✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_بیست_و_پنجم:بدون تو هرگز
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
🍃با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...
🍃هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...
🍃توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ..
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_بیست_و_چهارم *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب* _ ﻫﻮﻡ؟ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📚 #رمان_پاتوق
📖 #به_سوی_رهایی
📝 #قسمت_بیست_و_پنجم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ*
ﻣﺤﻤﺪ: ﻭﻋﻠﯿﮑﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺮﺍﺩﺭ
_ ﺗﻮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ؟
ﻣﺤﻤﺪ : ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻼﻡ ﻭﺍﺟﺒﻪ ، ﺩﻭﻣﺎ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﯾﺎﺩ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﮐﻪ ۱۲ ﻇﻬﺮ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩﻩ .
_ چی؟😳 ۱۲ ﻇﻬﺮ؟؟ ﻭﺍﯼ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ؟
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﺯﺩ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ
_ ﻭﺍﯼ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ ؟ ﺳﺎﻋﺖ ۸ ﮐﻼﺱ ﺩﺍﺷﺘﻢ .
ﻣﺤﻤﺪ : ﺣﻘﺘﻪ . ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ آﻧﻘﺪﺭ ﻧﺨﻮﺍﺑﯽ .
_ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﮐﻼﺱ ﻧﺪﺍﺷﺘﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪ : ﺑﻠﻪ . ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ . ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺿﯿﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻥ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻧﻢ ﺧﺪﻣﺘﺘﻮﻥ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺧﺮﺧﻮﻥ ﮐﻼﺱ .
_ ﺗﺎ ﭼﺸﺎﺕ ﺩﺭﺍﺩ .
ﻣﺤﻤﺪ : ﺧﺐ ﺣﺎﻻ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﺍﻣﺸﺐ ﻫﺌﯿﺖ ﺩﯾﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻮﺷﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﮑﺸﻦ . ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺩﻭﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺭﻓﺘﮕﺮ ﮔﻮﺵ ﺩﺭﺍﺯ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻣﺖ ﮐﻨﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﯼ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﺎﺕ ﺯﻣﯿﻨﻮ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﻨﯽ .
_ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ . ﻣﺰﻩ ﻧﺮﯾﺰ .
ﻣﺤﻤﺪ ؛ﺑﺎشه . ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﯽ .
_ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻧﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ.
ﻣﺤﻤﺪ : ﮐﻢ ﻧﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ؟
_ ﺗﻮ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ . ﯾﺎﻋﻠﯽ.
ﻣﺤﻤﺪ : ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﺍﻋﺶ ﺑﺒﯿﻨﯽ . ﻋﻠﯽ ﯾﺎﺭﺕ
گفتم:ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻨﻢ ﺷﻔﺎ ﺑﺪﻩ .
ﺳﺎﻋﺖ ۶ ﺑﺎ ﺁﻻﺭﻡ ﮔﻮﺷﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ، ﺳﺮﯾﻊ ﺣﺎﺿﺮﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻡ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ، ﺩﺭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺷﺪﻡ .
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺑﻠﻪ.
_ آﺑﺠﯽ ﺣﺎﺿﺮﯼ؟
ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ : ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺗﻮﺑﺮﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻣﯿﺎﻡ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ .
_ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮑﻢ.
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺳﻼﻡ . ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺍﺯ ﮐﺪﻭﻡ ﻃﺮﻑ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ آﻗﺎ ﺯﻭﺩ ﺗﺸﺮﯾﻒ آﻭﺭﺩﯾﺪ؟
ﻫﻔﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﺎﻻ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﺧﺮ .
_ ﺧﻮﺏ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ؟ ﻣﯿﮕﻤﺎ .… ﭼﯿﺰﻩ ..… ﭼﻪ ﺧﺒﺮﺍ؟
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﻣﺤﻤﺪ , ﻭ ﺳﺠﺎﺩ ﻭ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺯﺩﻥ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺍﻟﺤﻤﺪﺍﻟﻠﻪ . ﻧﭙﯿﭽﻮﻥ ﻣﻨﻮ ﺑﭽﻪ .
ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ:
_ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺎﻡ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖ ۸ .
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ:ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺧﯿﺎﻟﺘﻮﻥ ﺭﺍﺣﺖ .
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﺍ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﻫﺌﯿﺖ . ﭼﺎﯾﯽ ﻭ ﻗﻨﺪ ﻭ ﻗﺮﺁﻧﺎ ﻭ ﻣﻔﺎﺗﯿﺢ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﮔﻔﺖ :ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﺪ ( ﺑﻨﺪﻩ ) ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ؛ ﺩﺭﺑﻨﺪ ؛ ﻗﻀﯿﻪ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟
_ ﺍﻭه ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﭼﻪ ﺣﺎﻓﻈﻪ ﺍﯼ؟
ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﭘﯿﺸﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : آرﻩ
_ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﯽ .
ﻣﺤﻤﺪ : ﺗﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﻮﻥ ﺭﺍﻭﯼ آﯾﻨﺪﮔﺎﻥ ﺷﻮ .
_ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﺧﻮﺑﯿﻪ .
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﻋﻪ ﺑﮕﻮ ﺣﺎﻻ . آﺧﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﺜﻼ ﺁﺏ ﺑﮕﯿﺮﯼ . ﺁﺏ ﻧﮕﺮﻓﺘﯽ . ﺍﻋﺼﺎﺑﺘﻢ ﺩﺍﻏﻮﻥ ﺗﺮ ﺷﺪ .
ﺑﺎ ﭘﺮﺳﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺖ . ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺰﻧﻢ . ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﻪ ﻭﻟﯽ ﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ؟ ﺍﺻﻼ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺮﺍﺵ ﯾﻪ ﺗﻠﻨﮕﺮ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻧﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮐﺎﺭﻡ ﭼﯽ ﺑﻮﺩﻩ ..…
🖌نویسنده : #ح_سادات_کاظمی
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_بیست_و_چهارم کلید انداختم و درو وا کردم . رو موهای بابا رو بوسی
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_بیست_و_پنجم
تا رسیدن به خونه کسی حرف نزد
بابا رو تا اتاق راهنمایی کردم که استراحت کنه
خودمم مشغول کارامشدم.
نزدیک ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونه زنگ زدم و دو پرس کوبیده برا خودم و ریحانه و یه سوپ برا بابا سفارش دادم
که بعد بیست دقیقه اوردن دم خونه !
یه خونه اجاره ای که سر و تهش ۵۰ متر بود . ولی صاحبخونه ی خوبی داشت که باهام راه میومد .
هیچی تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویی نه جارو برقی !!
هر چی هم میخواستم هر دفعه از شمال میاوردم .
در کل زیاد تو خونه نبودم .
. وقتای بیکاریمم که میرفتمشمال!
با شنیدن صدای زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتم و پولشو حساب کردم .
خیلی سریع سفره گذاشتم و بابا و ریحانه رو صدا زدم .
مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد !
روح الله بود یکی از بچه های هیئت !
تلفنو جواب دادم .
_به به سلام اقا روح اللهِ گل !
+سلام داداش خوبی ؟!
بد موقع که تماس نگرفتم ان شالله!؟
_نه عزیزم.
جانم بگو !
+میخواستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین ؟
_نه هنوز.
برای بابا یه اتفاقی پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران.
+ پس ببخشید من مزاحمتون شدم .
شرمنده داداش !
_نه قربونت .هر وقت باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم
+ممنون از لطفت .
_خواهش میکنم . کاری باری ؟
+نه دستتون درد نکنه . بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم. خداحافظ
_این چه حرفیه مراحمی. خدانگهدار
تلفنو قطع کردمو به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود .
_نترکی یهو ؟ یواش تر خو . کسی که دنبالت نکرده .
به چش غره اکتفا کرد و چیزی نگفت که بابا شروع کرد:
+محمد جانم
_جانم حاج اقا؟
+جریان چیه چیو باید با ما در میون بزاری ؟
بی توجه به ریحانه گفتم
_حاجی واسه این دختره لوستون یه خواستگار اومده .
تا اینو گفتم ریحانه سرفه اش گرفت
با خنده گفتم
_عه عه عه خاستگار ندیده !آروم باش دختر،با اینکه میدونم برات سخته باورش ولی بالاخره یکی اومده خواستگاریت !ولی خودتو کنترل کن خواهرم.
با این حرفم لیوان آبشو رو صورتم خالی کرد.
بابا که بازم از کارای ما خندش گرفته بود گفت
+خیله خب بسه . بگذار ببینم کیه این کسی که به خودش اجازه داده بیاد خواستگاری دخترِ من !
شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_بیست_و_چهارم . دعای ندبه شروع شد. ... با حمد و ستایش خدا
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_بیست_و_پنجم
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد. ...
چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی
صورت شون موج می زد ... اما من آرام بودم. ...
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می تونستم همه ی حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود. ...
گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ...
باید انتخاب می کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می کردم. ...
حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق
افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد. ...
همین طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_بیست_و_چهارم کار دیگه ای که زنای گروه ما انجام می
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_بیست_و_پنجم
بچه های گروه «رای اولی» و «فضای مجازی» کارشون خیلی جاها با هم ممزوج بود.
کار اوناتبلیغ منفی و سمپاشی فضا بود.
با حرفهای مأیوس کننده و تنفر آور و عصبانی کننده.
تصور کنید یک جوون که اولین بار قراره حرفش در سرنوشت مملکت تاثیر داشته باشه، تصمیمی که به خیال خودش باید روشنفکرانه باشه، عمیق باشه، همراهی و تایید دوستاش رو داشته باشه، به آرمانهاش نزدیک باشه و احساس کنه رای و و نماینده منتخبش، منجی تمام مشکلات آینده و دوستاشه.
حالا چنین جوونی پر از انرژی و شوق و هیجان، از طریق نشست های دانشجویی، گروه های فعال فرهنگی، پایگاه های تبلیغی و فضای مجازی، مدام این حرفها را بشنوه:
« لعنت به عدم آزادی بیان»
« لعنت به حذف و سانسور»
« ما نیاز به قیـــّم و ولی نداریم .»
«میخوایم خودمون انتخاب کنیم»
« مردم خودشون میفهمن که کی صلاحیت داره؟ چرا با رای مردم بازی میکنید؟»
« رئیس جمهور از قبل توسط شورای نگهبان انتخاب شده رای ما برای نظام اهمیتی نداره»
«چیزی که ما توی برگه می نویسیم با چیزی که از صندوق بیرون بیاد متفاوته»
« فکر جوونای ما تقلب انتخاباتی رو طاقت نمیاره»
«حق شما نیست اینقدر در محدودیت و انزوا باشید»
«شما باید بلند شید و پدر مادراتون رو به ایستادگی و ظلم ستیزی دعوت کنید»
« اگر نتیجه انتخابات چیزی که مردم میخوان نباشه انتقام خودمون رو از همه ظلم ها و بی عدالتی ها می گیریم»
«پیروز انتخابات مردمند و اگه پیروز نشند، موج خروشان راه می افته»
«ما فرزندان کوروش کبیریم»
به خاطر ایران و نجات ایران ساکت نمی مونیم»
« ما زنده به آنیم که آرام نگیریم...»
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─