eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.5هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
God plan is more beautiful than our desires. نقشه ی خداوند همیشه زیباتر از خواسته های ماست. ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
در شهری توریستی در گوشه ای از دنیا درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمبنای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند و پولی در بساط هیچکس نیست... ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود. او وارد تنها هتلی که در این ساحل است می شود، اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل میگذاردو برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود. صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد. قصاب اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و با عجله سراغ دامداری می رود و بدهی خود را به او می پردازد. دامدار، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام که از او برای گوسفندانش یونجه و جو خریدکرده میدهد. یونجه فروش برای پرداخت بدهی خود اسکناس 100 یوروئی را با شتاب به شهرداری میبرد و بابت ساخت و سازی که انجام داده مالیاتش را به شهرداری میپردازد... حسابدار شهرداری اسکناس را با شتاب به هتل می آورد زیرا شهرداری به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگامیکه چند کارمند و بازرس از پایتخت به شهرداری این شهر آمده بودند یکشب در این هتل اقامت کرده بودند حالا دوباره هتل دار اسکناس را روی پیشخوان خود دارد..... در این هنگام توریسته ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمیگردد و اسکناس 100 یوروئی خود را برمیدارد و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند. در این پروسه هیچکس صاحب پول نشده است. ولی بهر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند همه بدهی هایشان را پرداخته اند و ... این است تعریف ساده اقتصاد .. راکد گذاشتن پول در گاوصندوقهای شخصی و حتی سپرده گذاری در بانک، برای حصول سودی ناچیز و همچنین خرج کردن سرمایه در خارج از کشور،باعث ایجاد اقتصادی ضعیف و شکننده شده و حداقل پیامد آن تورم و افزایش فقردر آن کشور می باشد.. حالا کافی بود در چرخه داستان بالا یکی وسوسه میشد و طمع میکرد وقرضش را نمیداد . کاملا پیداست که چه اتفاقی می افتاد ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدونستید رأی ندادن، خودش رأی هست؟ رأی به اینکه.... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 دهه هشتادی ها رو دست کم نگیرید😉 دهه هشتادی ها نابغه اند... 😍😘 و کارهای فوق العاده ای می تونند بکنند😊 👣      ─┅─✵🕊✵─┅─    @Dokhtaran_morvarid     ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😅😂😄 😄😂😅 من قول میدم کسی اونجا پارک نکنه، ولی شما خودت رو کنترل کن 😄😄 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹️ ماجرای تلاش مذبوحانه ی diego برای ایجاد اختلال در روند انتخابات عصر یخبندان😂 🔸️ و البته ابتکار عمل جناب sid و خانوادش برای نقش بر آب کردن نقشه های diego😎 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_چهل_و_یکم هنوز صفحه لپ تاپ رو نبسته بودم که صدای
📚 📖 (بخش دوم) 📝 همون لحظه صدای در راهرو خونه و به دنبالش صدای صحبت دو تا از پسرها اومد که گویا برای نماز صبح بیدار شده بودند. برای اینکه کسی متوجه موضوع نشه، آروم توی تاریکی از پله ها پایین آمدم و بدون اینکه کسی منو ببینه وارد خونه شدم. حواسم به در راهرو بود. حدود ده دقیقه بعد، آنیلا پاورچین پاورچین در رو باز کرد و توی تاریکی وارد شد. روبروش قرار گرفتم. هول کرد و جیغ کوتاهی کشید. محکم پرسیدم: بیرون بودید؟! با من من گفت:« نه! نه! یه ذره حالم خوب نبود رفتم تو حیاط هوا بخورم.» و پشت سر گفت:با اجازه و تند رفت سمت اتاق دخترها. بعد از نمازم مشغول خوندن قرآن شدم ذهنم بدجور درگیر آنیلا بود. بچه ها صبحانه رو که خوردند، رفتند و مشغول کارها شدند. آنیلا آخرین نفر خواست از آشپزخونه خارج بشه که صداش زدم:«میشه لطف کنید به خانم ها بگید برنامه شون رو ردیف کنند که امروز عصر میخوایم بریم قم. باید یکی دو روز قبل از جلسه اونجا مستقر بشند. چندتا آموزش هست که باید به خاطرش زودتر بریم اونجا.» از اینکه مخاطب قرار گرفته بود خودش رو شادمان نشون داد و گفت: بله! حتماً!.... شما امر بفرمایید و ادامه داد:«خودتون هم با ما میایید دیگه؟» _میام و بعد از استقرار تون برمی‌گردم، دوباره بعد از روز جلسه میام دنبالتون. _چقدر بد که نیستید! برای من خیلی سخته! خجالت کشیدم و خواستم سریعتر تمومش کنم. گفتم: پس عصر ساعت دو راه می افتیم. من هم الان باید برم ماشینها رو هماهنگ کنم. _باشه حتما مراقب خودتون باشید... و رفت. نمیدونم چرا باهاش هم کلام شده بودم دلم میخواست بفهمم برای چی دیشب بالای پشت بام بود؟ چرا و به چه مجوزی با تلفن صحبت می کرد؟ و با کی؟ ولی خوب چه جوری میشد بفهمم؟ تلفن زدنش خلاف مقررات مرکز بود و من موظف بودم گزارش بدم یا حداقل بازخواستش کنم، اما ترجیح دادم کمی صبر کنم. کارهام رو ردیف کردم و برای هماهنگی ماشین هایی که عصر باید دنبالمون می اومدن بیرون رفتم. پیاده به سمت محلی که باید با راننده ها ملاقات می کردم راه افتادم. همه جور فکر توی سرم می چرخید. توی اما و اگرهای ذهنم غوطه ور بودم که صدای ترمز وحشتناکی رو شنیدم و دیگه چیزی نفهمیدم.... ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به این عکس ها خیره شو خیره شو به اون روزهای پر از خاطره نخواه‌گرمی‌خواب‌چشم‌کسی بذاره که بیداری یادت بره... ✌️      ─┅─✵🕊✵─┅─    @Dokhtaran_morvarid      ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 آقازاده ها و کسانی که وضعشون توپه ! ، این ویدئو رو نبینند 😳🤔😳🤔 😉 👣      ─┅─✵🕊✵─┅─    @Dokhtaran_morvarid     ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😅😂😄 😄😂😅 اگه شما زمستون آدم برفی دارین ما جنوب، تابستونا آدم خاری داریم😂😂👌 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄 😄😂😅 ‏یکی از فامیل پولدارامون اومده بود خونمون ؛ بابام برای اینکه کلاسمون حفظ شه اصرار داشت شامو رو میز بخوریم اونام میگفتن: ببینید! ما با روی زمین مشکلی نداریم ولی روی میز تحریر واقعا سخته غذا خوردن😐😂😂 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_چهل_و_دوم همون لحظه صدای در راهرو خونه و به دنب
📚 📖 (بخش دوم) 📝 چشمام رو که باز کردم اول یک هاله ی مبهم صورتی دیدم و کم‌کم پرده ی پنجره اتاق برام واضح شد. خواستم غلت بزنم که درد توی پام پیچید و منصرف شدم. یک اتاق خواب سه در چهار ساده و معمولی، یک آینه به دیوار که گوشه اش، عکس مسجد جمکران رو چسبونده بودند.، یک جا لباسی که تنها یک پیراهن بهش آویزون بود و یک کمد بزرگ قهوه. با هر زحمتی بود خودم رو روی تخت جابجا کردم پای راستم تا زانو گچ گرفته شده بود. آروم و به زحمت بلند شدم و لنگان لنگان خودم رو به در رسوندم، در رو که باز کردم صدای صحبت دو مرد می اومد.با تعجب به سمت صدا رفتم از یک راهرو باریک رد شدم و خودم رو جلوی دو مرد دیدم که پشت میز غذاخوری آشپزخونه نشسته بودند و صبحانه می خوردند. بدون پلک زدن به اونها خیره شدم و پس از مکثی طولانی، گفتم: سلام!! مرد ها که تازه متوجه حضورم شده بودند حیرت زده و خوشحال بلند شدند و با هیجان سلام کردند و به طرفم اومدن. من رو تو آغوش گرفتند، بوسیدند و احوالم رو پرسیدند. با تعجب نگاهشون کردم و گفتم من شماها رو به جا نمیارم! با احتیاط من رو به سمت مبل توی هال بردند و یکیشون گفت: خب نباید هم بشناسی!! ما تا حالا هم رو ندیدیم آقا مسلم!!! حیرتم بیشتر شد. _ چه جوری منو نمی‌شناسید ولی اسمم رو میدونید؟ من اینجا چه کار می کنم؟ چرا پام اینجوریه؟ شما کی هستید؟ یکیشون با خنده گفت: یکی یکی بپرس عزیز من! حالا حالاها مهمون مایی! اینقدر عجله نکن! حالا علاوه بر حیرت، کمی عصبی هم شده بودم. گفتم: میشه ازتون خواهش کنم حال منو درک کنید و سریع جوابم رو بدید؟ مرد دوم که کمی سنش بیشتر بود گفت: راست میگه دیگه حامد جان! سر به سر آقا مسلم ما نگذار!! و رو به من کرد و گفت: شما برو روی تخت دراز بکش تا من صبحانه برات بیارم الان جواب سوالاتت رو میگیری و بدون درنگ گوشی رو برداشت و شماره ای رو گرفت. _ سلام!!صبح بخیر! مژده که گل پسر بالاخره بیدار شد..... بله..... منتظریم.... با کمکشون به تختم برگشتم. صبحانه رو گذاشتن جلوم. یکی از اونها که فهمیدم اسمش عماده، گفت: میخوری یا برات لقمه درست کنم؟ گفتم: ممنون اما الان نمی تونم چیزی بخورم. نگرانم و اشتها ندارم. حامد گفت:«لوس نشو دیگه!! حالا درست ما داریم ناز می خریم، اما شما هم گرون حساب نکن» و به دنبال این حرف، لقمه ای که درست کرده بود رو توی دهنم گذاشت. با خنده و شوخی سعی کردند چند لقمه به زور توی دهنم کنند و موفق هم شدند. صدای زنگ آیفون بلند شد. عماد در رو باز کرد و چند دقیقه بعد هم همون دو سرهنگی که اون روز با حاجی، توی ماشین دیدم، کنار تخت نشسته بودند. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 👣 یادتونه روزای انتخابات آمریکا،بعضی ها تو کشورمون، کرکره مغازه شون رو بالا نمیدادند تا شمارش آرا ایالات بعدی رو بشنوند؟!😳😳      ─┅─✵🕊✵─┅─    @Dokhtaran_morvarid     ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😅😂😄 😄😂😅 🔴 |سمی‌ترین سرود انتخابات!😂 ✌️همخوانان: جو بایدن، بنیامین نتانیاهو. امانوئل مکرون، بوریس جانسون، بن سلمان، وندی شرمن، مریم رجوی، مسیح علینژاد ،جوان داعشی آفرین به سازنده اش😂😂😂 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─