گفتم:اصلاعکسشون دربین شهدای فاطمیون نیست
مادرشهید:من چندبارگفتم به شوهرم که عکس شهیدبین شهدانیست..
چندساله شهیدشدن؟
مادرشهید:چهارمین ساله که در عملیات بصرالحریر شهیدشدن
پارسال که کربلا رفتم بیرون حرم نشسته بودم همانجا خوابم برد
یکدفعه دیدم حمیدالله را((گریه مادروخانواده شهدا))😭
گفت:مادرنخواه که من پیدابشم، نخواه که من بیام🌷
همینجا که هستم همیشه زینب میاد،من تنها نیستم😭🕊
تو نمیدونی که من به چه مقامی رسیدم مقام من خیلی بالاست🌹
هیچ وقت آرزو نکن که من برگردم پیش تو
همونجورکه التماس میکردیکدفعه دیدم از خواب بیدار شدم
این طرف و اون طرفم نگاه کردم دیدم کنارحرمم 💫🕊🕊
گفتم:راضیم به رضای تویاحسین
هرچی تووزینب بخوای منم همون میخوام ،منم راضیم😪
وقتی خودحمیدالله نمیخوادبرگرده منم راضیم🌷
گفت:مامان بگذارگمنام بمونم،من اینجورخیلی خوبم خیلی راحتم😭🕊
منم از پارسال که آمدم بازم کمی صبرتودلم اومده وراحت ترشدم🕊🕊
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#حرف_قشنگ🌱🌼
شہید بهشتے:
#پاسداران
[ آگاهانہ ] انتخاب می ڪنند 💫
[ شجاعانہ ] می جنگند✌🏻
[ مظلومانہ ] شہید می شوند🍂
[ بی شرمانہ ] توهین می شوند💔
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
13.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 مداحی جدید و سوزناک سیدرضا نریمانی برای فرمانده مدافعان حرم، سپهبد سلیمانی با سبک قدیمی
🌷 تصاویر برای نخستینبار منتشر میشوند.
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 پیشنهاد علیرضا پناهیان برای مطالعه یک مجموعه کتاب جذاب
🔻اگر به دنبال حکمت هستید، به کتابهای آیت الله حائری شیرازی مراجعه کنید!
#تصویری
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #تماشایی | صبر برای خدا
🕯 صبر با یقین بهتر است...
😔 اما صبر بر امور سخت و ناخوشایند هم منافع بسیاری برای انسان دارد
🌷 #درس_اخلاق_آقا
💫 آیت الله سیدعلی خامنهای و نوجوانان ایران اسلامی
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
📸 تصویری از مزار مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی بنا بر وصیت این شهید عزیز، تنها عبارت «سرباز ولایت» بر
چقدر ساده سردار...
کجایید ای مردان بی ادعا🌷
♥️دختران حاج قاسم♥️
سرداران شهید ترور آمریکایی فرمانده شهید حاج قاسم سلیمانی فرمانده شهید ابو مهدی المهندس ✿↝.. @dok
#قهرمان_جهان💓
هر چقدر گشتیم عکس پشت میز تو را پیدا نکردیم
یا در میدان جنگ بودی یا میان مردم....🌺
یاد بگیرند بعضی ها...😏
#انتقام_سخت
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #قسمت_صد_وپنجاه_وششم #ف_مقیمی ✍نسیم با التماس دستم رو گرفت و عین بچه ها نالید:تو روخ
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_وپنجاه_وهفتم
#ف_مقیمی
✍داشتیم از مسجد بیرون میرفتیم که با مهربونی بهش گفتم نسیم جون از این به بعد سعی کن مسجد بدون آرایش بیای. الانم صورتت سیاهه بیا بریم وضوخونه بشورش.
داخل وضوخونه رفتیم.
داشت صورتش رو میشست که پرسید: نفهمیدی فاطمه چرا نیومد؟
گفتم:مریض شده.
آه کشید:خدا شفاش بده..
بی مقدمه پرسید:دیگه از کامران خبر نداری؟
جا خوردم! !
با من من گفتم:نههه!! من به کامران چیکار دارم؟
از داخل آینه نگاهم کرد.
_خب هرچی باشه یه روزی رفیق بودید..قرار بود ازدواج کنید.. به طرفش رفتم و از ترس آبروم آهسته گفتم: هیس!اینقدر بلند راجع به گذشته حرف نزن.بعدشم کی گفته ما قرار بوده با هم ازدواج کنیم؟! این تصمیمی بود که اون گرفته بود نه من!
او هم آهسته گفت:ببخشید باید رو خودم کار کنم یک کم متین و آروم حرف بزنم.
بعد گفت: خوش بحالت واقعا!! نمیدونم چی داشتی که اینقدر پسرها و جنتلمنها دنبالت بودن! هی هر دیقه میگفتی بدبختی ولی اتفاقا خوشبخت تر و خوش شانس تر از من یکی بودی.به هرچی اراده کردی رسیدی.. هرچی بچه پولدار بود دنبال تو میومد. در حالیکه..
حرفش رو خورد و سرش رو پایین انداخت.
حدس اینکه ادامه ی جمله ش چی بوده زیاد سخت نبود. چون بارها با حرص وحسد بهم گفته بود.شاید مهمترین علت بدجنسی نسیم حسادت و بخل بیش از حدش بود.
لبخندی زدم و گفتم:در حالیکه من نه به زیبایی تو بودم نه به خوش تیپیت؟! من بی کس وکار بودم و تو..
🌾🌺🌾🌺🌾
✍دستش رو جلوی دهانم گذاشت و با شرمندگی گفت:نگو دیگه...ببخشید..
زل زدم تو چشمش و با تمام وجودم گفتم:نسیم اینی که میخوام بهت بگم شعار نیس ولی بخدا خوشبختی و شانس به این چیزهایی که تو میگی نیست.ناراحت نشو ولی مشکل بزرگ تو اینه که همیشه داشته های خودتو میزاری کنار داشته های دیگرونو میبینی و میخوای..
تا وقتی که همش حسرت داشتن خوشبختی ظاهری آدمهای دورو برت رو بخوری احساس خوشبختی نمیکنی..
او لبش رو با ناراحتی گزید.
میدونستم که از حرفهام خوشش نیومد.
ولی بقول پدرشوهرم بعضی وقتا لازمه بهت بربخوره تا تغییر کنی!!
خیلی دیرم شده بود.چادرش رو که بهم سپرده بود دستش دادم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:ببخشید باید برم..الان حاج آقا نگران میشن. ..
او سریع چادرش رو سر کرد و گفت:منم دارم میام .
دوست نداشتم پدرشوهرم و حاج کمیل اونو ببینند ولی ظاهرا چاره ای نبود.
او برخلاف تصورم کنار درب آقایون نیومد و به محض پوشیدن کفشهاش باهام خداحافظی کرد.
نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم.
اون شب دوباره به فاطمه زنگ زدم.حالش بهتر بود و داشت استراحت میکرد.سر میز شام اتفاقات داخل مسجد رو واسه حاج کمیل تعریف کردم.
او در سکوت به حرفهام گوش میکرد و چیزی نمیگفت.
من از سکوت او میترسیدم.
پرسیدم:چیری نمیخواین بگین؟؟!
او نگاه معنی داری کرد وگفت:رقیه سادات جان..شما چرا ملاقات مادر ایشون نمیری؟!
من که منظورش رو از سوالش درک نمیکردم گفتم:خببب بنظرتون لازمه برم؟
حاج کمیل یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت:هم لازمه ملاقاتشون برید و هم اینکه لازمه بیشتر از احوالات این دوستتون در این چند ماه باخبر بشید.شاید در تصمیم گیری کمکتون کنه.
حس میکردم حاج کمیل از دادن این پیشنهاد دلیل خاصی داره.
چشمم رو ریز کردم و به او که داشت خیره به چشمهای من آب میخورد نگاه کردم.
پرسیدم:چرا منظورتونو واضح تر نمیگید؟!
او از پشت میز بلند شد و با لبخند گفت:منظورم واضحه! شما خیلی دانا هستید.قطعا با کمی دقت منطورو مقصود من و درک میکنید.
ظرفها رو از روی میز جمع کرد و به سمت آشپزخونه رفت که بلند گفتم: چشم حاج کمیل!اگر اجازه بدید من فردا به عیادت مادرش میرم.
او از آشپزخونه گفت:احسنت به شما خانوم باهوش و دوست داشتنی من!
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_وپنجاه_وهشتم
#ف_مقیمی
✍روز بعد زنگ زدم به نسیم. او با شنیدن صدام خیلی خوشحال شد.
گفتم :امروز میخوام بیام ملاقات مادرت.او من من کرد و گفت امروز نمیشه. تحت مراقبتهای ویژه ست ملاقات نداره
پرسیدم :تو که دیشب گفتی خونتونه؟
گفت :آره خوب دیشب خونمون بود.نصفه شبی حالش بد شد بردمش بیمارستان. الانم حالش خوب نیس. من الان تو بیمارستان نشستم تا اگه خبری شد بفهمم.
راست میگفت.صدای پیجر از پشت خط به گوشم رسید.
گفتم:میخوای بیام پیشت تنها نباشی؟'
تشکر کرد و گفت:نه فقط برا مادرم دعا کن..
چند روزی گذشت و نسیم با من تلفنی در ارتباط بود.
او بیشتر اوقات پشت تلفن گریه میکرد و از ترس وتنهاییش میگفت ومن تمام سعیم رو میکردم آرومش کنم.
شبها برای مادرش نماز میخوندم و از خدا براش طلب سلامتی میکردم.
در این مدت به ملاقات فاطمه هم رفتم.
او در این سالها زجر زیادی رو از بابت کلیه ی سنگ سازش میکشید ولی همیشه در اوج درد میخندید ومیخندوند!! من واقعا از این همه صبر و ایمان در شگفت بودم!
چند روزی بود که حاج کمیل دیر به خونه برمیگشت و یک راست برای اقامه ی نماز مغرب به مسجد میرفت.او در این مدت خیلی کم حرف و مرموز به نظر میرسید.
چندبار از او پرسیدم علت چیه ولی او دستش رو روی گونه ام میگذاشت و با لبخند گرم و دوست داشتنیش میگفت:یک مقدار کارهای عقب افتاده ی شخصی دارم.منو ببخشید اگر کم به شما رسیدگی میکنم.
نمیدونم چرا بی جهت دلم شور میزد.فاطمه میگفت بخاطر دوران بارداریه.
دلیلش هرچی بود حالم خوب نبود.شبها کابوس می دیدم و روزها بیقرار بودم.
یک شب در خواب، دیدم که یک نوزاد در آغوشمه و بهش شیر میدم.میدونستم که این نوزاد همون کودکیه که انتظارش رو میکشیدم.او با نگاه کودکانه ش به من نگاه میکرد وشیر میخورد. ناگهان دیدم صورتش کبود شد و چیزی شبیه قیر بالا میاره..از شدت ترس او رو از خودم جدا کردم و بلند بلند جیغ کشیدم.
به سینه ام نگاه کردم.بجای شیر سفید از سینه هام مایع سیاه رنگ بدبویی ترشح میشد..
اینقدر درخواب جیغ کشیدم تا بالاخره بیدارشدم.
حاج کمیل با پریشانی کنارم نشسته بود و صدام میکرد.
تشنه بودم.
گفتم:آب..
چند دقیقه ی بعد با آب کنارم نشست.آب را تا ته سر کشیدم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم.
نفسهای نامرتبم کم کم زیر دست نوازشهای او سامان گرفت.
🍁💐🍁💐🍁
✍گفتم:چی کار کنم حاج کمیل؟ چیکار کنم از دست این کابوسها نجات پیدا کنم؟! همش خواب مردن بچه مونو میبینم..
گریه کردم:میترسم کمیل جان..میترسم.
ناگهان او دست از نوازش موهام برداشت.
من که قلبم آروم گرفته بود ومرتب میزد پس این صدای ناهماهنگ قلب چه کسی بود که میشنیدم؟
دقت کردم.قلب حاج کمیل بود که نا آروم به دیواره ی سینه ش میکوبید.
سرم رو از روی سینه اش برداشتم و نگاهش کردم.
چشمهاش پایین بود و شانه هاش بالا وپایین میرفت..
دستم رو مثل خودش روی صورتش گذاشتم و نگاهش کردم.
مجبور شد نگاهم کنه..
آب دهانش رو قورت داد و خندید..تلخ تر از تلخ ..غمناک تر از غمگین!!
پرسیدم:چی شد حاج کمیل؟؟
او چشمهاش رو آهسته بازو بسته کرد و با همون لبخند،دروغ گفت:هیچی!! فقط ناراحت شمام..دوست ندارم اذیت شید..حتی در خواب.
وبعد غلتی زد و پشت به من روی بالش خوابید.
گفتم:شما از من یه چیزی رو پنهون میکنید درسته؟
مکث کرد..
دوباره پرسیدم:میدونم اهل دروغ نیستید.پس بهم راستش رو بگید..
هنوز پشتش به من بود.
گفت:آره..
آب دهانم رو قورت دادم!
پرسیدم :چی؟!
جواب داد:وقتی پنهونش میکنم یعنی گفتنی نیست.شما هم نپرس.
با دلخوری گفتم:همین؟!!! یعنی من بعنوان شریکتون حق ندارم بدونم؟
او چرخید سمتم.نفسهاش بلندتر شد.
_مربوط به شما نمیشه وگرنه حتما میگفتم.تو رو به جدت قسم نپرس رقیه سادات خانوم.
فقط با اون دل پاک و عزیزت برام دعا کن.
بیشتر ترسیدم.
پرسیدم:دعا کنم که چی؟؟
نشست و زانوهاش رو بغل گرفت:دعا کن نترسم..دعا کن منم اهلی شم..
این عجیب ترین دعایی بود که او میخواست در حقش کنم.حاج کمیل من یک مرد پاک و اهل و شجاع بود.او از چی میترسید؟
پرسیدم:شما و ترس؟! از چی میترسید حاج کمیل؟
ازبین زانوهاش گفت:ازخودم...
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_وپنجاه_ونهم
#ف_مقیمی
✍دستم رو روی دستش گذاشتم.
گفتم: ولی من با شما یاد گرفتم نترسم.وقتی شما هستی نمیترسم.شما وجودتون پراز آرامشه و امنیته.
زیر لب زمزمه کرد:نمیدونی رقیه خانوم درون من چه هیاهوییه!
گفتم:بهم بگید..از اول آشناییمون ایمان داشتم که شما یک چیزی آزارتون میده.اون چیز چیه؟
او سرش رو بالا آورد و با لبخند غمناکی گفت:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز..
ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست!
من متوجه منظورش نمیشدم.
گفت: رقیه سادات خانوم اون راز هرچی باشه همون دلیلیه که منو وادار کرده به شما اعتماد کنم و شما رو باور کنم.همون طور که الهام منو باور کرد.دیگه چیزی نپرسید.فقط توی نمازهاتون برای من گنهکارم دعا کنید.
خدایا این راز چه بود که من نباید از اون باخبر میشدم؟ پس گذشته ی حاج کمیل هم نقاط تاریکی داشت که او از مرورش اذیت میشد؟!؟؟
مگه میشه حاج کمیل روزی گناهی کرده باشه؟ ! بااینکه دوست داشتم بدونم ولی حق رو به او میدادم که چیزی در مورد اون گناه نگه.چون بقول فاطمه اعتراف به گناه خودش یک گناهه.پس بهتر بود دیگه حاج کمیل رو تحت فشار قرار ندم.
سرش رو بوسیدم و گفتم:از فردا براتون یک طور خاص دعا میکنم.
چشمکی عاشقانه زدم :مخصوصا در قنوتم..
خندید:پس از فردا شب قنوتهای نماز جماعت رو طولانی میخونم.
کنارش خوابیدم. هرچند بیدار بودم و خودم رو به خواب زده بودم! فکرم به هم ریخته بود.سخت بود باور اینکه مرد آروم و مومن من از جیزی رنج میکشید و میترسید.
یاد حرف الهام در خوابم افتادم:اوخیلی سختی کشیده آزارش نده!
یعنی حاج کمیل بغیر از فقدان الهام چه غمی رو تحمل میکرد؟!
یاد جمله ی دیگر خود حاج کمیل در بیمارستان افتادم: هرپرهیزکاری گذشته ای دارد و هر گنه کاری آینده ای..
چشمهام رو محکم روی هم گذاشتم و سعی کردم فراموش کنم هرچی که شنیدم رو.
صبح روز بعد با صدای حاج کمیل و عطر مدهوش کننده نان تازه و چای بیدارشدم.
_پاشو خانومی..پاشو مدرسه ت دیر شد..
به زور از رختخواب دل کندم.
🍁💐🍁💐🍁
✍با غرولند گفتم:این روزها اصلا دل ودماغ مدرسه و مسیرش رو ندارم.وای کی خرداد تموم میشه من تعطیل شم.؟
او درحالیکه لباسهامو از روی جالباسی بیرون می آورد و روی تخت میگذاشت گفت: تنبل شدید رقیه سادات خانوم.زودتر بلندشید.نون تازه خریدم.نون سنگگ لطفش اینه که داغ داغ خورده شه.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره بوی زندگی رو به دماغ کشیدم و آماده شدم.
حاج کمیل اونروز کلاس نداشت و با لطف و بزرگواری برای من صبحانه ی مفصلی تدارک دیده بود.سر میز صبحانه به رسم عادت برام لقمه های کوچک و زیبای پنیر و کره میگرفت و دستم میداد.
من روزهایی که با اوصبحانه میخوردم رو دوست داشتم.
اون روز تا پایان برام خوش یمن ومبارک رقم میخورد.
او اینبار مهربان تر وعاشقانه تر از همیشه نگاهم میکرد.با هر لقمه ای که به دستم میداد نگاهش میخندید و ذوق میکردم!
وقت رفتن، مثل مادرها داخل کیفم مویز وبادوم ریخت و درحالیکه پیشانی مو میبوسید گفت: وقتی برگشتی یک دونه شم نباید باقی بمونه.
با حاج کمیل من نه یتیم بودم نه بی پناه.او همه چیز من شده بود.
نگفتم روزهایی که با هم صبحانه میخوردیم خوش یمن بود؟؟
مدیر مدرسه چند ساعت زودتر از ساعت اداری، کار رو تعطیل کرد.
ومن خوشحال از اینکه الان حاج کمیل رو میبینم به خانه برگشتم.تصمیم گرفتم با کلید وارد خونه شم تا او رو غافلگیر کنم.
به در خونه که رسیدم کفشهای مردانه ای به چشمم خورد. دلم شور زد.صدای پدر شوهرم از پشت در می اومد.صداها زیاد مفهوم نبود ولی مطمئن بودم بحث درباره ی منه.
میدونستم کار درستی نیست ولی کلید رو آهسته پشت در چرخوندم و در رو باز کردم.
دعا دعا میکردم کسی متوجه باز شدن در نشه
چون در ورودی منتهی میشدبه یک راهروی دومتری.دستم رو مقابل دهانم گذاشتم تا صدای نفسم کسی رو آگاه نکنه.
پدرشوهرم داشت حرف میزد.
_چرا من هرچی بهت میگم پسر باز تو حرف خودتو میزنی؟ میگم مراقب باش این که دیگه اینهمه جلز و ولز نداره.
حاج کمیل گفت:حاج آقا من حواسم هست.رقیه سادات هم بچه نیست.بقول خودتون همه چیز حالیشه.
_درسته که اون توبه کرده ولی یادت باشه پسر کسی که یک عمر توی گناه بزرگ شده مثل معتاد ترک داده شده ای میمونه که اگه دوباره چشمش بیفته به مواد وسوسه میشه.بت میگم مراقبش باش.وسایل وابزار گناه رو ازش دور کن.حواست به رفت وآمدهایش باشه.اینقدر تا دیروقت کارنکن.بیرون نباش. بجاش باهاش بیشتر باش. اینقدر دورو برش رو شلوغ کن که نتونه با اون اراذل قدیمی بگرده.
ببین من به اون دختره خوش بین نیستم.زن تو
الان امانتی تو، توی شکمشه اون امانتی باید اسم من وتو رو نگه داره.پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد.
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_وشصتم
#ف_مقیمی
✍پدرشوهرم گفت:زن تو الان امانتی ما توی شکمشه اون امانتی باید اسم من وتو رو نگه داره.پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد. خودت میدونی یه آبنبات از دست این جماعت بگیره اثر وضیش رو اون نطفه باقی میمونه..من با این اتفاقات اخیر میترسم.
حاج کمیل گفت: بله درسته نگران نباشید حواسمون هست..
_ببین هی نگو حواسم هست حواسش هست هست.مثل اینکه حالیت نیست دور وبرت چه خبره ؟اعتماد زیادی هم خوب نیست پسر.
حاج کمیل لحنش تغییر کرد:حاج آقا حرفهای شما متین ولی من ترجیح میدم بهش اعتماد کنم. ..من بی گداربه آب نمیزنم.بنده از روی خامی و باد جوونی این سید اولاد پیغمبرو نگرفتم.این دختر امتحان الهی بود سر راه من و شما.جسارتا بیاین و با این حرفها اجر کار خودمونو کم نکنیم.
پدرشوهرم مکث کرد.فکر کردم قانع شده ولی گفت: می ترسم این خوش بینی تو کار دستمون بده پسر! از من گفتن بود.یه روز بهت گفتم نکن اینکارو ،مقابلم ایستادی گفتی امتحان الهیه.خدا میخواد ببینه خودم مهمم یا بنده ش که بهم پناه آورده گفتم باشه برو جلو منم دعات میکنم ..
امروزم میگم تو آبروی ما رو قبلا یکبار بردی نزار بار دومی وسط بیاد ولی باز حرف خودتو میزنی.خیلی خوب صلاح مملکت خویش خسروان دانند.من باید گفتنیها رو میگفتم که گفتم.دیگه خود دانی.اگه اون حرفها واقعیت داشته باشه نه تو میتونی خودتو ببخشی نه من پس حواستو جمع کن.
فکر میکردم امروز روز خوبیه. ولی اینطور نبود. مثل یخ وسط گرمای تابستون وا رفتم.
حرفهایی که باید میشنیدم و شنیدم سمت در رفتم و با حالی خراب از خانه خارج شدم.میدونستم اگه در رو ببندم صداش به گوش اونها میرسه پس به عمد کلید رو روی قفل چرخوندم وباسروصدا وانمود کردم دارم وارد خونه میشم.
حاج کمیل دوید سمت راهرو و با دیدن من جا خورد.
🌾🌺🌾🌺🌾
✍سخت بود! هردومون باید به گونه ای رفتار میکردیم که انگار اتفاقی نیفتاده.من وانمود میکردم چیزی نشنیدم و او وانمود میکرد حرفی زده نشده.
به زور خندیدم و با صدایی بشاش سلام کردم.
او با تعجب گفت:زود اومدید!
در حالیکه چادرم رو آویزان میکردم گفتم: زود تعطیلمون کردن.چطورید شما.؟ مهمون داریم؟
پدرشوهرم در انتهای راهرو نمایان شد.
با لبخندی سلام کرد:احوال سادات خانوم؟ !
سخت بود به او لبخند بزنم و بگم خوبم.ولی باید این کارو میکردم.چون واقعا او حق داشت نگران باشه. اگر آقام هم بود نگران میشد و این حرفها رو بهم میگفت.
گفتم:قدم رو چشم ما گذاشتید حاج آقا. چه روزی بشه امروز..
او نزدیکم شد و سرم رو بوسید:دیگه داشتم میرفتم بابا. یه سر اومدم کمیل و ببینم برم
با دلخوری گفتم:قدم ما سنگین بود حاج اقا.تشریف داشته باشید یچیری درست کنم ناهار در خدمتتون باشیم.
در و باز کرد و گفت:ان شالله یه وقت دیگه با حاج خانوم مزاحمتون میشیم.خوش باشید با هم.
بعد رو کرد به حاج کمیل ونگاه معنی داری بهش کرد و گفت:مراقب عروسم باش.
شاید اگر حرفهاشونو نمیشنیدم با این سفارش حاج آقا قند تو دلم آب میشد ولی من حالا میدونستم منظور چیه.
وقتی رفت سراغ یخچال رفتم ویک لیوان پر آب خوردم تا خون به مغزم برسه.
حرکاتم عصبی بود.خودم میفهمیدم ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم.
حاج کمیل کنار دیوار آشپزخونه دست به سینه ایستاده بود و با علاقه نگاهم میکرد.
به زور لبخند زدم.
_حاج آقا اینجا چیکار میکردند؟
او سعی میکرد عادی رفتار کنه.
با لبخندی گفت:گفتند خودشون که..اومده بودن اینجا کارم داشتند.
با ناراحتی گفتم:و لابد این کار خصوصیه و من نباید باخبر بشم درسته؟
خندید.دستهاش رو رها کرد و نزدیکم اومد.
_این چه حرفیه؟! متلک میندازید؟
او فکر میکرد که من به موضوع دیشبش اشاره میکنم.
دلم میخواست بهش بگم که همه چیز رو شنیدم ولی چون کارم خطا بود جراتشو نداشتم.
بنابراین مجبور شدم بگم:شوخی کردم! فقط کاش ناهار میموندن.
و با این حرف به سمت اتاق رفتم تا لباسهامو تعویض کنم.
ادامه دارد...
@dokhtaranchadorii
4_5915492232403615754.mp3
2.54M
🌹راهیان کربلا بودیم دیروز و کنون
عازم قدسیم، ما را این نوید آورده اند
بانوای کاروان از نو بخوان آهنگران
چون در باغ شهادت را کلید آورده اند
🌹بانوای:حاج میثم مطیعی وحاج صادق آهنگران🌷🌷🌷🌷🌷
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
آخرین روز ...💔
پنجشنبه(98/10/12)
ساعت 7 صبح #دمشق
🔻با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه میشوم،
هوا ابری است و نسیم سردی میوزد.
ساعت 7:45 صبح
به مکان جلسه رسیدم.
مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در #سوریه حاضرند.🔸
ساعت 8 صبح
همه با هم صحبت میکنند... درب باز میشود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد میشود.
با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی میکند
دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری میشود تا اینکه حاجقاسم جلسه را رسما آغاز میکند...💎
هنوز در مقدمات بحث است که میگوید؛ همه بنویسن، هرچی میگم رو بنویسین!
همیشه نکات را مینوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت📝
گفت و گفت... از منشور پنج سال آینده... از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنجسال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...
کاغذها پر میشد و کاغذ بعدی...
سابقه نداشت این حجم مطالب برای یکجلسه😳
آنهایی که با حاجی کار کردند میدانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطعکردن صحبتهایش را نمیدهد، اما #پنج_شنبه اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه..☺️
ساعت 11:40 ظهر
زمان اذان ظهر رسید
با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!
🔻ساعت 3 عصر
حدود #هفت_ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم.
پایان جلسه...
مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا درب خروج همراهیش کردیم.
خوردویی بیرون منتظر حاجی بود🚗حاجقاسم عازم #بیروت شد تا سیدحسننصرالله را ببیند...
ساعت حدود 9 شب
حاجی از #بیروت به دمشق برگشته. شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و #خداحافظی کردند.‼️
حاجی اعلام کرد امشب عازم #عراق است و هماهنگی کنند
سکوت شد...
یکی گفت؛
حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!🙏
حاجقاسم با لبخند گفت؛
میترسین #شهید بشم!☺️
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد
_ #شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعهست!
_ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم...
حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمردهشمرده گفت:
میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش☝️ #میوه_رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته❗️
بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد؛ اینم رسیدهست، اینم رسیدهست...
ساعت 12 شب
هواپیما پرواز کرد✈️
ساعت 2 صبح جمعه
خبر #شهادت حاجی رسید😔😔
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود.🔖
(راوی؛ ستاد لشکر #فاطمیون)
🔻پ.ن: آخرین عکس رزمندگان فاطميون با #فرمانده_جبهه_مقاومت #سپهبد_قاسم_سلیمانی
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#بزرگترین_امتحانِ_امروز
💠حاج حسین یکتا:
🌷امروز اگه به من بگید بزرگترین امتحانی که داریم میشیم چیه؟
من میگم بچهها !
یه امتحان بیشتر نمیشیم!
و اون یه امتحان چیه؟
#ولایت_پذیری از آقا.
شهدا تمرین کردن ولایت پذیری امام مهدی(ع) رو در آقا روحالله(ره)، ما باید تمرین کنیم ولایت پذیری امام مهدی(ع) رو در حضرت آقا.
🍃🌸این دفعه دیگه با چون و چرا سوراخ میشه! که ؛
چرا آقا نمیگه؟
چرا آقا یه کاری نمیکنه؟
اگه آقا یه کاری میکرد. ..
از همینجا لایهی اوزونِ ولایتیِ ما سوراخ میشه! از #چراها سوراخ میشه.
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
میثم تمّار اینقدر از حق گفت،
اینقدر از ولایت گفت که بستنش به نخل؛
دست و پاش رو قطع کردن،
کوتاه نیومد،
زبونش باز از ولایت گفت،
تا مجبور شدن زبونشم قطع کنن.
ما چقدر برای اسلام و ولایت، تمّار هستیم؟
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
📌 لطفا #نشر_حداکثری شود
در فراق سردار دلاور و فرمانده شجاع، شهید سپهبد سلیمانی، همه گفتیم: ما همه قاسم سلیمانی هستیم.
پس الان وقت امتحان است...
جنگ نرم دیگری شروع شده...
جنگی که تلفاتش به مراتب بیشتر از جنگ سخت است.
اما حواسمان باشد در زمان اختلاط حق و باطل، مبادا به هر سوئی گرایش پیدا کنیم، که این کار کمک به یک جانبِ فتنه است.
امیرمومنان بسیار زیبا فرمودند: «در فتنهها، مثل بچهی شتر باش نه پشتی دارد که سوارش شوند و نه شیری دارد که بدوشند» (نهج البلاغه، حکمت١)
فتنهای که رسول خدا اینگونه آن را بیان میکند: «زمانی بر مردم می آید كه دل مؤمن در درونش آب می شود، همانطور كه سُرب در آتش آب می شود و نیست سبب آن، مگر اینكه فتنهها و بدعت هایی را كه در دین آنها ظاهر گشته مشاهده میكند و توانایی تغییر و برطرف ساختن آنها را ندارد» (امالی طوسی، ج٢)
کمی هوشیارانه تأمل کنیم...
نکند با یک تحلیل اشتباه، با یک جوسازی ناحق، با انتشار یک پیام ساخته شده به دست ناپاک عوامل دشمن، آب به آسیاب دشمنان بریزیم...
اما تو ای تنهاترین سردار...!
سردار #حاجی_زاده عزیز...
امروز تو به تنهایی بار اشتباهات تمام مسئولین نظامی، دولتی و غیر دولتی و حتی اپراتور موشک انداز ضد هوایی را به جان خریدی و همه ی اشتباهات را به گردن گرفتی تا کشورت بیش از این متحمل هزینه نشود.
حقا که تو چقدر زیبا تحقق بخشیدی به این آیه «...وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ؛ از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای نمی هراسند»
آیهای که از آن به عنوان ویژگیِ یاران امام زمان یاد شده...
امروز ما همه #سردار_حاجی_زاده هستیم...
📌 #نشر_حداکثری
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
حاج حسین یکتا.mp3
4.05M
🔊 #پادکست | خبری در راه است...
🎙بخشی از صحبتهای #حاج_حسین_یکتا در حسینیه ریحانةالحسين سلاماللهعلیها در مورد سردار حاج قاسم سلیمانی - ۹۸/۱۰/۱۴
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
📚 #رمان
📙 #خاطرات_سفیر
✍️نویسنده: #نیلوفر_شادمهری
📖انتشارات: #سوره_مهر
🌀معرفی:
شنیدید خانم ها هم باید در فعالیت ها شرکت کنند و در اجتماع نقش موثر داشته باشند…؛ این کتاب را خانم ها👱♀️ با لذت بخوانند و ببینند یک دختر جوان چطور می تواند در جامعه پر شور و پر شعور باشد….
داخل و خارج هم ندارد….
همراه دختر داستان شوید در دانشگاه فرانسه…🏢
📝خلاصه:
دختری ایرانی👧 و باهوش که برای دکترا، بورس فرانسه می شود و در خوابگاه، جریاناتِ زیادی برایش اتفاق می افتد. در دانشگاه و خوابگاه، افراد به عنوان یک ایرانی مسلمان، انتظارات زیادی دارند و او را خود ایران و اسلام می دانند که باید به سوالاتشان و تمام اعمال و رفتار مسلمانان و ایرانیان پاسخ دهد! که البته او به خوبی این سوالات را پاسخ می دهد و روشنگری می کند 😊و تعصب بی جا هم نشان نمی دهد و افرادی را با خود همراه می کند و عده ای را به اسلام علاقمند می کند.
جمله حضرت آقا:❤️
کتاب خاطرات سفیر را توصیه کنید که خانم هایتان بخوانند. این کتاب توسط سرکار خانم نیلوفر شادمهری نوشته شده و شامل خاطرات دوران تحصیل ایشان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه است.
🍀برگی از کتاب:
“هروه” دستش رو آورد جلو که دست بدهد. دکلمه ام رو شروع کردم: 😥ببخشید… خیلی عذر می خوام! من مسلمونم، و با آقایون نمی تونم دست بدم🤝. اصلا قصدم بی احترامی نیست. این یه دستور دینیه؛ من نمی تونم تغییرش بدم؛ باز هم ازتون عذر می خوام. هروه دستش رو یهو کشید عقب و گفت: اوه… که این طور، متوجه شدم.
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿