✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_ششم
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
ا صبح خوابم نبرد... همهاش
به اون فکر ميکردم. خدايا! حالا با دل کوچيک و شکسته اين بچه چي کار کنم؟ هر
چند توي اين يه سال مثل علي فقط خنديد و به روي خودش نياورد؛ اما مي دونم توي
دلش غوغاست. کنار اتاق، تکيه داده بودم به ديوار و به چهره زينب نگاه مي کردم که
صداي اذان بلند شد... با اولين هللا اکبر از جاش پريد و رفت وضو گرفت... نماز صبح
رو که خوند، دوباره ايستاد به نماز، خيلي خوشحال بود! مات و مبهوت شده بودم! نه
به حال ديشبش، نه به حال صبحش...
ديگه دلم طاقت نياورد... سر سفره آخر به روش آوردم، اول حاضر نبود چيزي بگه اما
باالخره مهر دهنش شکست...
ديشب بابا اومد توي خوابم، کارنامهام رو برداشت و کلي تشويقم کرد... بعد هم بهمگفت زينب بابا!
کارنامهات رو امضا کنم؟ يا براي کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا
بگيرم؟ منم با خودم فکر کردم ديدم اين يکي رو که خودم بيست شده بودم... منم اون
رو انتخاب کردم. بابا هم سرم رو بوسيد و رفت...
مثل ماست وا رفته بودم! لقمه غذا توي دهنم... اشک توي چشمم؛ حتی نميتونستم
پلک بزنم... بلند شد، رفت کارنامهاش رو آورد براش امضا کنم... قلم توي دستم
ميلرزيد... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم. اصلا نفهميدم زينب چطور بزرگ شد...
علي کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسين و تمجيد از
دهن ديگران، چيزي در نمياومد... با شخصيتش، همه رو مديريت ميکرد؛ حتی
برادرهاش اگر کاري داشتن يا موضوعي پيش مي اومد... قبل از من با زينب حرف مي
زدن... باالخره من بزرگش نکرده بودم. وقتي هفده سالش شد خيلي ترسيدم. ياد
خودم افتادم که توي سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. مي ترسيدم
بياد سراغ زينب؛ اما ازش خبر ي نشد.
ديپلمش رو با معدل بيست گرفت و توي اولين کنکور، با رتبه تک رقمي، پزشکي تهران
قبول شد... توي دانشگاه هم مورد تحسين و کانون احترام بود، پايينترين معدلش،
باالي هجده و نيم بود... هر جا پا ميگذاشت از زمين و زمان براش خواستگار ميومد.
خواستگارهايي که حتي يکيش، حسرت تمام دخترهاي اطراف بود... مادرهاشون بهم
سپرده بودن اگر زينب خانم نپسنديد و جواب رد داد، دخترهاي ما رو بهشون معرفي
کنيد؛ اما باز هم پدرم چيزي نميگفت... اصلا باورم نمي شد!
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_چهل_و_پنجم ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب ﺳﺮﺷﻮ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺘ
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📚 #رمان_پاتوق
📖 #به_سوی_رهایی
📝 #قسمت_چهل_و_ششم
به روایت زینب
ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺟﺮﺃﺕ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ، ﻓﻘﻂ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﺪﻧﻢ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯﺧﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﻣﻦ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﻧﻤﯿﮕﺮﻓﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺑﻮﺩ .
ﻋﻤﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﯽ ﺑﻬﺶ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺑﺮ ﻧﻤﯿﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩ .
.
.
.
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینب ﺟﺎﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ
_ ﮐﯿﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻓﺎﻃﻤﻪ
ﺳﺮﯾﻊ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﺳﻤﺖ ﺗﻠﻔﻦ
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﻡ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ . ﺧﻮﺑﯽ؟
_ ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻓﺪﺍﺕ . ﺑﺎﺧﻮﺑﯿﺖ . ﻣﯿﮕﻤﺎ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﮔﻞ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻼﺱ ، ﻣﯿﺎﯼ؟
_ ﻣﮕﻪ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﺲ ﺍﻣﺮﻭﺯ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :آﺭﻩ
_ ﻭﺍﯼ ﻧﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺍﺯ ﭼﯽ ﻣﯿﺘﺮﺳﯽ ؟ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺑﻮﺩ، ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﮔﻪ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﺮﯼ ﻭ ﺩﯾﺮﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﺗﺎﺯﻩ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ .
_ ﻧﻪ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﻤﯿﺸﻢ
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﺎﻋﺖ ۴/۵ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﺎﺵ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ .
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﯿﭻ ﻣﺨﺎﻟﻔﺘﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﻣﻦ ﻧﺸﺪ ﻭ ﺯﻭﺩ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ، ﻣﻨﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻮﻧﺪﻥ ﺭﻭ ﺟﺎﯾﺰ ﻧﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺱ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﺪﻡ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻣﻦ ﺑﻌﺪﺍﺯﻇﻬﺮ ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﮐﻼﺱ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺑﺎﺷﻪ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﮕﻢ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻪ ﺩﻋﻮﺗﺸﻮﻥ ﮐﻨﻪ، ﮐﻪ ﯾﻪ ﺗﺸﮑﺮﯾﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻻﻥ ……
ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﻨﻪ ، ﭘﺸﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﮔﺮﺩﮔﯿﺮﯾﺶ ﺷﺪ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻏﺮﻭﺭﻣﻮ ﺑﺸﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﻨﻢ .
_ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﯿﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ . ﺧﯿﺮ ﺳﺮﺕ ﺟﻮﻧﺘﻮ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻩ . ﺍﺯ ﺍﺩﺏ ﻭ ﻧﺰﺍﮐﺖ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﻩ .
_ ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺣﺎﻻ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻫﻦ ﺍﮊﺩﻫﺎ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩﻩ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﻦ ﺍﮊﺩﻫﺎ ﻧﺒﻮﺩﻩ ، ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ .
ﺭﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻔﺖ، ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﭼﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﻮﻣﺪ .
ﻣﺜﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ پرو ﺷﻮﻧﻤﻮ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ
.
.
.
ﺩﺭ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ، ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﺳﯿﺪﻥ .
ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺗﺮﺳﻮ
ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ، ﺍﻣﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺭﻭﻡ ﻧﺸﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ .
ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﮔﻔﺘﻢ _ ﺳﻼﻡ . ﺧﻮﺑﯿﺪ؟ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺑﻦ؟
ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺑﯽ؟ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﻦ ﺳﻼﻡ ﺭﺳﻮﻧﺪﻥ .
_ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻗﺪﯾﻤﯿﺎ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻼﻡ ﻭﺍﺟﺒﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ
_ ﻋﻠﯿﮏ
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺧﺐ؟ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﺍ؟ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ؟
_ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺳﯿﻢ ﮐﺎﻣﻼ ﺧﺒﺮﺍ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺮﺡ ﻣﯿﺪﻡ
ﭘﺮﻭ ﺧﺎﻧﻮﻡ .
.
.
.
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﺪﺍﻋﯽ ﺷﺪ . “ ﺍﯼ ﺧﺪﺍ آﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﺑﺎﯾﺪ ﺿﺎﯾﻊ ﺑﺸﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ؟ ”
🖌نویسنده : #ح_سادات_کاظمی
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_چهل_و_پنجم آروم گفتم _قسمتُ خودمون میسازیم. انگار که شنید پاشو گ
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_چهل_و_ششم
حرفشو قطع کردمو
_خیلی سخت اومدم ریحانه
خیلییی
+عه پس خوشا به حالت
چقدر قشنگ طلبیده شدی تو دختر بهت حسودیمشد
تک و تنها
آرزوم بود اینجوری
_فقط همین تعداد اومدن ؟
+اووو نه بابا خدا رو شکر خیلی زیاد بودن
مراسم تموم شده الان!!
_اره میدونم
+نبودی کههههه اصلا جا نبود واسه نشستن
هم اقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن
به لطف داداشم مراسم وداعشونو اینجا گرفتیم.
خیلیم باشکوه شد.
_نامرد چرا نگفتی تشیعشون کیه؟
بهت زده نگام کرد
+تو که همینشم نمیخواستی بیای!!
_خب بابام
متوجه شد منظورمو برا همین دیگه ادامه نداد
مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشه ای در اورد و سمتم دراز کرد .
+بیا عزیزم. اینو برا مهمونا درست کردیم. فقط یه دونه موند گفتم یادگاری نگه دارم. ولی مث اینکه قسمتِ تو بود .
ازش گرفتمو عجیب نگاش کردم که با صدای بابام وحشت زده برگشتم سمت در
ابروهاش به هم گره خورده بود
+اومدی شهید ببینی یا ....!؟
نمیخاستم بیش تر از این آبروم بره.
_اومدم پدرجان اومدم.
اینو گفتمو از ریحانه خداحافظی کردم و پشتِ بابا رفتم بیرون.
سوار ماشین شدمو رفتیم.
تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه.
یه نامه پیچیده که با یه خط خیلی کوچولو نوشته بود
"به حرمتِ خونِ این شهید !تو امانت داری خیانت نکن!!!تو نزار چادرِ مادرش ایندفعه تو کوچه ها خاکی شه!!!تو زمینه ی حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!!!!
آخی چه متن قشنگی!!
ولی !!چادرِ مادرش؟
امانت؟
شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم.
خیلی کوچیکتر از قبلیِ بود.
بازش کردم
نوشته بود
"به نیت شهید ۱۰۰ صلوات سهمِ شما"
مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه!
به روایت محمد:
_ بچه ها اروم اروم بلندش کنید!
بسم الله
یاعلی گفتنو پاشدن
که یه صدای دوییدن توجه همه رو جلب کرد.
همه برگشتیم سمت صدا.
دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانس.
واسه چی اومده اینجا الان ؟
اگه واسه مراسم میخواست بیاد که تموم شده .
تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا.
روشو کرد سمت محسن .حس کردم حالش بده.
به اسمِ کوچیک صداش زد.
+آقا محسن؟
هممون تعجب کردیم.
این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟
+ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟
با محسن چیکار داره!!
میخواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد.
+میشه یه دیقه شهیدُ بزارید زمین!!!؟؟
من به زور خودمو رسوندم اینجا.
ریحانه بهش نزدیک شد
+عه اومدی؟؟؟ چرا انقدر دیر؟؟؟
سرشو برگردوند سمتش
_میگم برات بعد.
الان میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه برگشت سمت من و سرشو تکون داد به معنی اینکه بگو شهیدُ بزارن زمین.
با تردید نگاشون کردم و به محسن اشاره زدم همین کارو کنن و خودم رفتم گوشه ی انتهایی هیئت و نشستم.
سرم از شدت درد در حالِ انفجار بود.
اما دلم میخواست ببینم این دختره چه واکنشی نشون میده .
بچه ها تابوتُ آروم گذاشتن روزمین و یه خورده ازش فاصله گرفتن.
دیدم زانو زده جلوش.
به شدت گریه میکرد...
بعدِ چندثانیه سرشو گذاشت رو تابوت .
دلم میخواس بزنم تو سرم واسه قضاوت عجولانم!
از کنار شهید بلند شد .
با انگشتم به محسن اشاره زدم که برن.
دوباره همه نشستن و با بسم الله و یاعلی شهیدو بلند کردن و بردنش بیرون تو جیپ گذاشتن.
خیلی خسته بودم حتی نمیتونستم از جام پاشم.
ولی به حال این دختره غبطه میخوردم.
همچین یه بارَکی اومد .
یه بارکی با شهید تنها خلوت کرد ....
ریحانه اومد کنارم نشست
برگشتم سمتش و
_چیه؟ چرا اومدی پیش من؟
چرا نگفتی به دوستت داره میاد چادر سر کنه ؟
این که خوبه که. خب پس حتما میدونه شهید حرمت داره.
بسته فرهنگیمونو دادی بهش؟
چش غره دادو
+چقد که تو حرف میزنی اه.
باشه بعد تعریف میکنم برات.
از جاش پاشد و میخاست بره که صداش کردم.
_ریحانه
برگشت طرفم
+باز چیشده؟
پَرِ چادرشو گرفتمو بوسیدم.
_مرسی که انقد گُلی!
یه لبخند عمیق نشست رو لباش.
به همون اکتفا کرد و رفت سمت دوستش که حالا تقریبا به موازات ما اون طرف حسینه نشسته بود.
از جام پاشدم و رفتم سمت در.
که دیدم محسن منتظر نشسته.
+کجایی حاجی بیا دیگه اه این دختره آبرومونو برد.
کج و کوله نگاش کردمو و با خنده گفتم
_چیزی نگفت که بیچاره.
این و که گفتم با مشتش زد رو بازوم .
بچه ها دورِ جیپ جمع شده بودن .
تک تک همشونو به گرمی بغل کردمو ازشون به خاطر زحمتایِ امروز تشکر کردم.
به راننده ی جیپ هم دست دادم و سلام علیک کردیم.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
بسم رب العشق #قسمت_چهل_وچهارم - 😍 #علمــــدارعشـــق😍# قرارشد آقای صبوری بره ماشین آقا مرتضی رو بب
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_و_ششم -
😍 #علمـــــدارعشــــق😍#
مرتضی اینا که رفتن
دیدم گوشیم داره ویبره میره
اس مس بود
باز کردم از طرف زهرا بود
زنداداش جونم
داداشم میگه
فردا ساعت ۸ حاضرباش خانم بیایم دنبالت بریم آزمایشگاه
- چشم خواهرشوهر جان
از خواب بیدارشدم
- مامان
مامان
من کدوم مانتو و روسریم بپوشم
عزیزجون : الان میام کمکت
چی شده نرگس جان
- مامان الان میان
من چـــــــــــی بپوشم
عزیزجون: اون مانتو صورتی آستین سه ربع با شلوار دمپا مشکی
با ساق دست سفید و روسری سفید
داشتم حاضر میشدم
صدای زنگ دراومد
عزیزجون : پسرم بیاید بالا
+ ممنونم مادرجان
به نرگس خانم میگید بیان
یهو رفتم بیرون
باخجالت گفتم من حاضرم
قرار بود زهرا و همسرشم باما بیان
آزمایش دادیم
گفتن فردا جواب حاضره
قرارشد مرتضی بره جواب بگیره اگه مشکلی نبود با بچه ها بیان دنبالم بریم برای خرید حلقه
خیلی استرس داشتم
گوشی گرفته بودم دستم بهش زل زده بودم
شماره زهرا نمایان شد .
- جانم زهرا
√ حاضرباش میایم دنبالت
- باشه
وارد پاساژ شدیم
زهراگفت : علی جان من اینجا یه لباس دیدم بریم اون ببین
بعد رو به ما گفت شماهم برید حلقه بخرید
با مرتضی آروم و خجول به حلقه ها نگاه میکردیم
+ نرگس خانم
اگه از حلقه ای خوشتون اومد
حتما بگید
- بریم داخل
دوتا رینگ ساده سفیدانتخاب کردیم
داشتم از مغازه میومدم بیرون
که مرتضی صدام کرد
+ نرگس خانم
یه لحظه بیا
این انگشتر زمرد ببین
انگشتر گرفت سمتم
قشنگه خانم ؟
- بله قشنگه
+ مبارکت باشه
-آخه این خیلی گرون آقای کرمی
+نرگس خانم دیگه از بعد شما سادات منی منم همسرت بانوجان
دیگه اون طوری صدام نکن
-چشم اما این گرونه 😥😥😥🙈🙈
+ نه نیست مبارکت باشه
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─