eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
609 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ محمد مهدے پناهے باوجود ریش نه چندان ڪوتاه و یقه ے بسته اش، درنظرم امل و عقب مانده نبود!! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازے گرفتم و در مدتی ڪم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتے توجیه ڪنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!" اواسط دے ماه، یڪے از هم ڪلاسے هایم ڪه دخترے فوضول و پرشور بود خبر آورد ڪه از خود آقاے پناهے شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم! نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! میگفت ڪه استاد درحالے ڪه باتلفن صحبت مے ڪرد با ناراحتے این جملات را بیان ڪرده. بعد از آن روز فڪرم حسابے مشغول شد! همه چیز برایم به معناے " محمدمهدے " بود! یڪ مرد مذهبے و بااخلاق ڪه چهره ے معمولے اش از دید من جذاب بود! به مرور به فڪرم دامن زدم و رویاهاے محال را درذهنم ردیف ڪردم، نمے فهمیدم ڪه همراه باچادرم ڪمے حیا را هم ڪنار گذاشتم! در ڪلاس به عقب رفتن مقنعه ام توجهے نمے ڪردم و بعد از فهمیدن ماجراے طلاق از شیدا، از زیبا دیده شدن هم لذت مے بردم! بے اختیار دوست داشتم ڪه ڪمی خودنمایے ڪنم. خیلی خلاصه: دوس داشتم محمدمهدے نگام ڪنه!!" ❀✿ لبهایم را روے هم فشار مے دهم و به اشڪهایم فرصت آزادے مے دهم. لعنت به من و حماقت هجده سالگے! چرا ڪه هرچه ڪلمات را واضح تر ثبت ڪنم، بیشتر از خودم متنفر مے شوم، نمیتوانم جلوے تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها مقابل چشمانم رژه مے روند... ❀✿ به بهانه ے درس و تست و معرفے ڪتابهاے ڪنڪور شماره ے استاد را گرفتیم. هربار دنبال یڪ سوال مے گشتم تا از خانه به تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد! بگوید: بله! و من هم با ذوق بگویم: سلام! محیام استاد! مرور زمان ڪلمه ے بله ے پناهے به جانم محیا تبدیل شد! برایم هیچ گاه سوال نشد ڪه چرا مردی ڪه مذهبے است به راحتے به شاگرد جوانش مے گوید: جانم! سرم را به حالت تاسف تڪانے مے دهم وچشمانم را مے بندم... خاطرات برخلاف خواسته ام دوباره برایم تداعے مے شوند.تنها راه نجات، یادداشت نڪردنشان است! ❀✿ بادست گلویم رامے فشارم و چندبار سرفه میڪنم. باناله روے تخت دراز مے ڪشم و ملافه را تاسینه ام بالا مے ڪشم. به سقف خیره مے شوم و از درد پهلوهایم لب پایینم را مے گزم. سرما آخر به جانم افتاد و باعث شد تا چهار روز به مدرسه نروم! مے توانم به راحتی بگویم: "دلم براے محمدمهدے تنگ شده" با تجسم نگاه هاے جدے ازپشت عینڪش، لبخند ڪجے مے زنم و یڪ بار دیگر سرفه مے ڪنم. تمام وجودم درتب مے سوزد اما روے پیشانے ام دانه هاے درشت عرق سرد نشسته است. مادرم در حالیڪه یڪ ظرف پلاستیڪے راپراز آب ڪرده، با عجله به اتاقم مے آید و بالاے سرم مے ایستد. موهاے ڪوتاهش ڪمے بهم ریخته و رنگش پریده! امان ازنگرانے هاے بیخودش! دستمال سفید ڪوچڪے را در آب خیس مے ڪند و روے پیشانے اام مے گذارد. بے اراده از سرماے آب ڪه مانند یڪ شوڪ به درونم مے دود، دستهایم را مشت مے ڪنم و بلافاصله بعد از چندلحظه به حالت اول بازمیگردم. مادرم ڪنارم روے تخت مے نشیند و محبتش را درغالب غر برایم میگوید: چقد گفتم لباس گرم بپوش!؟ حرف گوش نڪن باشه؟! قبلا میگفتے ڪاپشن زیر چادر پف میڪنه.خب الان ڪه چادر نمے پوشے! چرا اینقد لج بازے! ببین باخودت چیڪار ڪردے !ازدرستم عقب افتادے! دارد... 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✅ مردم بی اعتقاد شده اند؟ 🔸اگر روسری از سر چند دختر عقب برود عده ای فورا میگویند: مردم مثل سابق معتقد نیستند اگر چهارتا جوان را در پارتی مختلط بگیرند عده ای فورا میگویند: جوانان امروزی دیگر اهل دین نیستند!! اگر خبر خودکشی و تجاوز و تن فروشی پخش شود عده ای تحلیل میکنند که دین مردم را از بین بردید. 🔹اما اگر وقتی که میلیونها نفر از همان مردم در مراسمات مذهبی شرکت کنند، اگر مردم در اعیاد و شهادت ها نذری پخش کنند، اگر بیش از دو.نیم میلیون نفر کمتر از ده روز در ایام غیرتعطیل به پیاده روی اربعین بروند که عموما جوانان هستند، اگر هر ساله چند صد هزار نفر و عمدتا جوان در اعتکاف شرکت کنند یا چند میلیون در مراسمات شب قدر شرکت کنند به آن میزان که مساجد ظرفیت پذیرایی نداشته باشند، و.... اگر بیش از ۲۰۰۰ جوان در اوج جوانی داوطلبانه در کشوری دیگر بعنوان مدافع حرم بر سر عقیده خود شهید شوند... دیگر این جماعت روشنفکر حرفی از اعتقادات مردم نمیزنند... بسیاری از مردم ما مردم‌ معتقدی هستند اما با عینکی که شما به چشم دارید قطعا توان دیدن و تحلیل درست اینها را ندارید... @dokhtaranchadorii
🇫🇷 یکی از سربازان فرانسوی، طی انقلاب جزائر🇩🇿، در خاطرات خود مینویسد: 🏚هنگامی ک به روستاها میرفتیم و بدنبال افراد انقلابی؛ خانه ها را تفتیش میکردیم، خیلی خجالت میکشیدم...!! 🍃چون که دختران و زنان با دیدن ما؛ به سمت اسطبل و آغل حیوانات میدویدند و خود را با فضولات حیوانات کثیف میکردند! تا ما به آنها تجاوز نکنیم...! 😔صحنه بسیار دردآوری است که ببینید یک زن خود را آغشته به فضولات کند، تا کسی نزدیک او نشود... 😒و اما افسوس برای دخترانی که خود، بدن خود را که، زیبایی شان هست؛ در خیابان های کثیف جامعه ی امروزی به عرضه میگذارند... 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 @dokhtaranchadorii
•┈••✾•◆◆•✾••┈┈••✾•◆◆•✾••┈ 🌹| 😊 📝 دختر با ظاهر ساده از خیابان می‌گذشت گستاخ از پیاده رو 🚶داد زد و به او گفت چطوری سیبیلو⁉️ دخترڪ با ڪامل ڪرد و گفت ... . وقتی تو ابرو بر میداری مو رنگ می‌ڪنی و گوشواره میزاری منم مجبــورم بـزارم تــا احســاس ڪمــبود نـــڪنــه❗️❕ 😂😂😂 . . . ว໐iภ ↬@dokhtaranchadorii
رضایت نامه را گذاشتــ جلوی مادرش📝 چه امضا بکنی ،چه امضا نکنی ،من میرم!😞 اما اگر امضا نکنی من خیالم راحت نیست.☹️ شاید هم جنازه ام پیدا نشه!😢 در دل مادر آشوبی به پا شد.💔 رضایت نامه را امضا کرد... پسر از شدتــــــ شوق سر به سر مادرش میگذاشتــــــ جنازه ام را که آوردند ، یه وقت خودت را گم نکنی .😇 بیهوش نشی هااا چادرت را هم محکم بگیر!😔✋ 🌺🌺🌺🌺🌺 تو چه با غیرتــــــ نگران چادر مادرتــــــ بودی... و مردان شهر من چه راحتــــــ چادر از سر زنانشانــــــ برداشتند.💔 !!😭✋ @dokhtaranchadorii
📛دختر خانم چادری … فاجعه است !! 📛 ❌دختر خانم چادری که جلوی موهایش را مثل یک تاج خروس بیرون می آورد واقعا فاجعه است ! ❌دختر خانم چادری ای که صدای قهقهه اش تا ده تا خانه آن طرف تر می رود فاجعه است ! ❌دختر خانم چادری که تمام اقوام و خویشانش برایش محرم محسوب می شوند فاجعه است ! ❌دختر خانم چادری که با صورت آرایش کرده از خانه بیرون می رود، واقعاً فاجعه است ! ❌دختر خانم چادری ای که توی عروسی ها بد عمل کند واقعاً فاجعه است ! ❌دختر خانوم چادری ای که حاضره شب عروسیش لباس بد بپوشه، فاجعه است ! ❌دختر خانم چادری ای که توی دانشگاه با پسرای همکلاسی اش بگو و بخند داره، فاجعه است ! ❌دختر خانم چادری ای که حیا نمی کند که توی تاکسی کنار یک پسره، واقعاً فاجعه است! اینها فاجعه اند اما .......... ❎دختر خانم چادری که وقتی یک دختر بدحجاب را می بیند و از او روی می گرداند نه تنها فاجعه است، بلکه یک بحران شدید و خطرناک است !! 💥به راستی ما چادری ها تا حالا چه قدر توانستیم روی بدحجاب ها اثر مثبت بگذاریم و نه تنها دید آنها را به پوشش عوض کنیم، بلکه آنها را به چادر متمایل کنیم؟ (البته نباید برخوردمان باعث تائید بدحجابی شان شود) 💥 ⭕️اگر کسی از ما بتواند یک دختر بدحجاب را باحجاب کند به معنای واقعی یک جهاد کرده است. آیا تنها خود محجبه باشیم کافی است و دیگر تکلیفی نداریم ؟؟؟!!! @dokhtaranchadorii
...🌹 ✍حجاب یعنی من حیا دارم .... هر لباسی نمیپوشم .... جلوی نامحرم مراقب رفتارم هستم.... ✍حجاب یعنی  خواهر عزیزم همسرت اومد بیرون نگران نباش❗️  زندگی تو برای من اهمیت دارد؛ من با حجابم...من مراقب رفتارم هستم... نگران همسرت نباش❗️ ✍حجاب یعنی من به بالا رفتن آمار طلاق کمک نمیکنم❗️  من به دلسرد شدن یک مرد از خانمش کمک نمیکنم ✍حجاب یعنی برادر با خیال راحت در خیابون قدم بزن... با خیال راحت کار کن... با خیال راحت درس بخوان... من به هیچ وجه آرامش روانی تو را بهم نمیریزم ... ✍حجاب یعنی همسر عزیزم من فقط و فقط متعلق به تو هستم نه هیچکس دیگری❗️ یعنی من به تو و این زندگی وفادار هستم یعنی زیبایی من فقط برای یک نفر❗️ ✍حجاب یعنی ای شهید من پاسدار خونَت هستم ... ✍حجاب یعنی مادر جان...یازهرا...من وارث چادر خاکی تو هستم ... ✍حجاب یعنی ای چشمان ناپاک من میدان را برای هرزگی شما باز نمیگذارم .... ✍حجاب یعنی لبخند رضایت .... 💞 @Dokhtaranchadorii 💞
برادرم؛ ⇤مردان باغیرت قبـ↷ـل از اینڪہ زن ِمُحجّبـہ داشتہ باشند ◢چشمــان◤ ⇠مُحجّبـہ⇢ دارند بہ مردان بگو چشم هاے خود را از نگاہ ناروا فروبندند نور-۲۳ #حجاب_مختص_زنان_نیست @Dokhtaranchadorii 🌸🍃
✨از يک دختر جوان پرسيدند : ✨از چه نوع آرايشي استفاده ميکني؟ ⚜گفت: براي لبانم ←راستگويي 🍃🌸 براي صدايم ←ذکر خدا🍃🌸 براي چشمانم ←چشم پوشي از محرمات🍃🌸 براي دستانم ← کمک به مستمندان🍃🌸 براي پاهايم ← ايستادن براي نماز🍃🌸 براي قامتم ← سجده براي خدا🍃🌸 براي قلبم ←محبت خدا🍃🌸 براي عقلم ← فهم قرآن🍃🌸 براي خودمم ←ايمان به خدا🍃🌸 @dokhtaranchadorii آرايش تون خـــ❤️ــدايي
📖دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود🙏 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، 💍 فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، 💍 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم 💍 تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . ♻️ دعای غریق ♻️ ♡🌸 دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان 🌸♡ یا اَللَّهُ یا رَحْمن 💠یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک 🌦 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً 🌦 🌷 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🌷 👉 @dokhtaranchadorii
#کلنا_عباسک_یا_زینب💚 #عکس_پروفایل💞 #پسرانه❣ @dokhtaranchadorii
#عکس_پروفایل 😍💚 #دخترونه ✔️ ☺️👇 @dokhtaranchadorii
💌دلنوشته ای از یک دخترنیمه چادری آقاجان یاصاحب الزمان ✋سلام قربانت بروم غرض از مزاحمت میخواهم چند خطی درد دل کنم؟ این هفته هم گذشت و شما تشریف نیاوردید؟ 😔 علتش معلوم است آماده_نبودن شیعیانتان از جمله ما_چادری_ها؟ جای تعجب ندارد نیایید،وقتی که بعضی از ماها،از فرهنگ حجاب،فقط یک چادر سیاه پوشیدن را میفهمیم ولی نه رفتارمان باحجاب است نه گفتارمان تازه همان چادر را هم حسابی بالا میبریم؟😨 تا موهایمان زیر چادر نماند،آخر حیف است کسی نبیندشان😰 حتی برای اینکه به قول خودمان ثابت کنیم امروزی هستیم،آرایش ملایمی هم میکنیم؟💅💄 😱 ما را ببخشید آقا،میدانم از ما خسته شده اید؟ حلالمان کنید؟ جدای از این:حالا شاید بعضی از ماها متوجه نباشیم داریم اشتباه میکنیم (که متوجه هستیم) و ناخواسته جلویتان را گرفته باشیم ولی بقیه مان که میدانند و سکوت میکنند چه؟ قطعا آنها هم در نیامدن شما مقصرند،مثل ما آقا جان😔 ❤دلم برایتان میسوزد؟ هم از دشمنان ضربه میخورید؟ هم از دوستان 😭 😭 😭 اما من ناامیدتان نمیکنم؟ از همین امشب شروع میکنم؟ به خدا قسم✋ حاضرم دیگر به امروزی بودن معروف نباشم؟ حاضرم مسخره ام کنند و طعنه بزنند😏 اصلا حاضرم به من بگویند:امل🗣 ولی شما غصه نخورید؟ 💕من همه اینها را برای شما به جان میخرم 💕 این چیزهای زودگذر تمام میشود؟😀 و چیزی که میماند،رضایت شماست و بهشت ابدی من😇 به به چه شود؟☺️ اینها را جدی عرض کردم آقای من؛روی من حساب کنید؟ فدای شما از این به بعد یک دختر چادری 🌸🌸🌸 همه مومنین و ولایتمداران وارد بشن👇 @dokhtaranchadorii
#غیرت،حجاب غیرتت را با نگاهت/ای برادر قفل کن چادرم را با صلابت/با دلت همساز کن ➖➖➖➖➖➖➖➖ #غیرت_علوی #حیا_فاطمی @dokhtaranchadorii
💙من مذهبی ام به چادرت حساسم 💚عمری به حجاب ناب تو مینازم 💛 خود عاقلی و بوی خدا داری 💜پس با تو یه کاخ ابدی می سازم @dokhtaranchadorii
هدایت شده از شهید مهدی باکری
🍂 همسر فرعون " تصميم گرفت که عوض شود و شُد یکی از زنان والای بهشتی.... پسر نوح تصميمي براي عوض شدن نداشت غرق شد و شُد درس عبرتی برای آیندگان... اولي همسر يک طغيانگر بود و دومي پسر يک پيامبر...!!! براي عوض شدن هيچ بهانه ای قابل قبول نيست. اين خودت هستي که باید تصميم بگيري تا عوض شوي... بعضي از چيزها دير که شد، بي‌فايده هستند....✔️ ☺️👇 @dokhtaranchadorii
🍂 نذرهای خوب ۱. می توانید برای مدت معین مثلا چهل روز برای گنجشک ها غذا بریزید. ۲. می توانید مانده غذایتان را برای گربه ها بگذارید. اینطوری هم شکم این حیوانات زبان بسته را سیر میکنید و هم رفتگر بابت پاره شدن پاکت زباله اذیت نمی شود. ۳. میتوانید تا چهل روز گفتار نیک داشته باشید. خود بخود کردار نیک هم می آید. ۴. می توانید تا مدت مشخص دروغ نگویید و در جواب سوالاتی که نمیدانید، سکوت کنید، لبخند بزنید یا بگویید نمی دانم. ۵. می توانید چند هسته میوه در باغچه خانه یا خیابان بکارید و تا سبز شدن آن، از او نگهداری کنید. ۶. می توانید موضوع خاصی را به دیگران آموزش دهيد، کسب درآمد، صنایع دستی، رموز موفقیت یا چیزی که زندگی آنها را بهبود ببخشد، سخت نیست، وبلاگ یا محیصهای مجازی دیگر. ۷. می توانید کتابی مفید را ترجمه کنید و به رایگان در اینترنت از طریق سایتها یا گروهای مرتبط نشر دهید. 8. میتوانید یکسال خرج تحصیل یک کودک را به عهده بگیرید. 9. میتوانید نذر کنید هزینه داروی تهیدستی رو بدهید. 10. می توانید نذر کنید چند نهال بکارید. ۱1. میتوانید نذر کنید یک ماه بدون عجله رانندگی کنید و هنگام رانندگی ناسزا نگویید. ۱2. میتوانید به بقالی یا سوپر مارکت محله برید و بدهی های افراد ناتوان را پرداخت کنید. ۱5. میتوانی هر جا چراغ روشن اضافه دیدید آن را خاموش کنید. ۱6. میتوانید هنگام خریدهای کوچک از دریافت نایلون از بقالیها خود داری کنید و نایلونهای تمیز را مرتب کرده و به سوپر مارکتتان پس دهید. ۱7. میتوانید مدتی از ارسال شایعات و خرافات در محیطهای مجازی خود داری کنید. ۱8. میتوانید بخشی از زمان خود را به جای گشت زنی در دنیای مجازی صرف کودکان خود کنید. ۱9. میتوانید کتابهای بلا استفاده در خانه را به کتابخانه محل کار یا خانه هدیه دهید. 20. می توانید با نشر این پیام دیگران را به تغییر دعوت کنید. ♥دختران چادری♥: ☺️👇 @dokhtaranchadorii
🍂 🔻آواز قو یعنی چی؟! قو تنها پرنده ايه كه يک بار عاشق ميشه، و براي هميشه پاي عشقش ميشينه، و تو تمام زندگي هر كاري براي راحتي عشقش انجام ميده... قو تنها پرنده ايه كه زمان مرگشو ميدونه كي هست! قو يک هفته مانده به مرگش ميره جايي كه براي اولين بار عشقش يعني جفتشو ديده و عاشقش شده؛ اونجا ميمونه تا زمان مرگش فرا برسه و يک روز مانده به مرگش يه آوازي براي عشقش از خودش سر ميده و ميخونه كه بهترين و زيباترين آواز ميان پرنده هاست. و بعد سرش رو روي بال هاش ميزاره و میمیره. ❤️❤️ @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ بے اراده لبخند مے زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سڪوت مے ڪنم و به فڪر مے روم. "ڪاش مے شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه بهانه اے؟!" مادرم چند بارے دستمال را خیس مے ڪند و روے پیشانے و پاهایم مے گذارد.خم مے شود، صورتم را مے بوسد و براے آماده ڪردن سوپ از اتاق بیرون مے رود. سرم سنگین شده و حالت تهوع دارم. از سرماخوردگے بیزارم! بنظرم ازسرطان هم بدتر است! از همه چیز میمانے! باحرص زیر لب زمزمه میڪنم: دیگه گندشو در میاره اه! همان لحظه صداے ویبره ے تلفن همراهم از داخل ڪیفم مے آید. با اڪراه از جا بلند مے شوم و دستم را سمت ڪیفم ڪه ڪنارتخت و روے زمین افتاده، دراز مے ڪنم. زیپش را باز میڪنم و تلفنم رابیرون مے آورم. شوڪه از دیدن نام میم پناهے دستمال را از روے پیشانے ام بر میدارم و به هوا پرت مے ڪنم. گلویم را گرچه مے سوزد، صاف مے ڪنم و جواب میدهم: سلام استاد! _ به به سلام محیا خانوم! چطورے؟ _ خوبم! " البته دروغ گفتم! یڪ دروغ شاخ دار! _ خوبه! خداروشڪر ڪه خوبے! همین مهمه! _ شما خوبید؟ _ من شاگردم خوب باشه، بیست بیستم! به سختی مے خندم. باورم نمے شود خودش با من تماس گرفته! سعے میڪنم باصداے آرام صحبت ڪنم تا از گرفتگے صدایم باخبر نشود. با حالتے نرم مے پرسد: _ از ڪلاس ها خسته شدے دیگه نمیاے؟! یا از استادش؟ _ این چه حرفیه! _ دو جلسه غیبت خوردے سر ڪلاس فیزیک. سه جلسه هم سر ریاضی! _ راستش... _ راستش؟ _ دوروزه تب ڪردم! مڪث مے ڪند و اینبار جدے مے پرسد: _ دروغ گفتی؟؟؟ _ ببخشید! _ دخترخوبا دروغ نمیگن ڪه! رفتی دڪتر؟! _ نه! _ برو دڪتر! باشه؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ دردلم قند آب مے شود. _ چشم! _ دوس دارم سر ڪلاس چهارشنبه ببینمت! تمام بدنم گر مے گیرد. چه گفت؟؟؟!!! خداے من یڪبار دیگر مے شود تڪرار ڪند؟؟؟؟!! دهانم را از جواب مشابه پر میڪنم ڪه مادرم به اتاقم مے آید و مے گوید: ناهارحاضره! بیارم؟ با اشاره ے ابرو جواب مے دهم: نه! محمدمهدے تڪرار مے ڪند: میبینمت درسته؟ _ بله حتما! از طرفے مادرم مے پرسد: با کے حرف مے زنے!؟ چه بد موقع به اتاقم آمد. خیلے عادے یڪ دفعه میگویم: امم...راستے استاد! میخواستم خودم زنگ بزنم و بگم ڪجاها رو درس دادید! زیر چشمے مادرم را زیر نگاهم مے گیرم. جمله ام جواب سوالش را مے دهد. لبخند گرمے میزند و از اتاق بیرون مے رود. محمدمهدے_ خیلے خوبه ڪه اینقد پیگیرے! ولے الان باید حواست به خودت باشه! _ اونو ڪه گفتم چشم! _ بی بلا دختر! _ لطف ڪردید زنگ زدید،خیلے خوشحال شدم! _ منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم! جملاتش پے در پے مثل سطلهاے آب سرد روے سرم خالے مے شد. لب مے گزم و جواب میدهم: بازم لطف دارید! _ مزاحم استراحتت نمے شم! برو بخواب. عصرے دڪتر یادت نره. چهارشنبه... جمله اش را ڪامل میڪنم: مے بینمتون! _ آفرین! فعلا خداحافظ! _ خدافظ! تلفن را قطع میڪنم و براے پنج دقیقه به صفحه اش خیره میمانم. حس میڪنم خوب شدم! دوست دارم بلند شوم و تا شب از خوشحالے برقصم! اما حیف تمام بدنم درد میکند! نمے فهمیدم گناه به قلبم نشسته! به اسم علاقه به استاد و حس پدرانه، خودم را درگیر ڪردم! شاید باورش سخت باشد. من همانے هستم ڪه از مهمانے رستمے بیرون زدم تا به یڪ مرد غریبه نزدیڪ نشوم... اما توجهے نڪردم ڪه همیشه میگویند: "یڪبار جستے ملخک!..." ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ دوروز خودم را با آب میوه های طبیعے خفھ ڪردم تا ڪمے بهتر شوم و بھ مدرسه بروم. مادرم مخالفت مے ڪرد و میگفت تا حسابے خوب نشدی نباید بری. بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران مےڪرد. هوای اصفهان رو به سردی مے رفت و بارش باران شروع شده بود.چهارشنبھ صبح با خوشحالے حاضر شدم و یڪ بافت مشڪے ڪھ ڪلاه داشت را تنم ڪردم. رنگ مشڪے بھ خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلے بمن مے آمد. ڪلاه راروی سرم انداختم ، ڪولھ ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی بھ طرف مدرسھ حرڪت ڪردم ❀✿ قبل ازرسیدن بھ مدرسھ، مسیرم راڪج مےڪنم و بھ یڪ گل فروشے مےروم.شاخھ گل رز سفیدی را مے خرم و بااحتیاط درکولھ ام مے گذارم. سرخوش ازمغازه بیرون مے زنم و مسیر را پیش مے گیرم. هوای سرد و تازه را با ریھ هایم مے بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و بھ پیاده رو مے روم. چنددقیقھ نگذشتھ صدای بوق ماشین ازپشت سرم ، قلبم را بھ تپش میندازد. مے ایستم و بھ سمت صدا برمیگردم. پرشیای سفید رنگے چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور بالا مے زند.اهمیتے نمے دهم و بھ راهم ادامھ مےدهم. دوباره بوق مےزند. شانھ بالا میندازم و قدم هایم را سریع تربرمیدارم. پشت هم بوق مےزند ومن بےتفاوت روبه رو را نگاه مےڪنم. همان دم صدای استاد پناهے برق ازسرم مےپراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا! متعجب سرمیگردانم و بادیدن چهره اش باخوشحالے لبخند عمیقے مےزنم. بھ طرف ماشینش مےروم و باهیجان سلام میڪنم. عینڪ دودی اش رااز روی چشمهایش برمیدارد وجواب مے دهد: علیڪ سلام. خداروشڪر خوب شدی. _بعلھ. درحالیڪھ سوار ماشین مے شود، بلند مے گوید: بدو سوارشو دیرمیشھ. _ نه خودم میام! _ تعارف نڪن. سوارشودیگھ. ازخداخواستھ سوار مےشوم و کولھ ام راروی پایم مے گذارم. دستے را روبھ پایین فشار مے دهد و آهستھ حرڪت مےڪند. فضای مطبوع ماشین بھ جانم میشیند. شاید الان بهترین فرصت است.زیپ ڪیفم راباز میڪنم ، گل را بیرون مےآورم وروی داشبورد میگذارم. جامیخوردو سریع مےپرسد: این چیھ؟! _ مال شماست. لبهایش بھ یڪباره جمع و نگاهش پرازسوال مے شود: برای من؟ بھ چھ مناسبت؟! _ بلھ. برای تشڪر از زحمتاتون! دست دراز میڪند و گل را برمیدارد. _ شاگرد خوب دارم ڪھ استاد خوبیم. نگاهم مےخندد و اوهم گل را عمیق مے بوید.دنده را عوض میڪند و گل رادوباره روی داشبورد مےگذارد. زیر چشمے نگاهم مےڪند. خجالت زده خودم را در صندلے جمع مےڪنم و مےپرسم: خیلے ڪھ عقب نیفتادم؟! _ نھ. ساده بود مباحث.چون تو باهوشی راحت با یھ توضیح دوباره یاد میگیری _ چھ خوب! " باشیطنت مے پرسم" خب ڪے بهم توضیح بده؟ لبهایش رابازبان تر میڪند و بالحن خاصے میگوید: عجب سوالے!چطوره یجای خاص بهت یاد بدم؟! ابروهایم را بالا میدهم و باذوق مے پرسم: ڪجا؟! _ جاشو بهت میگم!امروز بعد مدرسه چطوره؟ میدانم مادرو پدرم نمے گذارند و ممڪن است پوستم را بڪنند و باآن ترشے درست ڪنند اما بلند جواب مے دهم: عالیھ. باتڪان دادن سر رضایتش را نشان مے دهد. خیلے زود مےرسیم. چندکوچھ پایین تراز درورودی نگھ میدارد تا ڪسے نبیند.تشڪرمےڪنم و پیاده مےشوم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ برایم بوق مےزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم. چقدر این استاد باحال و دوست داشتنے است. لبم را جمع و زمزمه مےڪنم: خیلے جنتلمنے محمد!! میدانم امروز یڪ فرصت عالے است برای گذراندن چند ساعت بیشتر ڪنار مردی ڪھ ازهرلحاظ برایم جذاب است. ❀✿ دل در دلم نیست. بھ ساعت خیره شده ام و ثانیھ هارا میشمارم. پای چپم را تندتند تڪان مے دهم و ڪمے از موهایم را مدام مے جوم. چرا زنگ نمے خورد؟ هوفے مےڪنم ، موهایم را زیر مقنعھ مرتب وبرای بار اخر خودم را درآینھ ی ڪوچڪم برانداز میکنم. سرم را زیر میز میبرم و ازلحظات اخر برای زدن یڪ رژ لب صورتے مایع استفاده میڪنم.همان لحظھ زنگ مے خورد. ڪولھ پشتے ام را برمیدارم و از ڪلاس بیرون مے دوم. حس میڪنم جای دویدن ، درحال پروازم. یعنے قرار است ڪجا برویم؟! راهرو را پشت سر مےگذارم و باتنھ زدن بھ دانش آموزان خودم رااز مدرسھ بھ بیرون پرت مےڪنم. یڪے ازسال دومی ها داد مے زند:هوی چتھ! برایش نوڪ زبانم را بیرون مے آورم و وارد خیابان مے شوم. بھ طرف همانجایے ڪھ صبح پیاده شدم ، حرڪت مےڪنم. سر ڪوچه منتظر مے ایستم. روی پنجھ ی پا بلند مے شوم تا بتوانم مدرسھ را ببینم. حتما الان مے آید. یڪدفعھ دستے روی شانھ ام قرار مےگیرد. نفسم بند مےآید و قلبم مےایستد. دست را ڪنار مے زنم و بھ پشت سر نگاه مےڪنم. بادیدن لبخند نیمہ محمدمهدے نفسم را پرصدا بیرون مے دهم و دستم را روے قلبم مے گذارم. دستهایش را بالا مے گیرد و میگوید: من تسلیمم! چیہ اینقدر ترسیدے؟! _ من..فڪ...فڪر ڪردم ڪہ... _ ببخشید! نمیخواستم بترسے! تو ڪوچہ پارڪ ڪردم قبل ازینڪہ تو بیاے! _ نہ آخہ...آخہ...شما... تند تند نفس مے ڪشم. باورم نمے شود! دستش را روے شانہ ام گذاشت! طورے ڪہ انگار ذهنم را مے خواند، لبخند معنا دارے مے زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند ڪولہ ات، خودم حواسم هست دختر جون! آب دهانم را قورت مے دهم و لب هایم را ڪج و ڪولہ مے ڪنم. اما نمیتوانم لبخند بزنم! براے آنڪہ آرام شوم خودم را توجیه میڪنم: رو حساب استادے دست گذاشت! چیزے نشده ڪہ! نفسهایم ریتم منظم بہ خود مے گیرد. سوار ماشین مے شوم. نگاه نگرانش را مے دوزد، بہ دستم ڪہ روے سینه ام مانده. _ هنوزم تند میزنہ؟! یعنے اینقدر ترسیدے؟! دستم را برمیدارم و بارندے جواب مے دهم: نہ! خوبہ! همینجورے دستم اینجا بود! _ آها! _ خب... قراره ڪجا درسارو بهم بگید؟! _ گرسنت نیست؟ _ یڪم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ _تا برسیم حسابے گرسنت میشہ! نمیدانم ڪجا مے خواهد برود! ولے هرچہ باشد حتما فقط براے درس هاے عقب مانده و یڪ گپ معمولے است! بازهم خودم را توجیہ میڪنم: یہ ناهار با استاده! همین! سرعت ماشین ڪم مے شود و در ادامہ مقابل یڪ آپارتمان مے ایستد. پنجره را پایین مے دهم و بہ طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!" بہ سمتش رو میگردانم و با تعجب مے پرسم: استاد؟! اینجا ڪجاست؟! میخندد _ مگہ گشنت نبود دخترخوب؟! گنگ جواب مے دهم: چرا! ولے...مگہ.... ڪیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو! شانہ بالا میندازم و پیاده مے شوم. سریع با قدمهاے بلند بہ طرفم مے آید و شانہ بہ شانہ ام مے ایستد. ڪمے خودم را ڪنار مے ڪشم و مے پرسم: دقیقا ڪجا ناهار مے خوریم؟! نیشش راباز میڪند _ خونہ ے من! برق از سرم مے پرد! "چے میگہ؟!" پناهے_ همسرم چند روزے رفتہ! خونہ تنهام، گفتم ناهار رو باشاگرد ڪوچولوم بخورم! حال بدے ڪل وجودم را میگیرد. اما باز با این حال تہ دلم میگوید: قبول ڪن! یہ ناهاره! بعدشم راحت میتونہ بهت درس بده. بعدم اگر یہ تعارف زد برت میگردونہ خونہ! مے پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار بہ دست پخت شما؟! _ نہ دیگہ شرمنده...یڪم حاضریہ! و بلند مے خندد. جلو مے رود و در را برایم باز مے ڪند. همانطور ڪہ بہ طرف راه پلہ مےرویم، بدون فڪر و ڪودڪانه مے گویم: چقد خوبہ ناهار پیش شما! ازبالاے عینڪ نگاه ڪوتاه و عمیقے بہ چشمانم و مسیرش را بہ سمت آسانسور ڪج میڪند. چیزے نگفتنش باعث مے شود ڪہ بدجنسے بپرسم: همسرتون ڪجا رفتن؟! از سوالم جا مے خورد و من من میڪند _ رفتہ خونہ مادرش. یڪم حال و هواش عوض شہ... _ مگہ ڪجان؟ _ لواسون! آسانسور بہ همڪف مے رسد. با آرامش در را برایم باز میڪند و داخلش مے رویم. باز مے گویم: خب چرا شما نرفتید؟ _ چون یڪے مثل تورو باید درس بدم! دوست دارم بہ او بفهمانم ڪہ از جدا شدنش باخبرم!! لبم را بہ دندان مے گیرم. چشمانم را ریز میڪنم و باصداےآهستہ مے پرسم: ناراحت نمیشہ من بیام خونتون؟ قیافہ اش درهم مے شود _ نہ! نمیشہ! آسانسور در طبقہ ے پنجم مے ایستد. پیش از اینڪہ در را باز ڪند.تصمیمم را میگیرم و با همان صداے آرام و مرموز ادامہ میدهم: ناراحت نمیشن یا....کلا دیگہ بهشون ربط نداره؟! در را رها میڪند و سریع بہ سمتم برمیگردد _ یعنے چے؟ ڪمے مے ترسم ولے با ڪمے ادا و حرڪت ابرو میگویم: آخہ خبر رسیده دیگہ نیستن!! مات و مبهوت نگاهم میڪند... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ یڪ قدم بہ سمتم مے آید و چشمانش را ریز میڪند _ ازڪجا خبررسیده؟؟ عقب میروم و بہ آینه ے آسانسور مے چسبم...حرفم را میخورم و جوابے نمے دهم. شاید زیاده روے ڪرده ام! عصبے نگاهش را بہ لبهایم میدوزد _ محیا پرسیدم ڪے خبر آورده؟؟! باصدایے ضعیف جواب مے دهم: یڪے از بچہ ها شنیدہ بود!...بدون قصد! تہ صدایم مے لرزد. ڪمے از صورتم فاصلہ میگیرد و میگوید: بہ ڪیا گفت؟! سریع جواب میدهم: فقط بہ من! _ خوبہ!! ازآسانسور بیرون مے رود و ادامہ مے دهد: البتہ اصلا خبر خوبے نبود!توام خیلے بد بہ روم آوردے دخترجون! عذرخواهے مے ڪنم و پشت سرش مے روم. ڪمے ڪلافہ بہ نظر مے رسد، دوباره عذرخواهے میڪنم ڪہ بہ طرفم برمیگردد و میگوید: دیگہ معذرت خواهے نکن! من فقط...فقط دوست نداشتم ڪسے باخبر بشہ...حالا ڪہ شدے! مهم نیس!چون خودشم مهم نبود! جمله ے آخرش را سرد و بے روح مے گوید و مقابل یڪ در چوبے مے ایستد. ڪلید را درقفل میندازد و در را باز میڪند. عطر گرم و مطبوعے از داخل بہ صورتم مے خورد. لبخند یخے مےزند و جلوتر از من بدون تعارف وارد مے شود. حتم دارم در دنیایے دیگر سیر میڪند،حرف من شوڪ بدے برایش بود. پیش از ورود ڪمے مڪث میڪنم. نفس عمیق مے ڪشم تا تپش هاے نامنظم قلبم را ڪنترل ڪنم. با دودلے ڪتونے هایم را در مے آورم و درجا ڪفشے سفید و ڪوچڪ ڪنار در مے گذارم. پذیرایے نہ چندان بزرگ ڪہ مسقیم بہ آشپزخانہ ختم مے شود. چیدمانے ساده اما شیڪ. ڪولہ ام را روے مبل راحتے زرشڪے رنگ مے گذارم و بہ دنبالش مے روم. بلند مے گوید: ببخشید تعارف نزدم!بہ خونم خوش اومدے. شانہ بالا میندازم _ نہ! اشکالے نداره! بہ طرف اتاق بزرگے مے رود ڪہ در ضلع جنوب شرقے و بعداز اتاق نشیمن واقع شده. باسراشاره مے ڪند ڪہ مے توانم بہ اتاق بروم. اما نیرویے از پشت لباسم را چنگ مے زند. بے اختیار سرجایم مے ایستم _ نہ! منتظر میمونم! وپشتم را بہ دراتاق خواب میڪنم. در را مے بندد و بعداز چند دقیقہ با یڪ تے شرت سبز فسفرے و شلوار ڪتان ڪرم بیرون مے آید. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ چقدر خوش لباس است! اوباهمہ فرق دارد هم ریشش را نگہ میدارد و هم تیپ خوبش را! چہ ڪسے گفتہ هرڪس ڪہ مذهبے است نباید رنگهاے شاد بپوشد؟! بہ سمت مبل سہ نفره اے مے رودڪہ ڪنارش میز تلفن ڪوچڪ گردویے گذاشتہ شده. خودش را روے مبل میندازد و یڪ آه بلند میگوید و بہ بدنش ڪش و قوس مے دهد. پناهے_ چقدر سختہ از هفت صبح سرپا باشے! وبعد بہ مبل مقابلش اشاره مے ڪند: بشین چرا وایسادے!؟ جلو مے روم و مقابلش مے نشینم. تلفن را برمیدارد و مے پرسد: غذاچے میخورے؟! ملایم لبخند مے زنم _ نمیدونم!! هرچے شما میخورید! _ نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف میڪنے؟ _ آخه حس خوبے ندارم! اصلا نباید مزاحم شما مے شدم اخم ساختگے میڪند و تلفن را روے گوش چپش مے گذارد. _ جوجہ دوس دارے؟! باخجالت تایید میڪنم. بہ رستوران زنگ مے زند و دو پرس جوجہ بابرنج با تمام مخلفاتش سفارش مے دهد. تلفن را قطع مے ڪند و یڪ دفعه بہ صورتم زل مے زند! گر میگیرم و صورتم رااز نگاهش مے دزدم. بلند مے خندد، ازجا بلند مے شود و بہ طرف آشپزخانہ مے رود. بانگاه دنبالش مے ڪنم. پشت اپن مے ایستد و مے پرسد: آخہ تو چرا اینقدر خجالتے هستے؟! چیزے نمیگویم. ادامہ میدهد:خب نسکافہ یا قهوه؟! _ نہ ممنون! _ دوست ندارے؟! _ نہ نمیخوام زحمت شہ! _ تاغذا بیارن طول میڪشه، الانم یہ چیز گرم میچسبہ...خب پس نسکافہ یاقهوه؟ _ هیچ ڪدوم! _ نچ! لجبازے! _ نہ آخہ دوست ندارم! _ از اول بگو!... هات چاڪلت خوبہ؟ _ بلہ! ده دقیقہ بعد با دو فنجان و دو برش ڪیڪ وانیلے ڪہ درسینے گذاشت بہ سمتم آمد و این بار با ڪمے فاصلہ ڪنارم نشست. حسابے گرسنہ بودم اما بہ آرامے یڪ تڪہ از سهم ڪیڪم رابا چاقو بریدم و با چنگال در دهانم گذاشتم. چقدر دوست داشتم خانہ خودمان بودم و تمام ڪیڪ را یڪباره در دهانم میڪردم! از فڪرم خنده ام گرفت. محمدمهدے از چند روزے ڪہ مریض بودم پرسید و خودش هم توضیحاتے ڪوتاه راجب درسها داد. آخرش هم اضافہ ڪرد ڪہ بعد از ناهار باتمرین بیشترڪار میڪنیم! جوجہ با سالاد و زیتون ڪلے چسبید. بعد براے درس بہ اتاق مطالعہ رفتیم ڪہ بہ گفتہ ے خودش قرار بود زمانے اتاق بچہ اش باشد! پشت میز ڪوچڪے نشستیم و تمرین را شروع ڪردیم. توضیحاتش را بہ دقت گوش میدادم و گاها بدون منظور بہ چشمان و لبش خیره مے شدم. بعداز یڪ ساعت خودڪارش را بین صفحات ڪتاب ریاضے گذاشت و مستقیم بہ چشمانم زل زد! جاخوردم و ڪمے نگاهم را دزدیدم اما ول ڪن نبود! آخر سر باخجالت مقنعہ ام را روے سرم مرتب ڪردم و پرسیدم: چے شده؟! خودش را جلو ڪشید و بہ طرفم خم شد. بااسترس صندلے ام را چند سانت عقب دادم. لبخند عجیبش میان تہ ریش مرتبش گم شد پناهے_ واقعا چشمات فوق العاده اس!!! هول ڪردم و جای تڪر سریع گفتم: مال شما هم!!!! و خودم متعجب از حرف مزخرفے ڪہ زده بودم، سرم راپایین انداختم و دستهایم را باحرص مشت ڪردم... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: دارد... 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
ورود امام زمان ممنوع!!! شوخی نبودکه،شب عروسی بود!! همان شبی که هزارشب نمیشود همان شبی که همه به هم محرمند... همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمامی مردان داخل تالارکه نه،به تمام مردان شهرمحرم میشود! این را ازفیلم هایی که درفضای سبزداخل شهرمیگیرندفهمیدم!! همان شبی که فراموش میشودعالم محضرخداست... آهان یادم آمد، این تالارمحضرخدانیست،تامیتوانید معصیت کنید!! همان شبی که دامادهم آرایش میکند... همه وهمه آمدندحتی خان دایی... اما ای کاش امام زمانمان هم می آمد،حق پدری دارندبرما...!! مگرمیشوداونباشد؟! عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود،اما آقا آمده بود... به تالارکه رسیدسردرتالارنوشته بودند:ورودامام زمان ممنوع!! دورترهاایستادوگفت دخترم عروسیت مبارک ولی... ای کاش کاری میکردی تامن هم میتوانستم بیایم... مگرمیشودشب عروسی دختر،پدرنیاید؟!من آمدم اما... گوشه ای نشست وبرای خوشبختی دخترکش دعاکرد... چه ظالمانه یادمان میرودکه هستی! ماکه روزیمان راازسفره تومیبریم ومیخوریم،باشیطان میپریم ومی گردیم... میدانم گناه هم که میکنیم،بازدلت نمی آید نیمه شب درنمازدعایمان نکنی اشتباه میکنند این روزها نه مانتوهای تنگ و جلو باز مد است نه ساپورت های رنگاوارنگ نه انواع شلوارهای پاره و مدل های موی غربی و نه روابط نا مشروع و دزدی این روزها فقط در آوردن اشک مهدی فاطمه (عج) مد شده!! اللهم عجل لولیک الفرج.... میخام ببینم ب عشق امام زمان چندتا کپی میکنی @dokhtaranchadorii .برچهره دل ربای مهدی صلوات
‌ ‌ ❤️ شهید ... ، گنگ ترین کلمه در تاریخ است ! گنگ ترین کلمه در دایره لغات من ... کلمه ای که هیچگاه مفهومش رانفهیمدم ... نفهمیدم دل کندن ، قید دنیاو لذت هایش را زدن یعنی چه ؟؟ نفهیمدم سیزده ساله بودن و زیر تانک رفتن یعنی چه ؟ نفهیمدم قمقه ی خالی ، زبان تشنه و جنگیدن یعنی چه ؟ نفهمیدم ریش های خضاب شده به خون یعنی چه ؟ نفهمیدم آب سرده شَطّ ، لباس نازک غواصی ، شب تاری، تیر در قلب و غرق شدن یعنی چه ؟ نفهمیدم خمپاره سر را بردن یعنی چه ؟ نفهمیدم بدن دوخته شده به سیم خاردار یعنی چه ؟ نفهمیدم یعنی چه ؟ نفهمیدم استخوان های جوان رعنا در آغوش مادر یعنی چه ؟ اصلا میدانی شهید ... من هنوز خیلی چیزها را نفهمیدم ؛ که اگرفهمیده بودم باید در کنار نامم شهید بود😔 @dokhtaranchadorii
♥️🍃 •| دعوا شده بود، آقا امیرالمومنین رسید. گفت: آقای قصاب ولش ڪن بزار بره. گفت: به تو ربطی نداره. گفت: ولش ڪن بزار بره به تو ربطی نداره. دستشو برد بالا، محکم گذاشت تو صورت علی(ع) آقا سرشو انداخت پایین رفت. مردم ریختن گفتن فهمیدی کیو زدی؟! گفت: نه فضولی میڪرد زدمش گفتن: زدی تو گوش علی خلیفه مسلمین. ساتورو برداشت دستشو قطع ڪرد، گفت: دستی ڪه بخوره تو صورت علی(ع) دیگه مال من نیست. دستی ڪه بخوره تو صورت امام زمانم نباشه بهتره امام زمان(عج) فرمود: هر موقع گناه میکنی یه سیلی تو صورت من میزنی.. •| ۴۱_ص۲۰۳ @dokhtaranchadorii
بچه بود 👧چادرسر می کرد...😇 همه گفتند: بچه است نمی فهمد...😶 بزرگتر شد بازهم چادر بر سر داشت ...😎 همه گفتند:مادرش مجبورش می کند...😑 ازدواج کرد👰 باز هم چـادر برسر داشت...😋 بازهم همه گفتند: از ترس همسرش😥 چـادر سر میکند ...😟 همیشه دنبال دلیلی براے تخریبش بودند...😒💔 ولے هیچ گاه نفهمیدند : ( عاشـــــ❤️ـــــق استـ ) عـاشــــــــق حجاب حضرت مــــــــــــــــــــادر (س)❤️❤️❤️ نفهمیدند تمام عمرش را وقف این عشـــــــــــق کرد...😍 چـــــــادر همان حـجابی بود که پشت در سوخـــــــت...😣😖 اما از سرحضرت زهرا"س"نیفتـــــــــاد...❤️❤️❤️ حقیقت ایـــــــن است چــــ❣ــــادر حجاب کامل ایستـ ...💜💙💚💛❤️ حداقل اگرهم چادرے نیستیم این حقیقت را کتمان نکنیم... پرچم باحجاب هاپیش اون بالایی، بالاست...😍😌☺️ @dokhtaranchadorii چادر‌یعنےبیرق‌حسین
❤ دعا کنید... دعا کنید شهیـــد " باشیم" نه اینکه فقط شهیــــد" بشویم". 🌹 اصلا تا شهیـــد نباشیم، شهیــــد نمیشویم. . تا حالا فکر کرده اید، پشت بعضی دعاهای شهادت، یک جور فرار از کار و تکلیف است. 🌹 سریع شهیـد شویم تا راحت شویم! اما .. دعا کنید قبل از شهیـــد بشویم، یک عمر شهیــــد باشیم. 🌹 مثل حاج قاسم که حضرت آقا به او می گوید تو خودت شهید زنده ای برای ما... مثلا هشتاد سال شهیـد باشیم.... !!!! شهیـد که " باشیم"، خودش مقدمه میشود تا شهیـد هم "بشویم" * ان شاءالله* 🌷بــــه یـــاد شهــــدا🌷 @dokhtaranchadorii