🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_هفتم وظیفه ی آخرین گروه از بچه های ما، آم
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_بیست_و_هشتم
سه چهار روز که از استقرار و فعالیت هامون گذشت، با اعضا نسبتاً صمیمی شدیم.
مرکز خیلی از طریق تلفن با ما ارتباط برقرار نمیکرد و بیشتر ایمیل میزد.
از متن ایمیل ها مشخص بود که از مدل کار گروه ما راضی اند و متوجه شدم تونستم اعتماد نسبیشون رو جلب کنم.
باید کاری میکردم اما چه جوری؟ من یک خارجی بودم که با پاسپورت جعلی وارد این کشور شده بودم و دقیقاً داشتم فعالیت ضد نظام انجام میدادم چه جوری بایدحسن نیتم رو نشون میدادم؟
تنها چیزی که به ذهنم میرسید ارتباط با حاجی بود. بالاخره تصمیم گرفتم و ساعت ۱۰ صبح دوشنبه به بهانه خرید یک سری لوازم ضروری از خونه بیرون زدم.
نباید شماره خودم تماس می گرفتم. خطرناک بود. نمی خواستم کسی رو به خودم مظنون کنم.
بنابراین تلفن زدن از مغازههای اطراف هم کار عاقلانه ای نبود در ثانی احتمالاً نیاز من به تلفن شخصی در آینده حتما ادامه پیدا میکرد پس باید یک کار اساسی میکردم.
توی فایل اسناد گوشیم شماره ملی حاجی رو داشتم توسلی کردم صلوات فرستادم و وارد مغازه موبایل فروشی شدم و یک خط اعتباری به نام حاجی گرفتم و سیم کارت رو توی گوشی گذاشتم.
هیجان صحبت با حاجی و دلتنگی یک طرف، اضطراب چگونگی توضیح مسئله پیش آمده هم از طرف دیگه ضربان قلبم رو به هزار رسونده بود.
چی باید میگفتم؟
زنگ زدم.... یکی... دوتا... ده تا... و بدون پاسخ قطع شد.
نمیدونم چرا بغض کردم؟
وقت زیادی نداشتم. برای یک خرید ساده اومده بودم و نمیتونستم معطل بشم.
زیر لب گفتم: یا امام زمان! خودت کمک کن و دوباره زنگ زدم.
با پیام رد تماس داد که:«در جلسه لطفاً پیام بدهید»
تند تند تایپ کردم:حاجی!مسلمم!ایرانم! همین الان الان باید باهاتون حرف بزنم.
باهیجان دکمه ی ارسال رو با اضطراب و هیجان فشار دادم.
تند تند صلوات می فرستادم.
منتظر شدم یک دقیقه بیشتر نگذشت که تلفن زنگ زد خودش بود. شماره حاجی بود.
صدای حاجی رو که شنیدم، گریه امانم نداد دلتنگی و نگرانی و استیصال همه با هم مانع می شد تا درست حرف بزنم فقط گفتم حاج آقا! سلام!و زدم زیر گریه حاجی از شنیدن صدای گریه ام نگران شده بود:مسلم!مسلم! چی شده؟خوبی؟کجایی؟
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
هدایت شده از 🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ دعوتید به شرکت در چالش بزرگ ✨
🇮🇷 تصمیم مهم محله✌️ 🇮🇷
همه شما عزیزان در هر شهر و روستایی که هستین ، میتونین تولیدات تصویری خودتون با موضوع انتخابات رو، برای ما ارسال کنین و از جوایز ویژه ی طرح بهره مند بشین😊
🗓 آخرین مهلت : ۲۶ خرداد ماه ۱۴۰۰
📌 کسب اطلاعات بیشتر و ارسال آثار:
👇 ارتباط با ما در ایتا 👇
https://eitaa.com/dokhtarane_morvarid
👇 ارتباط با ما در اینستاگرام👇
https://instagram.com/dokhtaran_morvarid?utm_medium=copy_link
#انتخابات #انتخابات_1400
#مشارکت_حداکثری
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ 🌿✨🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالها میگذرد؛ حادثهها میآید
انتظار فرج ازنیمهخرداد کشم🕊
🏴رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی حضرت #امام_خمینی (رحمهالله) را تسلیت عرض مینماییم.
#استوری #استوری_اختصاصی
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام حضرتامام برایامروز ما🕊
#استوری #استوری_اختصاصی
#امام_خمینی #رحلت_امام_خمینی
#انتخابات #استوری_انتخاباتی
#مشارکت_حداکثری
#انتخابات_درست_کار_درست
#من_رای_میدهم
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_هشتم سه چهار روز که از استقرار و فعالیت ها
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_بیست_و_نهم
چند ثانیه گذشت تا تونستم به خودم مسلط بشم.
گفتم: خوبم حاج آقا! شما خوبید؟ خیلی دلم تنگ شده براتون.
حاجی گفت: ترسیدم مسلم جان! رسیدن بخیر! پسرم چرا نیومدی حوزه؟ چرانیومدی خونه؟ کجایی الان؟ بگو بیام دنبالت.
_حاج آقا! مشهدنیستم. تهرانم. فرصت صحبت ندارم. توی یک موقعیت خطرناک گیر افتادم.
نمی تونم پشت تلفن توضیح بدم. آب دستتونه، زمین بگذارید بیایید تهران. باید ببینمتون.
_ موقعیت خطرناک؟ یعنی چی مسلم جان؟ چی میگی؟ این چه طرز حرف زدنه؟ یه چیزی بگو نگرانم کردی!!
_ از هر چیزی که فکرشو بکنید، نگرانکننده تره. فقط سریع خودتون رو به تهران برسونید.
_ آخه الان فصل امتحانات بچه هاست نمیتونم اینجا رو ول کنم بیام. چرا نمیای مشهد؟
_حاجی جون! دارم میگم موقعیتم خطرناکه!! بایدفوری بیایدتهران. از درس و امتحان بچه ها و سلامتی من و هر چی که فکرش رو بکنید مهمتر همینه که فورا بیاییدتهران.
_ باشه ببینم چیکار میتونم بکنم؟ خبر میدم.
_فقط اینکه من خطم خاموشه. نم یتونم صحبت کنم. پیام بدید. دوباره خودم فردا صبح زنگ میزنم. فقط لطفاً در دسترس باشید چون نمی تونم هر ساعتی صحبت کنم.
_ آخه یک کلام بگو چی شده؟ من خیلی نگران شدم مسلم!
_نمیتونم بگم که نگران نباشید حاج آقا!!!
فقط زود خودتون رو برسونید تهران زود بیاید و برگردید بعد براتون توضیح میدم.
_ باشه سعی میکنم کارهامو سریع ردیف کنم و همین فردا بیام.
_حاج آقا! میشه امروز یک زیارت به نیابت من برید؟ خیلی دلم برای امام رضا تنگ شده.
_چشم! حتما پسرم انشالله خودت هم به زودی میای زیارت!
با شنیدن این حرف دوباره اشک تو چشمام جمع شد. خداحافظی کردیم و با عجله رفتم خریدها رو انجام دادم و برگشتم خونه
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_نهم چند ثانیه گذشت تا تونستم به خودم مسلط
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_سی_ام
کنار سفارشات و مایحتاج منزل، برای بچه ها بستنی خریده بودم. خوشحال شدند.
تونسته بودم به خوبی باهاشون ارتباط برقرار کنم.
این جلب اعتماد و حس ارادتشون رو لازم داشتم برای همین سعی می کردم تا جای ممکن هواشون رو داشته باشم .
سیم کارت جدید رو از گوشی در آوردم و توی زیپ کیفم گذاشتم .
فکرم حسابی مشغول بود . باید برای بیرون رفتن بعدی بهانه ی محکمی جور می کردم چون اگر حاجی می اومد، زمان زیادی رو باید بیرون می بودم و این خیلی شک برانگیز بود ممکن بود خبر غیبتم به گوش مرکز برسه و این شک خیلی بد میشد. شاید هم همه چیز خراب می شد.
لپ تاپ رو باز کردم و ایمیل های جدید مرکز رو چک کردم و گزارش کارها رو براشون ارسال کردم. اگرچه یک مرکز خودش بیشتر کارهای ما رو رصد میکرد، اما گزارش روزانه جزو وظایف ما بود.
نیمه شب وقتی از عمیق شدن خواب بچه ها مطمئن شدم، سیم کارت رو توی گوشیم گذاشتم و روشنش کردم. پیام حاج آقا رسید:«مسلم جان! خیلی نگرانت بودم. نمی تونستم بیشتر صبر کنم و کارهام رو ردیف کنم. فردا ساعت هشت و نیم صبح پرواز دارم. کجا باید ببینمت پسرم؟»
اسمش رو از روی صفحه گوشی بوسیدم و گفتم:الهی قربونت برم بابای خوبم که اینقدر حواست به منه!»
پیام دادم:« سلام پدر مهربانم! ساعت ۱۰:۳۰ خیابان جنت آباد، بوستان بزرگمهر، زمین بازی بچه ها.»
سیم کارت رو مجدد خارج کردم و گذاشتم توی جیب لباسم.
از نگرانی اینکه مبادا کسی من رو ببینه، روی تختم همونجور نشسته نماز شب خوندم و به ائمه متوسل شدم تا راه مناسبی پیش پام قرار بدن برای بهانه فردا و خروج از خونه
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_ام کنار سفارشات و مایحتاج منزل، برای بچه ها بس
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_سی_و_یکم
صبحانه رو خورده و نخورده، رو به بچه ها گفتم: وای! خسته شدیم از این غذاهای فستفود و غیر وطنی!! من که حسابی هوس «چنا چات» و «حلوا پوری» کردم.
اینو که گفتم صدای بچهها هم بلند شد: وای!گل گفتی! کجایی ای وطن که دلم لک زده برای غذای مادر پز!!!
با غرور و تبختر گفتم:«تا مامان مسلم رو دارید،غم نخورید!!چنان ناهار و دسر وطنی امروز براتون بپزم که دیگه غذای مادرتون رو فراموش کنید!!!»
یکی از پسرها سوت زد و گفت:«باریک الله داداش مسلم!هنرهات رو کم کم رو می کنی! ما فکر کردیم شما فقط از این طلبه درسخون ها بودی نگو همه فن حریفی»
دخترا هم خوشحال گفتند:«واقعا دستتون درد نکنه»
با خنده گفتم:« همگی امروز بچه های خوبی باشید و کارهاتون رو درست انجام بدید تا منم با خیال راحت برم سر درست کردن ناهار. چون باید برای خرید مواد لازم هم برم بیرون.»
یکی از پسرا گفت:«چی لازمه؟ من میرم.»
فوری با خنده گفتم:«نه قربونت! از زیر کار در نرو!! خودم باید برم که با سفارش نمیشه برای سرآشپز خرید کرد.»
بچه ها با خنده و شوخی،بساط صبحانه رو جمع کردند و رفتند سر کارهاشون.
یکی دوتا ایمیل زدم به مرکز و کارهای بچه ها رو گزارش دادم.
مواد اولیه ی غذا رو گذاشتم روی گاز و ساعت ۱۰ صبح از خونه بیرون زدم.
تا پارک، فاصله زیادی نبود قلبم تند تند میزد چقدر دلم تنگ شده بود برای حاجی!
به زمینبازی که رسیدم، خیلی خلوت بود.
یک دختر و پسر پنج شش ساله دو طرف الاکلنگی نشسته بودند و یک خانم کنارشون مراقب بالا پایین رفتن الاکلنگ بود.
چشم چرخوندم اما کسی رو ندیدم که یادم اومد سیم کارت رو روی گوشی نگذاشتم. سیم کارت رو فورا جا گذاشتم و شماره حاجی رو گرفتم. صدای حاجی اومد که: سلام مسلم جان! تازه به پارک رسیدم. دارم میام سمت زمین بازی شما کجایی؟
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_و_یکم صبحانه رو خورده و نخورده، رو به بچه ها
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_سی_و_دوم
چشم گردوندم. از دور حاجی رو دیدم قدم هامو تند کردم و به سمتش رفتم. لبخندش از دور هم مشخص بود. دستش رو تکون داد و تندتر قدم برداشت.
دویدم سمتش رو و خودم رو توی آغوشش رها کردم. سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
محکم بغلم کرد و سرم رو بوسید بدون ملاحظه ی اطرافم، خسته از همه ی این چندماه دلتنگی و عذاب روحی، هق هق گریه ام بلند شد. سر و صورتم رو بوسید و من رو به طرف نیمکتی هدایت کرد.
احوال حوزه و بچهها رو خیلی فوری گفت و با کنجکاوی و نگرانی ادامه داد:«خب مسلم جان! بگو چی شده که از دیروز تا الان از نگرانی نتونستم پلک رو ی هم بگذارم. حتی چیزی هم از گلوم پایین نرفته. اصلا تو اینجا چیکار می کنی؟چرا تهران؟ اصلا رفتی کشورت چی شد؟کسی فهمید توشیعه شدی؟
شروع کردم تمام خاطرات چند ماه رو از لحظهای که از ایران خارج شده بودم برای حاجی گفتم.
از اون مجلس مناظره ی عجیب و اتفاق معجزه وار بعدش.
از دعوت به همکاری حوزه ی «انصار» و شیوه ی جذب نیرو هاش. از تدریس برای بچه ها و از اون جلسه ی محرمانه برای براندازی حکومت ایران. و بالاخره از اومدن خودم و تیمم به ایران و فعالیت هامون برای کودتا!!
حیرت حاجی لحظه لحظه بیشتر می شد. انگار یک فیلم سینمایی تخیلی براش تعریف کرده بودم واقعاً هم سخت بود پذیرش این حجم دسیسه و خطر علیه کشورش.
آخرش هم گفتم: حاجی همین الان هم با کلی نقشه اومدم اینجا.
نمی تونم خیلی بمونم. باید برگردم بچه ها منتظرند. اگه دیر برسم ممکنه شک کنن.
حالا باید چیکار کنیم؟
_فعلا مغزم کار نمیکنه. فکر میکنم باید چند رپزی تهران بمونم. بهت خبر میدم.
_شما کجا میرید؟
_منزل یکی از دوستان نزدیکم. بایدفکر کنم ببینم چی کار میشه کرد؟
_ تلفنم رو خاموش می کنم. پیام بدید.
_باشه پسرم. برو دیگه خیلی دیرت شده.
_پس فعلا خداحافظ
دوباره بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت: ممنونم مسلم جان.
با عجله مواد لازم برای ناهار رو خریدم و خودم رو به خونه رسوندم.
خدا رو شکر که غذا حسابی به بچه هاچسبید
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
امام صادق علیه السلام
چهار هزار شاگرد داشت ولے براے قیام،
هفده یار هم نداشت....
و تو اے صاحب الزمان
در میان این همه مدعی
چقدر تنهایے . . .
▪️شهادت #امام_صادق (ع) تسلیت باد🥀
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
@hajmahmodkarime - کانال حاج محمود کریمی.mp3
7.59M
🎧 بشنوید | نواهنگ
🎼 قرآن ناطق
🎤 حاج محمود کریمی
🏴 به مناسبت شهادت مولای غریبمان
#امام_صادق (علیه السلام)
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_سی_و_دوم چشم گردوندم. از دور حاجی رو دیدم قدم هام
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_سی_و_سوم
محتوای جدیدی که گروه موظف بود روی اون کار کنه، کوبوندن شورای نگهبان و القای غیرقانونی بودن و غیر عقلانی بودن وجود چنین نهادی بود و همچنین تزریق غیر دینی بودن مسئله ولی فقیه در جامعه!!
برای این کار قرار بود از چند نفر از دخترای گروه استفاده بشه.
اگه یادتون باشه از پدیدهای به نام «چادری بی حجاب» گفتم.
این تیپ ها، دقیقا گزینه ی مورد نظر سازمان بودند برای به دام انداختن مردهایی ظاهراً مذهبی که دلشون مریضه و«رپ مذهبی» می پسندند.
قرار بود دخترای گروه ما و گروهی که از انگلستان به قم رفته بودند، همراه بشن.
اونا خیلی زود، از طریق فضای مجازی دخترایی رو که فقط به خاطر شرایط خانواده یا محل کار و مدرسه و.... چادر سر می کردند و عملاً اعتقادی به حجاب نداشتن رو شناسایی می کردند.
اصلا کار سختی نبود عکس هایی که دختر ها روی پروفایل ها و صفحات شخصی در فضای مجازی میگذاشتند، کاملاً خط فکری اونا رو نشون میداد که طرف چه میزان به حجاب داره؟ یا چقدر تمایل به خودنمایی و دیده شدن داره؟
یک چت دوستانه و گفتن اینکه پستهای عالی داره و معلومه خیلی روشنفکر و نخبه است و... دیگه دختره فکر می کرد چقدر تا حالا استعدادش هدر رفته!!!!
خیلی زود قرار یک جلسه ی ۱۰۰ نفره با عنوان «مطالبه های بانوی فرهیخته ایرانی» در قم گذاشته شد. قرار بود گروه ما هفته آینده به قم برند و با همکاری گروه قم، جلسه رو به سمتی هدایت کنند که مشکلات زنان به نحوه ی حکومت و قانونگذاری و اختیارات شورای نگهبان و ولیفقیه برگرده!
بعد از اون عده ای پوششی، در قالب سوالات از پیش تعیین شده قانونی بودن اصل ولی فقیه رو زیر سؤال ببرند و قرار بگذارند به عنوان پژوهش و همفکری، همه ی اعضای شرکت کننده در جلسه، علما و روحانیت را به چالش بکشم و خواستار روشنگری و تغییر نگاه در جامعه بشن.
از طرف دیگه قرار بود مسئولین جلسه، اسم و آدرس طلبه هایی رو به اعضا بدن که قبلاً گفتم با جمهوری اسلامی زاویه دار بودند و بعضاً پرونده هایی در دادگاه روحانیت داشتند.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
زندگی شیرین است
مثل شیرینی یک روز قشنگ
زندگی زیبایی است
مثل زیبایی یک غنچه باز
زندگی تک تک این ساعتهاست
زندگی چرخش این عقربه هاست
#مرواریدیهاسلامصبحبخیر
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود دکتر مصدق رفت و روی صندلی انگلستان نشست. قبل از شروع جلسه یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست اما پیرمرد تحویل نگرفت و روی همان صندلی نشست.
جلسه داشت شروع می شد و هیات نمایندگی انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خودش بنشیند اما پیرمرد اصلاً نگاهشان هم نمی کرد.
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای انگلستان نشسته اید و جای شما آن جاست.
کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد که مصدق بالاخره به حرف آمد و گفت:خیال می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی انگلیس کدام است؟ نه آقای رییس، خوب می دانیم جایمان کجاست اما راستش را بخواهید چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستن برای خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای ایشان نشستن یعنی چه. او اضافه کرد که سال های سال است که دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست.
با همین ابتکار و حرکت عجیب بود که تا انتهای نشست فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفت و در نهایت هم انگلستان محکوم شد.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
اصلا رأی دادن من یک نفر، تأثیری در جامعه داره؟!؟!🤔🤔🤔
#انتخابات #انتخابات_درست_کار_درست #مشارکت_حداکثری #من_رای_میدهم
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄#ایستگاه_لبخند 😄😂😅
پسري به خواستگاري دختري رفت
خانواده دختر از او پرسيدند:وضع مالي شما چطور است ؟پسر جواب داد :عاليست
به او گفتند:تحصيلاتتان به کجا رسيده؟جواب داد ؛تحصيلات عاليه داريم
پرسيدند :موقعيت خانوادگي تان چطور است ؟گفت نظير ندارد
به او گفتند :شغل شما چيست ؟جواب داد ؛از کار کردن بي نيازم ولي به کار تجارت مشغولم،
از پسر پرسيدند که شهرت شما در شهر و محل تولدتان چگونه است ؟در جواب گفت :به خوشي خلقي معروفم.
عروس و پدر مادر از اين همه سجاياي اخلاقي به حيرت افتاده بودند و قند توي دلشان آب مي شد
مخصوصا مادر عروس در نهايت شادماني گفت:آقا
با اين همه صفات و اخلاق پسنديده آيا عيبي هم دارد؟
مادر پسر جواب داد :فقط يک عيب کوچک دارد و آن هم اين است که خيلي دروغ مي گويد.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😅😂😄#ایستگاه_لبخند 😄😂😅
✅ انصافا تا حالا برای حضور در انتخابات، اینجوری توجیه نشده بودم! 🤣🤣🤣
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─