eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_پانزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد هنو
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 مژده همانطور که نگاهش رو بین من و راحیل چرخوند با لحن خیلی آرومی که کسی متوجه نشه کنار گوشم زمزمه کرد : _احتمالا موقع ثبت نام از روی مدارکت متوجه شده ...🙄 +آره شاید ... خواستم یکم بحث رو عوض کرده باشم به خاطر همین گفتم : _مژده ؟! به نظرت چشمای عسلیش خوشگله... نه ؟ چشمای تو که اصلا اینجوری نیست ... خندیدم و ادامه دادم اصلا به تو نرفته ... خواهر و برادر اصلا هیچ وجه مشترکی با هم ندارن 😂 خوش به حال زنش وبعد چشمکی زدم و ریز خندیدم ...😉😂 با این حرفم راحیل سرش رو به طرف من چرخوند انگاری که متوجه صحبت هام با مژده شده بود کمی با خودم فکر کردم من که حرف بدی نزدم پس دلیل این نگاه های پر بُهت راحیل چی میتونه باشه؟!! 😐 چند دقیقه رو تو همون حالت سپری کرد و بعد با لکنت شروع کرد به حرف زدن : ~تو...تو...چی..گفتی؟...چشم...عسلی...مرتضی؟.منظورتِ؟برادر...مژده...هاا...تو...از...کجا...میشناسیش...اصلا...تو...کی..هستی؟😳 کم کم لَحنش تغییر کرد و اون لکنت جاش رو به عصبانیت داد جوری که سعی میکرد کسی متوجه حرف های ما نشه با صدای خیلی آرومی که عصبانیت توش موج میزد از صندلی بلند شد ‌ من به صندلی خودم تکیه دادم و آب دهانم رو قورت دادم که با همون صداش شروع کرد به حرف زدن : ~ مژده این کیه وَر داشتی با خودت آوردی اینجا ؟ اصلا ننه بابا داره ؟ خانواده داره ؟ ها ؟😠 بازوم رو گرفت و با اون ناخن های نسبتا بلندش شروع کرد به فشار دادن بازوم در همین حین هم حرف میزد ~ مگه با تو نیستم ؟ حرف بزن ؟ تا الان که مثل بلبل حرف میزدی حالا واسه من لال شدی ؟ مرتضی روکجا دیدی ؟!! حرف بزن دیگه ...😠 _آخ آخ ...دستم...ولم کن...مرتضی کیه ؟...نمیشناسم...آخ...نمیشناسم 😖 مژده که تا الان فقط نظاره گر بحث و جدل ما بود به طرف راحیل رفت و اون رو به سمت دیگه ای هلش داد و گفت : +راحیل با مروا چی کار داری ؟! ... این بچه بازی ها چیه ؟ تمومش کن ، صحبت میکنیم حالا... انگار زدن این حرف ها اونم از جانب مژده مثل ریختن نفت روی آتیش بود ... مگه اون دختر ول کن بود اصلا نمیگفت مشکلش چیه... دوباره اومد سمتم با چشم هایی که هر لحظه قرمزیش بیشتر و بیشتر میشد ... نه اصلا انگار این بشر حالیش نمیشه من میگم نمیشناسم باز حرف خودش رو میزنه با همون چشم هایی که الان مثل موقعی هست که رب گوجه رو توی روغن میریزی و ، ولز ولز میکنه ، داغ میشه و قرمزِ قرمز میشه دقیقا با همون میزان شباهت چشماش به روغن داغ شده و رب گوجه قرمز نگاهی به مژده انداخت و نگاهی به من ... و باز هم شروع کرد به حرف زدن: ~ ببین دخترۀ چشم قشنگ برای بار آخر ازت سوال میپرسم راست و حسینی جواب بده صداش میلرزید انگار تا این حد آروم بودن اذیتش میکرد ... ~ گوش میدی به من ؟!! خب ... حالا بگو مرتضی رو از کجا میشناسی ؟ اصلا کی هستی ؟ با مرتضی چی کار داری ؟ این همه از صبح چشم عسلی ، عسلی میکنی منظورت با مرتضی بوده هاااا؟؟ حیا نداری تو ؟ مگه با تو نیستم.... هاااا؟😡 لب هامو از هم باز کردم که بگم مرتضی رو نمیشناسم امّا با اولین کلمه ای که از دهانم خارج شد سوزشی رو توی صورتم حس کردم... احساس درد سمت راست صورتم باعث شد حرفم رو بخورم ... اون... اون... من رو زد ؟!😳 انگار خودش از عکس العمل ناگهانیش بیشتر از من تعجب کرده بود و خواست حرف بزنه که من داد زدم.. دیگه برام مهم نبود کسی متوجه دعوامون بشه یا نه... این حجم از بی احترامی برام غیر قابل هضم بود ! با صدایی پر از نفرت و عصبانیت فریاد زدم ... _تو چته ؟ مشکل داری ؟ خود درگیری داری ؟ هاااا؟ اصلا تو کی هستی که دست روی من بلند میکنی؟! چه جوری به خودت همچین اجازه ای رو میدی که روی من دست بلند کنی ؟!😡 فکر کردی با چهار بار خم و راست شدن و اینکه خودت رو بقچه پیچ کنی از همه سَر تری ؟ تو فقط ادای مذهبی بودن میکنی...😡 ظرف غذایی که الان کوفتم شده بود رو ، بر روی صندلی اتوبوس گذاشتم .... و زیر نگاه های سنگین همه ، راحیل رو کنار زدم و از کنار چشمان پر از تعجب مژده و بهار رد شدم به طرف آخر اتوبوس قدم برداشتم و روی یک صندلی خالی کنار شیشه اتوبوس نشستم ... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊💫 ⭕️ بیلبورد های مبارزه با اذیت و تجاوز در نیویورک⭕️ "کت سالیوان" در دوران مدرسه از سوی معلمش مورد آزار قرار گرفته بود. ایده ای به ذهنش می رسه که برای دادخواهی از اتفاقی که برایش در کودکی افتاده چند بیلبورد تبلیغاتی اجاره کند که روی آن نوشته شده بود: 🔻 شخصی که به من تجاوز کرد توسط قانون نیویورک محافظت می شود. این معلم فقط از مدرسه اخراج می‌شود اما... درمدرسه‌ی‌دیگر مشغول به کارمی شود!😐 پ.ن:این چهره اصلی جوامع آزادی خواه و قانونمند است. ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🎁 مسابقه ی بزرگ حرف آورد 🍃🍃 ایران،سرزمین سرفرازم🍃🍃 🔸 تاحالا به این فکر کردین که اگر سال‌های ۵۶ و ۵۷ منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی حضور داشتین ،چه کاری انجام می دادین و چه نقشی را توی این مسیر ایفا میکردین؟.. ✨شاید هم شما جزو اون دسته از عزیزانی هستین که خودتون توی اون سالها حضور داشتین و نقش آفرینی کردین ،شما هم از تجربه ها تون برامون بگین ✅قراره شما با ارسال پادکست و یا کلیپ از صحبتای خودتون در مورد این چالش با حرف آورد همراه بشید 😊 📣📣 نکته مهم: 🔸برای تمامی شرکت کنندگان مشروط به اینکه با توجه به موضوع چالش و رعایت قوانین ، ارسال کلیپ داشته باشند هدیه ای تقدیم میشود. 🔸 تمامی شرکت کنندگان در این چالش استعداد یابی میشوند و پس از آن میتوانند به صورت رایگان در دوره توانمند سازی مجازی شرکت کنند. 🗯شگفتانه ویژه این چالش منتخبین این چالش به برنامه تلویزیونی در سطح استان دعوت خواهند شد 🔴آی دی جهت ارسال آثار در : ایتا🔸بله🔸سروش🔸تلگرام🔸 @harfavard_khorasanrazavii 📞شماره جهت ارتباط مجازی ۰۹۳۸۸۳۴۰۵۹۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
21.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🌱 توعَلے‌هَستے‌ ڪه‌نآمَت‌مُشتَق‌اَزنآمِ‌خُداست اِی‌زِ‌آدَم‌تا‌بہ‌خآتَم‌بے‌بَدیل‌و‌بے‌بَدَل…! ✨ ⊱ میلاد ماه ترین پدر دنیا مبارک ⊰ 😍🤩💐 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_شانزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد مژد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 کنار شیشه اتوبوس نشستم و کیفم رو ، روی پاهام گذاشتم ... پرده رو کنار زدم و به بیرون خیره شدم ، ماشین هایی رو دیدم که در حال رفت و آمد بودند ... عده ای در حال برگشت بودند و عده ای هم در حال رفتن به سوی مقصدشان ... چهره های افراد رو آنالیز کردم با خودم گفتم یعنی همه اینها خوشحالن ؟ یعنی غم توی زندگیشون ندارن ؟! به چهره های خندان بچه ها پشت شیشه ماشین ها توجه میکردم ... ای کاش من هم مروای چهار ساله ای بودم که با پسر ها فوتبال بازی میکرد ... ای کاش ... ای کاش ... بزرگ نمیشدم...😞 کاش میتونستم من هم مثل همه ی این کودک ها از درون لبخند بزنم و با صدایی بلند فریاد بزنم من هم خوشبختم ، ولی کدوم خوشبختی کدوم لبخند ...☹️ پرده رو درست کردم و گوشیم تلفنم که مدت زمان زیادی بود گوشه ای گذاشته بودمش و خاموش بود رو روشن کردم ... حدس میزدم به محض روشن کردن گوشی، تعداد زیادی تماس از دست رفته از مامان و بابا دارم ولی بر عکسِ تمام تصوراتم فقط یک تماس بی پاسخ اونم از جانب بابا و یک پیغام که باز هم از طرف بابا بود ! 😢 و نوشته بود "مراقب خودت باش ، پول لازم داشتی باهام تماس بگیر " دندون هام رو ، روی هم فشردم و لبم رو گزیدم این هم دلسوزی پدر ما ! همیشه پول در اولویت هست ...😒 زیر لب زمزمه کردم "اصلا برام مهم نیست"😒 و به سمت مژده خیره شدم در حال صحبت کردن با راحیل بود ... نگاهم رو از اونها گرفتم و دوباره وارد گوشی شدم ... خیلی وقت بود تلگرامم رو چک نکرده بودم درست از وقتی اون پوستر رو دیدم و جذبش شدم تمام فکر و ذکرم این سفر بود ... برای سرگرمی اومده بودم اینجا ولی کلی به خاطر حرف هاشون حالم بد شد ...😞 وارد تلگرام شدم ... تمام گروه ها و کانال ها مثبت نود و نه پیام داشتن اما من چشمم سمت پیغام های آنالی رفت ... پیغام هایی که تاریخ ارسالشون دقیقا روزی بود که من پوستر رو دیده بودم و اون هم از دانشگاه رفته بود بعد از رفتنش هم کلی پیغام داده بود که این کارو کن اون کارو کن... توی آخرین پیامی که ازش داشتم نوشته بود "مامانت زنگ زده میگه حالت بده ، میخوام بیام خونتون ، خونه ای الان بیام؟"و همین یک جمله پایان دوستی ما شده بود ... پس مامانم بهش خبر داده بود بیاد و اون روز که خیلی از حضورش متعجب شدم برنامه از قبل چیده شده بود ... در حال خوندن پیام های قبلی بودم که متوجه شدم آنالی آنلاین شد ... ضربان قلبم بالا رفت و دستانم که به دور گوشی حلقه شده بود خیس عرق شد ... دلیل این حالات رو نمی دونستم شاید یک نوع دلتنگی بود... انگشتام رو ، به روی صفحه کیبورد گذاشتم و کلمه «سلام» رو تایپ کردم ولی سریع پشیمون شدم و پاکش کردم همین کار رو حدود ۵ یا ۶ بار تکرار کردم .. با خودم گفتم چرا من پا پیش بگذارم ؟ چرا غرور من بشکنه ؟ 😒 اصلا بهش چی بگم ؟ خودش گفت دوستی ما تمام شده پس دلیلی برای پیام دادن وجود نداره ... پروفایلش رو چک کردم ... صفحه ای سیاه گذاشته بود و در قسمت بیوگرافیش هم نوشته بود : (یادته زیر گنبد کبود دو تا رفیق قدیمی بودیم و کلی حسود ؟ تقصر اون حسودا بود که حالا ما شدیم یکی بود و یکی نبود ...) دلم هُری پایین ریخت ... یعنی اونم ... اونم دلش برای من تنگ شده ؟... منظورش از این بیوگرافی چیه ؟ منظورش از اون رفیق قدیمی منم ؟ 🙂✨ غرورمو گذاشتم کنار و کلمه سلام رو تایپ و ارسال کردم سریع دو تا تیک آبی خورد و سین شد ! باورم نمیشد یعنی اونم توی پی وی من بوده؟😍 + سلام _خوبی آنالی +مرسی ... تو چطوری ؟ _منم خوبم +کجایی؟ باید بهش چی میگفتم ؟ بگم اومدم راهیان نور ؟ بگم الان دارم میرم شلمچه ؟ بگم گارسونِ رو دیدم ؟ ماجرای راحیل رو بهش بگم ؟ از کجا شروع کنم ... _من دارم میرم شلمچه +به سلامتی ... و رفت ... آفلاین شد ... از دستش دلخور نشدم مهم اینه که جوابم رو داد و مهم تر از همه اینکه توی پی وی من بود و خیلی زود پیام رو خوند ...😄 گوشی رو خاموش کردم و چشمام رو ، روی هم گذاشتم ... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16199142169896604485340.mp3
زمان: حجم: 2.5M
ماه من علی🌙 روشنیِ راه من علی تویی تو دلیلِ بندگیم تویی تو پناهِ زندگیم . . .❤ ●━━───── ~ ⇆ㅤㅤ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ 😍 (ع) ❤            ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid               ─┅─✵🕊✵─┅─
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاعلی گفتیم وعشق آغاز شد...❤ والله که نزدیک تر از او به یقین نیست در دین علی پینه فقط روی جبین نیست! آن شاه که عمری به یتیمان پدری کرد در ملک سلیمانی خود کارگری کرد... (ع)😍 (ع) ─┅─✵🕊✵─┅─   @Dokhtaran_morvarid    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا