✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_پنجاه_و_نهم:سرسختی
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
چند ساعت بعد، خيلي از خودم خجالت کشيدم...
چطور تونستي بگي تک و تنها... اگر کمک خدا نبود الان چي از ايمانت مونده بود؟فکر کردي هنر
کردي زينب خانم؟
غرق در افکار مختلف... داشتم وسايلم رو مي بستم که تلفن زنگ زد... دکتر دايسون...
رئيس تيم جراحي عمومي بود... خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه... دانشگاه با
تمام شرايط و درخواست هاي من موافقت کرده...
براي چند لحظه حس پيروزي عجيبي بهم دست داد؛ اما يه چيزي ته دلم مي گفت
انقدر خوشحال نباش همه چيز به اين راحتي تموم نميشه و حق، با حس دوم بود.
برعکس قبل و برعکس بقيه دانشجوها شيفتهاي من، از همه طولاني تر شد، نه تنها
طولاني، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شديد شده بود! گاهي
اونقدر روي پاهام مي ايستادم که ديگه حس شون نمي کردم. از ترس واريس، اونها رو
محکم مي بستم... به حدي خسته مي شدم که نشسته خوابم مي برد. سختتر از
همه، رمضان از راه رسيد؛ حتی يه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توي اتاق عمل بودم.
عمل پشت عمل... انگار زمين و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو
در بياره؛ اما مبارزه و سرسختي توي ژن و خون من بود. از روز قبل، فقط دو ساعت
خوابيده بودم. کل شب بيدار... از شدت خستگي خوابم نمي برد. بعدازظهر بود و هوا،
ملایم و خنک... رفتم توي حياط... هواي خنک، کمي حالم رو بهتر کرد. توي حال خودم
بودم که يهو دکتر دايسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سالم کرد.
امشب هم شيفت هستيد؟ بله واقعا هواي دلپذيري شده!
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_پنجاه_و_هشتم ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ زینب ……… ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📚 #رمان_پاتوق
📖 #به_سوی_رهایی
📝 #قسمت_پنجاه_و_نهم
ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻣﻴﻜﺸﻢ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﻣﻴﺸﻢ ، ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﻱ ﺳﺮﻡ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻗﺪﻣﻲ ﺑﺮﻣﻴﺪﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﭘﺎﻫﺎﻡ ﺳﺴﺖ ﻣﻴﺸﻦ
” ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻣﻼﻗﺎﺗﺶ ﻓﻘﻂ ﺟﺪﺍﻳﻲ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﻭ ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻴﺸﻪ ، ﺍﺻﻼ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ ﺭﺍﻫﻢ ﺑﺪﻥ ﻳﺎ ﻧﻪ . ﻭﺍﻱ ﺧﺪﺍ . ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻣﺪﻡ . ﺳﺮﻳﻊ ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﺮﻣﻴﮕﺮﺩﻡ ، ﺳﻮﺍﺭ ﻣﻴﺸﻢ ﻭ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻴﻜﻨﻢ ، ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻡ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺮﺩﺍﻱ ﻧﺎﺏ ﺧﺪﺍﻳﻲ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻡ .
. ﮔﻞ ﻫﺎﻱ ﻧﺮﮔﺲ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﻗﺪﻡ ﻣﻴﺰﻧﻢ ، ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﻭﻗﺖ ﭘﺎﻡ ﺭﻭﻱ ﻗﺒﺮﻱ ﻧﺮﻩ . ﻗﻄﻌﻪ ۴۰ . ﺳﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﺑﻲ ﭘﻼﻙ . ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩﻱ ﻛﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻴﺸﻢ ﮔﻞ ﻫﺎﻱ ﻧﺮﮔﺲ ﺭﻭ ﺭﻭﻱ ﻗﺒﻮﺭ ﺷﻬﺪﺍﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﻣﻴﺰﺍﺭﻡ ﻭﺩﺭ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻗﻄﻌﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﻓﺎﻧﻮﺳﻲ ﺳﺮ ﻗﺒﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻬﺪﺍ ﻣﻴﺸﻴﻨﻢ . ﺑﺎ ﻭﻟﻊ ﺑﻮ ﻣﻴﻜﺸﻢ ﺍﻳﻦ ﻋﻄﺮ ﻣﻘﺪﺱ ﺭﻭ ، ﺍﻳﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ، ﺍﻳﻦ ﻋﺸﻖ ﺭﻭ . ﭼﻪ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﻲ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﺑﺎ ﺷﻬﺪﺍ . ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍﻱ ﻛﻮﭼﻴﻜﻲ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻛﻴﻔﻢ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﺭﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﺪﻥ .
_ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﻴﻚ ﻳﺎ ﺍﺑﺎﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﻴﻚ ﻳﺎﺑﻦ ﺍﻟﺮﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ
.
ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﻛﻪ ﻣﻴﺮﺳﻢ ، ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﻱ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﻡ ﻣﻴﺰﺍﺭﻡ ﻭ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﻴﺮﻡ ، ﻳﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﻃﻮﻻﻧﻲ ، ﺑﺎ ﺍﺷﻚ ، ﺁﻩ ﻭ ﺣﺴﺮﺕ ﻭ ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ . ﺑﺮﺍﻱ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻥ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ . ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺳﺠﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻴﻜﻨﻢ . ﺑﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ ﺧﻴﺮﻩ ﻣﻴﺸﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺗﻢ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﭽﮕﻲ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ . ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﺮﺳﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ . ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ، ﭼﻘﺪﺭ ﺯﻭﺩ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺷﺪﻡ . ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻧﮕﻔﺘﻢ . ﺧﺪﺍﺍﺍﺍﺍﯾﺎﺍﺍﺍﺍ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﮔﻨﺎﻫﻪ ﻭﻟﯽ ﺧﺴﺘﻢ . ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯿﮑﺸﻢ ……
ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﻗﺒﺮ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺯﺟﻪ ﻣﯿﺰﻧﻢ _ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﭼﺮﺍ ؟ ﭼﺮﺍ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﺪﺍﯾﯽ؟ ﭼﺮﺍ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻨﻢ ﺭﻭ ﺍﺯﻡ ﮔﺮﻓﺘﯽ ؟ ﭼﺮﺍ؟ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ؟…………
.
.
.
.
ﻫﻮﺍ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺷﺪﻩ ، ﻗﺎﻧﻮﺳﺎﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﺳﺮ ﻗﺒﺮ ﺷﻬﺪﺍ ﻓﻀﺎ ﺭﻭ ﺧﺎﺹ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻓﻀﺎ ﻣﯿﺒﺨﺸﻦ .
ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻓﺎﻧﻮﺱ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺤﯿﻂ ﺣﺎﻟﺖ ﺳﺎﯾﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺗﺎﺭﯾﮑﻪ .
ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻥ ، ﻫﻨﻮﺯ ﺳﯿﺮ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ، ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻢ ، ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﯿﺨﮑﻮﺑﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ _ زینب ﺳﺎﺩﺍﺗﻢ؟
ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﻨﺪﻡ ، ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﺗﻮﻫﻤﯽ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺵ ﺍﯾﻦ ﺗﻮﻫﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺑﺸﻪ ، ﮐﺎﺵ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺪﺍﺵ ﺭﻭ ﺑﺸﻨﻮﻡ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﻝ . ﺑﮕﻮ ﺑﮕﻮ . ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺳﺮﺥ ﻭ ﭘﻒ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻢ ، ﺑﺎ ﺑﻬﺖ ﺑﻬﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﻢ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﺎﻡ ﺯﺍﻧﻮ ﻣﯿﺰﻧﻪ ، ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﮕﻪ _ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﻣﻨﻮ ﺍﺫﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ زینب ﭼﺮﺍ؟ ﻓﻘﻂ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﻮ ؟ ﭼﺮﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ؟
“ ﭼﺮﺍ ﺻﺪﺍﺵ ﻣﯿﻠﺮﺯﻩ؟ ﭼﺮﺍ ﺻﺪﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ؟ ﭼﺮﺍ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺳﺮﺧﻪ؟ ﭼﺮﺍ ﺷﻮﻧﻪ ﻫﺎﺵ ﻣﯿﻠﺮﺯﻩ؟ ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ؟ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻨﻪ؟ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺎﺭﺍﯼ ﻣﻨﻪ؟ ”
ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﺍﻧﻮ ﻣﯿﺰﻧﻢ ، ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﻭ ﺯﻝ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻟﺮﺯﻭﻥ ﻭ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺍﺯ ﺁﺷﻨﺎﯾﯿﻢ ﺑﺎ ﺁﺭﻣﺎﻥ ، ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻨﺶ ، ﺍﺯ ﺑﺮﮔﺸﺘﺶ ، ﺍﺯ ﺗﻬﺪﯾﺪﺵ .
ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﺍﺩ .
ﺣﺮﻓﺎﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿﺸﻪ ، ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻡ ﺗﺎ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﺶ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﺳﺮﺥ ، ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﻟﺐ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻣﯿﺸﻢ ، ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﻏﯿﺮﺗﻪ . ﻏﯿﺮﺗﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﺸﺪ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻬﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﮕﻪ _ ﺧﺐ؟ ﻫﻤﯿﻦ؟
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﻩ _ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ، ﻣﻦ ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﯾﻨﺪﺕ ﺭﻭ ﺑﺴﺎﺯﻡ . ﻣﻬﻢ ﺣﺎﻟﻪ ﻧﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ . ﺩﺭﺳﺘﻪ ؟
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻢ ، ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻮﺩ ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ .
_ ﯾﻊ .… ﯾﻌﻨﯽ ..… ﺗﻮ .… ﺗﻮ .… ﻫﻨﻮﺯﻡ .… ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ ؟
ﺍﺯ ﺟﺎﺵ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ :
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻨﺎﻫﻪ ﻭﻟﯽ ﻣﺼﻠﺤﺘﯿﺶ ﻧﻪ . ﺩﺭﻭﻏﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻔﺮﻗﻪ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﮐﻨﻪ ﻣﺼﻠﺤﺘﻪ .
ﮐﻼﻓﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺗﻮ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﻣﯿﺒﺮﻩ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﻦ ﻧﺸﻨﻮﻡ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻼﻩ ﺷﺮﻋﯽ
ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﻩ ، ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺳﺮ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻟﺞ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺗﻮﺭﻭ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺸﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﮕﯽ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍ ﺑﺸﯿﻢ .
بعد به سمت من برمیگرده و با لبخند میگه:شما نمیایید؟
با تعجب بهش خیره میشم با بهت و بدون هیچ حرفی بلند میشم و به طرفش میرم.
امیرحسین:ماشین آوردی؟
سرم رو تکون میدم .
امیرحسین:خانوم افتخار میدن منم برسونن؟
دوباره سرم رو تکون میدم.تازه فرصت میکنم براندازش کنم چقدر لاغر شده بود دوباره بغض و بغض.
نمیتونستم آنقدر مهربونی گذشت و بزرگی رو درک کنم .
🖌نویسنده : #ح_سادات_کاظمی
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_پنجاه_و_هشتم با تمام وجودم از خدا خواستم بابا رو برامنگه داره ب
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_پنجاه_و_نهم
بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود
تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه.
از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم.
بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه .
بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گفت
+بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی.
ازش گرفتمو تشکر کردم.
یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد.
ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم
رفتم تو سالن امتحانات .
به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم
ریحانه رو هم ندیدم
از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش.
آیت الکرسی پخش میشد.
تو دلم باهاش خوندم .
بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم.
تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم .
ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ زیاد بود که ....
چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم.
معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد.
کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.
بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت
+بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید
ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن .
____
پنج دقیقه از وقتمون مونده بود.
سه بار از اول نگاه کردم به ورقه.
هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم...
ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون.
خیلی حالم بد بود.
بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟
مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من...
رفتم دم مدرسه.
دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه .
دلم نمیخواست نگام کنه.
منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم.
پنج دقیقه صبر کردم.
اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه.
اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم.
به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم
محکم زد رو شونم و گفت :
+بله بله؟ فاطمه تویی؟
اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟!
ناچار بغلش کردم.
یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد:
+وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟
بسه بابا . چیه اخر خودت و به کشتن میدیا.
_بیخیال ریحانه جان.
تو خوبی؟
بابات خوبن؟
+ اره ما هم خوبیم.
چه خبر؟
_خبر خیر سلامتی
چشاش گرد شد
با تعجب گفت
+عه
عینکی شدی؟
از کی تا حالا ؟
_از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون .
+عه !ببین چیکارا میکنیا.
میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد .
هر دومون خیره شدیم بهش.
میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد
+عه داداشم اومد. من دیگه باید برم .
فعلا عزیزم. موفق باشی.
وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد !
خیلی وقت بود که ندیده بودمش .
برگشتم سمت ریحانه و
_مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار.
مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین.
فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش!
تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد.
منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم.....
___
دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده.
بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم که مامان گفت:
+فاطمه خیلی زشت شدی به خدا
این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟
رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی؟
دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛ هم نتونم تمرکز کنم .
سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم.
لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم و گفتم
_بریم بابا ؟
بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در.
از مامان خداحافظی کردم و رفتم.
کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد.
خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود.
تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم.
بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت.
مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران.
اصلا این بشر چیکاره است که هر روز میره تهران ؟
دیگه نزدیکای مدرسه شدیم.
بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم
برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─