eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
605 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🍃 ✅شب نهم ذي الحجة، از شبهای متبرك و شب مناجات با قاضى الحاجات است و توبه در آن شب مقبول و دعا در آن مستجاب است. عبادت در این شب، اجر صد و هفتاد سال عبادت را دارد. ♦️براى شب عرفه چند عمل وارد شده است: ♦️ قرائت دعایی که با این عبارت آغاز میشود: " اَللّهُمَّ یا شاهِدَ كُلِّ نَجْوى وَ مَوْضِعَ كُلِّ شَكْوى وَ عالِمَ كُلِّ خَفِیَّةٍ وَ مُنْتَهى كُلِّ حاجَةٍ یا مُبْتَدِئاً... " كه روایت شده هر كس آن را در شب عرفه یا در شبهاى جمعه بخواند خداوند او را بیامرزد. ♦️ قرائت هزار مرتبه تسبيحات عشر. ♦️ قرائت دعاى " اللّهُمَّ مَنْ تَعَبَّاَ وَ تَهَیَّاَ... " كه هم در شب عرفه و هم شب هاى جمعه وارد شده است. ♦️زيارت حضرت سيّدالشهدا عليه السلام @dokhtaranchadorii
فضایل و اعمال عرفه به نقل از کتاب اقبال‌الاعمال سیدبن‌طاووس رحمه‌الله عرفه یکی از روزهای مهم در تقویم مسلمانان است که بر اساس روایات به دعا و عبادت اختصاص داده شده است فضیلت شب عرفه سیدبن‌طاووس رحمه‌الله در اقبال می‌گوید: پیامبر فرمود: در شب عرفه هر دعای خیری برآورده می‌شود، و اجر کسی که در این شب به طاعت خدا بپردازد، صد و هفتاد سال [عبادت] است. و این شب شب مناجات است و خدا توبه توبه کننده را می‌پذیرد. دعای شب عرفه: اللَّهُمَّ يَا شَاهِدَ كُلِّ نَجْوَى وَ مَوْضِعَ كُلِّ شَكْوَى ... فضیلت روز عرفه: سیدبن‌طاووس رحمه‌الله در اقبال می گوید: این روز از بهترین روزهای عید بندگان است اگر چه نام آن به عنوان عید [مشهور] نشده اما روزی سعید و نیک است که خداوند بندگانش را در آن به حمد و ستایش خود دعوت نموده است اعمال روز عرفه: 1⃣ غسل روز عرفه 2⃣ زیارت امام حسین 3⃣ گرفتن روزه؛ مشروط به آنکه باعث ضعف در خواندن دعا نشود، که در این صورت بهتر است روزه نگیرد و به دعا بپردازد. 4⃣ نماز روز عرفه: از امام صادق روایت شده است هر که در روز عرفه قبل از اینکه برای دعا خارج شود دو رکعت نماز در فضای باز و زیر آسمان بخواند، و به گناهانش در محضر پروردگار اعتراف کند، و به اشتباهاتش اقرار نماید، به هر آنچه وقوف کنندگان در عرفه بدان دست میابند مثل رستگاری و آمرزش گناهان پیشین و پسین، ‌نایل خواهد آمد. 5⃣ نماز دیگری نیز در این روز وارد شده است، که ترتیب آن بدین گونه است: دوازده رکعت در هر رکعت حمد و آیت الکرسی و قل هو الله احد یک بار بعد از نماز هر مقدار می تواند قرآن بخواند، بعد این دعا را بخواند:‌ سُبْحَانَ مَنْ لَبِسَ الْعِزَّ وَ فَازَ بِهِ سُبْحَانَ مَنْ تَعَطَّفَ بِالْحِلْمِ وَ تَكَرَّمَ بِهِ سُبْحَانَ مَنْ أَحْصى كُلَّ شَيْءٍ وَ عَلِمَ بِهِ سُبْحَانَ مَنْ لَا يَنْبَغِي أَنْ يُسَبَّحَ سِوَاهُ سُبْحَانَ ذِي الْعِزِّ وَ الْقُدْرَةِ سُبْحَانَ الْعَظِيمِ الْأَعْظَمِ أَسْأَلُكَ يَا رَبِّ بِمَعَاقِدِ الْعِزِّ مِنْ عَرْشِكَ وَ بِاسْمِكَ الْعَظِيمِ الْأَعْظَمِ وَ أَسْأَلُكَ بِالْمُسْتَجَابِ مِنْ دُعَائِكَ وَ بِنُورِ وَجْهِكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ تَدْعُو بِمَا أَحْبَبْتَ. 6⃣ خواندن دعای امام حسین علیه‌السلام در روز عرفه 7⃣ خواندن دعای چهل و هفتم صحیفه سجادی @dokhtaranchadorii
💢 دختران از جنس آفتاب... #قهرمان_دیروز #قهرمان_امروز #نسل_جوان_پرافتخار
حاجیان جمع اند دور هم همہ پس ڪجا رفتہ #حسـین فاطمہ حاجـیان رفتند یڪ سر در منا پس چرا او رفتہ سوے #ڪربـلا او بجاے موے سر ، سـر مےدهد #قاسم و #عباس و #اڪبر مےدهد سعے حـج او صفا با خنجر اسٺ مروه اش قبر #علـے_اصغر اسٺ #شیعیان_دیگر_هواے_نینوا_دارد_حسین
🔸آقا نیا که کوفه پر از کینه و بلاست 🔹آقا نیا که کوفه پر از یار بی وفاست 🔸آقا قسم به دوست که این قوم بی خرد 🔹خنجر به دست منتظر کشتن شماست
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۲۵ آرام چشمانم را باز ڪردم. نور فضا باعث شد چهرہ ام درهم شود،سریع چشمانم را بستم. دوبارہ آرام پلڪ زدم و چشمانم را گشودم‌. در اتاق ڪوچڪے با دیوارهاے سفید بودم،ڪسے در اتاق نبود. گیج شدم،من اینجا چہ میڪردم؟! مگر در اتاقم پاے سجادہ نبودم؟! متعجب بہ اطرافم نگاہ ڪردم،فضایے شبیہ بہ اتاق هاے بیمارستان! سُرمے بہ دستم وصل بود،یادم افتاد صبح در آشپزخانه‌ حالم بد شد! پس بیهوش شدہ بودم! فضاے بیمارستان حالم را بد میڪرد. حتے در بیهوشے و خواب هم گذشتہ برایم تڪرار میشد! یادم افتاد در چہ موقعیتے هستم،چند لحظہ فڪر ڪردم همان آیہ ے هفدہ سالہ ام! احساس ضعف میڪردم،ڪمے هم دماے بدنم بالا بود. بے توجہ بہ ضعف جسمانیم سریع سرم را بلند ڪردم و با نگرانے بہ شڪمم زل زدم،دستے بہ شڪم برآمدہ ام ڪشیدم و با ترس گفتم:هستے مامان؟! نفسم بند آمد،لگد نمیزد! از دیشب از ورجہ وروجہ هایش خبرے نبود! آرام خودم را بالا ڪشیدم و روے تخت نشستم،چرا ڪسے نمے آمد بپرسم وضعیت پسرم چطور است؟! دستم را روے شڪم گذاشتم و آرام با التماس گفتم:دارے نگرانم میڪنے! یڪم تڪون بخور! حرڪتے نڪرد،قلبم یڪ جورے شد! اگر اتفاقے برایش مے افتاد نمے مردم دیوانہ میشدم! اشڪ بہ چشمانم هجوم آورد،بہ زور جلوے خودم را گرفتم تا گریہ نڪنم. با بغض گفتم:میدونم خوبے! هیچے نشدہ نہ هیچے نشدہ! لگد آرامے زد،لبخندے روے لبانم نشست؛با خیال راحت تڪیہ ام را بہ بالشت دادم و چشمانم را بستم؛قطرہ ے اشڪے از گوشہ چشم چپم چڪید:جانم پسرم! قلبم آرام گرفت،تمام زندگے ام هنوز بود! با تمام وجود نفس عمیق ڪشیدم! صداے باز و بستہ شدن در آمد،سریع چشمانم را باز ڪردم. زن میانسالے با روپوش سفید و مقنعہ ے مشڪے وارد اتاق شد. همانطور ڪہ بہ برگہ اے ڪہ در دستش بود چشم دوختہ بود رو بہ من گفت:خوبے؟ بے توجہ بہ سوالش گفتم:پسرم خوبہ؟ سرش را بلند ڪرد و بہ صورتم زل زد:آرہ فقط زیادے شیطونہ خواستہ اذیتت ڪنہ! لبخندم عمیق تر شد و خیالم راحت. تنها بودن او ڪافے بود! دڪتر ڪنار تختم ایستاد و گفت:فقط باید یڪم بیشتر مراقب خودت باشے! ڪنجڪاو پرسیدم:مشڪل خاصے ڪہ نیس؟! دوبارہ بہ برگہ ے در دستش چشم دوخت و گفت:نہ ولے خب بیشتر مراقب باش! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم و گفتم:قرار نیس ڪہ اینجا بمونم؟ خندید و گفت:نہ! در دل آخیشے گفتم،از محیط بیمارستان بیزار بودم. قطعا با وجود حال بدم و اتفاقاتے ڪہ افتادہ بود ماندن در اینجا دیوانہ ام میڪرد. دڪتر برگہ را تا ڪرد و در داخل جیب روپوشش گذاشت. بہ سرم نگاہ ڪرد و گفت:ڪم موندہ تموم بشہ بعدش میتونے برے. چیزے نگفتم،ساڪت بہ شڪمم چشم دوختم؛میخواستم با تمام وجود حسش ڪنم‌. تازہ معنے حرف مادرم ڪہ میگفت:"آدم سنگ‌ بشہ،مار بشہ اما مادر نشه" را میفهمیدم. آب دهانم را قورت دادم. دڪتر گفت:خانوادہ تو خیلے نگران ڪردے،بیچارہ ها پشت درن! چیزے نگفتم. ادامہ داد:مادرت گفت باردارے اولتہ،هفت ماهتہ نہ؟! بدون اینڪہ از شڪمم چشم بگیرم گفتم:چهار روز دیگہ وارد ماہ هشتم میشیم! _چہ دقیق! دوبارہ چیزے نگفتم،جاے من نبود تا بفهمد این موجودے ڪہ در شڪمم بود یعنے چہ! فڪر میڪرد پسرم برایم تنها یڪ حس مادرانہ است! فڪر میڪرد هفت ماہ با او زندگے ڪردہ ام و او درونم رشد ڪردہ؛اگر از دستش بدهم و تو خالے شوم میمیرم! بہ یڪ ماہ و چند روز دیگر ڪہ فڪر میڪردم با خود میگفتم اگر بعد از چندماہ موجود زندہ اے ڪہ درونم پرورش دادم و از وجودم تغذیہ ڪردہ و همیشہ حملش ڪردم بیرون بیاید چقدر تو خالے میشوم! حس خلع بدے خواهم داشت! اما یڪ موجود پنجاہ سانتے قرار است نگذارد از دست بروم! پسرم برایم بیشتر از یڪ فرزند،بیشتر از یڪ حس مادرانہ ے عمیق حتے بیشتر از حاصل یڪ عشق است! پسرم زندگے و بهانہ است،اگر نبود زیر بار این شش سال میشڪستم! با احساس خارج شدن چیزے از دستم بہ خودم آمدم،سرم را از دستم ڪشید و با لبخند رفت. چند لحظہ بعد مادرم وارد اتاق شد،در حالے ڪہ اشڪ هایش را پاڪ میڪرد با عجلہ بہ سمتم آمد و گفت:خوبے؟ سرم را تڪان دادم و گفتم:آرہ! چادرش داشت از روے سرش مے افتاد،با عجلہ چادرش را مرتب ڪرد و ڪنارم روے تخت نشست. ... نویسنده این متن👆: 👉 @dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۲۶ با نگرانے گفت:من ڪہ از نگرانے مُردم آیہ! دستش را محڪم گرفتم و بوسیدم:خدانڪنہ مامان! قطرہ اشڪے از گوشہ ے چشمش چڪید:بابات و یاسین منتظرن! دستش را رها ڪردم و گفتم:لباسامو میدے؟ از روے تخت بلند شد و گفت:الان. سپس با لحن تهدید آمیز ادامہ داد:باید بسازمت اصلا هم بہ اداهات ڪار ندارم! آرام خندیدم. حداقل او دلش بہ من و نوہ اش خوش باشد... از پنجرہ ے ماشین بیرون را نگاہ ڪردم،ماشین ها با سرعت از ڪنار هم عبور میڪردند. پدر و مادرم و یاسین ساڪت بودند،دہ دقیقہ پیش از بیمارستان خارج شدیم. باید بیشتر مراقب پسرم مے بودم. شیشہ را ڪمے پایین دادم،هواے بهمن ماہ بہ صورتم خورد. ڪمے از تبم ڪاست! این روزها یا بدنم سرد بود یا تب دار! تڪلیف دماے بدنم هم روشن نبود. نگاهم را از خیابان گرفتم و بہ رو بہ رو زل زدم. پدرم با شڪ از آینہ نگاهم ڪرد،آرام رو بہ مادرم گفتم:مامان میخوام برم یہ جایے ڪہ آروم شم. مادرم سرش را برگرداند و گفت:ڪجا؟! سپس رو بہ پدرم گفت:بریم یہ جاے باصفا دلمون وا شہ! سریع گفتم:میخوام برم بهشت زهرا! مادرم و یاسین با تعجب نگاهم ڪردند،معنے نگاهشان را فهمیدم! آب دهانم را قورت دادم و گفتم:اونجا ڪہ فڪ میڪنید نہ! میخوام برم همونجایے ڪہ هر هفتہ پنجشنبہ میرم! مادرم ناامید گفت:با این حالت؟! لبخند تصنعے زدم و پاسخ دادم:من خوبم،اونجا آرومم میڪنہ! پدرم آرام گفت:بذار راحت باشہ! پوزخندے زدم،بالاخرہ یڪ بار این حرف را شنیدم. چند دقیقہ بعد جلوے بهشت زهرا نگہ داشت،خواستم در را باز ڪنم و پیادہ شوم ڪہ ڪسے را دیدم! چهرہ اش خیلے آشنا بود! آنقدر آشنا ڪہ... خودش بود! صداے تپش قلبم بلند شد،زودتر از این ها باید منتظر آمدنش مے بودم! ڪاش بہ سراغم نیاید! براے این چندسال چہ دارم جز سر پایین انداختن،جز اینڪہ او پیروز شدہ و من همہ چیز را باختہ ام! آب دهانم را با شدت قورت دادم،مادرم متوجہ حالم شد و آرام گفت:برگشتہ! او حواسش بہ ما نبود،ڪت و شلوار مشڪے رنگے بہ تن داشت؛مثل همیشہ مرتب و سر بہ زیر بود و البتہ جدے! بے توجہ بہ اطرافش وارد بهشت زهرا شد. نفس راحتے ڪشیدم،خدا را شڪر ما را ندید! زیر لب زمزمہ ڪردم:بعدِ چهار سال برگشتہ بدبختیاے منو ببینہ دلش خنڪ شہ! مردد شدم،اگر مے رفتم و مرا میدید چہ؟! توان رو بہ رو شدن با او را داشتم؟! صداے مادرم را شنیدم:بریم یہ جاے دیگہ؟ تصمیمم را گرفتم و گفتم:نہ! من میرم سر خاڪ یڪے دوساعت دیگہ برمیگردم خونہ! مادرم خواست از ماشین پیدا شود ڪہ گفتم:میخوام تنها باشم. از ماشین پیادہ شدم،مادرم با نگرانے گفت:آیہ آخہ تنها... یاسین سریع میان حرفش پرید و گفت:منم همراهت میام آبجے! ڪنار پنجرہ سمت مادرم ایستادم و گفتم:مامان موبایلتو بدہ خواستم برگردم زنگ میزنم بیاید دنبالم‌. سرش را پایین انداخت و زیپ ڪیفش را باز ڪرد،همانطور ڪہ دنبال موبایلش میگشت گفت:میڪشے منو! موبایلش را درآورد و بہ سمتم گرفت. ازشان خداحافظے ڪردم،با نگرانے پدرم حرڪت ڪرد و رفتند. نفسے ڪشیدم،بہ سمت بهشت زهرا چرخیدم. احساس میڪردم اگر وارد شوم با او رو بہ رو خواهم شد. رو بہ رویم خواهد ایستاد و با نگاهے نافذ بہ چشمانم چشم خواهد دوخت و خواهد گفت:دیدے گفتم! همہ چیو باختے! و سپس قهقهہ خواهد زد بہ روزگارم! با تردید وارد شدم،اطرافم را نگاہ ڪردم؛راہ او بہ من نمیخورد! از پشت دیدمش! ضربان قلبم بالا رفت،ڪاش نمے آمدم! چهار سال پیش گفت راهے ڪہ او الان براے دیدنش داشت میرفت بہ من نمیخورد! راست میگفت! فاصلہ اش با من زیاد بود،اما مطمئن بودم خودش است! مثل همیشہ محڪم قدم برمیداشت. سرش را ڪمب برگرداند،قلبم ایستاد! سریع چادرم را روے صورتم گرفتم تا مرا نبیند؛از رو بہ رو شدن با او میترسیدم! احساس میڪردم نگاهم میڪند،با قدم هاے بلند بہ سمت مقصدم رفتم. قلبم تند تند مے تپید،پسرم لگد زد. دستم را روے شڪمم گذاشتم و زیر لب آخے گفتم‌. آرام گفتم:الان وقتش نیس! نفسم را بیرون دادم،نزدیڪ محل مورد نظرم بود. آرام گرفتم. ... نویسنده این متن👆: 👉 @dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۲۷ ایستادم،چند لحظہ بعد با قدم هاے آرام بہ سمتش رفتم. نگاهے بہ پشت سرم انداختم،ڪسے نبود؛پس مرا ندید! نفسم را بیرون دادم و نزدیڪش رسیدم،اول بہ عڪسش چشم دوختم. لبخند معصومش انگار زندہ بود! چشمان قهوہ اے رنگش من را نگاہ میڪرد،ریش هاے مشڪے رنگش مرتب بود. عڪسش هم آرامم میڪرد! ڪنارش نشستم،مزارش مثل همیشہ شستہ شدہ و پر از گل بود. از بس محبوب بود این بشر! اما هیچڪس مثل من درڪش نڪرد! گلبرگ ها را از روے اسمش ڪنار زدم،دستم را آرام روے اسم و فامیلش ڪشیدم. نامش را براے پسرم زمزمہ ڪردم تا یاد بگیرد:❤️شهید هادے عسگری❤️ قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید،دوبارہ نامش را نوازش ڪردم؛زیر لب گفتم:سلام مَحرَم ترینم.... ... نویسنده این متن👆: @dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۲۸ دستم را ڪنار پسوند اسمش متوقف میڪنم ❤️شهید❤️ لایقش بود. اگر خدا او را براے وصال خودش انتخاب نمیڪرد جاے تعجب داشت. یاد آخرین جملہ اش مے افتم:"ڪار خوبہ خدا دُرس ڪنہ،بندہ هاش چے ڪارہ ان؟!" چقدر متواضع بود! چند لحظہ سُست میشوم با درماندگے زمزمہ میڪنم:ڪاش بودے....ڪاش نمیرفتے.... و در دل با خودم میگویم اگر مے ماند خیلے چیزها فرق میڪرد! چشمانم را مے بندم و دوبارہ بہ شش سال قبل برمیگردم... جلوے آینہ ایستادہ بودم و آرام موهایم را شانہ میڪردم،ساعت هفت صبح بود. تصمیم گرفتہ بودم بہ مدرسہ بازگردم. شیفت مدرسہ ام‌ چرخشے بود،یڪ هفتہ صبحے و یڪ هفتہ بعدازظهرے. در ذهنم یڪ نقشہ ے تمیز ڪشیدہ بودم هم براے مدرسہ رفتن بدون دعوا هم پسرِ عسگرے! شانہ را آرام روے موهایم میڪشیدم و میخندیدم. پسرِ بیچارہ! براے چہ خیالاتے قرار است خانہ ے ما بیاید و من قرار است چہ ڪارها ڪنم! شانہ را روے میز عسلے گذاشتم،ڪِش مدل پاپیونے صورتے رنگم را برداشتم و مشغول بستن موهایم شدم. در آینہ خودم را نگاہ ڪردم،رنگ و رویم برگشتہ بود! باید این سہ روز خانہ نشینے و درست تغذیہ نڪردن را جبران میڪردم! از طرفے تلاشم براے ڪنڪور بیشتر شدہ بود‌. موهایم را ڪہ بستم سریع مانتو و شلوار مدرسہ ام را تن ڪردم و از اتاق خارج شدم. همانطور ڪہ بہ سمت آشپزخانہ قدم برمیداشتم پر انرژے و بلند گفتم:سلام! وارد آشپزخانہ شدم. پدر و مادرم و نورا با تعجب بہ هم‌ نگاہ میڪردند،جا خوردہ بودند چطور من از لاڪ خودم در آمدہ ام! دم اسبے موهایم روے شانہ ے راستم افتاد. تنها یاسین بدون توجہ مشغول خوردن لقمہ ے بزرگش بود. با لبخند ڪنار یاسین نشستم. مادرم با نگرانے بہ لباسے ڪہ تنم بود نگاہ ڪرد. در حالے ڪہ دستم را میان موهاے یاسین میبردم گفتم:آروم بخور فسقل،خفہ میشے! بدون اینڪہ نگاهم ڪند با دهان پُر گفت:نع! موهایش را بہ هم ریختم و گفتم:بع! زبون بع بعے حرف میزنے! تعجب مادرم و نورا بیشتر شد. زیر نگاہ هاے متعجب شان،ڪارد را برداشتم و روے ڪرہ ڪشیدم. تڪہ اے نان برداشتم و مشغول مالیدن ڪرہ رویش شدم. پدرم سرفہ اے ڪرد و گفت:ڪجا بہ سلامتے؟! بدون اینڪہ نگاهم را از نان بگیرم گفتم:مدرسہ! پدرم جدے گفت:سہ روز پیش باهات اتمام حجت ڪردم! همانطور ڪہ لقمہ را نزدیڪ دهانم را میبردم گفتم:دارید میگید سہ روز پیش! گاز ڪوچڪے از لقمہ ام زدم و ادامہ دادم:اجازہ زن دست شوهرشہ! پدرم با چشم هاے گرد شدہ نگاهم ڪرد. قبل از اینڪہ چیزے بپرسند گفتم:مگہ قرار نیس پسر عسگرے بیاد خواستگارے؟! نورا با شڪ نگاهم ڪرد و گفت:لابد جواب توام مثبتہ؟! لقمہ ام را ڪامل خوردم و پاسخ دادم:وقتے بابا انتخابش ڪردہ و نظرش مثبتہ یعنے پسر خوبیہ! با دیدن چهرہ ے پدر و مادرم و نورا احساس ڪردم ڪم ماندہ شاخ دربیاورند. بہ زور جلوے خندہ ام را گرفتہ بودم. همانطور ڪہ از روے صندلے بلند میشدم گفتم:شاید اون یعنے منظورم پسر عسگریہ.... پدرم نگذاشت ادامہ بدهم،گفت:هادے! اسمش هادیہ! در دل گفتم"هدایتش میڪنم،قشنگ معنے اسمشو میارم جلوے چشاش!" با شرم ساختگے گفتم:همون...آقا هادے! مگہ تحصیل ڪردہ نیس؟! فڪ نڪنم با درس خوندن منم مخالف باشہ! پدرم نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:حالا بیان اون با خودتونہ! لبخند شیطنت آمیزے روے لب هایم نقش بست،بہ سمت یخچال چرخیدم و درش را باز ڪردم. نگاهے بہ طبقاتش انداختم و پاڪت شیر را برداشتم. صداے پچ پچ هاے مادرم مے آمد. بدون توجہ در ڪابینت را باز ڪردم و لیوانے برداشتم،در حالے ڪہ داخل لیوان شیر میریختم گفتم:پس من اجازہ دارم برم مدرسہ بابا جون؟! پدرم خرمایے در دهانش گذاشت و گفت:فعلا برو! سپس ادامہ داد:حالا دارے دُرس میشے! همیشہ همینطور حرف گوش ڪن باش! پوزخندے زدم و آرام گفتم:یعنے لال و تو سرے خور باش! ... نویسنده این متن👆: 👉 @dokhtaranchadorii
شیوا ترین عبارت دعای عرفه که تلنگری برای همه ماست: «مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَا الَّذِي فَقَدَ مَنْ وَجَدَك» آن کس که تو را ندارد،چه دارد؟ وآن کسي که تورا پیدا کرد،چه ندارد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: خداوند به انسان دستور داد: گندم نخورد، ولی خورد.... اولین سیلی خدا به او برهنه شدن بدنش بود... این نشان می دهد که رها کردن لباس، سیلی خداست نه تمدن...😔 #اقای_قرائتی #چادریا_فرشته_ترند 😊 #به_شرط_حیا😉
خانوم و آقای خونه 👨👩 قربون صدقه رفتن فقط مخصوص دوران نامزدی نیست❣💍
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 ⚜آقایون وقتی توی جمعی قرار میگیرن ..به کل خانوم و فراموش میکنن با فامیل فوتبال تماشا میکنن و بگو و بخند! ⚜کلا تا شب ...موقعی که میخوابن سرشون و بزارن روی بالش یاد خانومشون نمی افتن ⚠️این یه مشکل بزرگه برای خانوم ها ..و به شدت از این رفتار اقای شوهر دلگیر و ناراحت میشن! 👈خوبه که بدونیم: ارتباط بین دو نیم کره مغز، در زنان حدود 15 درصد بیشتر از مردان است. زنان بین دو نیم کره مغز، ارتباط بهتری برقرار می سازند و توانایی بیشتری در انجام کارهای مختلف و چند وظیفه ای در یک زمان را از خود نشان می دهند. (در مجالس زنان، هم زمان چند نفر با هم صحبت کرده و حرف های یکدیگر را هم گوش می دهند. تلویزیون تماشا میکنن و به کارهای کوچک میپردازند ...مثلا درست کردن سالاد ...یا غیره ) ❗️اما اقایون نمیتونن؛ پس خانومای عزیزم که این مطالب و میخونید ....بهتره اقایون و درک کنید. @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان عید قربان مبااااااارک ..😍😍😍😍🌺🌺🌺
چند تا جک به مناسبت عید قربان تقدیم شما دوستان 😄😄😄😄👇👇👇👇👇
ﺗﻠﻮﺯﯾﻮﻥ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻫﻔﺘﻪ 17ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﯿﺪ، ﻣﻌﺘﺎﺩ ﻫﺴﺘﯿﺪ... ﺑﻨﺎﻡ ﺧـــﺪﺍ ﯾﮏ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﻫشتم😐 ﻫﺮ ﺭﻭژ بیشت شاﻋﺖ ﺍژ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﺍشتفاﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻘﯿﺸﻢ ﺧﻮﺍﺑﻢ ... ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻭﺍﯾﻞ ﺗﻔﺮﯾﺤﯽ ﻣﯽ ژﺩﻡ..😂😂 @okhtaranchadorii
سوسیس بندری که سفارش دادم گفتم حاجی قارچ و پنیر هم بزن گفت هزار تومن گرونتره‌ها؟ یه کم فکر کردم گفتم خیالی نیست بزن این لاکچری‌ترین حرکت زندگیم بود 😁😅☺️ @okhtaranchadorii
دﺧﺘﺮ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ٨ﺳﺎﻟﺸﻪﻳﻪ ﺣﻠﺰﻭﻥ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩﺁﻭﺭﺩﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﺮﺟﺎ ﺣﻠﺰﻭﻥ ﻣﻴﺮﻩ ﺍﻳﻦ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻣﻴﺮﻩﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﻣﻴﻤﺎﻟﻪ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﻣﻴﻦ.ﻣﻴﮕﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﻳﻨﮑﺎﺭﻭ ﻣﻴﮑﻨﻲ عزیزم!؟ ﻣﻴﮕﻪ ﭼﻮﻥ ﺣﻠﺰﻭن ﻣﻮﻗﻊ ﺣﺮﮐﺖ ﺗﺮﺷﺤﺎﺗﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﯿﺰﺍﺭه ﮐﻪ ﺣﺎﻭﯼ ﮐﻼﮊﻥ ﻭ ﺍﻻﺳﺘﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﭼﯿﻦ ﻭ ﭼﺮﻭﮎ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺮﻩ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻩ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﻦ ۶ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﻨﮑﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ: آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ 😂😂😅☺️ @okhtaranchadorii
یه بار از همکارم پرسیدم چرا ساعتت رو دست راست می‌بندی؟ گفت اینکه دست چپ نبستمش باعث شده نون شب تو قطع بشه !؟ همونجا فهمیدم "واقعا خیلی چیزها به من مربوط نمیشن" 👌 @okhtaranchadorii
بعد از عبارت ماندگار "چغرِ بدبدن" هادی عامل‌ امروز از عبارت بسیار زیبای "زِبِلِ بَداُفت" رونمایی کرد 😂😂😂 @okhtaranchadorii
صبح ها، صبح بخیرت را بلندتر بگو ... بگذار زندگی جریان پیدا کند ؛ در رگ‌های خشک شده‌یِ دنیایم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسین جانــــ♥ــــ ... 🔹عاشقان را گر تو فرمان بر نثار جان دهی 🔸بر سر کوی تو هر روز و شب عید قربان می شود #السلام_علیک_یا_اباعبدلله 🌸عید قربان مبارک @dokhtaranchadorii
به مناسبت عید قربان امروز چهار قسمت از رمان رو میزاریم ...👇👇👇
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۲۹ لیوان شیرم را سر ڪشیدم،خواستم از آشپزخانہ خارج شوم ڪہ مادرم گفت:ڪجا؟! صُبونہ؟! نگاهش ڪردم و گفتم:نمیخورم،دیرم میشہ! سپس از آشپزخانہ خارج شدم. با شوق بہ سمت اتاقم دویدم و در را باز ڪردم. مقنعہ ام را از روے رخت آویز برداشتم،همانطور ڪہ سرش میڪردم بلند گفتم:مامان باید بیاے غیبتامو موجہ ڪنیا! چادرم را هم برداشتم و روے سرم انداختم. با وسواس مرتبش ڪردم و ڪولہ ام را از روے تخت برداشتم. دلم میخواست از این قفس پرواز ڪنم! خواستم در اتاق را باز ڪنم ڪہ نورا با اخم وارد شد،در را آرام بست. جدے گفتم:چیزے شدہ؟! بہ در تڪیہ داد،موهایش را با یڪ دست از روے صورتش ڪنار زد. دست بہ سینہ شد:چے تو سرتہ آیہ؟!ه _یہ چیزے بہ اسم مغز با ڪلے رگ و خون! بدون اینڪہ حتے لبخند بزند گفت:الان باهات شوخے ندارم! سرش را تڪان داد:بخاطرہ دانشگاہ رفتن میخواے بہ این پسرہ جواب مثبت بدے؟ بدون اینڪہ بشناسیش؟ جوابے ندادم. ادامہ داد:خودتو بدبخت نڪن! شاید یڪے باشہ لنگہ بابا! ڪولہ ام را روے دوشم انداختنم؛نزدیڪش رفتم و گفتم:خدافظ. بازویم را گرفت و در چشمانم زل زد:پس تصمیمتو گرفتے؟! محڪم تر گفتم:خدافظ! از حیاط خارج شدم و در را بستم. اولین قدم را ڪہ در ڪوچہ گذاشتم با تمام وجود نفس عمیقے ڪشیدم. چقدر هواے خانہ سنگین بود! نگاهم بہ رو بہ روے خانہ مان افتاد،ساختمانے ڪہ داشتند مے ساختند! در این چند هفتہ چہ سریع اسڪلتش را ڪامل ساختہ بودند. چند ڪارگر بیرون ساختمان مشغول بودند و تعداد زیادے هم در طبقات ساختمان. سرم را بلند ڪردم،خیلے بلند بود! بہ اندازہ ے سقف آرزوهاے من! احساس ڪردم ڪسے از بالا نگاهم میڪند،دقیق تر نگاهم ڪردم. خودش را عقب ڪشید! شانہ ام را بالا انداختم و بہ سمت مدرسہ قدم برداشتم. چقدر آن روزها بیخیال بودم،غافل از آنڪہ قرار است چہ اتفاقاتے بیوفتد! اتفاقاتے ڪہ این روزهایم در ڪنارش خندہ دار بہ نظر مے آمد و من آرزو میڪردم ڪاش در همان روزها مے ماندم. ... نویسنده این متن👆: 👉 @dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۳۰ بعدها فهمیدم تصمیمات سادہ و عادے اصلا سادہ نیستند! گاهے بہ اندازہ ے سرنوشتت را تغییر میدهند ڪہ مدام با خودت میگویے "اگه" اگر.... نزدیڪ مدرسہ رسیدم،بچہ ها مثل همیشہ پر شور باهم وارد مدرسہ مے شدند. چند متر بیشتر با مدرسہ فاصلہ نداشتم ڪہ ناگهان از پشت برگہ اے جلوے پایم پرت شد. سرم را تڪان دادم؛لابد پسرهاے بے ڪارے ڪہ همیشہ جلوے مدرسہ مے آمدند و شمارہ پرت میڪردند. خواستم بے توجہ رد بشوم ڪہ نوشتہ ے روے ڪاغذ نظرم را جلب ڪرد. جلوے چادرم را با یڪ دست گرفتم تا روے زمین ڪشیدہ نشود،خم شدم و بہ ڪاغذ تا شدہ نگاہ ڪردم؛با خط درشت نوشتہ شدہ بود "آیه" ڪنجڪاو ڪاغذ را از روے زمین برداشتم و صاف ایستادم‌. نگاهے بہ اطرافم انداختم جز بچہ هاے مدرسہ ڪسے نبود. ڪاغذ را باز ڪردم: "جسور تر از اونے هستے ڪہ فڪر میڪردم،گفتم دیگہ مدرسہ نمیاے! خوشم اومد،هم بازے خوبے هستے." نفس بلندے ڪشیدم و نگاهم را از ڪاغذ گرفتم. ڪسے نمے توانست باشد جز آن پسرڪ چشم سبزِ مرموز! دوبارہ با دقت اطراف را نگاہ ڪردم،نبود! همونطور ڪہ بہ سمت مدرسہ قدم برمیداشتم شروع ڪردم بہ پارہ ڪردن ڪاغذ. رسیدم جلوے درِ مدرسہ. بیخیال تڪہ هاے ڪاغذ را داخل سطل زبالہ ے آبے رنگ انداختم و وارد مدرسہ شدم. ... نویسنده این متن👆: 👉 @dokhtaranchadorii
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۳۱ چادر سفید رنگم را مرتب روے تخت گذاشتم،خودم هم کنارش نشستم. دستم را روے چادر ڪشیدم،گل هاے ریز آبے رنگش هم رنگ لباس هایم بودند. ڪسے چند تقہ بہ در اتاقم زد،سرم را بہ سمت در برگرداندم و گفتم:بفرمایید. مادرم در را ڪمے باز ڪرد و همانطور ڪہ از لاے در نگاهم میڪرد گفت:آمادہ اے؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم،ڪمے استرس داشتم! نگاهے بہ لباس هایم انداخت و گفت:خیلے بهت میان‌. لبخند ڪم رنگے زدم و چیزے نگفتم. وقتے سڪوتم را دید ادامہ داد:آیہ خوبے؟! سریع گفتم:آرہ!فقط یڪم استرس دارم! چہ مظلوم شدہ بودم! وارد اتاق شد،لبخند گرمے بہ رویم زد و ڪنارم نشست. دستانم را میان دستانش گرفت و گفت:میخواے برات یہ چیزے بیارم؟یہ چیز شیرین؟ نچ ڪشیدہ اے گفتم و ادامہ دادم:یڪم دیگہ میان،تو برو بہ ڪارات برس! دستش روے صورتم ڪشید،لبخند زد:چقد زود بزرگ شدے! بے اختیار سرم را روے سینہ اش گذاشتم و گفتم:نہ! هنوزم ڪوچولوام! چند لحظہ احساس ڪردم هنوز ڪودڪم و تنها آغوش و صداے قلب مادرم آرامم میڪند. انگار جهان متوقف شدہ بود،من بودم و پناہ همیشگے ام بعد از خدا! خندید و گفت:بلہ عقلت ڪوچولو موچولوئہ،قد و هیڪلت بزرگ شدہ! _پروانہ! صداے پدرم بود ڪہ مادرم را صدا میزد،از مادرم جدا شدم و گفتم:بابا دارہ صدات میڪنہ! مادرم از روے تخت بلند شد،در حالے ڪہ بہ سمت در میرفت گفت:این آروم شدن تو عجیبہ!خدا بہ داد برسہ! مگر میشد نداند؟! مادر هر طور هم باشد فرزندش را بلد است. خواست در را باز ڪند ڪہ صدایش زدم:مامان! بہ سمتم برگشت و گفت:جانم! چند لحظہ مڪث ڪردم،منتظر نگاهم میڪرد. بے مقدمہ گفتم:بَغلات هنوزم خوشمزہ س! با شنیدن حرفم غنچہ ے لبانش بہ لبخند باز شدند و عشق از چشمانش سرازیر شد! ادامہ دادم:خیلے خوشمزہ! همانطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:تو همیشہ برام خوشمزہ بودے و هستے! از اتاق خارج شد و در را بست! با رفتنش از روے تخت بلند شدم و بہ سمت ڪشوے لباس هایم رفتم. دوبارہ شدم همان آیہ ے پر شَر و شور! در حالے ڪہ ڪشو را باز میڪردم زیر لب گفتم:میریم براے مرحلہ ے اول! از دو روز قبل ڪہ آرام‌ یا بہ قول پدرم "سَر بہ راه" شدہ بودم،تا حد توان راجع بہ پسرِ عسگرے اطلاعات بہ دست آوردم تا بدانم باید چہ ڪارهایے انجام بدهم! تا آنجا ڪہ فهمیدہ بودم پسرِ عسگرے یڪے بود شبیہ پدرم! یڪ پسرِ معتقد از آن هایے ڪہ ریش میگذارند تا پایین گردنشان و دین را در چیزهاے ظاهرے مے بینند! پدرم خیلے از او تعریف میڪرد،اینگونہ بہ عمق فاجعہ یا همان هادے عسگرے پے بردم! خانوادہ اش هم مثل خودمان بودند. لوازم آرایش مادرم و نورا را برداشتہ بودم،میخواستم براے صحبت ڪردن پسرِ عسگرے را بہ اتاق خودم بڪشانم. نقشہ ے اصلے این بود ڪہ لوازم آرایش را در اتاق پخش و پلا ڪنم و بگویم علاوہ بر اینڪہ دختر شلختہ اے هستم دوست دارم آرایش ڪنم. فڪر ڪنم تنها این صحنہ ڪافے بود تا پسرِ جناب عسگرے نگاہ خصمانہ اے بہ صورتم بیندازد و بگوید:استغفراللہ! سپس با عصبانیت بہ سمت خانوادہ اش برود و بگوید:این چہ دختریہ براے من انتخاب ڪردید؟! لبخند شیطانے اے روے لبانم نقش بست‌. لوازم آرایش را برداشتم و ڪشو را بستم. جعبہ ے سایہ را باز ڪردم و ڪنار آینہ گذاشتم،چندتا از رژها را روے زمین انداختم. ... نویسنده این متن👆: 👉 @dokhtaranchadorii