.
.
تــو،
خوب ترین اتفاق ممکنی✨
وقتی که ،
اول صبــ🌤ــح در یادم میافتی😍
°|• #شهید_غیرت ـღ شهید علی خلیلی •|°
#سلام_صبحتون_شهدایی
@dokhtaranchadorii
💐زیارت نامه شهدا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
@dokhtaranchadorii
💙💙💙💙💙
حجاب زیباست ولی…
شهیدی گفت:
«خواهرم…تو در سنگر حجاب مدافع خون منی…»
.شهید دیگری گفت:
«خواهرم… استعمار از سیاهی چادر تو بیشتر از سرخی خون من می ترسد…»
.یادمان باشد که تا ابد مدیون این شهدائیم...
شهدایی که لباس و نوع شلوار و مُد روز برایشان معنایی نداشت…
.حجاب هم فرهنگی است که مُد روز و مدلهای مختلف بر نمیدارد…
.بانوی خوبم !
.فلسفـه حجاب
تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست!
.که اگر چنین بود ،
چرا خدا تو را با حجـاب کامل
به حضور میطلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟!
.جنـس تو با حیـا خلق شده...
.رعایت حجاب تو شرط انتظار حجت ابن الحسن (عج) است.
@dokhtaranchadorii
#شهیدانه
🌺شهید ابراهیم هادی میگفت:
حریم زن با چادر حفظ میشه. همچنین اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم رو حفظ کنند، خواهید دید که چقدر آرامش در خانواده ها بیشتر میشود بله ! طبق آیه های قرآن و فرمایشات ائمه ی معصومین و حضرت زهرا علیه السلام ⬇️
💠 بهترین زنان کسانی هستند که خود را از نامحرم مستور نگه می دارند و تقوا پیشه میکنند و نزدیک بهم نمی شوند و هیچ مراوده ای با هم ندارند و قلب خود را بیمار و گرفتار هوس نمی کنند و تنها درحد ضرورت و اختصار آن هم خیلی کم که اصلا به چشم نمی آید ارتباط می گیرند.
💠 تا به آن سعادت جاودانه که در دنیا و آخرت از آن نام بردند ؛ برسند
شادی روحش صلوات🌹
@dokhtaranchadorii
❤️.....
.
.
#یاسیدالشهدا
می گفت:
کسے کہ دوست نداشتہ باشہ بیاد ڪربلا
مؤمن نیست!🤔
علامتـ مؤمن اینہ کہ
هرچند وقت یکبار دلش تنگ میشہ...😭
برای بینالحرمین دلش تنگ میشہ✨
میگه؛
نمیدونمـ برای چے!
ولے دلم میخواد برمـ ڪَربلا...😔
.
#حسین_جانم
#حرمم_لازمم_آقا
💔
#شب_زیارتی_ارباب❤️
#شب_جمعه🌙
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #قسمت_شصت_وپنجم #ف_مقیمی او در سڪوت خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم م
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_وششم
#ف_مقیمی
او با ناراحتی صداش رو یڪ پرده بالاتر برد و گفت:پس قضیه چیه ڪه این وقت شب دنبال من به این محله ی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟چرا بااینڪه محل زندگیتون با مسجد محل، فاصله داره اینهمه راه میڪوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟
معلوم شد ڪه او در این مدت خیلی چیزها از من میدونسته و من فڪر و ذڪرش رو به هم ریخته بودم.برای یڪ لحظه به خودم گفتم مرگ یڪ بار شیونم یڪ بار!! در هرصورت حاج مهدوی هیچ وقت عشق منو نمی پذیرفت و من باید دل از او و وصالش میڪندم.پس چراسڪوت؟!
صدام میلرزید.گفتم:طاقت شنیدنش رو دارید؟؟ قول میدید منو از مسجد بیرونم نڪنید؟
او گوشه ی خیابون توقف ڪرد و در حالیڪه سرش رو به علامت مثبت تڪون میداد با لحن مهربون و ارامش بخشی گفت: میشنوم..خدا توفیق امانت داری بهمون بده ان شالله.
حالا لرزش دست وپام هم به لرزش صدام افزوده شد.دندونهام موقع حرف زدن محڪم به هم میخورد.
گفتم:من....برای دل خودم شما رو تعقیب میڪردم.اولها دم اون میدون مینشستم تا یاد آقاجونم که خیلی ساله به خوابم نیومده بیفتم.چون من و آقام با هم تو اون مسجد نماز میخوندیم.شما چیزی از من نمیدونید..فقط همینو بگم که من مدتهاست نه مادر دارم نه پدر!! شما به افرادی مثل من میگید بی ریشه!! هیچ وقت هم به امثال من نگاه نمیکنید!! ولی منم یه روزی مثل خانوم بخشی بودم.تو خط بودم..فقط دستم رها شد.از خودم خسته بودم.از ڪارهام، ازگناهام..یه شب دم مسجد داشتم گریه میکردم.روم نمیشد بیام داخل..دلایلش بماند..ولی شما خیلی مهربون و محترمانه دعوتم ڪردی داخل و منو با نهایت احترامات سپردید دست خانوم بخشی!! از اون شب نمیتونستم نسبت بهتون بی تفاوت باشم. شما تنها ڪسی بودید ڪه بی منت و بی هدف منو مورد محبت و لطفتون قرار دادید. شما در من احساسی به وجود آوردید که تا روز قبلش تجربه نڪرده بودم.دلم میخواست ..دلم میخواست حتی شده از دور نگاتون ڪنم.حد خودم رو میدونستم. میدونستم شما به یڪی مثل من نگاه هم نمیندازی.ولی ..ولی من ڪه میتونستم!!شما به من نیازی نداشتی ولی من محتاج شما بودم..این نیاز حتی با از دور تماشا ڪردنتون. ....
زدم زیر گریه..
او درحالیڪه اسم خدارو صدا میڪرد سرش رو روی فرمون گذاشت.
وای چه شبی بود امشب! مثل روز محشر وقت پرده دری بود. وقت بی آبرو شدن! !
امشب تقدیر با من سر جنگ داشت!!همه چیز برعلیه من بود.امشب شب مڪافات بود.باید مڪافات همه ی ڪارهامو پس می دادم. باید پیش بنده ی خوب خدا تحقیرو ڪنار زده میشدم.هر ضربه ای ڪه او به فرمون میڪوبید با خودش حرفها داشت...
به سختی ادامه دادم:حاج آقا من خیلی بنده ی روسیاهی هستم.میدونم الان دارید به چی فڪر میڪنید.هر فڪری ڪنید راجب من حق دارید ولی بخدا منم آدمم!! بنده ی خوبی نبودم واسه خدا ولی از بنده های خوبش هم خیری ندیدم!! وگرنه الان این حال وروزم نبود!خدا منو رهام ڪرده..دیگه ڪاری به ڪارم نداره..ازم بریده..ولی به خودش قسم من دارم دنبالش میگردم.
دلم میخواد آقای خدابیامرزم ازم راضی باشه. اخه آقام خیلی مومن بود.همه تو اون محل میشناختنش.آسد مجتبی حسینی..
حاج مهدوی سرش رو از روی فرمون برداشت با دستانش گوشه ی چشمهاش رو پاڪ، ڪرد و دوباره ماشینش رو روشن ڪرد.منتظر بودم چیزی بگه ولی هیچ حرفی نمیزد!! این رفتارش بیشتر از هرعملی تحقیرم میڪردو آزارم میداد. ڪاش عڪس العملی نشون میداد. ولی فقط سڪوت بود و سڪوت..!! چندبار تلفنش زنگ خورد ولی در حد جواب دادن به اون هم اجازه نداد صداش رو بشنوم!
ڪاش میشد یڪ جوری از این جو سنگین فرار ڪرد.ڪاش میشد غیب میشدم و میرفتم! اصلا ڪاش همه ی اینها خواب بود! ولی واقعیت این بود که من اعتراف به احساسم ڪرده بودم و او چنین واڪنش بی رحمانه ای از خودش بروز داد.به پیروزی ڪه رسیدیم با لحنی سرد پرسید: آدرس؟
همین! در همین حد!!
بغضم رو فرو خوردم.وگفتم پیاده میشم.
دوباره تڪرار ڪرد:آدرس؟ ؟
من لجباز بودم.گفتم:اینجا پیاده میشم.!
با همون لحن پرسید:وسط این خیابون خونتونه؟
صورتم رو به سمت پنجره چرخوندم و دندونهامو بهم میساییدم.مگه من نمیخواستم از این ماشین و از نگاه های او فرار ڪنم پس معطل چی بودم؟
گفتم:داخل اون خیابون دست راست.
او طبق آدرس رفت و ڪنار خونه م توقف ڪرد.
⬅️دامه دارد...
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_وهفتم
#ف_مقیمی
از ماشین پیاده شدم. ڪنار پنجره اش ایستادم و سرم رو پایین انداختم. پنجره ش رو پایین ڪشید ولی نگاهم نڪرد.
گفتم:امشب طولانی ترین شب زندگی م رو میگذرونم همینطور سخت ترینشو!!خدا آبروم رو پیش بنده ش برد نمیدونم شما آبرومو نگه میداری یا نه.
او آب دهانش رو قورت داد و در حالیڪه به مقابلش نگاه میڪرد گفت:خدا هیچ وقت آبروی هیچ بنده ای رو نمیبره! این ماییم ڪه آبروی خودمونو میبریم! شبتون بخیر.
خواست شیشه رو بالا بڪشه ڪه با دستم مانع شدم و التماس ڪردم:
شما چی؟ قول میدم از فردا پامو تو مسجد نزارم.فقط میشه این چیرها بین من وشما وخدا باقی بمونه؟؟ میشه آبروی من گنهڪار رو پیش ڪسی، مخصوصا خانوم بخشی نبرید؟؟
به چشمام خیره شد.
گفت: من امشب چیزی نشنیدم!!این تنها ڪمڪیه ڪه میتونم بهتون بڪنم! مسجد خونه ی خداست.هیچ ڪس حق نداره پای ڪسی رو از خونه ی خدا ببره!!در امان خدا..
و در یڪ چشم به هم زدن رفت!!!
با اندوه فراوون وارد خونم شدم.همه چیز شڪل یڪ ڪابوس بود.در ذهنم تمام اتفاقات امروز رو مرور ڪردم . اینقدر روز پرحادثه ای داشتم ڪه از یادآوریش سرم درد میگرفت.وقتی در آینه ی دستشویی به خودم نگاه ڪردم با صورتی قرمز وچشمانی پف ڪرده مواجه شدم ڪه وسطش یڪ دماغ ڪوفته ای قرار داشت!
من اینهمه اشڪ ریخته بودم.اون هم در تهران!! پس چرا باز هم دلم اشڪ میخواست؟ واین اشڪها مگر چقدر داغ بودند ڪه صورتم می سوزد؟
با نگاهی تلخ به دختر توی آینه گفتم:همه چیز تموم شد!!! از حالا به بعد بازهم تنهایی!!
غصه دار و افسرده سراغ ڪیفم رفتم و دستمال گلدوزی شده ی حاج مهدوی رو برداشتم و عمیق بوییدمش...این دستمال تنها سهم من از این مرد پاڪ و آسمانی بود! آن رو در آغوش گرفتم و درمیان گریه وناله خوابیدم.
وقتی بیدارشدم تمام بدنم ڪوفته بود.انگار ڪه تمام شب زیر مشت ولگد خوابیده بودم.به سختی از جا بلند شدم.لباسم عطر حاج مهدوی میداد. استشمام عطر او دلم رو لرزوند و حال خوب وغریبی بهم داد.الان حاج مهدوی احساس من رو نسبت به خودش میدونست و این از نظر من یعنی پایان راه!!
دل و دماغ هیچ ڪاری رو نداشتم.حتی نگاه ڪردن خودم در آینه آزارم میداد. تمام روز روی تختم بودم و با دستمال گلدوزی شده درددل میڪردم! نزدیڪ عصر بود ڪه فاطمه زنگ زد. یعنی حاج مهدوی به او حرفی زده بود؟ البته ڪه نه! او مرد باایمان و امانتداریه.
با خیال راحت گوشی رو جواب دادم.
فاطمه مهربان و خندان سلام و احوالپرسی ڪرد
ولی من خرابتر از این بودم ڪه با همون انرژی جوابش رو بدم.
پرسید چرا نرفتم پایگاه؟
منم گفتم ڪمی حال ندارم و میخوام استراحت ڪنم.
او با نگرانی گوشی رو قطع ڪرد.چون صدام خودش به تنهایی گواه ناخوشی و نا امیدی میداد.
چند روزی گذشت.تنهایی ورسوایی از یڪ سو و دل تنگی ڪشنده برای مسجد و حاج مهدوی از سوی دیگر حال وروزی برام باقی نگذاشته بود.
از همه بدتر تموم شدن پس اندازم بود ڪه تحمل شرایط رو سخت تر میڪرد. من حسابی تنها و نا امید شده بودم.و حتی در این چندروز دل و دماغ جستجو در صفحه ی آگهی روزنامه ها برای یافت کار هم نداشتم.
جواب تلفنهای فاطمه رو یڪ درمیون میدادم چون در تمام اونها یڪ سوال تلخ تڪرار میشد.
مسجد نمیای؟؟!!!
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_وهشتم
#ف_مقیمی
جواب تلفنهای فاطمه رو یڪ درمیون میدادم چون در تمام اونها یڪ سوال تلخ تڪرار میشد.
مسجد نمیای؟؟!!!
ومن بهونه می آوردم خوب نیستم..
بله من خوب نبودم.حاج مهدوی با اون جمله ی آخرش آب پاڪی رو ریخت رو دستم! گفت من هیچی نشنیدم! یعنی تو پیش خودت چه فڪری ڪردی دختره ی بی سرو پای گنهڪار ڪه فڪر کردی لیاقت عشق منو داری! این تحقیر برابری میکرد با کل تحقیرهایی که در تمام زندگیم تحمل کرده بودم.
دل بستن به او از همون اول یک اشتباه مجض بود. هیچ وقت مردی مثل او آینده و آبروی خودش رو حروم من نمیکرد.
یک روز مایوس وافسرده روی تختم افتاده بودم ڪه باز فاطمه زنگ زد.گوشی رو با اڪراه جواب دادم.او با صدای شاد وشنگولی گفت:
_سلام شیرین عسل، سلام سادات خانوم!!
من سرد وافسرده به یڪ سلام خشڪ وخالی اڪتفا ڪردم.
فاطمه گفت:بابا بی معرفت دلم برات تنگ شده.چرا اصلا سراغی از ما نمیگیری
اندوهگین گفتم:من همیشه یادتم.فقط خوب نیستم.
فاطمه اینبار بجای پرسیدن این سوال که چته گفت دارم میام پیشت عزیزم.
از تعجب رو تخت نشستم:چی؟؟؟
اوخندید:چیه؟!! اشڪالی داره بیام خونه ی بهترین دوستم؟ تو معرفت نداری ما ڪه بی معرفت نیستیم!!
نگاهی به دورتا دور اتاق وخونه ام انداختم و گفتم:من راضی به زحمتت نیستم.ڪی قراره بیای؟
او با خوشحالی گفت :همین الان.زنگ زدم آدرس بگیرم
با ناباوری گفتم:شوخی میڪنی باهام؟
_به هیچ وجه!! آدرست رو برام اس ام اس ڪن.
اگه خونه زندگیتم نامرتبه ڪه میدونم هست مرتبش ڪن.من خیلی وسواسما....
از روی تخت بلند شدم و به ریخت وپاشی خونه نگاه ڪردم و گفتم:
_از ڪجا اینقدر مطمئنی ڪه دورو برم شلوغ ونامرتبه؟
او خندید وگفت:از اونجا ڪه روز آخر سفر ڪه بی حوصله بودی ساڪت رو من جمع ڪردم و پتوت رو من تا نمودم!!!
بالاخره بعد از مدتها خندم گرفت! او چقدر خوب مرا میشناخت!
با اوخداحافظی ڪردم و مثل فشنگ افتادم به جون خونه!
خونه خیلی سریع تمیز و مرتب شد فقط یڪ چیز آزارم میداد و اون هم یخچال خالیم بود!
فاطمه برای اولین بار به دیدنم می اومد ومن ڪوچڪترین چیزی برای پذیرایی از او نداشتم.
روزهای بد دوباره از راه رسیده بودند ولی من عهد ڪرده بودم دیگه هیچ وقت سراغ روزهای خوب بی خدا نرم!!
رفتم به اتاق خواب و چفیه ی اون مردی که شبیه آقام بود رو از روی تابلوی عکس آقام برداشتم و با اشک وهق هق بوییدم.
(شهدا آبرومو نبرید.دعا ڪنید شرمنده ی اقام نشم.من از لغزش میترسم.من از تنهایی میترسم.من از..)
زنگ آیفون به صدا دراومد. فاطمه چه زود رسید.مقابل آینه ایستادم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم.به سرعت به سمت آیفون رفتم ودر رو باز کردم.
پشت در منتظر بودم که به محض دیدنش از چشمی در را براش باز ڪنم.ولی پشت در افراد دیگری بودند! یکیشون که مطمئن بودم نسیمه.ولی آن دونفر دیگه مشخص نبودند.زنگ رو زدند.
نفسم رو حبس ڪردم.دوباره زدند.پشت در صدای بگو و بخندشون میومد.صدای مسعود رو شنیدم.
نسیم گفت:عسل جون در رو باز ڪن دیگه! بازم معده ت ریخته بهم؟
صدای هرهرکرڪردونفرشون بلند شد.
همه ی احساسهای بد عالم در یڪ لحظه تو وجودم جمع شد.هرآن احتمال داشت فاطمه از راه برسه و بعد اینها پشت در بودند.مدام به خودم لعنت میفرستادم ڪه چرا در زمان پرپولی آیفون تصویری نخریدم ڪه نفهمم چه کسانی پشت در خونم هستند!
سراسیمه به اتاقم دویدم و روسری و مانتوم رو تنم ڪردم. موقع پوشیدن اونها نگاهی گله مندانه به چفیه کردم و گفتم شهدا دمتون گرم!! هروقت ازتون کمک خواستم بدتر شد.از این به بعد بی زحمت دعام نڪنید.اینطوری وضعیتم بهتره.
صدای خنده های لوس وجلف نسیم از پشت در آزارم میداد. نمیدونم شخص سوم ڪی بود ڪه اینقدر در حضور او نمڪ پرونی میڪرد شاید هم با این حرڪات میخواست به زور به من القا ڪنه ڪه تو دلش هیچی نیست و آشتیه! ظاهرا خلاصی از دست این دونفر بی فایدست!پشت در ایستادم و پرسیدم کیه؟
صدای خنده ی مسعود بلند شد:بهه!! تازه داره میپرسه ڪیه! !! باز کن عسل خانوم غریبه نیست!!
گفتم:صبر کنید الان.
به سمت جالباسی کنار در، رفتم تا ڪلید رو بردارم ودر رو باز ڪنم ڪه چادر مشکیم از جالباسی افتاد پایین.برش داشتم ودوباره سرجاش گذاشتم ولی دوباره افتاد.دلم یڪ جوری شد.احساس ڪردم چادرم از من چیزی میخواد.پیامش هم درڪ ڪردم.درست مثل همون شب که وقتی تو ڪیفم میذاشتمش بهم چپ چپ نگاه ڪرد!
باتردید نگاهش کردم.اگه سرم میڪردم نسیم ومسعود از خنده ریسه میرفتند.مسخره م میڪردند.اگر هم سرم نمیڪردم دل چادرم میشڪست.!! تصمیم گیری واقعا سخت بود در یڪ لحظه عزمم رو جزم ڪردم و چادر رو از روی زمین برداشتم و سرم ڪردم.و ڪلید رو توی قفل چرخوندم.
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا که الان روبروتونم 💔
#شب_جمعه_حرمت_آرزوست😭😭😭
@dokhtaranchadorii
°•|🌿🌹
#دلنوشته
◽️سالهاست نمیفهمم ؛
چرا شب جمعهها، اکسیژنِ زمین تمام میشود،
و فقط رو به آسمان کربلا،
درست همانوقت که با هقهق صدا میزنے؛ #السلام_علیک_یا_اباعبدالله
راهِ نفست باز میشود....
#شب_زیارتی_ارباب
#اللهم_الرزقنا_کربلا
#شبتون_حسینی❤️
@dokhtaranchadorii
📝 دلــ💔ــنوشته ...
✋ سلام آقاجانم !
💠 باز جمعه اي ديگر
باز انتظار فرج...😔
⚜ وقتي که آمدن شما در گرو خوب شدن من است ، چه کسي #منتظر است؟ من ؟ يا شما ؟ 😔
‼️ نکند تمام اين سال ها منتظر رسيدن ما بوده ايد؟
نکند هر جمعه منتظرمان بوده ايد؟ و هر غروب جمعه با اين حسرت که اين جمعه هم گذشت و ما به خود نیامدیم، بساط نور حضورتان را جمع کرده، در گوشه اي منتظر بيداريمان مانده ايد؟ 😢
❗️ نکند تمام اين مدت شما چشم به راه ما بوده ايد، برايمان امن يجيب...خوانده ايد، و در خلوت خود بخاطر محروميتمان گريسته ايد؟! 😔
❌ نکند شما منتظر بوده ايد و ما تنها در خواب خوش غفلت شما را صدا کرده ايم و زمزمه اللهم عجل لوليک الفرج ما آهنگ لاي لاي خواب هايمان بوده است؟!
نکند در تمام اين سالها ..
آه! حتي. مغز استخوان از درک اين همه #مظلوميت تير مي کشد ! 😔
اللهم عجل لولیک الفرج بحق فاطمه الزهرا 💔
#تلنگرانه ⚠️
#شیعه_ها_مولامون_غریب_نمونه_یه_وقت 😔
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #کلیپ
⭕️ توصیه جالب استاد #رائفی_پور برای ایجاد محبت و یاری امام زمان (عج)
✂️سخنرانی معارف مهدویت
@dokhtaranchadorii
به حلال و حرام خدا خیلی اهمیت میداد. در استفاده از اموال بیت المال بشدت مراقبت داشت👌. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. روزی که جنازهاش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند، گریه میکردند😭 و میگفتند دیگر رسول نیست به ما بگوید غیبت نکن، تهمت نزن!😭 حتی یادم هست آخرین باری که خواست به سوریه برود، آمد ۱٠٠ هزار تومان به من داد. گفت بابا این خمس من است☺️. برایم رد کن. من دیگر فرصت نمیکنم. در مراقبت چشم از حرام، در رعایت حق الناس، به ریزترین مسائل توجه داشت☝️. شبهای جمعه به بهشت زهرا میرفت و پس از نماز جماعت مغرب و زیارت مزار شهدا، میرفت آن قبرهای شهدای گمنام را که رنگ نوشتههایش رفته بود، با قلم بازنویسی میکرد🖌. قلمهایش را هنوز نگه داشتیم. بعد از آن به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام میرفت و در مراسم احیای حاج منصور ارضی شرکت میکرد و تا صبح آنجا بود. این برنامه ثابت شبهای جمعهاش بود🌸. صبح میآمد خانه، استراحت مختصری میکرد و دوباره بلند میشد و میرفت بیرون. هیچ وقت بیکار نبود. وقتی که شهید شده بود، سر مزارش مداح میگفت تا حالا هیچ وقت استراحت نکردی. الآن وقت استراحتت است😭! شب و روز در تلاش و کوشش بود، برای اینکه پایههای ایمان و تقوایش را محکم کند.
راوی : پدر شهید مدافع حرم
رسول خلیلی🌹
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 با قوانین دنیا همراه شو!
🔻چرا نمیتونیم هر کاری دوست داریم در این دنیا انجام بدیم؟
➕دو پیشنهاد برای کسانی میخواهند زندگی راحتی در دنیا داشته باشند
#استاد_پناهیان
#تصویری
@dokhtaranchadorii