✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_بیست_و_چهارم:روزهای التهاب
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
🍃روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...
علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...
🍃اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
🍃و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_بیست_و_سوم *ﺑﻪ ﺭﻭﺍیت زینب* ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺩﺩﺭﮔﯿﺮﯾﻪ
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📚 #رمان_پاتوق
📖 #به_سوی_رهایی
📝 #قسمت_بیست_و_چهارم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب*
_ ﻫﻮﻡ؟
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﻫﻮﻡ ﻭ ..… ﺑﯽ ﺍﺩﺏ ﺑﮕﻮ ﺟﻮﻧﻢ .
_ ﯾﺎﺳﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﺎ . ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﯼ ﺁﺩﻣﻮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﺗﻮﻗﻊ ﺟﻮﻧﻢ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ : ﺍﺯ ﮐﯽ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺳﺎﻋﺖ یازده و نیم صبحه ﺯﻭﺩﻩ؟ ﺯﻭﺩ ﺣﺎﺿﺮﺷﻮ ﺑﯿﺎم ﺩنبالت ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
_ ﮐﺠﺎ؟
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﺿﺮﯾﺎ . ﺑﺎﯼ
ﻭﺍﯼ . ﺍﮔﻪ ﺍﻻﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺑﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﺴﺨﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺍﮔﺮﻡ ﻧﺮﻡ ﮐﻪ ..…
ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺑﺰﺍﺭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﻨﻦ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﯿﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﻫﻮﺱ ﺑﺎﺯﻩ . ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ارزه ﮐﻨﻢ ﺑﺰﺍﺭﻡ ﻫﻤﻪ ﺣﺴﺮﺕ ﺩﯾﺪﻥ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ . ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﭼﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺷﺎﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ .
ﺳﺮﯾﻊ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﺷﺴﺘﻢ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯾﻢ ﺭﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻡ ﺩﺭ . ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺠﻤﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺗﺮﻣﺰ ﮐﺮﺩ .
ﻧﺠﻤﻪ : ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ؟
_ ﭼﯽ؟
ﻧﺠﻤﻪ : ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯼ؟
_ ﺗﻮ شهر ﺷﻤﺎ آﺩﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﻣﯿﺸﻪ؟
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺠﯿﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﺷﺪﻩ .
_ ﺑﺒﻨﺪ ﺑﺎﺑﺎ . ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻮﺩﻩ ؟
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﻻ .
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻫﻤﺸﻮﻥ ﺷﺎﻻﺷﻮﻥ ﮐﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺩﺍﺷﺘﻦ . ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺗﯿﭗ ﻗﺒﻠﯽ ﺧﻮﺩﻡ . ﻧﺸﺴﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ﺑﺘﻌﺮﯾﻒ .
_ ﭼﯿﺮﻭ؟
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﻗﻀﯿﻪ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺷﺪﻧﺘﻮ ﺩﯾﮕﻪ .
_ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺍﻣﻨﯿﺘﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮﻩ . ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻬﻢ ﺗﯿﮑﻪ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻥ ، ﺑﻌﺪﺷﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺣﺮﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ؟
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﺍﯾﻨﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯿﻪ ﻧﻪ؟
_ آﺭﻩ . ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻧﻪ . ﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺩﺭﺳﺘﻪ . ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﻗﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾﻦ ، ﻧﺪﯾﺪﯼ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻣﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺗﯿﮑﻪ ﺑﻨﺪﺍﺯﻥ .
ﻧﺠﻤﻪ : ﺣﺮﻑ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﻬﻤﻪ؟
_ ﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﻧﺠﻤﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺎﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﺗﺸﻨﻪ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻮﺩﻧﻪ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺍﺻﻼ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﮔﺸﺖ ﺑﻮﺩﻥ ، ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﯽ ، ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺧﻮﺩﺗﻮﻧﻮ ﭼﯿﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﺑﺪﯾﺪ؟ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﺴﺎﺱ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ .
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻓﻌﻼ
ﻧﺠﻤﻪ : ﻣﻮﺍﻓﻘﻢ
ﻧﺠﻤﻪ : ﺧﺐ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﭙﺮﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
ﻭﺍﺍﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﭘﺎﺭﮎ ﺁﺏ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺑﻮﺩﻡ . ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﯾﮑﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﻧﮓ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺷﻬﻮﺕ ﻭ ﭼﺸﻤﮏ ﻫﺎ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ . ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺯﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ .…
ﻧﺠﻤﻪ :ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺸﯿﻨﯿﻢ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﺻﻨﺪﻟﯿﺎ
_ ﺑﺮﯾﻢ
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ :ﺗﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﭘﺸﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭﺍﯾﺴﺎ .
_ عه . ﯾﻪ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻋﮑﺲ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﺪ ﭘﺎﺷﯿﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ .
ﺷﻘﺎﯾﻖ :ﺿﺪﺣﺎﻝ . ﭼﺘﻪ ﺗﻮ؟ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﻭﺳﺎﻋﺖ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ .
_ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎ . ﻫﯽ ﻋﮑﺲ ﻋﮑﺲ ﻋﮑﺲ .
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ : ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ .
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﮔﻮﺷﯽ ﻣﺘﻮﻗﻔﻢ ﮐﺮﺩ .
ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺷﯽ؛ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ؛ ﻭﻟﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻟﺐ ﻫﺎﻡ ﮐﺮﺩ .
_ ﺟﻮﻧﻢ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ . ﺧﻮﺑﯽ؟؟؟
_ ﻣﺮﺳﯽ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ . ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯿﺖ .
زینب ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﮐﻼﺱ ، ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ؟
_ ﮐﻼﺱ ﭼﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﺒﯿﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ ﺑﺴﯿﺠﻪ . ﮐﻼﺱ ﺧﻮﺑﯿﻪ .
_ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ . ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪﺍ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﺰﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﭘﺎﺭﮐﯽ ﺟﺎﯾﯽ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﺎﺷﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﻓﻌﻼ .…
_ ﺑﺎﯼ
_ ﯾﺎﻋﻠﯽ …
#ادامه_دارد...
🖌نویسنده : #ح_سادات_کاظمی
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_بیست_و_سوم یه پاسدارِ ساده ی جانباز... تو یکی از جنگا یه پاشو ا
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_بیست_و_چهارم
کلید انداختم و درو وا کردم .
رو موهای بابا رو بوسیدم و دستش و گرفتم .
ریحانه هم پشتم با ساکا و وسایل در و بست و وارد شد .
چراغ و روشن کردم .
بابا رو نشوندم رو تخت .
از کمدم چندتا پتو در اوردم انداختم کف زمین .
_ریحانه بیا .
قرصای بابا رو اوردمو گذاشتم دهنش
ریحانه هم با یه لیوان اب اومد.
بعد اینکه قرصشو خورد درازش کردم رو تختو روش پتو کشیدم .
ریحانه هم همون وسطِ هال پتو پهن کرده بودو از خستگی خوابش برد!
چراغای اتاقو خاموش کردم و رفتم حموم .
تا اذان صبح برنامه ها و کارایِ هیئت و سپاهو انجام دادم .
ریحانه و بابا رو واسه نماز بیدار کردم .
بعد نماز دراز کشیدم جای ریحانه و نفهمیدم چیشد ک اصلا خوابم برد.
_
با لگد ریحانه به پهلوم بیدار شدم .
+اه پاشو دیگه چهارساعت دارم بیدارت میکنم!
چایی یخ کرد .
_اهههه ریحانه پهلوم شکست.چه وضعشه خواهرررر.
چرا مرد عنکبوتی شدی !!
ناسلامتی بزرگ شدی .
شوهرت فراری میشه از خونه با این کاراتااا .
+چیه مشکوک میزنی شوهر شوهر میکنی !!!
تو به اون بیچاره چیکار داری
عه!!!!
از کَل کَلامون بابا خندش گرفته بود .
با خنده گف :
+بسه دیگه بیاید صبحانه بخورید دیر میشه نوبت داریم!
با این حرفش به ساعت نگاه کردم .
هشت و نیم بود .
_ای به چشم پدر دلربا !
رفتمتو اشپزخونه و دست و صورتمو شستم .
که دوباره با غرغرای ریحانه مواجه شدم .
بیخیال نشستم سر سفره !
لیوان چاییمو برداشتمو تلخ خوردمش.
پریدم تو اتاق و لباسم وعوض کردم
بعد دوش گرفتن با عطر خنکم
با کنایه ب ریحانه که آماده دست ب سینه نگام میکرد گفتم
_اه اه اه
همیشه همینییی تو
دختررر تو کِی میخوای درست شیی ؟
آرزو ب دلم موند ی روز زود اماده شی !
همش وقتِ همه رو میگیری.
از اینکه داشتمبا ویژگیای خودم اذیتش میکردم خندم گرفت
ریحانه دنبال یه چیزی میگشت ک پرت کنه طرفم
قبل اینکه بالشت رو سرم فرود بیاد جاخالی دادم و ازخونه خارج شدم
در ماشینو واسه بابا باز کردم و خودمم نشستم
داشتم ب موهام حالت میدادمک ریحانه هم بهمون اضافه شد
بعد نیم ساعت انتظار خانم منشی افتخار داد و با صدایی ک بیشتر شبیه صدای کلاغ بود گفت:
+آقای دهقان فرد بفرمایید نوبت شماست.
مطب این دکتر همیشه شلوغ بود و خیلی سخت میشد نوبت گرفت.
با پدر و ریحانه رفتیم تواتاق دکتر .
با صدای در دکتر خوش اخلاق پدر بهمون لبخند زد و راهنماییمون کرد تا بشینیم .
همه آزمایشا و نوارِ قلب و جوابِ اِکو رو اَزمون گرفت و با دقت نگاشون میکرد.
شروع کرد ب پرسیدن سوالاتی از پدرم
خلاصه بعد چند دیقه گفت :
+همونطور که قبلا هم گفتم شما باید دوباره جراحی بشید
موردتون خیلی خطرناکه....
واسه دوماهه دیگه بهتون نوبت میدم.
حتما بیاید
تاکید میکنم حتما!!!
تو این زمانم خیلی مراقب باشین....
__
داشتیم برمیگشتیم خونه
پدر حرفی نمیزد و ریحانه ناراحت ب بیرون نگاه میکرد ترجیح دادم منم چیزی نگم
به جاده خیره شدم و دنده رو عوض کردم!
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_بیست_و_سوم حدود ساعت پنج بود ... چشم هام هنوز گرم نشده بود
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_بیست_و_چهارم
. دعای ندبه شروع شد. ...
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد. ...
شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا. ...
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین. ...
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد. ...
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد. ...
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان میدادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنها صوتی بود که میشنیدم
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_سوم برنامه سازمان این بود که حزباللهیها
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_بیست_و_چهارم
کار دیگه ای که زنای گروه ما انجام می دادند ارتباط با بعضی مردهای ظاهرا مذهبی فعال در مراکز فرهنگی و روحانیون مسئله دار و مخالف نظام بود.
مرکز، به ما آدرس اسم و آدرس چند طلبه و روحانی و دانشجوی سرشناس و مسئول فرهنگی رو که مشکل سیاسی داشتند یا مشکلات مالی و معیشتی داشتند ، داده بود .
حالا اگر طلبهای زمینه جذب فعالیت علیه نظام رو داشت، قرار بود با حل کردن مشکلات مالی جذبش کنیم.
(با اینکه خیلی طلبه ها هستند که مشکلات مالی متعدد دارند و با شهریه اندک طلبگی و امام زمانی زندگی میکنند اما از مشکلشون دم نمیزنند و به تکلیف شرعی و حوزوی شون عمل میکنند اما بالاخره شما وقتی یک گلستان پر از گل و بلبل عطر و گلاب رو هم بیل بزنی و خاکش رو جابجا کنی خواه ناخواه موجودات زیر زمینی و کرم قارچ هم به چشم میخوره خوب این طبیعته!
دنیای همه جا همینطوریه! همه جا هم خوب هست هم بد. اینو گفتم برای کسایی که ممکنه خرده بگیرند که این حرف من بی احترامی علیه روحانیونه!.
نه مردم خیلی باهوش تر از این حرف ها هستند که ... بگذریم!)
مرکز دنبال هر طلبه ای نبود!! طلبه های خاص با میزان هوش استعداد بالا و دارا بودن زمینههای منفی یعنی مثلا طلبههای سطح پایین معمولی و غیر اجتماعی به درد کار نمی خورد و توسط تیم ما جذب نمی شد!
بلکه ما بعضی از طلبه ها رو به بهانه تحقیق و پژوهش در یک مرکز علمی و یا به بهانه تربیت تبلیغ و منبری در مجالس خاص و شهرها و روستاهای از پیش تعیین شده جذب کردیم.
قرار بود زنای گروه ما که از لحاظ ظاهری،
خوشتیپ هم بودند، مأمور این کار باشند.
با ظاهر چادری بی حجاب.
تا وقتی چادر رنگ تیره می پوشند و آرایش می کنند و از کنار مرد ها عبور می کنند بتونن توی دلهای بیمار نفوذ کنند و اونها رو به دام بیندازند.
دقت کنید!ما بد حجاب نداریم.
خانمها فقط دو گونه اند: یا حجاب یا بی حجاب!!! همین چادری های آرایش کرده و بی حیا مرکب از دو مسئله هم چادر و هم بی حجابی!
حالا چرا این تیپ رو برای مکان مذهبی و این ماموریت انتخاب کرده بودند؟ چون این تیپ تیپ محبوب دلهای بیماریه که ظاهرشون مذهبیه و فقط یک تیپ میتونه اونا رو جذب کنه و این تیپ هم همون چادری بی حجابه
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─