✨📓✨ #کتاب_پارک ✨📓✨
معرفی کتاب کآشوب📚
ویژهماه#محرم و#تاسوعا و#عاشورا حسینی
کآشوب حجم عجیبی از اتفاقات بسیار خوب را در خودش رقم زده است. افراد گوناگون با نگاه ها و حس و حال های مختلف یک واقعه را تعریف کرده اند اما وقتی وارد روایت ها می شوی، حس می کنی هر روایت به دنیایی غیر از روایت دیگر تعلق دارد.
اصلاً وقتی کآشوب را می خوانی ناگهان یکه می خوری که وای! در این حادثهای که همه هم دیده ایم، چقدر اتفاق ندیده و زاویه ی نرفته هست...
شخصیت های روایت ها بسیار متنوع اند:
از منبری و روضه خوان و هیأت دار و گریه کن و خادم و خادمه ی هیأت گرفته تا عاشوراپژوه و حتی عاشوراپرهیز و حتی بچه ی شش ساله ی مردِ روضه خوان.
روایت ها لهجه دارند...
از کوره های پایین و آپارتمان های بالای تهران تا خاوه و قم و اصفهان و سبزوار و خوزستان و حتی تا روضه های خانگی کانادا! هر یک تصویر کوچکی از روضه ی شهر خودشان هستند؛
کآشوب را همان اندازه که می توان مجموعه روایتی دید که باید خواند و از نگارگری راویانش و تصویرهای جذابی که به چمشت می دهند، لذت برد، می توان حتی یک پژوهش اجتماعی درباره #امام_حسین علیه السلام و واقعا #کربلا شمرد و با نگاهی دیگر در پی چیزی شبیه احساس خوشِ خواندن روایت هایی اینچنین بود...
🏴 #کتاب_خوب_بخوانیم 🏴
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬛️ ◼️◼️◾️◾️▪️▪️▪️◾️◾️◼️◼️ ⬛️
🏴 #چند_سطر_حرف_دل 🏴
چگونه با حضرت عباس(ع) مناجات کنیم؟
چگونه از ایشان حاجت بطلبیم؟
حجه الاسلام پناهیان
برایمان میگویند...
🏴 #تاسوعا حسینی تسلیت باد🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_یکم:غصه ی زینب
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
نه دلي براي برگشتن داشتم... نه قدرتي، همون جا توي منطقه موندم... ده روز نشده
بود، باهام تماس گرفتن...
سريع برگرديد... موقعيت خاصي پيش اومده...رفتم پايگاه نيرو هوايي و با پرواز انتقال مجروحين
برگشتم تهران... دل توي دلم
نبود... نغمه و اسماعيل بيرون فرودگاه با چهره هاي داغون و پريشان منتظرم بودن.
انگار يکي خاک غم و درد روي صورت شون پاشيده بود... سکوت مطلق توي ماشين
حاکم بود. دست هاي اسماعيل مي لرزيد... لب ها و چشم هاي نغمه... هر چي صبر
کردم، احدي چيزي نمي گفت...
به سلامتي ماشين خريدي آقا اسماعيل؟ نه زن داداش... صداش لرزيد... امانته...با شنيدن "زن داداش"
نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت
کنترل کردم...
چي شده؟ اين خبر فوري چيه که ماشين امانت گرفتيد و اينطوري دو تايي اومديددنبالم؟
صورت اسماعيل شروع کرد به پريدن... زيرچشمي به نغمه نگاه مي کرد. چشم هاش پر
از التماس بود... فهميدم هر خبري شده... اسماعيل ديگه قدرت حرف زدن نداره...
دوباره سکوت، ماشين رو پر کرد...
حال زينب اصال خوب نيست... بغض نغمه شکست... خبر شهادت علي آقا رو کهشنيد تب کرد... به
خدا نمي خواستيم بهش بگيم، گفتيم تا تو برنگردي بهش خبر
نميديم... باور کن نميدونيم چطوري فهميد!
جملات آخرش توي سرم مي پيچيد... نفسم آتيش گرفته بود و صداي گريه ي نغمه
حالم رو بدتر مي کرد... چشم دوختم به اسماعيل... گريه امان حرف زدن به نغمه نمي
داد...
يعني چقدر حالش بده؟
بغض اسماعيل هم شکست...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_دوم:زینب علی
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
تبش از۴۰ پايين تر نمياد... سه روزه بيمارستانه... صداش بريده بريده شد. ازش قطع اميد کردن
...گفتن با اين وضع...
دنيا روي سرم خراب شد... اول علي، حالا هم زينبم... تا بيمارستان، هزار بار مردم و
زنده شدم... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات مي فرستادم. از در اتاق که رفتم
تو... مادر علي داشت باالي سر زينب دعا مي خوند. مادرم هم اون طرفش، صلوات مي
فرستاد... چشمشون که بهم افتاد حال شون منقلب شد... بي امان، گريه مي کردن.
مثل مرده ها شده بودم... بي توجه بهشون رفتم سمت زينب... صورتش گر گرفته بود.
چشم هاش کاسه خون بود... از شدت تب، من رو تشخيص نمي داد؛ حتی زبانش
درست کار نمي کرد... اشک مثل سيل از چشمم فرو ريخت... دست کشيدم روي
سرش...
زينبم... دخترم...هيچ واکنشي نداشت.
تو رو قرآن نگام کن! ببين مامان اومده پيشت... زينب مامان، تو رو قرآن...دکترش، من رو کشيد
کنار... توي وجودم قيامت بود. با زبان بي زباني بهم فهموند...
کار زينبم به امروز و فرداست...
دو روز ديگه هم توي اون شرايط بود. من با همون لباس منطقه، بدون اينکه لحظهاي
چشم روي هم بذارم يا استراحت کنم، پرستار زينبم شدم. اون تشنج مي کرد من
باهاش جون ميدادم. ديگه طاقت نداشتم... زنگ زدم به نغمه بياد جاي من... اون که
رسيد از بيمارستان زدم بيرون. رفتم خونه وضو گرفتم و ايستادم به نماز. دو رکعت نماز
خوندم... سالم که دادم... همون طور نشسته اشک بي اختيار از چشمهام فرو مي
ريخت...
علي جان! هيچوقت توي زندگي نگفتم خسته شدم. هيچ وقت ازت چيزينخواستم... هيچوقت، حتي
زير شکنجه شکايت نکردم؛ اما ديگه طاقت ندارم! زجرکش
شدن بچهام رو نميتونم ببينم... يا تا امروز ظهر، مياي زينب رو با خودت ميبري يا
کامل شفاش ميدي و اال به والي علي شکايتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا مي کنم...
زينب، از اول هم فقط بچه تو بود. روزوشبش تو بودي، نفس و شاهرگش تو بودي،
چه ببريش، چه بذاريش ديگه مسئوليتش با من نيست.
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
امشب همه درحال خضوعند و خشوع
تازه غمشان میشود از صبح ،شــــروع
هر کس به دعایی شده مشغول ، ولی
زینب شده ذکرش...
"مکن ای صبح طلوع"😭
🏴اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🏴وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْن
🏴ِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْن
🏴ِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
شب #عاشورا ست امشب😭
کربلا غوغاست امشب...😭
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 🏴 💫 #حریر_نور 💫 🏴 💫
◼️◾️▪️لحظه را باید شناخت▪️◾️◼️
🤔 فکر میکنین چرا افراد مومن به امامحسین علیهالسلام نتونستن ایشون رو یاری کنن؟
مراقب باشین که این ضعف میتونه ما رو هم زمینگیر کنه!😔
🎥 #با_هم_ببینیم 🎥
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─┅
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─┅
دوباره روضہیآخر خدا بہ خیر ڪند😭
دوباره داغ برادر خدا بہ خیر ڪند😭
دوباره بارش سنگ و دوباره پیشانے😭
حدیث تیر مڪرر خدا بہ خیر ڪند😭
🏴 #پاتوق_دختران_مروارید 🏴
فرا رسیدن #عاشورا حسینی را
بر ساحتمقدسامام زمانعجلاللهتعالیفرجه
و تمامعاشقان مولا #امام_حسین علیهالسلام
تسلیت عرض می نماید؛
🚩 #ما_ملت_امام_حسینیم
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
22.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🏴🏴 #چند_سطر_روضه 🏴🏴🏴
◾️▪️ نماهنگ تاثیرگذار "وداع"▪️◾️
شبیه سازی لحظه وداع #امام_حسین (ع)
با #حضرت_زینب (س) در ظهر #عاشورا...
🎤 با نوای سید مجید بنی فاطمه
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
⬛ ◼◼◾◾▪▪▪◾◾◼◼ ⬛
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_سوم:علی اینجاست
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
اشکم ديگه اشک نبود... ناله و درد از چشمهام پايين مي اومد. تمام سجاده و لباسم
خيس شده بود. برگشتم بيمارستان وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده
بود. چشمهاي سرخ و صورت هاي پف کرده... مثل مرده ها همه وجودم يخ کرد...
شقيقه هام شروع کرد به گزگز کردن. با هر قدم، ضربانم کندتر ميشد...
بردي علي جان؟ دخترت رو بردي؟هر قدم که به اتاق زينب نزديکتر مي شدم التهاب همه بيشتر مي
شد. حس مي کردم
روي يه پل معلق راه ميرم... زمين زير پام، بالا و پايين مي شد. ميرفت و
برميگشت... مثل گهواره ی بچگيهاي زينب. به در اتاق که رسيدم بغضها ترکيد. مثل
مادري رو به موت ثانيه ها براي من متوقف شد. رفتم توي اتاق...
زينب نشسته بود داشت با خوشحالي با نغمه حرف مي زد. تا چشمش بهم افتاد از جا
بلند شد و از روي تخت، پريد توي بغلم... بي حس تر از اون بودم که بتونم واکنشي
نشون بدم. هنوز باورم نمي شد؛ فقط محکم بغلش کردم، اونقدر محکم که ضربان قلب
و نفس کشيدنش رو حس کنم. ديگه چشمهام رو باور نميکردم...
نغمه به سختي بغضش رو کنترل مي کرد.
حدود دو ساعت بعد از رفتنت يهو پاشد نشست! حالش خوب شده بود...ديگه قدرت نگه داشتنش رو
نداشتم... نشوندمش روي تخت...
مامان هر چي ميگم امروز بابا اومد اينجا هيچ کي باور نمي کنه. بابا با يه لباس خيلي قشنگ که همه
اش نور بود اومد بالای سرم، من رو بوسيد و روي سرم دست کشيد...
بعد هم بهم گفت به مادرت بگو چشم هانيه جان اينکه شکايت نمي خواد! ما رو
شرمنده فاطمه زهرا نکن. مسئوليتش تا آخر با من؛ اما زينب فقط چهره اش شبيه
منه... اون مثل تو مي مونه... محکم و صبور... براي همينم من هميشه، اينقدر
دوستش داشتم...
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبي باشم و هر چي شما ميگي گوش کنم وقتش که بشه
خودش مياد دنبالم...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_چهارم:خانه ی خاطرات
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
.. زينب با ذوق و خوشحالي از اومدن پدرش تعريف مي کرد...
دکتر و پرستارها توي در ايستاده بودن و گريه مي کردن؛ اما من، ديگه صدايي رو نمي
شنيدم... حرف هاي علي توي سرم مي پيچيد وجود خسته ام، کاملا سرد و بي حس
شده بود... ديگه هيچي نفهميدم... افتادم روي زمين...
مادرم مدام بهم اصرار مي کرد که خونه رو پس بديم و بريم پيش اونها، مي گفت خونه
ی شما براي شيش تا آدم کوچيکه... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر
ميشه... اونجا که بريم، منم به شما ميرسم و توي نگهداري بچه ها کمک مي کنم.
مهمتر از همه ديگه لازم نبود اجاره بديم...
همه دوره ام کرده بودن... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم...
چند ماه ديگه يازده سال ميشه! از اولين روزي که من، پام رو توي اين خونه گذاشتم.بغضم ترکيد!
اين خونه رو علي کرايه کرد. علي دست من رو گرفت آورد توي اين خونه،
هنوز دو ماه از شهادت علي نميگذره... گوشه گوشه اينجا بوي علي رو ميده... ديگه
اشک، امان حرف زدن بهم نداد. من موندم و پنج تا يادگاري علي... اول فکر ميکردن،
يه مدت که بگذره از اون خونه دل ميکنم؛ اما اشتباه ميکردن؛ حتی بعد از گذشت يک
سال هم، حضور علي رو توي اون خونه ميشد حس کرد.
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
31.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🏅🌸 #من_ارزشمندم 🌸🏅🌸
#هدفگذاری
#قسمت_چهارم
📆 کنار هر هدف یک تاریخ بنویسیم✏️
🔖زمان دار کردن اهداف🔖
ما را به 🤛 تکاپو و تلاش بیشتری🤜
وادار می کنه
📌چند نمونه از زمان دار کردن اهداف:
📒من از الان تا 20 روز دیگه باید کتابی که امانت گرفتم تموم کنم
📿من از همین الان تا آخر مهر، روزی یک صفحه قرآن می خونم
🌱 من از همین الان تا چهل روز، هر وقت عصبانی شدم، اولین کاری که می کنم اینه که وضو بگیرم
🌟من از همین الان تا دو هفته دیگه......
📽 این کلیپ جذاب رو #با_هم_ببینیم 📽
تهیه و تنظیم کلیپ در معاونت فرهنگی
🌱سازمانبسیججامعهزنانخراسانرضوی🌱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_پنجم
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
اسماعیل يشتر از همه براي بچه هاي من پدري ميکرد؛ حتی گاهي حس ميکردم. توي خونه
خودشون کمتر خرج ميکردن تا براي بچه ها چيزي بخرن... تمام اين لطفها، حتي يه
ثانيه از جاي خالي علي رو پر نميکرد. روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود، تنها دل خوشيم
شده بود زينب! حرفهاي علي چنان توي روح اين بچه ۷ساله نشسته بود که بي
اذن من، آب هم نميخورد، درس مي خوند، پابهپاي من از بچه ها مراقبت ميکرد
وقتي از سر کار برميگشتم خيلي اوقات، تمام کارهاي خونه رو هم کرده بود.
هر روز بيشتر شبيه علي ميشد. نگاهش که ميکرديم انگار خود علي بود. دلم که تنگ
ميشد، فقط به زينب نگاه مي کردم. اونقدر علي شده بود که گاهي آقا اسماعيل با
صلوات، پيشوني زينب رو ميبوسيد... عين علي، هرگز از چيزي شکايت نميکرد؛ حتی
از دلتنگيها و غصه هاش... به جز اون روز... از مدرسه که اومد، رفتم جلوي در
استقبالش، چهرهاش گرفته بود. تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست! گريه کنان
دويد توي اتاق و در رو بست... تا شب، فقط گريه کرد! کارنامه هاشون رو داده بودن...
با يه نامه براي پدرها، بچه يه مارکسيست، زينب رو مسخره کرده بود که پدرش شهيد
شده و پدر نداره.
مگه شما مدام شعر نميخونيد، شهيدان زندهاند الله اکبر! خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات
امضا کنه...
اون شب... زينب نهار نخورد، شام هم نخورد و خوابيد.
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_ششم
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
ا صبح خوابم نبرد... همهاش
به اون فکر ميکردم. خدايا! حالا با دل کوچيک و شکسته اين بچه چي کار کنم؟ هر
چند توي اين يه سال مثل علي فقط خنديد و به روي خودش نياورد؛ اما مي دونم توي
دلش غوغاست. کنار اتاق، تکيه داده بودم به ديوار و به چهره زينب نگاه مي کردم که
صداي اذان بلند شد... با اولين هللا اکبر از جاش پريد و رفت وضو گرفت... نماز صبح
رو که خوند، دوباره ايستاد به نماز، خيلي خوشحال بود! مات و مبهوت شده بودم! نه
به حال ديشبش، نه به حال صبحش...
ديگه دلم طاقت نياورد... سر سفره آخر به روش آوردم، اول حاضر نبود چيزي بگه اما
باالخره مهر دهنش شکست...
ديشب بابا اومد توي خوابم، کارنامهام رو برداشت و کلي تشويقم کرد... بعد هم بهمگفت زينب بابا!
کارنامهات رو امضا کنم؟ يا براي کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا
بگيرم؟ منم با خودم فکر کردم ديدم اين يکي رو که خودم بيست شده بودم... منم اون
رو انتخاب کردم. بابا هم سرم رو بوسيد و رفت...
مثل ماست وا رفته بودم! لقمه غذا توي دهنم... اشک توي چشمم؛ حتی نميتونستم
پلک بزنم... بلند شد، رفت کارنامهاش رو آورد براش امضا کنم... قلم توي دستم
ميلرزيد... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم. اصلا نفهميدم زينب چطور بزرگ شد...
علي کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسين و تمجيد از
دهن ديگران، چيزي در نمياومد... با شخصيتش، همه رو مديريت ميکرد؛ حتی
برادرهاش اگر کاري داشتن يا موضوعي پيش مي اومد... قبل از من با زينب حرف مي
زدن... باالخره من بزرگش نکرده بودم. وقتي هفده سالش شد خيلي ترسيدم. ياد
خودم افتادم که توي سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. مي ترسيدم
بياد سراغ زينب؛ اما ازش خبر ي نشد.
ديپلمش رو با معدل بيست گرفت و توي اولين کنکور، با رتبه تک رقمي، پزشکي تهران
قبول شد... توي دانشگاه هم مورد تحسين و کانون احترام بود، پايينترين معدلش،
باالي هجده و نيم بود... هر جا پا ميگذاشت از زمين و زمان براش خواستگار ميومد.
خواستگارهايي که حتي يکيش، حسرت تمام دخترهاي اطراف بود... مادرهاشون بهم
سپرده بودن اگر زينب خانم نپسنديد و جواب رد داد، دخترهاي ما رو بهشون معرفي
کنيد؛ اما باز هم پدرم چيزي نميگفت... اصلا باورم نمي شد!
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🏴 حسین جان...
📿تسبیحی بافته ام
نه از جنس سنگ و خاک
😭 بلور اشک هایم را به نخ کشیده ام
😥 این دهه را گریستیم...
✋ و با خود عهد بستیم که بیش از پیش حسینی باشیم و حسین وار زندگی کنیم...
🤲 و حتی برای یک لحظه هم آنگونه نباشیم که قلب مطهر شما را آزرده خاطر کند...
این قلیل را از ما بپذیر ای مهربان امامم🙏
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
23.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿
🌸
✨🕊 پرواز فرشته ها 🕊✨
#پرواز_فرشتهها
#دفاع_از_ناموس
#قسمتپنجم
🍃غیرت یعنی غیر زدایی🍃
🌺غیرت🌺
✊دفاع از ناموس✊
🚩 دفاع از سرزمین🚩
🕋 دفاع از دین🕋
#با_هم_ببینیم🎞
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_هفتم:پیشنهاد سوم
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
گاهي چنان پدرم رو نميشناختم که حس ميکردم مريخي ها عوضش کردن. زينب،
مديريت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توي دست گرفته بود... سال 77 ،72 تب خروج
دانشجوها و فرار مغزها شايع شده بود. همون سالها بود که توي آزمون تخصص
شرکت کرد و نتيجه اش... زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهاي مختلف قرار
داد...
مدام براي بورسيه کردنش و خروج از ايران... پيشنهادهاي رنگارنگ به دستش مي
رسيد. هر سفارت خونه براي سبقت از ديگري پيشنهاد بزرگتر و وسوسه انگيزتري
ميداد؛ ولي زينب محکم ايستاد، به هيچ عنوان قصد خروج از ايران رو نداشت؛ اما
خواست خدا در مسير ديگه اي رقم خورده بود. چيزي که هرگز گمان نميکرديم.
علي اومد به خوابم... بعد از کلي حرف، سرش رو انداخت پايين...
ازت درخواستي دارم... مي دونم سخته؛ اما رضاي خدا در اين قرار گرفته! به زينب بگوسومين
درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسي هستي که ميتوني راضيش کني...
با صداي زنگ ساعت از خواب پريدم... خيلي جا خورده بودم و فراموشش کردم... فکر
کردم يه خواب همين طوريه، پذيرش چنين چيزي براي خودم هم خيلي سخت بود.
چند شب گذشت... علي دوباره اومد؛ اما اين بار خيلي ناراحت...
هانيه جان! چرا حرفم رو جدي نگرفتي؟ به زينب بگو بايد سومين درخواست رو قبول کنه...
خيلي دلم سوخت...
اگر اينقدر مهمه خودت بهش بگو، من نمي تونم. زينب بوي تو رو ميده، نمي تونم ازش دل بکنم و
جدا بشم! برام سخته...
با حالت عجيبي بهم نگاه کرد...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_هشتم:طفره رفتن
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
هانيه جان! باور کن مسير زينب، هزاران بار سخت تره، اگر اون دنيا شفاعت من رومي خواي
...راضي به رضاي خدا باش...
گريه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم، هم براي شفاعت، هم شب اول قبرم، دوري
زينب برام عين زندگي توي جهنم بود! همه اين سالها دلتنگي و سختي رو، بودن با
زينب برام آسون کرده بود...
حدود ساعت يازده از بيمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش...
سالم دختر گلم! خسته نباشي...با خنده، خودش رو انداخت توي بغلم...
ديگه از خستگي گذشته، چنان جنازه ام پودر شده که ديگه به درد اتاق تشريح هم نمي خورم. يه ذره
ديگه روم فشار بياد توي يه قوطي کنسرو هم جا ميشم...
رفتم براش شربت بيارم... يهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد...
مامان گلم... چرا اينقدر گرفته ست؟ناخودآگاه دوباره ياد علي افتادم. ياد اون شب که اونطور روش
رگ گرفتن رو تمرين
کردم... همه چيزش عين علي بود.
از کي تا حالا توي دانشگاه، واحد ذهن خواني هم پاس مي کنن؟
خنديد...
تا نگي چي شده ولت نمي کنم...بغض گلوم رو گرفت...
زينب! سومين پيشنهاد بورسيه از طرف کدوم کشوره؟دست هاش شل شد و من رو ول کرد. چرخيدم
سمتش... صورتش به هم ريخته بود...
چرا اينطوري شدي؟سريع به خودش اومد. خنديد و با همون شيطنت، پارچ و ليوان رو از دستم
گرفت...
اي بابا از کي تا حالا بزرگتر واسه کوچيکتر شربت مياره! شما بشين بانوي من، که من برات شربت
بيارم خستگيت در بره، از صبح تا حالا زحمت کشيدي...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
12.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌸✨ #وقت_هنرمندی ✨🌸✨
💌 #یه_هنر_دخترونه #حتتما_ببینین
امسال که
شرایط عزاداری با
سالهای قبل فرق داره، خوبه
حال و هوای عزاداری رو
به خونههامون بیاریم
مثلا با دوختِ
🏴 #پرچم_عزاداری_آویزی
🍀👈 برای دوختن این پرچم:
کافیه از پارچههای حتی قدیمی مشکی
📐 پارچهی مستطیلی به ابعادِ ۱۸ در ۲۳
آماده کنی؛ اگه پارچه جیر باشه بهتره
به جای چرخ خیاطی هم
میتونی خودت کوکهای ریز بزنی
🔆 درمورد متن و آویز پرچم:
میتونی رنگ اکریلی طلایی از خرازیها
تهیه کنی، یا روی پارچه نشونهگذاری، متن
🍃 رو با کوک ساده یا مثلا پولک بدوزیش
شابلونهای توی کلیپ رو از قنادیها، و
💫 آویز رو میتونی از خرازیها تهیه کنی
یا اینکه بدون آویز یا بدون متن باشه
مهم اینه نشون بدیم:
❤ #ما_ملت_امام_حسینیم
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─