🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_پنجم بچه های گروه «رای اولی» و «فضای مجازی
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_بیست_و_ششم
بچه های گروه مجازی، رای اولی ها و جوونهای که فعال تر از سایر اعضای جامعه بودند رو به شگردهای مختلف شناسایی میکردند و در گروههای مجازی بسیار جذاب عضو می کردند.
بیشترین تلاش این بود که حتماً به نامزد معرفی شده از سمت ما رای بدند و اگر نهایتاً موفق نشدن، باکوبوندن شدید و دروغ و تهمت آبروبری و حرفهای موهوم و تهدید به جنگ و و محدودیت و فقر و منزوی شدن از دنیا و انزوای سیاسی و تحریم و..... مردم رو با ایجاد یأس، از رای دادن منصرف کنند.
اولش تعجب میکردم:« آخه هنوز که حتی تا ثبتنام نامزدهای ریاست جمهوری چند ماه مونده بود. چه برسه به تایید صلاحیت شدن یا نشدن یک نامزد مشخص!!!
یعنی سازمان میخواست از کسی که عملاً وجود خارجی نداره حمایت کنه؟؟؟؟
اما خیلی زود فهمیدم نه وهابیت و نه انگلستان و عربستان و کشورهای متحد شون خیلی هم شخص براشون مهم نیست!!
مهم اینه که نماینده جریان مخالف نظام و رهبری رای بیاره. حالا هر کی میخواد باشه!!! یکی که حرف و عملش به خواسته های اونانزدیک باشه و پشتوانه قوی از حامیان داشته باشه.
یکی که با اجرای خواستههای اونا، مردم رو دشمن نظام کنه و با ایجاد مشکلات شدید اقتصادی و فرهنگی و مشکلات معیشتی و تعطیلی کارخونه ها و جبهه گیری علیه ولی فقیه مردم رو عصبانی و تحریک کنه!
قرار بود برای حس همگروه شدن ، رنگ نارنجی، رنگ یکرنگی در گروههای حامی نماینده جریان مخالف نظام باشه.
حالا نماینده، هرکی میخواد، باشه.
خلاصه اینکه هر کی با ما بود،نارنجی شد
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز صبح که از خواب برمیخیزید، باید اعلام کنید:امروز برایم فوق العاده خواهد بود
هر روز صبح باید ابتدا ذهن خود را آماده کنید که قرار است روز فوق العاده ای داشته باشید و در تمام طول روز باید این نگرش را حفظ کنید، نتیجه آن را خواهید دید ... 👌
#مرواریدیهاسلامصبحبخیر
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...
زاهد گفت: مال تو کجاست؟
جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.
زاهد گفت: من هم.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #نیمکت 😏
❌من رای نمیدم...❌
🔹چون هرکی سر کار اومده وضع مردمو بدتر کرده..
🔹چون به وضع موجود اعتراض دارم
🔹چون رییس جمهور تدارکاتچیه....!!!
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🎊🎊🎊 سلام سلام 🎊🎊🎊
گفته بودیم که تیم تولید پاتوق دختران مروارید
با کلی انرژی در حال ضبط کلیپ های باحال
ویژه انتخابات هست✌️✌️✌️
مجری هامون دختران گلی هستن که از بین شما عزیزان انتخابشون کردیم😍
این یعنی اگر شما هم در خودتون استعداد همکاری می بینین، حتما بهمون پیام بدین😉
خبر خوب اینکه از امروز سعی میکنیم هر روز یه استوری باحال واستون بذاریم که بتونین برای دوستانتون بفرستین و در وضعیت واتساپ و اینستاگرامتون قرار بدین😊😇
بریم که داشته باشیم اولینش رو 🤩👇
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_ششم بچه های گروه مجازی، رای اولی ها و جوو
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_بیست_و_هفتم
وظیفه ی آخرین گروه از بچه های ما، آموزش خرابکاری و ساخت و استفاده از سلاحهای دستی و نحوه حمله به تاسیسات شهری و اموال عمومی بود.
یکی از بزرگترین رذالت ها توی این گروه، آموزش دراویش و همچنین لات و لوت ها بود. اون هم در پوشش مذهبی ها و حتی لباس روحانیت!!!
آموزشهای مجازی و پیشرفته ی مدیران گروه های مجازی مختلف در سراسر کشور.
با گروههای بی قید ولات هم ارتباط برقرار می شد.
یک آموزش و ساماندهی هدفمند، برای قمه کشی، پرتاب سنگ، آتش زدن اماکن دولتی و اموال عمومی، خراب کردن تاسیسات و حتی شلیک های کور به مردم در صحنه، جهت کشته سازی و زیر سوال بردن نیروهای نظامی!
گاهی آموزش بستن عمامه به لات ها و دراویشی که قرار بود عملیات خرابکارانه انجام بدن، خنده دار میشد.
تصور کنید یک طلبه با ریش کوتاه و سیبیل کلفت!!! که با زحمت سعی کنه عمامه از روی سرش نیفته!!!!
اینها قرار بود در شهر های اهل سنت که کل مرزهای ایران رو فراگرفته بود، حاضر بشن و بدون هیچ منبری، فقط بین مردم حضور داشته باشد.
حالا شما تصور کنید دوتا روحانی توی یک اتوبوس یاصف نون با هم حرف بزنند. بلند بلند هم حرف بزنند!!
از کم توجهی نظام به شهرهای مرزی شکایت کنند، تقصیر رو بندازن گردن تفاوت مذهب شیعه و سنی، از فقرو بیکاری و مشکلات جوونای شهر بگن و مرتب تاکید کنند که این کارها عمداً داره توسط حکومت صورت میگیره تا این مضیقه ها باعث بشه اهل سنت به انزوا برن!!!
بگن باید کاری کرد برای استقلال، پیشنهاد حکومت خودمختار بدن، مردم شهرهای مرزی هم مدام این حرف ها رو تو کوچه بازار بشنوند و احساسات مذهبی و اعتقادی شون تحریک بشه.
فقط میشن یه انبار مهمات که منتظر یه جرقه است برای شعله ور شدن.
و جرقه در راه بود.
قبلا هم گفتم به موازات گروه ما، از کشورهای انگلستان، آلمان، امارات، عربستان و ترکیه و... گروه هایی برای مبارزه به ایران اومده بودند و داشتند هم این فعالیتها رو در شهرهای دیگه انجام میدادند.
تصورش رو بکنید این همه آموزش در سطح یک کشور، در بازه زمانی حدود ۶_۷ ماه خودش زمینهساز یک کودتای بزرگ میشه.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_هفتم وظیفه ی آخرین گروه از بچه های ما، آم
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_بیست_و_هشتم
سه چهار روز که از استقرار و فعالیت هامون گذشت، با اعضا نسبتاً صمیمی شدیم.
مرکز خیلی از طریق تلفن با ما ارتباط برقرار نمیکرد و بیشتر ایمیل میزد.
از متن ایمیل ها مشخص بود که از مدل کار گروه ما راضی اند و متوجه شدم تونستم اعتماد نسبیشون رو جلب کنم.
باید کاری میکردم اما چه جوری؟ من یک خارجی بودم که با پاسپورت جعلی وارد این کشور شده بودم و دقیقاً داشتم فعالیت ضد نظام انجام میدادم چه جوری بایدحسن نیتم رو نشون میدادم؟
تنها چیزی که به ذهنم میرسید ارتباط با حاجی بود. بالاخره تصمیم گرفتم و ساعت ۱۰ صبح دوشنبه به بهانه خرید یک سری لوازم ضروری از خونه بیرون زدم.
نباید شماره خودم تماس می گرفتم. خطرناک بود. نمی خواستم کسی رو به خودم مظنون کنم.
بنابراین تلفن زدن از مغازههای اطراف هم کار عاقلانه ای نبود در ثانی احتمالاً نیاز من به تلفن شخصی در آینده حتما ادامه پیدا میکرد پس باید یک کار اساسی میکردم.
توی فایل اسناد گوشیم شماره ملی حاجی رو داشتم توسلی کردم صلوات فرستادم و وارد مغازه موبایل فروشی شدم و یک خط اعتباری به نام حاجی گرفتم و سیم کارت رو توی گوشی گذاشتم.
هیجان صحبت با حاجی و دلتنگی یک طرف، اضطراب چگونگی توضیح مسئله پیش آمده هم از طرف دیگه ضربان قلبم رو به هزار رسونده بود.
چی باید میگفتم؟
زنگ زدم.... یکی... دوتا... ده تا... و بدون پاسخ قطع شد.
نمیدونم چرا بغض کردم؟
وقت زیادی نداشتم. برای یک خرید ساده اومده بودم و نمیتونستم معطل بشم.
زیر لب گفتم: یا امام زمان! خودت کمک کن و دوباره زنگ زدم.
با پیام رد تماس داد که:«در جلسه لطفاً پیام بدهید»
تند تند تایپ کردم:حاجی!مسلمم!ایرانم! همین الان الان باید باهاتون حرف بزنم.
باهیجان دکمه ی ارسال رو با اضطراب و هیجان فشار دادم.
تند تند صلوات می فرستادم.
منتظر شدم یک دقیقه بیشتر نگذشت که تلفن زنگ زد خودش بود. شماره حاجی بود.
صدای حاجی رو که شنیدم، گریه امانم نداد دلتنگی و نگرانی و استیصال همه با هم مانع می شد تا درست حرف بزنم فقط گفتم حاج آقا! سلام!و زدم زیر گریه حاجی از شنیدن صدای گریه ام نگران شده بود:مسلم!مسلم! چی شده؟خوبی؟کجایی؟
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
هدایت شده از 🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ دعوتید به شرکت در چالش بزرگ ✨
🇮🇷 تصمیم مهم محله✌️ 🇮🇷
همه شما عزیزان در هر شهر و روستایی که هستین ، میتونین تولیدات تصویری خودتون با موضوع انتخابات رو، برای ما ارسال کنین و از جوایز ویژه ی طرح بهره مند بشین😊
🗓 آخرین مهلت : ۲۶ خرداد ماه ۱۴۰۰
📌 کسب اطلاعات بیشتر و ارسال آثار:
👇 ارتباط با ما در ایتا 👇
https://eitaa.com/dokhtarane_morvarid
👇 ارتباط با ما در اینستاگرام👇
https://instagram.com/dokhtaran_morvarid?utm_medium=copy_link
#انتخابات #انتخابات_1400
#مشارکت_حداکثری
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ 🌿✨🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالها میگذرد؛ حادثهها میآید
انتظار فرج ازنیمهخرداد کشم🕊
🏴رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی حضرت #امام_خمینی (رحمهالله) را تسلیت عرض مینماییم.
#استوری #استوری_اختصاصی
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام حضرتامام برایامروز ما🕊
#استوری #استوری_اختصاصی
#امام_خمینی #رحلت_امام_خمینی
#انتخابات #استوری_انتخاباتی
#مشارکت_حداکثری
#انتخابات_درست_کار_درست
#من_رای_میدهم
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_هشتم سه چهار روز که از استقرار و فعالیت ها
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_بیست_و_نهم
چند ثانیه گذشت تا تونستم به خودم مسلط بشم.
گفتم: خوبم حاج آقا! شما خوبید؟ خیلی دلم تنگ شده براتون.
حاجی گفت: ترسیدم مسلم جان! رسیدن بخیر! پسرم چرا نیومدی حوزه؟ چرانیومدی خونه؟ کجایی الان؟ بگو بیام دنبالت.
_حاج آقا! مشهدنیستم. تهرانم. فرصت صحبت ندارم. توی یک موقعیت خطرناک گیر افتادم.
نمی تونم پشت تلفن توضیح بدم. آب دستتونه، زمین بگذارید بیایید تهران. باید ببینمتون.
_ موقعیت خطرناک؟ یعنی چی مسلم جان؟ چی میگی؟ این چه طرز حرف زدنه؟ یه چیزی بگو نگرانم کردی!!
_ از هر چیزی که فکرشو بکنید، نگرانکننده تره. فقط سریع خودتون رو به تهران برسونید.
_ آخه الان فصل امتحانات بچه هاست نمیتونم اینجا رو ول کنم بیام. چرا نمیای مشهد؟
_حاجی جون! دارم میگم موقعیتم خطرناکه!! بایدفوری بیایدتهران. از درس و امتحان بچه ها و سلامتی من و هر چی که فکرش رو بکنید مهمتر همینه که فورا بیاییدتهران.
_ باشه ببینم چیکار میتونم بکنم؟ خبر میدم.
_فقط اینکه من خطم خاموشه. نم یتونم صحبت کنم. پیام بدید. دوباره خودم فردا صبح زنگ میزنم. فقط لطفاً در دسترس باشید چون نمی تونم هر ساعتی صحبت کنم.
_ آخه یک کلام بگو چی شده؟ من خیلی نگران شدم مسلم!
_نمیتونم بگم که نگران نباشید حاج آقا!!!
فقط زود خودتون رو برسونید تهران زود بیاید و برگردید بعد براتون توضیح میدم.
_ باشه سعی میکنم کارهامو سریع ردیف کنم و همین فردا بیام.
_حاج آقا! میشه امروز یک زیارت به نیابت من برید؟ خیلی دلم برای امام رضا تنگ شده.
_چشم! حتما پسرم انشالله خودت هم به زودی میای زیارت!
با شنیدن این حرف دوباره اشک تو چشمام جمع شد. خداحافظی کردیم و با عجله رفتم خریدها رو انجام دادم و برگشتم خونه
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_نهم چند ثانیه گذشت تا تونستم به خودم مسلط
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_سی_ام
کنار سفارشات و مایحتاج منزل، برای بچه ها بستنی خریده بودم. خوشحال شدند.
تونسته بودم به خوبی باهاشون ارتباط برقرار کنم.
این جلب اعتماد و حس ارادتشون رو لازم داشتم برای همین سعی می کردم تا جای ممکن هواشون رو داشته باشم .
سیم کارت جدید رو از گوشی در آوردم و توی زیپ کیفم گذاشتم .
فکرم حسابی مشغول بود . باید برای بیرون رفتن بعدی بهانه ی محکمی جور می کردم چون اگر حاجی می اومد، زمان زیادی رو باید بیرون می بودم و این خیلی شک برانگیز بود ممکن بود خبر غیبتم به گوش مرکز برسه و این شک خیلی بد میشد. شاید هم همه چیز خراب می شد.
لپ تاپ رو باز کردم و ایمیل های جدید مرکز رو چک کردم و گزارش کارها رو براشون ارسال کردم. اگرچه یک مرکز خودش بیشتر کارهای ما رو رصد میکرد، اما گزارش روزانه جزو وظایف ما بود.
نیمه شب وقتی از عمیق شدن خواب بچه ها مطمئن شدم، سیم کارت رو توی گوشیم گذاشتم و روشنش کردم. پیام حاج آقا رسید:«مسلم جان! خیلی نگرانت بودم. نمی تونستم بیشتر صبر کنم و کارهام رو ردیف کنم. فردا ساعت هشت و نیم صبح پرواز دارم. کجا باید ببینمت پسرم؟»
اسمش رو از روی صفحه گوشی بوسیدم و گفتم:الهی قربونت برم بابای خوبم که اینقدر حواست به منه!»
پیام دادم:« سلام پدر مهربانم! ساعت ۱۰:۳۰ خیابان جنت آباد، بوستان بزرگمهر، زمین بازی بچه ها.»
سیم کارت رو مجدد خارج کردم و گذاشتم توی جیب لباسم.
از نگرانی اینکه مبادا کسی من رو ببینه، روی تختم همونجور نشسته نماز شب خوندم و به ائمه متوسل شدم تا راه مناسبی پیش پام قرار بدن برای بهانه فردا و خروج از خونه
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_ام کنار سفارشات و مایحتاج منزل، برای بچه ها بس
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_سی_و_یکم
صبحانه رو خورده و نخورده، رو به بچه ها گفتم: وای! خسته شدیم از این غذاهای فستفود و غیر وطنی!! من که حسابی هوس «چنا چات» و «حلوا پوری» کردم.
اینو که گفتم صدای بچهها هم بلند شد: وای!گل گفتی! کجایی ای وطن که دلم لک زده برای غذای مادر پز!!!
با غرور و تبختر گفتم:«تا مامان مسلم رو دارید،غم نخورید!!چنان ناهار و دسر وطنی امروز براتون بپزم که دیگه غذای مادرتون رو فراموش کنید!!!»
یکی از پسرها سوت زد و گفت:«باریک الله داداش مسلم!هنرهات رو کم کم رو می کنی! ما فکر کردیم شما فقط از این طلبه درسخون ها بودی نگو همه فن حریفی»
دخترا هم خوشحال گفتند:«واقعا دستتون درد نکنه»
با خنده گفتم:« همگی امروز بچه های خوبی باشید و کارهاتون رو درست انجام بدید تا منم با خیال راحت برم سر درست کردن ناهار. چون باید برای خرید مواد لازم هم برم بیرون.»
یکی از پسرا گفت:«چی لازمه؟ من میرم.»
فوری با خنده گفتم:«نه قربونت! از زیر کار در نرو!! خودم باید برم که با سفارش نمیشه برای سرآشپز خرید کرد.»
بچه ها با خنده و شوخی،بساط صبحانه رو جمع کردند و رفتند سر کارهاشون.
یکی دوتا ایمیل زدم به مرکز و کارهای بچه ها رو گزارش دادم.
مواد اولیه ی غذا رو گذاشتم روی گاز و ساعت ۱۰ صبح از خونه بیرون زدم.
تا پارک، فاصله زیادی نبود قلبم تند تند میزد چقدر دلم تنگ شده بود برای حاجی!
به زمینبازی که رسیدم، خیلی خلوت بود.
یک دختر و پسر پنج شش ساله دو طرف الاکلنگی نشسته بودند و یک خانم کنارشون مراقب بالا پایین رفتن الاکلنگ بود.
چشم چرخوندم اما کسی رو ندیدم که یادم اومد سیم کارت رو روی گوشی نگذاشتم. سیم کارت رو فورا جا گذاشتم و شماره حاجی رو گرفتم. صدای حاجی اومد که: سلام مسلم جان! تازه به پارک رسیدم. دارم میام سمت زمین بازی شما کجایی؟
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_و_یکم صبحانه رو خورده و نخورده، رو به بچه ها
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_سی_و_دوم
چشم گردوندم. از دور حاجی رو دیدم قدم هامو تند کردم و به سمتش رفتم. لبخندش از دور هم مشخص بود. دستش رو تکون داد و تندتر قدم برداشت.
دویدم سمتش رو و خودم رو توی آغوشش رها کردم. سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
محکم بغلم کرد و سرم رو بوسید بدون ملاحظه ی اطرافم، خسته از همه ی این چندماه دلتنگی و عذاب روحی، هق هق گریه ام بلند شد. سر و صورتم رو بوسید و من رو به طرف نیمکتی هدایت کرد.
احوال حوزه و بچهها رو خیلی فوری گفت و با کنجکاوی و نگرانی ادامه داد:«خب مسلم جان! بگو چی شده که از دیروز تا الان از نگرانی نتونستم پلک رو ی هم بگذارم. حتی چیزی هم از گلوم پایین نرفته. اصلا تو اینجا چیکار می کنی؟چرا تهران؟ اصلا رفتی کشورت چی شد؟کسی فهمید توشیعه شدی؟
شروع کردم تمام خاطرات چند ماه رو از لحظهای که از ایران خارج شده بودم برای حاجی گفتم.
از اون مجلس مناظره ی عجیب و اتفاق معجزه وار بعدش.
از دعوت به همکاری حوزه ی «انصار» و شیوه ی جذب نیرو هاش. از تدریس برای بچه ها و از اون جلسه ی محرمانه برای براندازی حکومت ایران. و بالاخره از اومدن خودم و تیمم به ایران و فعالیت هامون برای کودتا!!
حیرت حاجی لحظه لحظه بیشتر می شد. انگار یک فیلم سینمایی تخیلی براش تعریف کرده بودم واقعاً هم سخت بود پذیرش این حجم دسیسه و خطر علیه کشورش.
آخرش هم گفتم: حاجی همین الان هم با کلی نقشه اومدم اینجا.
نمی تونم خیلی بمونم. باید برگردم بچه ها منتظرند. اگه دیر برسم ممکنه شک کنن.
حالا باید چیکار کنیم؟
_فعلا مغزم کار نمیکنه. فکر میکنم باید چند رپزی تهران بمونم. بهت خبر میدم.
_شما کجا میرید؟
_منزل یکی از دوستان نزدیکم. بایدفکر کنم ببینم چی کار میشه کرد؟
_ تلفنم رو خاموش می کنم. پیام بدید.
_باشه پسرم. برو دیگه خیلی دیرت شده.
_پس فعلا خداحافظ
دوباره بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت: ممنونم مسلم جان.
با عجله مواد لازم برای ناهار رو خریدم و خودم رو به خونه رسوندم.
خدا رو شکر که غذا حسابی به بچه هاچسبید
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
امام صادق علیه السلام
چهار هزار شاگرد داشت ولے براے قیام،
هفده یار هم نداشت....
و تو اے صاحب الزمان
در میان این همه مدعی
چقدر تنهایے . . .
▪️شهادت #امام_صادق (ع) تسلیت باد🥀
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─