام!!صبح بخیر! مژده که گل پسر بالاخره بیدار شد..... بله..... منتظریم.... با کمکشون به تختم برگشتم. صبحانه رو گذاشتن جلوم. یکی از اونها که فهمیدم اسمش عماده، گفت: میخوری یا برات لقمه درست کنم؟ گفتم: ممنون اما الان نمی تونم چیزی بخورم. نگرانم و اشتها ندارم. حامد گفت:«لوس نشو دیگه!! حالا درست ما داریم ناز می خریم، اما شما هم گرون حساب نکن» و به دنبال این حرف، لقمه ای که درست کرده بود رو توی دهنم گذاشت. با خنده و شوخی سعی کردند چند لقمه به زور توی دهنم کنند و موفق هم شدند. صدای زنگ آیفون بلند شد. عماد در رو باز کرد و چند دقیقه بعد هم همون دو سرهنگی که اون روز با حاجی، توی ماشین دیدم، کنار تخت نشسته بودند. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_چهل_و_سوم چشمام رو که باز کردم اول یک هاله ی مبهم
📚 📖 (بخش دوم) 📝 مسلم جان! بعد از اینکه ما رو از قضایا با خبر کردی تیم تحقیق ما فورا شبکه رو تحت کنترل گرفت. یک شبکه گسترده و خطرناکه که در تمام دنیا نیروهای زبده و کارکشته داره و باید بگم از زیر مجموعه های سازمان خطرناک MI6هستند. سازمان MI6,سرویس اطلاعات مخفی سازمان معاونت خارجه و به نحوی سازمان اطلاعات و امنیت انگلیس به شمار میره. وظیفه این نهاد، جمع آوری، تحلیل و انتشارات اطلاعات برون مرزی انگلیسه. قدرت این نهاد مثل همتای آمریکایی خودش مشخص نیست اما به نظر محرمانه تر عمل می کنه. این گروه روش منحصر به فردی در ایجاد ترس و وحشت داره و باید به عرض شما برسونم که روش منحصر به فردش در زهر چشم گرفتن از قربانی هاش، تقطیع اعضای بدن یا همون «مثله» کردن، بدون ارجاع و تحویل جنازه، فقط با ارسال بخش‌هایی از اجزای پیامدار بدن !!!! برای اثبات قدرت و جدیت خودش!!!. اعضای این سازمان، جاسوس های ناب و بسیار حرفه‌ای هستند و و در تمام دنیا مشغول فعالیت هایی در قالب فعالیت‌های تجاری، علمی، خدماتی و غیره هستند و به صورت حضوری با افسران اطلاعاتی انگلیس ارتباط برقرار کرده و در هر ملاقات اطلاعات مورد نظر سرویس جاسوسی رو تحویل میدن. عملیاتهای جاسوسی بسیاری تاحالا از این سازمان صورت گرفته و چند تا از کارهای این سازمان توی ایران، ترور دانشمندان هسته ای از جمله ترور شهید مجید شهریاری بوده. اینکه الان اونها علیه انتخابات کشور ما دارند چه فعالیت‌های وسیعی رو انجام میدن و چه بودجه غیر قابل تصوری رو خرج می‌کنند تا نظام ایران رو از پا در بیارند و در قالب انتخابات به اهداف خودشون برسند، بماند. پرسیدم: آخه اینا که گفتید چه ارتباطی به حضور من در اینجا، توی این اتاق داره؟!اصلا اینجا کجاست؟ من یادمه که تصادف کردم اما دیگه چیزی یادم نمیاد... ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_چهل_و_چهارم مسلم جان! بعد از اینکه ما رو از قضایا
📚 📖 (بخش دوم) 📝 سرهنگ صادقی دنباله ی حرف سرهنگ توانا رو اینجور ادامه داد: اتفاقاً دقیقا این که اینجایی مسئله ای هست که مستقیم به MI6 برمی گرده. اون سخنران وهابی که توی کشورت، اولین برخورد رو باهاش بعد از بازگشت از ایران داشتی یادته؟ حاجی برامون گفت که چه جوری توی این جلسه که کنفش کردی و جلوی بقیه باهاش درگیر شدی و ماجراهایی که بعدا براش پیش اومد... اون عالم وهابی کاملاً به حرفهای تو در اون جلسه مشکوک میشه و بعد از اینکه متوجه میشه حوزه علمیه معروف انصار به عنوان مبلغ و استاد خودشون از تو دعوت به کار کرده، حسابی پیگیر میشه. همون زمان که تو با این گروه برای تبلیغات ضد نظام جمهوری اسلامی و کودتای بعد از انتخابات، به ایران می یای، از طریق دوستان نفوذی در Mi6 متوجه میشه که توی مدت تحصیلت، در عربستان نبودی و به ایران اومدی و شیعه شدی. خلاصه اینکه همزمان تورو توسط یکی از دختران گروهتون تحت شناسایی قرار می‌دن تا بتونه بهت نزدیک بشه و تحت نظر بیشتر قرارت بده. با ناباوری پرسیدم:آ...آ... آنیلا؟!؟!؟!؟! _نمیدونم. اسمشو نمیدونم. چطور مگه؟ چیزی شده؟ به کسی مشکوک شدی؟ فقط تونستم با بهت سرم رو تکون بدم. _ما از طریق شنود و شناسایی هامون فهمیدیم اونا قصد دارند توی سفر به قم، توسط راننده ای که قرار بود تو رو برگردونه به تهران، بدزدنت و سربه نیست کنند. ما باید پرونده تو رو براشون مختومه می‌کردیم تا آسیبی بهت وارد نیاد. برای همین اون روز که از خونه بیرون اومدی، یه تصادف ساختگی ترتیب دادیم. اگر چه کار خطرناکی بود اما ما راننده های مخصوص برای ایجاد همین آسیب های جزئی داریم. بعد از تصادف، تو رو سریع به بیمارستان رسوندیم. جاسوس سازمان Mi6 رد تو رو گرفت. توسط مأمور پلیس مخفی بیمارستان، وضعیت تو مرگ مغزی اعلام شد و نهایتاً جسد ت، برای شناسایی به سردخونه منتقل شد، تا سازمان Mi6 پرونده ی تو رو مختوم بدونه. تو مخفیانه به این خونه سازمانی منتقل شدی و باید تا زمانی که عوامل فتنه از بین برن اینجا بمونی. منگ شده بودم انگار سرهنگ داشت یک فیلم سینمایی رو برام تعریف می‌کرد. به لبهای سرهنگ که دیگه تکون نمیخورد چشم دوخته بودم و پلک نمی زدم. اصلا نمیدونستم چی باید بگم. چیکار باید می کردم؟ و چه سرنوشتی در انتظار من بود؟؟...... ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_چهل_و_پنجم سرهنگ صادقی دنباله ی حرف سرهنگ توانا
📚 📖 (بخش دوم) 📝 این که اون چند ماه قبل از انتخابات، نیروهای اطلاعات سپاه با همکاری وزارت اطلاعات چقدر زحمت کشیدند برای دفع این فتنه ی عظیم، بمونه. اینکه چند ماه بیدار خوابی کشیدند و توی سرما و گرما با شرایط بسیار سخت تونستند خیلی از دسته های باند های معاند نظام رو شناسایی و منهدم کنند، بمونه. توی این چند ماه، چندین نفر از سربازان گمنام امام زمان علیه السلام مظلومانه شهید شدند و بی اونکه اسمشون جایی بیاد، آروم و غریبانه تشییع شدند، تا ذره ای به امنیت کشور صدمه وارد نشه و حتی مردم نگران نشند که فتنه ای امنیت اونا رو تهدید میکنه. و حتی خواب نازشون دچار تشویش نشه و نترسند که ممکنه کشور اونا هم به دست وحشی های داعشی بیفته. توی اون چند ماه، تعدادی از باندهای وهابیت و بهائیت و کودتاچی های انگلیسی و جاسوس های آمریکایی دستگیر شدند. اما دشمن، تمام کفر جهانی بود علیه یک کشور شیعه. کشور شیعه ای که باید مراقب می بود. باید حامی ولی فقیهش می بود تا مبادا فردا زیر لگد دشمن بیدار بشه. باید مراقب وعده های پوچ نامزدهای غرب گرا، می بود. باید حواسش می بود که با رأیش، هویت و آزادگی و شرفش رو به وعده های نامزدی که ولنگاری و آزادی برهنگی شعارشه،نفروشه. باید حواسش می بود که رئیس جمهوری رو انتخاب کنه که برای رونق اقتصاد چشمش به تولید ملی و دست جوونهای کشور خودش باشه نه آمریکا و کدخدا!!!!! و باید باید هوشیار می بود که تمام دشمنان دارن با ایجاد شبهه و تردید و یأس، مردم رو از انتخابات حداکثری ناامید و روگردان می‌کنند تا کشور و نظام تضعیف بشه و اون ها راحت تر سلطه پیدا کنند... الحمدلله اون سال، با همکاری مردم و قدرت به فرد اصلح رای دادند. فردی که تونسته بود با مدیریت جهادی و شجاعت علیه مفسدین و ایمان عمیق، جوون های متخصص و متعهد رو بیاره وسط میدون. و دیگه چشمش به گدایی از دست آمریکا و اروپانبود. بعد از انتخابات با کلی شوق و دلتنگی رفتم مشهد.ایام ولادت امام رضابود. به اندازه ی همه ی اذیت شدن های چند ماهه ام توی آغوش امام رضا گریه و درد دل کردم. و برای آینده ام مشورت کردم. بعد از زیارت حالم خیلی خوب بود. از اونجا رفتم حوزه، پیش حاجی. پیش پدری که از روز اول هرگز فکر نکرد این نوجوون از کشور دیگه ای اومده و با اونکه کم کم فهمیده بود که شیعه نیستم، هرگز منو از خودش نروند و قدم به قدم با من همراهی کرد تا مسیر هدایت رو پیدا کردم. ازم پرسید: خب مسلم جان! حالا برنامه ات چیه؟ گفتم: حاج آقا! حالا فهمیدم «جمهوری اسلامی حرمه و این حرم اگه موند بقیه ی حرم ها می مونند و اگه دشمن این حرم رو از بین برد، هیچ حرمی باقی نمی مونه.» حالا میدونم مدافعانی که دارند توی مرزهای سوریه و عراق با دشمن نبرد می‌کنند، میخوان اجازه ندن هیچ دشمنی نزدیک مرزهای ایران بشه و میخوان بیرون از خونه دشمن رو از پا در بیارن. حاج آقا! با اجازتون می خوام برم مدافع حرم بشم.شما هم برام دعا کنید که خدا قبولم کنه.... ✨ ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─