زندگی شیرین است
مثل شیرینی یک روز قشنگ
زندگی زیبایی است
مثل زیبایی یک غنچه باز
زندگی تک تک این ساعتهاست
زندگی چرخش این عقربه هاست
#مرواریدیهاسلامصبحبخیر
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود دکتر مصدق رفت و روی صندلی انگلستان نشست. قبل از شروع جلسه یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست اما پیرمرد تحویل نگرفت و روی همان صندلی نشست.
جلسه داشت شروع می شد و هیات نمایندگی انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خودش بنشیند اما پیرمرد اصلاً نگاهشان هم نمی کرد.
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای انگلستان نشسته اید و جای شما آن جاست.
کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد که مصدق بالاخره به حرف آمد و گفت:خیال می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی انگلیس کدام است؟ نه آقای رییس، خوب می دانیم جایمان کجاست اما راستش را بخواهید چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستن برای خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای ایشان نشستن یعنی چه. او اضافه کرد که سال های سال است که دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست.
با همین ابتکار و حرکت عجیب بود که تا انتهای نشست فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفت و در نهایت هم انگلستان محکوم شد.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
اصلا رأی دادن من یک نفر، تأثیری در جامعه داره؟!؟!🤔🤔🤔
#انتخابات #انتخابات_درست_کار_درست #مشارکت_حداکثری #من_رای_میدهم
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄#ایستگاه_لبخند 😄😂😅
پسري به خواستگاري دختري رفت
خانواده دختر از او پرسيدند:وضع مالي شما چطور است ؟پسر جواب داد :عاليست
به او گفتند:تحصيلاتتان به کجا رسيده؟جواب داد ؛تحصيلات عاليه داريم
پرسيدند :موقعيت خانوادگي تان چطور است ؟گفت نظير ندارد
به او گفتند :شغل شما چيست ؟جواب داد ؛از کار کردن بي نيازم ولي به کار تجارت مشغولم،
از پسر پرسيدند که شهرت شما در شهر و محل تولدتان چگونه است ؟در جواب گفت :به خوشي خلقي معروفم.
عروس و پدر مادر از اين همه سجاياي اخلاقي به حيرت افتاده بودند و قند توي دلشان آب مي شد
مخصوصا مادر عروس در نهايت شادماني گفت:آقا
با اين همه صفات و اخلاق پسنديده آيا عيبي هم دارد؟
مادر پسر جواب داد :فقط يک عيب کوچک دارد و آن هم اين است که خيلي دروغ مي گويد.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😅😂😄#ایستگاه_لبخند 😄😂😅
✅ انصافا تا حالا برای حضور در انتخابات، اینجوری توجیه نشده بودم! 🤣🤣🤣
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_و_سوم محتوای جدیدی که گروه موظف بود روی اون کا
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_سی_و_چهارم
عصر برای دخترهای گروه، جلسه ی آموزشی و توجیهی داشتم.
اینکه کی و چطور، وسط جلسه سوال ترک کنند و چالش ایجاد کنند؟
در حین صحبت ها، متوجه شدم یکی از دختر ها تمام مدت لبخندی رو چاشنی نگاهش کرده و چشم ازم بر نمی داره.
اولش احساس می کردم اشتباه می کنم اما ادامه دار که شد، فهمیدم واقعاً نگاه پر محبتش بی منظور نیست.
تمرکزم به هم ریخته بود و اگرچه سعی میکردم حواسم رو فقط به حرفام جمع کنم، اما نمی شد.
پیشونیم عرق کرده بود.تند تند بحث رو جمع کردم و به جلسه خاتمه دادم و مرخصشون کردم.
وقتی رفتند، نفسم رو با یک لیوان آب سرد قورت دادم.
خدایا! خسته ام! دیگه مسئله ی جدیدی پیش نیاد که هنوز از قبلی ها راحت نشدم.
نصف شب گوشی رو روشن کردم اما هیچ پیامی از حاجی نیومده بود. دلم گرفت یعنی تا الان تونسته بود کاری کنه؟
نماز شبم رو خوندم، بچه ها رو برای نماز صبح بیدار کردم و دوباره خوابیدم.
ترجیح دادم بخوابم و به نگرانی ها فکر نکنم. روز کسالت باری رو گذروندم.
بی خبری و سردرگمی یک طرف، نگرانی و بلاتکلیفی یک طرف.
عصر، مشغول قرانخوندن بودم که یک بشقاب سیب و خیار پوست شده که با سلیقه کنار هم چیده شده بود جلوی صورتم اومد. جا خوردم و با تعجب سرم رو بالا بردم که چهره ی آنیلا رو دیدم.
با نگاهی محجوب و صدایی پر محبت گفت:«این روزا خیلی خسته به نظر می آیید بفرمایید.»
و بشقاب رو روی میز جلوم گذاشت.
زیر لب تشکر کردم و گفتم: نه! من خوبم. ممنون از لطفتون شما بهتره برید سر کارتون.
دلخور گفت: چشم و رفت.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_و_چهارم عصر برای دخترهای گروه، جلسه ی آموزشی و
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_سی_و_پنجم
آنیلا دختر بیست و یکی _دو ساله ای بود از یک خانواده ی متوسط. دانشجوی رشته مدیریت بود و به خاطر فعالیت هایی که در نشریات دانشجویی و مطبوعات استانی داشت، در دانشگاه چهره ی شاخصی به شمار می رفت. البته اینو هم بگم که چهره ی شاخص یک زن در کشور من، خیلی معنیش با چهره شاخص یک زن در ایران فرق میکنه! زنهای کشور من نه اونقدر تمایل و نه اونقدر اجازه و بستر حضور در اجتماع دارند، ولی به نسبت چیزی که توی کشور من متداوله، آنیلا یک چهره ی زن شاخص بود. پدرش از فارسی زبانهای کشور بود و آنیلا هم فارسی رو از پدرش یاد گرفته بود.
دختری با قیافه ای جذاب و لباسهایی که در عین پوشیدگی، بسیار برازنده و زیبا بود.
لباس زنای کشور من، اکثرا رنگ های شاد و روشنه و طراحی و دوختی کاملا متفاوت با لباس زن های ایرانی داره.
سازمان تاکید کرده بود برای حضور در جلسه ی هفته آینده ی قم، لباس و چادر های مشکی با بهترین کیفیت و زیباترین دوخت و البته باز ترین و جلب توجه کننده ترین مدل ها تهیه بشه.
مدل های شالدار و جلو باز و هیکل نما و طرحهایی که اسمش چادر بود اما شباهتی به چادر اصیل زنهای ایرانی نداشت.
بقیه ی ساعات روز رو با حضور در پیش پسر های گروه و عمیق شدن روی فعالیت هاشون گذروندم تا حواسم از رفتار آنیلا و همچنین انتظار خبر حاجی پرت بشه.
بچه ها روز به روز تو کارشون خبره تر می شدند و سازمان هم مرتب محتواهای جدید و جنجالی برای مخاطبین مختلف، در سطح سواد، مذهب، فرهنگ، قومیت و سلیقه های مختلف ارسال میکرد.
کمکم اسم دو_سه نفر، به عنوان چهره های مورد تایید سازمان برای نامزدی ریاست جمهوری رو می شد.
اگرچه چند ماه به ثبت نام کاندیداهای ریاست جمهوری مونده بود اما شبکه های مختلف در کشورهای متحد علیه ایران، روی چند نفر به اتحاد رسیده بودند تا اگر هر کدومشون مورد تایید شورای نگهبان قرار گرفتند از الان محبوبیت و مقبولیت رو در بین مردم براشون ایجاد کرده باشند.
این در حالی بود که نیروهای انقلابی و دوست دار نظام،هنوز انگار نه انگار که فاصله تا انتخابات،اونقدرها هم نیست و نباید دشمن رو دست کم گرفت و بی خبر از اینهمه حجم دشمنی و نقشه علیه کشورشون بودند
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
مهربان كه باشی ،
خورشید از سمتِ قلب تو طلوع خواهد کرد !
و صبح مگر چیست جز لبخند مهربانت؟ ...
#مرواریدیهاسلامصبحبخیر
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.
استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد .
استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : ""اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید""
غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت:
"" همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه "
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با کمک هم،
با توصیه ی هم دیگه به حضور،
انتخابات رو از همیشه
باشکوه تر برگزار می کنیم
#کنکور_هشتاد_میلیونی
#انتخاب_درست_کار_درست
✅#ارسالی_اعضا
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄#ایستگاه_لبخند 😄😂😅
امتحان رانندگی داشتم ماشین رو پارک کردم به افسره گفتم این سری قبولم دیگه ؟؟
گفت: فعلا بیا کمک کن ماشینو از جوب بیاریم بیرون تا بهت بگم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بی اخلاقی را چی تعریف میکنید؟
این که توی مناظره سوال بپرسن نامربوط جواب بدی!😬😜
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ با کسانی که رای نمیدهند چطور مواجه شویم؟!
انیمیشن انتخاباتی عالی!
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
#انتخاب_درست_کار_درست
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_و_پنجم آنیلا دختر بیست و یکی _دو ساله ای بود
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_سی_و_ششم
نصف شب که گوشی رو روشن کردم پیامک حاج آقا رسید:« مسلم جان ببخش که دیر شد فردا صبح ساعت ۶ همون جای روز قبل.»
هنوز بچه ها خواب بودند که بیرون زدم.
با اینکه چند دقیقه زودتر رسیدم، اما حاجی قبل از من روی نیمکت نشسته بود.
با دلخوری گفتم: چقدر دیر خبر دادید! اصلا فکر منو میکنید که یهویی بیرون اومدنم شک برانگیزه و باید کلی زودتر بدونم تا برای بیرون اومدنم بهانه داشته باشم؟»
_شرمنده پسرم. نیاز به مشورت بود و انجام یه سری کارها که سرفرصت برات توضیح میدم.
حالا فعلاً بیا بریم. باید حرفات رو برای یک نفر بگی.
با تعجب پرسیدم: کی؟
_ بیا دنبالم!
گوشه عباش رو گرفتم و گفتم:«حاج آقا! شرایط منو که میدونید. من غیرقانونی و با گذرنامه ی جعلی اومدم ایران. برام مشکل پیش نیاد!»
یکدفعه ایستاد و خیلی دلخور به چشمام خیره شد و با لحن محکم اما آزرده گفت:« خیلی خیلی برای خودم متاسفم که هنوز نتونستم حس پدریم رو بهت ثابت کنم»
خجالت کشیدم فورا شونه اش رو بوسیدم و گفتم:«ببخشید راست میگید شما. همیشه از خودم بیشتر نگرانم هستید و هوامو دارید.... هرجا میگید بریم»
یک پژو پارس نقره ای توی خیابون مقابل پارک بود سوار شدیم.
به راننده و یک مرد حدودا ۴۵ ساله که روی صندلی جلو نشسته بود سلام کردم.
حاج آقا گفت: جناب سرهنگ صادقی و جناب سرهنگ توانا. دوستان بنده در حفاظت اطلاعات سپاه. ایشون هم پسر عزیز من آقا مسلم! آقا مسلم حنیف.
سرهنگ توانا گفت: مسلم جان! واقعا نمیدونیم به خاطر این کار بزرگ و مهم چه جوری ازت تشکر کنیم؟قطعاً خدا شما رو برگزیده برای کمک به دفع شر دشمن از کشور شیعه.ان شاءالله خودش پشتیبانت باشه.
هنوز حرفش رو تموم نکرده گفتم:«ببخشید من موقعیتم خیلی ناجوره نمیتونم اینقدر بیرون بیام. همین الان هم این غیبت ها ممکنه شک برانگیز باشه.»
سرهنگ گفت: راست میگی علاوه بر جون خودت، شک کردن اونا ممکنه کار ما رو هم مشکل کنه.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_و_ششم نصف شب که گوشی رو روشن کردم پیامک حاج آ
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_سی_و_هفتم
_فقط سریع چیزهایی که فکر می کنی حاج آقا نمی دونستند و برای ما نگفتند رو بگو و برگرد. از این به بعد ما خودمون عملیات رو به عهده میگیریم و اصلاً لازم نیست نگران چیزی باشی و کاری جز چیزی که اونا بهت میگن رو انجام بدی.»
چیزهایی که فکر می کردم مهمتره گفتم از جمله: جلسه ی هفته ی آینده قم.
اونا هم خیلی فوری دو تا دستگاه شنود رو بهم دادند و طریقه ی جاسازیش رو آموزش دادند. یک ایمیل و نرم افزار هم برای اینکه بتونن به ایمیل های سازمان و سیستم هاشون دسترسی پیدا کند.
موقع خداحافظی، حاجی پیشونیم رو بوسید و گفت:«من دیگه برمیگردم مشهد. هر روز برای سلامتیت میرم حرم. خیلی مراقب خودت باش پسرم! و اشک تو چشماش جمع شد. احساس می کردم مثل پدریه که داره فرزندش رو میفرسته به خط مقدم جبهه.
بغلش کردم و بوسیدمش و با عجله خداحافظی کردم.
سر راه چند کیلو حلیم خریدم و رفتم خونه. با احتیاط در حیاط رو باز کردم که چشمم افتاد به آنیلا که در آستانه ی در ورودی ایستاده بود. نگاه نگرانش رو به من دوخت و گفت: کجا رفته بودید بی خبر؟ نگرانتون شدم.
سعی کردم اضطرابم رو پنهان کنم در حالی که ظرفهای حلیم رو بالا گرفتم گفتم: می بینید که! و بی تفاوت از کنارش رد شدم.
بچه ها توی هال و آشپزخانه در رفت و آمد بودند، که صدام رو بلند کردم: سلااااام! سلااااااام. من اومدم با یک صبحانه ی عالی!!!
دو سه تا از پسرها صداشون بلند شد که باریکلا! جدیداً چقدر تحویل میگیری مارو!
اما یکیشون هم با لحن دلخور و کمی طلبکارانه گفت:قبلش اگه بگی کجا میری بد نیست!!
ترجیح دادم دست زیر رو بگیرم و تنش ایجاد نکنم. گفتم: شرمنده! ببخشید راست میگی. چشم! حالا زود باشید تا سرد نشده بشینید.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحتون پر از آوای زیبای طبیعت
#مرواریدیهاسلامصبحبخیر
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
باب باتلر در سال 1965 در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشأت میگیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای امریکا، کار میکرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخدارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوتههای درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخدار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلیاش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوتهها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف میکند که، “باید به آنجا میرسیدم، هر قدر که زخم و درد رنجم میداد.” وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دستهایش را از بازو از دست داده امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بیحرکت مانده بود. مادرش بالای استخر ایستاده و سراسیمه و دیوانه وار جیغ میزد و فریاد میکشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنارۀ استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.
باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر استفانی هم به آتش نشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسّفانه پزشکیاران به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفتهاند. مادر نومید و درمانده، هق هق میگریست.
باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید میداد و اطمینان میبخشید و میگفت؛ “نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریههای او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدّد بر خواهیم آمد.”
چند ثانیه بعد، دخترک کوچک سرفهای کرد و دیگربار نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور بودند. مادر از باتلر پرسید، “از کجا میدانستید که حالش خوب خواهد شد؟” باتلر گفت، “راستش را بخواهید نمیدانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش میکرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکستهای زمزمه میکرد، “طوری نیست؛ زنده میمانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر میآییم.” کلام محبّت آمیز او به روح و جانم امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی بکنم.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─