🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_پنج 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژ
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_شش
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
با تکون های شدیدی ، چشمام رو کمی باز کردم، با دیدن چهره مژده
خمیازه ای کشیدم، پتو رو بالا کشیدم 😴
اما چند ثانیه بعد با صدای داد کاوه کلافه پتو رو کنار زدم و با فریاد گفتم:
- مگه نمیبینید آدم خوابه! 😩
برید بیرون میخوام بخوام، تا صبح بیدار بودم
مژده خندهای کرد و با دستش به بازوم ضربه زد که اخمی کردم، خندش محو نشد بلکه بیشتر خندید
- چته تو؟! 🤨
مژده چشمام باز نمیشه، مگه نمیبینی!
برو بیرون! 😒
اینبار کاوه دستی به ریشهاش کشید و خونسرد گفت:
× این دفعه رو میبخشم ولی اگر یکبار دیگه
ببینم با خانومم اینجوری صحبت میکنی، حسابت رو میذارم کف دستت آبجی خانوم.
افتاد؟! 😒😂
با بغض گفتم:
- مردم آزار 🥺
کف اتاق نشستم و زانوهام رو در آغوش گرفتم
کاوه اصرار کرد که مژده از اتاق بیرون بره اما مرغ مژده یک پا بیشتر نداشت، بالاخره کاوه خودش از اتاق بیرون رفت که به سمت مژده برگشتم :
- خب من که میدونم برای چی اینجا ایستادی
سوالات رو بپرس بعدشم برو بیرون بذار استراحت کنم. بعدازظهر قراره با آراد بریم دکتر 🙂
مژده به سمت در رفت و قفلش کرد بعد با خنده کنارم نشست :
+ چه زود پسر خاله شدی شیطون، آراد؟! 😂
عجب ...
از دیشب که کاوه گفت حجتی اومده خواستگاریت تا خود صبح از هیجان خوابم نبرد!
آخه این همه یهویی!
مگه میشه مگه داریم؟!
آقاجون گفت همون دیشب صیغه محرمیت خواندید ، آخه دختره ندید پدید مگه میترسیدی فرار کنه ؟! 😂
پوزخندی بهش زدم و با انگشتم شقیقهام رو کمی خاروندم
- بذار روشنت کنم ...
متاسفانه آراد سرطان خون داره و این باعث شد که خیلی از کارهامون رو جلو بندازیم
آره دیشب بابای آراد یه صیغه محرمیت بینمون خواند که بتونیم راحت تر با هم رفت و آمد داشته باشیم، چون قراره که کارهای درمانش رو زیر نظر دکتر عباسی انجام بدم به همین خاطر دیگه یه صیغه بینمون خوانده شد
مژده لبخند بی روحی زد و کلافه گفت:
+ اوهوم، آیه بهم گفت که سرطان داره
مروا یه وقت ناامید نشی ها!
امیدت به خدا باشه، آیه می گفت که خوش خیمه، ان شاءالله که خیلی زود سلامتیش رو به دست میاره 🙂
~چند ساعت بعد~
ظرف های ناهار رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم، سینی چایی رو برداشتم و به سمت مبل ها رفتم
کنار کاوه نشستم و استکان چاییم رو در دست گرفتم :
- با آقای حجتی صحبت کردی؟!
مژده خنده ای کرد :
+ از خودش چرا نمیپرسی؟😂
چشم غرهای بهش رفتم و به کاوه خیره شدم
- باهاش تماس گرفتی؟!
کاوه شکلاتی برداشت و گفت:
+ آره صحبت کردم
ولی راجع به مهریه و اینجور چیزا ازش چیزی نپرسیدم، کِی تعداد سکه ها رو تعیین کردید؟!
- والا سکه ها رو پدر حجتی گفته بود هر چی من بگم همونه، عصر همون شبی که قرار بود بیان خواستگاری، مامان بهم گفت. منم گفتم که آدم ها با قلبشون زندگی میکنند، نه تعداد سکه! تعداد سکه و مادیاتش اصلا برام مهم نیست و فرقی نمیکنه چند تا سکه مهرم باشه
دیگه قبل از خواندن صیغه، تعداد چهارده تا مشخص شد 🙂
کاوه آهانی گفت و دوباره مشغول دیدن تلویزیون شد
موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و دیدم که چندین تماس بی پاسخ از آراد دارم
خیلی سریع شمارهاش رو گرفتم، که پس از چند بوق جواب داد :
+ سلام خانوم، حالت خوبه؟! 😁
نگاهی به کاوه انداختم که کنجکاو بهم خیره شده بود 😶
آراد چند تا جمله رو تکرار کرد که در جوابش با تته پته گفتم:
- سلام الان میام 🙄
گوشی رو سریع قطع کردم و خواستم به سمت اتاق برم که با جمله ی « کی بود » کاوه، متوقف شدم
با کمی مکث برگشتم
نمیدونستم چی بگم که قبول کنه برم !
مامان و بابا خبر داشتن با آراد میخوایم بریم دکتر ... ولی حالا این داداشمون رو چه کار کنیم 😐
مژده که مکث طولانیم رو دید با چشم و ابرو اشاره کرد که : برو کاوه با من !
من هم از خدا خواسته، خداحافظی کردم و با برداشتن چادرم، به سمت در حیاط دویدم
با دیدن ماشین آراد دستی براش تکون دادم که بعد از چند ثانیه کنار پام ترمز کرد
در رو باز کردم و توی ماشین نشستم
لبخندی زدم
- سلام، خوبی؟! ☺️
ببخشید معطل شدی
با صدای مهربونی گفت :
+ سلااام خانووم
خیلی خوش اومدی 😁
با دیدن لبخند پهنی که روی صورتش جا خوش کرده بود ؛ ناخودآگاه خنده ام گرفت 😂
در حالی که ماشین رو روشن میکرد گفت :
+ خبر داری که شهری روی لبخند تو شاعر شد؟
چرا اینگونه،کافرگونه،بیرحمانه می خندی؟!
ذوق زده گفتم :
- باورم نمیشه !
مگه تو شعر هم بلدی؟ 😃
+ برای شما بله ! 😎
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_شش 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژا
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_هفت
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
مدارک پزشکی رو توی کیفم قرار دادم و با عجله یکی یکی پله ها رو پایین اومدم
به محض سوار شدنم آراد با چهرهای آشفته گفت:
+ دکتر چی گفت؟! 😦
نفس بلندی کشیدم که حاکی بغض توی گلوم بود، قلبم مشت شد و نفس کشیدن سخت
+ مروا جانم حالت خوبه؟!
دکتر بهت چی گفته؟! 😧
اشک هام راه خودشون رو روی صورتم باز کردن😭 با صدایی پر از بغض گفتم :
- آراد! خانم عباسی گفت که خوب میشی
گفت بدون شیمی درمانی هم میتونی بهبودیت رو به دست بیاری از طریق روش های دیگه 😭
هق زدم و دوباره گریه ام رو از سر گرفتم:
- خدایا باورم نمیشه
خدایا شکرت 😭
نگاهی به آراد کردم.رنگش پریده بود و چندان حال مساعدی نداشت
بطری آب رو به سمتش گرفتم
با دستش بطری رو پس زد و سرش رو، روی فرمون گذاشت، انگار اون هم مثل من با شنیدن این خبر شکه شده بود
گریه کنان گفتم :
- آراد ببین همه چیز درست شد
آراد باورم نمیشه، خدایا شکرت
تو خوب میشی آراد
دیگه هیچی از خدا نمی خوام هیچی ...😭
هق هقم اوج گرفت و سرم رو، روی داشبود گذاشتم، با شنیدن صدای در ماشین سرم رو بلند کردم که متوجه شدم آراد از ماشین خارج شده
از پشت شیشه بهش خیره شدم دستاش رو دور گردنش حلقه کرده بود و به سمت جلو حرکت می کرد، نفس کم آورده بودم. درب بطری رو باز کردم و چند قلپ آب ازش خوردم
از ماشین پیاده شدم و به طرف آراد رفتم
روبروش ایستادم و توی چشمای آبیش زل زدم :
- خوبی تو؟! 🥺
نگاهی به اطراف کرد و با دستش، روسریم رو کمی جلو آورد و گفت :
+ خوبم عزیزم
نمی دونم چی بگم واقعا!
فقط میتونم بگم خداروشکر، صد هزار مرتبه شکر 🙂
دستش رو توی جیبش بُرد و جعبهی قرمز رنگی رو از جیبش بیرون آورد
چشمام از خوشحالی برقی زد و گفتم:
- آراد این مال منه دیگه؟! 🤩
اَبرویی بالا انداخت که خندیدم
دستم رو به طرف جعبه بردم که دستش رو عقب کشید و گفت:
+ اینجا؟! 😂
به کوچه نگاهی انداختم و گفتم:
- آراد اذیت نکن دیگه بازش کن!
مچ دستم رو گرفت و همراه خودش به سمت ماشین کشید، سوار ماشین شدیم که جعبه قرمز رنگ رو باز کرد با دیدن آویزی با شکل قلب ذوق زده گفتم :
- وای آراد این خیلی قشنگه 😍
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
من یا یه کاریو شروع نمیکنم
یا اگه شروع کنم به هیچ وجه تا آخرش نمیرم
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
واکنش پسرا وقتی چهل و پنج دقیقه باهاش درد دل میکنی و از غم و غصه هات براش میگی
#شبونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
❤️🌙
🌿دعای روز چهاردهم ماه رمضان🌿
🔸 اللهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِکَ یا عزّ المسْلمین.
🔸 خدایا، مرا در این ماه بر لغزش ها مؤاخذه مکن و از خطاها و افتادن در گناهان من در گذر و هدف بلاها و آفات قرار مده، به عزّتت ای عزّت مسلمانان
#ثنا_گوی_تو 😍
#دعای_ماه_رمضان
@Dokhtaran_morvarid
❤️🌙
⊱ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّون ⊰
#سخن_دوست
#جزء_چهارده
#ماه_رمضان
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~🪴✨
حَسـ♡ــن جان..💚
°○اسم اين ماه فقط
یڪ رمضان بود همين
چون تو در آن آمدے
شد رمضان الڪریم○°
#السلامعلیڪیاحسنبنعلے
#کریم_اهل_بیت #استوری_اختصاصی
#استوری_ویژه_میلادامام_حسن✨
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨📚
همراهان عزیز رمان پاتوق ! 😍
توجه شما را به خبری که هم اکنون به دستم رسید جلب میکنم ! 😎📢
فردا شب قسمت های پایانی رمان زیبای
~در آغوش یک فرشته~
رو تقدیم نگاه مهربونتون میکنیم ☺️
لطفا از همین الان تا فردا شب، از طریق آیدی زیر، نظراتتون نسبت به این رمان رو با ما درمیون بگذارید 😉📩 @Dokhtarane_morvarid
ممنون از همراهیتون ❤️
موقعی که یه فیلم معرفی میکنی، مسئولیت و فشاری که روته از کارگردان فیلم هم بیشتره...
(آره والاا🤧)
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
یه نفر گوششو با کلید میخارونه
گردنش قفل میشه
)آره خودم میدونم خیلی بانمکم:😁
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
❤️🌙
🌿دعای روز پانزدهم ماه رمضان🌿
🔸 اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ طاعَةَ الخاشِعین واشْرَحْ فیهِ صَدْری بإنابَةِ المُخْبتینَ بأمانِکَ یا أمانَ الخائِفین.
🔸 خدایا، در این ماه فرمانبرداری فروتنان را نصیبم کن و سینه ام را برای انابه همانند بازگشت خاضعان باز کن، به امان دادنت ای امان ده هراسندگان
#ثنا_گوی_تو 😍
#دعای_ماه_رمضان
@Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
ماه خدا به آمدن تو سهيم شد..؛
با بودن حسن رمضان هم كريم شد💚
#کریمآلطه
#میلاد_کریم_اهل_بیت✨
#حسن_بن_علی♡
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
❤️🌙
⊱ وَلَنْ تَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَدًا ⊰
#سخن_دوست
#جزء_پانزده
#ماه_رمضان
#نیمه_ماه ✨
@Dokhtaran_morvarid
به عنوان کسی که بیسکوئیتشو کرد تو چایی نصفش افتاد تو چایی باید بگم که دنیا پر از اتفاقات غیره منتظرهست...
#شبونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
هوای تهران یه جوری آلوده است نفس بکشی روزه ات باطل میشه😷
#ماه_رمضان
#شبونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
از فردا چیزای بیخود نمیخرم و پولامو پس انداز میکنم
من فردا:
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_هفت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژ
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_هشت
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
پلاستیک های خرید رو توی دستم جابهجا کردم و با دستی که آزاد بود کلید رو توی در چرخوندم، با پا در رو هل دادم که باز شد
نفسی از روی کلافهگی سر دادم و وارد خونه شدم
با صدایی خواب آلود گفتم:
- کسی خونه نیست؟!
مژده کفگیر به دست از آشپزخونه خارج شد
+ چه عجب تو اومدی!
بابا ول کن پسر مردم رو! 😂
خندهای کردم و گفتم:
- تو که هنوز اینجایی عروس خانوم
مامان اینا کجان؟!
کاوه کجاست؟!
به سمتم اومد و پلاستیک های تنقلات رو از دستم گرفت و به سمت آشپزخونه رفت :
+ مامان اینا رفتن خونه بی بی
کاوه هم دیگه کم کم باید سر و کلش پیدا بشه
رفتید دکتر، نتیجه چیشد ؟!
چادر رو از سرم در آوردم :
- آره رفتیم، گفت از طریق روش های دیگه درمانش رو شروع میکنند 🙂
میدونی مژده، خیلی زود متوجه شدند که سرطان داره، این خیلی خوبه چون از پیشرفت بیماری جلوگیری میکنه دیگه
آها راستی فراموش کردم بگم، آزمایش خون رو هم رفتیم بیمارستان خودمون دادیم 😁
صدای خنده مژده بلند شد :
+ چقدر شما دوتا هولید! 😂
به طرف آشپزخونه رفتم و با کفگیر چند دونه برنج از توی قابلمه در آوردم و توی دهانم گذاشتم
صورتم رو جمع کردم و رو به مژده گفتم :
- این چیه درست کردی دختر! 😣
چقدر شوره!
درست این رو آبکش کن شوریش بره!
+ خب حالا تو هم! 😒
خودت همینم بلد نیستی درست کنی !
حالا اینها رو ولش کن. یه خبر توپ برات دارم😉
- اولا که بنده موقعی که در شمال به سر میبردم خودم آشپزی میکردم 😐
دوما بفرمایید اون خبر توپتون رو ☺️
با خنده از کنارم رد شد و به سمت گاز رفت :
+ میخواستم از دیروز بهت بگم
ولی وقتی دیدم اینطوری هول و بی خبر عقد کردی...تصمیم گرفتم نگم بهت 😒
ولی چه کنم که کارم پیشت گیره و مجبورم ! 🙄
از حرف هاش هیچی متوجه نشدم ! مبهم بهش نگاه کردم :
- درست بگو ببینم چی میگی ! 😐
+ ببین خوبه حالا من نگم؟ 😂
کلافه ضربه ای به بازوش زدم :
- مژدههههه 😑
در حالی که شعله گاز رو کم میکرد، دستم رو گرفت و به سمت هال هدایتم کرد. روی مبل نشست و با خنده گفت :
+ باشه بابا میگم الان 😂
راستش دیروز که با کاوه رفته بودیم خونه بابام اینا....کاوه با مرتضی صحبت کرده بود :
که بیا و از این حال در بیا ... یه سر و سامونی به خودت بده...
خلاصه مرتضی هم بعد کلی حرف، ساکت میشه و زل میزنه به گل قالی...
ادامه حرفش رو خورد ! بلند شد و دوباره رفت سراغ قابله غذا !
با حرص پشت سرش دویدم :
- بگو دیگههههه 😩
+ عه نگفتم؟ 😂
خب حالا که التماس میکنی باشه ! 😌
بعد از کلی صحبت و نصیحت، کاشف به عمل میاد که آقا مرتضی دلش به جا گیر کرده 😁
ذوق زده گفتم :
- واقعا؟ کی هست طرف؟😃
+ میشناسیش
فاطمه ! همون دوستت 😁
با بهت بهش خیره شدم!
فاطمه ! آنالی !
از شدت ذوق زبونم بند اومد ... چشم هام پر اشک شد
آنالی همیشه حکم خواهر نداشتم رو داشته
حالا که پسر همچین خانواده خوبی خواستگارش شده ... خدایا شکرت...شکرت 🥺❤️
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_بیست_و_هشت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژ
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_پایانی
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
~یک ماه بعد~
با دیدن چهره آراد در آینه، یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست، سنگینی نگاهم رو که حس کرد کمی سرش رو بالا آورد و در آینه بهم خیره شد
با خودم گفتم :
خدایا شکرت
یک قدم به سمتت برداشتم
ده قدم به سمتم اومدی! 🙂✨
هیچوقت فکرش رو نمیکردم زندگیم رو با همچین فرشته ای شریک بشم !
تا اینجا هوام رو داشتی
از این به بعد هم هوامون رو داشته باش ! 🙂
بذار همیشه توی هوای خودت نفس بکشیم ...
با شنیدن صدای عاقد، دست از افکارم برداشتم.... قلبم بی وقفه شروع به کوبیدن کرد :
× قال رسول ا...(ص) النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی ...
دوشیزه مکرمه سرکار خانم مروا فرهمند فرزند
مهدی، آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه یک جلد کلام ا... مجید، یک دست آینه و شمعدان، صد و چهارده عدد شاخه گل رز و تعداد ۱۴ عدد سکه بهار آزادی شما را به عقد دائم جناب آقای آراد حجتی، فرزند محسن در بیاورم؟!
آیا بنده وکیلم؟!
بعد چند ثانیه سکوت ، سنگینی نگاه همه رو، روی خودم حس کردم، صلواتی زیر لب فرستادم و با صدایی لرزون لب زدم :
- به نام نامی الله به اذن فاطمه زهرا
با اجازه آقا امام زمانم، با اجازه پدر و مادر همسرم و پدر و مادر خودم و بزرگترای این جمع، بله 🙂❤️
با گفتن بله، یک آرامش دلنشین در درونم بر پا شد، قلبم بی وقفه میکوبید
آراد هم که بله رو گفت صدای دست زدن جمع بلند شد، برای چند ثانیه نگاهم رو به جمعیت دوختم
مادر آراد کنارمون ایستاد و حلقهی ظریف طلا رو به دست آراد داد، انگشت هام شروع کردن به لرزیدن ...
دست چپم رو به سمت آراد گرفتم که نگاه زیر چشمیش باعث شد لبخندی بزنم و آنالی همیشه در صحنه حاضر در همین حال ازمون عکس گرفت !
عکسی که حالا روی دیوار خونه مون نشسته و پسرم «محمد هادی» با اون دستای کوچک، نشونش میده
🙂❤️
پــــایــــان :)
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─