🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(فصل دوم) 📝 #قسمت_چهارم حوزه ی علمیه «انصار» یکی از بزرگترین و معروفت
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_پنجم
مصاحبه و پذیرش خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کردم طول کشید.
توی دلم خدا رو شکر کردم که اون چند ماه در عربستان،کاملا به دروس مسلط شدم و عمیق مطالعه کردم و بعد از اون هم در ایران،دستاز مطالعات کتب مرجع نکشیدم و حالا می تونستم از پاسخ تمام سؤالات بربیام.
البته در پاسخ بسیاری سوالات شخصی و حوزه ی علمیه و دوستان هم دوره ایم، حواسم رو جمع کردم که چیزی لو ندم.
چهره ی مدیر حوزه، لحظه به لحظه بشاش تر می شد و انگار که با دیدن من گنجی پیدا کرده،لبخند عمیقی تمام چهره اش رو پوشونده بود.
قراردادی با حقوق عالی بسته شد و علیرغم میل من، اولین روز شروع کارم را گفتند:لطفا از همین فردا!!!
ساعت ۸ صبح تویوتای مشکی رنگی جلوی در خانه منتظرم بود.
قرار بود با دو نفر از مبلغین موسسه، برای جذب طلبه به روستاهای دور افتاده برویم.
از جاده های خراب و ظاهر دیوارهای گلی خانه ها مشخص بود که روستای بسیار محرومی است.
بوی پهن گاو همراه با بوی مشمئز کننده فاضلاب های خانگی از همان بدو ورود مشامم را آزرد.
جوی باریک آب، وسط کوچه ی خاکی روان بود و چند بچه ی پنج_ شش ساله، با صورت های چرکین و پای برهنه، شادمان تکه چوبی را که در آب می غلتید دنبال می کردند.
می دانستم وهابیت و بهاییت،از فقر و ناامنی و بیسوادی و عقب ماندگی مناطق محروم کشورهای مختلف سوءاستفاده های زیادی در جذب نیرو و نشر عقاید و بدعت های ملحدانه ی خود دارند.اما بار اول بود که از نزدیک شاهد این حیله گری های روبهانه بودم و چقدر احساس گناه می کردم که خودم،در ظاهرهمراه و همکار آنها هستم.
چند قدم که رفتیم، طبق آدرس جلوی در چوبی خانه ایستادیم و یکی از همکارانم کلون در را به صدا درآورد.
صدای هیاهو و بازی بچه ها از داخل خانه به گوش می رسید.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_پنجم مصاحبه و پذیرش خیلی بیشتر از چیزی که فکر می
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_ششم
دختری ۸ ساله با موهای خرمایی و آشفته در حالی که کودک یک ساله ای را در بغل داشت، در را باز کرد.
همکارم سراغ پدرش را گرفت.دخترک ما را به داخل راهنمایی کرد. خانه ای قدیمی با حیاطی تازه جارو شده که درب چوبی چهار اتاق بزرگ به آن باز می شد.
پدر خانواده، مرد کشاورز ۵۴ ساله ای بود با ۳ همسر و ۱۷ فرزند! دست که دادیم،زبری دستانش،حکایت از کار و زحمت زیادش داشت.
همکارم لبخندی دوستانه به مرد تحویل داد و گرم احوالش را پرسید.
خود را از اساتید مدرسه علمیه انصار معرفی کرده و ادامه داد:«جناب آقای (قوام)!
جای بسی افتخاره که دختر و پسر های بالای۱۰ سال شما در مدارس ما مشغول به تحصیل بشن. ما تمام امکانات مورد نیاز اونا رو به بهترین نحو تامین می کنیم و حتی آینده شغلی اونا رو هم تضمین می کنیم .
فکر میکنیم با شرایطی که شما دارید، فرستادن هر کدوم از این فرزندانتون به مدرسه و کم شدن بار اقتصادی، باعث کمک به زندگی شما باشه.
شما الان در سنی نیستید که اینهمه کار کنید. باید به فکر سلامت خودتون باشید.
علاوه بر، این حضرترسول حتماً از تصمیم شما برای اجازه ی درس خوندن فرزندانتون در مدارس اسلامی ما خوشحال خواهد شد و در اون دنیا هم جزای خیر خواهید داشت.»
اون روز تا شب به سه روستای محروم سر زدیم و حدود ۵۰ نفر از بچههای روستا ها با همین روش و صحبت های وسوسه انگیز، ثبت نام قطعی مدرسه ی شبانه روزی ما شدند!
می دونستم وهابیت، پول های هنگفتی رو در مناطق محروم و رها شده ی دولت ها، خرج می کنه و از عقب موندگی و سطح پایین فرهنگ اونها بیشترین استفاده رو در تامین نیروی مورد نیاز خود می کنه.
به شدت از چیزی که بر من میگذشت، بیمناک بودم.
«یا امام زمان! قرار بود سرباز شما باشم. من رو اینجا فرستادید برای جذب نیروهای مدارس وهابی؟!؟!»
تمام اون شب به دنبال راه چاره بودم و فکر می کردم.
نماز شب خوندم و به ائمه متوسل شدم که فکری به ذهنم رسید!
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه بگویم
سحرت خِیر؛
تو خودت
صُبح جهانی !...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود 1 و 45 بود و به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود. دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: "برای من هم بگیر." چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: "چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟"
گفت: "من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم."
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_ششم دختری ۸ ساله با موهای خرمایی و آشفته در حالی ک
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_هفتم
صبح روز بعد در اتاق مدیریت، زیر خنکای مطبوع کولرگازی نشسته بودم .دو همکار مبلغم ، گزارش روز قبل را به رئیس حوزه میدادند.
مدیر با خوشرویی رو به من کرد و پرسید: جناب «حنیف»! از کار جدیدتون راضی بودید؟ مشکلی نبود؟
سعی کردم از بذل محبت به او و دو همکارم دریغ نکنم. از اونهمه تلاش و پیگیری و دغدغه مندی او و همکارانم تعریف کردم و از اخلاق و شیوه ی خوب تبلیغ اون دو نفر گفتم.
هر دوشون از اینکه یک نفر تازه وارد داشت اونقدر ازشون جلوی رئیس،تعریف می کرد،ذوق زده شده بودند.
ولی بعد، ادامه دادم:« اما روحیه ی من و اونچه براش درس خوندم، متناسب با کاری که دیروز انجام دادم نیست. اگه اجازه بدید، من آموزش کودکان و نوجوانان را به عهده بگیرم؟ چرا که بسیار علاقمند به کار کردن با این گروه سنی هستم و خودمو توی این زمینه موفق تر می دونم.
سه مرد نگاهی از سر نارضایتی به هم انداختند و در نهایت شرط خودشون، برای پذیرش من در این سمت رو طی کردن دو هفته آزمایشی در کنار بچه ها و گذروندن آموزش فشرده ی شیوه تدریس و ارتباط با کودکان و نوجوانان قرار دادند.
آموزشهای فشرده ی من شروع شد.
درست از بعد نماز صبح، تا اذان مغرب.
چهار ساعت حضور در میان بچه ها و مابقی،یادگیری به روز ترین آموزش های شیوه ی برخورد با کودک و نوجوان:«اصول تربیت»،«روانشناسی»،«نحوه تاثیرگذاری»،«شناخت استعدادها»،«آموزش های ضد شیعه»،«آموزش اسلحه» و از همه مهمتر:«شیوه تغییر امیال و گرایش ها».
و این شیوه تغییر امیال و گرایش ها از پیچیده ترین مرموزترین و در عین حال موفق ترین روش های تربیتی بود که تا اون زمان دیده و شنیده بودم....
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_هفتم صبح روز بعد در اتاق مدیریت، زیر خنکای مطبوع ک
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_هشتم
شاید بدترین و عذاب آورترین خاطرات من، مربوط به همین کلاس های «شیوه تغییر امیال» باشه.
توی اون ساعت ها کلاسی میگذاشتند برای آموزش بچه های ۱۰ تا ۱۴ ساله تا بدونیم چطور میشه از همون سنین، بسیار دقیق و نامحسوس، بعضی عواطف انسانی رو از بین ببریم؟ و نفرت رو تو دلشون بپاشیم؟
بچه ها را برده بودیم به یک مرکز بازی که بسیار مجهز و مهیج بود. پسر بچه هایی که در اوج انرژی و شادی و هیجان بلند بلند می خندیدند و از بازی با هر وسیله ای غرق شادی می شدند.
یک قسمت از این برنامه، مسابقه ی دنبال کردن و شکار جوجه بود!
اتاقی با مساحت ۱۰۰ متر که پر بود از جوجه های رنگی.
بچه ها در قالب گروههای ده نفری، وارد اتاق میشدن و با پخش موزیک تند و التهاب آوری دنبال جوجه ها میدویدند و پا روی اونها می گذاشتند و جوجه ی مرده یا نیمه جون رو توی کیسه های همراهشون می انداختند.
در پایان، هر کس جوجه های بیشتری در کیسه داشت، جایزه نقدی بیشتری می گرفت.
روزی که این اتفاق رو دیدم به شدت منقلب شدم. خودم رو به دستشویی رسوندم.
حالم به هم خورد و بالا آوردم.
همون جا توی دستشویی، اونقدر اشک ریختم اونقدر آب روی صورتم ریختم، تا کمی حالم جا اومد.
کودکان معصومی که در حالت عادی میل بازی و محبت به جوجه های ناز و زیبا رو داشتند، چطور جوجه کشتن آن هم به این شکل فجیع، می شد مایه ی شادی و میل جدیدشون؟
همونجا، جنایات داعش و شیوه های وحشیانه آدم کشی هاشون جلوی چشمم رژه می رفت و می فهمیدم منشاء اینهمه قساوت قلب چیه؟
یکی دیگه از برنامههای هدفمندی که در ساعات بازی برای بچه ها طراحی شده بود، بازیهای رایانهای بسیار جذاب و قوی بود که در اون، تمام مقدسات شیعیان و کشورهای شیعه نشین به خصوص ایران، همیشه دشمن یا محل خرابکاری و نفرت بود و برنده شدن منوط به جنگ با اونها بود.
همزمان با هر باخت نیز کودک کلمه ی «علی» رو به عنوان اخطار و تحقیر و باخت دریافت میکرد.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸صبح که میشود
🌿پنجره را باز کن
🌸بگذار بادی به سر و صورت
🌿روزمرگیهایت بخورد
🌸بقچهی امروزت را
🌿پراز مهربانی کن و راه بیفت
#مرواریدیهاسلام
🌹صبحتون بخیر🌹
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. گفت، خداروشکر فقیر نیستم. مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت، خداروشکر دیوانه نیستم. آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت، خداروشکر بیمار نیستم. مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند. گفت، خداروشکر زندهام.
فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
چرا همین الان از خدا تشکر نمیکنیم که روز و شبی دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
در زمان اِشغال خرمشهر
عراقے ها روۍ دیوار نوشته بودند:
«جئنا لنبقے!! "آمدیم تا بمانیم"»😏
بعد از آزادے خرمشهر♥️
شهید بهروزمرادے زیرش نوشت:
«آمدیم نبودید» :) 😄
اره رفیق اینطوریاست💪😎...
🌹 #سوم_خرداد سالروز آزادی 🌹
🕊 #خرمشهر مبارک باد 🕊
➕کلیپ های بالا رو بازش کن📲
#استوریهاینابوزیبابرایامروز😉
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─