eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
625 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 سمانہ سریع با لحنے نرم مے گوید:خانم نیازے! گاهے آدم مجبور میشہ بین دوتا مسئلہ یڪے شو انتخاب ڪنہ! منم ترجیحم اینہ بین روانشناس بودن و مادر بودن،مادر بودنو انتخاب ڪنم و هر طور شدہ بہ پسرم براے انتخاب درست ڪمڪ ڪنم! از نظر من،آیہ دختر خوب و خانمیہ! من با آیہ مخالف نیستم! با انتخاب پسرم مخالفم! همینطور انتخاب آیہ! نہ دختر شما مورد بدیہ نہ پسر من! اما این دو نفر آدم همدیگہ نیستن! بہ خدا قسم اگہ بہ جاے روزبہ،فرزاد اینجا نشستہ بود من از صمیم قلبم راضے و خوشحال بودم! چون میدونستم هم آیہ مطابق معیار و اعتقادات فرزادہ،هم فرزاد مطابق معیار و اعتقادات آیہ ست! میدونم شما هم با حرف من موافقید!شمام دلیل مخالفتتون اختلاف سنے و اعتقادے این دو نفرہ!غیر از اینہ؟! پدرم جدے مے گوید:درستہ! سمانہ نگاهش را بہ من میدوزد،با لحنے مهربان میگوید:آیہ جان! من ڪہ هر چے بہ روزبہ میگم نمے شنوہ! واقعا امام علے بہ جا گفتہ آدمے ڪہ بیش از حد بہ چیزے علاقہ مند بشہ ڪر و ڪور میشہ و عیباشو نمے بینہ! روزبہ دارہ سے و دو سالو تموم میڪنہ تا چشم بہ هم بزنے وارد دوران میانسالے شدہ! نمیتونہ خیلے از نیازاے عاطفے و هیجانے تو رو برطرف ڪنہ! اقتضاے سنشہ عزیزم! بہ همون منوال روزبہ نمیتونہ با یہ سرے اخلاقاے تو ڪنار بیاد! پدر روزبہ نگاهے بہ من مے اندازد و با لحنے نرم رو بہ سمانہ مے گوید:بچہ ڪہ نیستن! خودشون سبڪ و سنگین میڪنن! همہ ے عواقبش هم پاے خودشونہ! نگاهش را میان من و روزبہ مے چرخاند و ادامہ میدهد:من آنچہ شرط بلاغست با تو می‌گویم تو خواہ از سخنم پند گیر و خواہ ملال...! آشفتہ میشوم،نگاهم را بہ فرش مے دوزم. عقلم مے گوید "نه" و قلبم مے گوید "آری"! پدر روزبہ سرفہ اے مے ڪند و مے گوید:بهترہ اجازہ بدیم آیہ جان و روزبہ یڪم بیشتر باهم در ارتباط باشن و بعد تصمیم بگیرن! نظر شما چیہ جناب نیازے؟! پدرم نفسش را بیرون میدهد:والا دلم رضا نیست! شمام ڪہ زیاد راغب نیستید! وصلتے ڪہ بخواد اینجورے سر بگیرہ واے بہ حال ادامہ و انتهاش! بندِ دلم پارہ میشود! سرم را بلند میڪنم و نگاهم را بہ روزبہ مے دوزم. رگ گردنش ورم ڪردہ و با اخم بہ فرش خیرہ شدہ،سرش را تڪان میدهد و نگاهش را بہ پدرم مے دوزد. _شما میتونید تضمین ڪنید اگہ دخترتون با یہ جوون هم سن و سال خودش و مذهبے،ازدواج ڪنہ خوشبخت میشہ؟! اگہ میتونید تضمین ڪنید من میڪشم ڪنار! چون... حرفش را ادامہ نمیدهد،پدرش تشر مے زند:روزبہ! پدرم پوزخند میزند:نمیتونم تضمین ڪنم اما بہ قطع مطمئن ترم اگہ با ڪسے هم سطح و هم فڪر خودش ازدواج ڪنہ احتمال خوشبختیش بیشترہ و با ازدواج با شما احتمال پشیمون شدنش بیشتر! سرم را تڪان میدهم،نہ مے توانم بگویم نہ،نہ میتوانم قاطعانہ بگویم بلہ! روزبہ با صدایے خش گرفتہ مے پرسد:نظر خانم نیازے ام همینہ؟! همہ ے نگاہ ها روے من میخڪوب میشود،ذوب میشوم زیر نگاہ ها! آب دهانم را قورت میدهم و مے گویم:نظرے ندارم! روزبہ محڪم مے گوید:یعنے تردید دارید! نفس عمیقے مے ڪشد و ادامہ میدهد:بابت مزاحمت عذر میخوام! سپس نگاهش را بہ پدر و مادرش مے دوزد:بریم؟! سمانہ سرش را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهد و بلند میشود،پدر روزبہ هم با ناراحتے مے ایستد. بہ سمت پدرم مے رود و ڪلے عذرخواهے مے ڪند،چند دقیقہ بعد روزبہ بہ همراہ پدر و مادرش مے رود! آنقدر سریع ڪہ یادش مے رود دستہ گل و شیرینے اش را ببرد! گیج و غمگین نگاهم را بہ ظرف میوہ ے دست نخوردہ و فنجان هاے چاے لب نزدہ مے دوزم! رفت... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 روزها از پے هم مے گذشت،پدرم براے اینڪہ مثلا فڪر و خیال روزبہ را از سرم بیاندازد موبایلم را گرفت! چند روز بعد از مراسم خواستگارے،چند روزے بہ یزد رفتیم و خانہ ے مادربزرگم ماندیم. مرداد ماہ و شهریور با دلگیرے و بے حوصلگے گذشتند،فڪر میڪردم اگر از روزبہ دور باشم این حس و حال از بین میرود اما انگار اشتباہ مے ڪردم! روز بہ روز دلتنگے ام بیشتر مے شد! روزبہ در نظرم،حڪم یڪ مرد را داشت! حڪم یڪ تڪیہ گاہ! حڪم یڪ عشق! با شروع مهر ماہ و ترم جدید،پدرم موبایلم را پس داد! اما ڪم و بیش مراقبم بود!بہ خیالشان همہ چیز تمام شدہ بود! دو هفتہ ے اول مهر ماہ با دلگیرے پاییز گذشت،پایم را روے برگ خشڪ زرد میگذارم و نفسم را خستہ بیرون میدهم! صداے خش خشش ڪمے حالم را جا مے آورد! بند ڪولہ ام را روے دوشم جا بہ جا میڪنم و آرام قدم برمیدارم،بہ زور سارہ را دست بہ سر ڪردم تا تنها بہ خانہ برگردم! از دانشگاہ دور میشوم و پیادہ بہ سمت خانہ راہ مے افتم،هواے دلگیر حالم را بدتر ڪردہ! چند قدم ڪہ برمیدارم،ماشینے از پشت سر برایم بوق میزند. متعجب سر بر میگردانم،ماشین روزبہ را میبینم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
✿﷽✿ 🍃 #سـلام_امـام_زمـانــم 🍃 بر مـشامـم می رسد هر لحظہ بوی انتـظار بر دلـم ترسـم بمانـد آرزوی وصـل یـار تشنہ دیـدار یـارم ، مـعـصیـت مـهـلـت بده تا بمـیـرم در رڪـابـش با ڪـمـال افـتـخار 🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِـوَلـیـڪَــ الـفَـرَجْــ
همه ی روضه همین است وهمین است فقط درد یک سوخته را #سوخته_ها میفهمند تا قیامت سرِ #سربندِ "تو" بی بی! دعواست معنیِ این سخنم را #شُهدا🌷 میفهمند. روزتون _شهدایی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستاني از عشق و ارادت شهدا به امام حسين داستان1: گلوي بريده حضرت علي اصغر عليه السلام گفت: «توي دنيا بعد از شهادت فقط يك آرزو دارم: اونم اينكه تير بخوره به گلوم». تعجب كرديم. بعد گفت: «يك صحنه از عاشورا هميشه قلبمو آتيش مي زنه؛ بريده شدن گلوي حضرت علي اصغر» والفجر يك بود كه مجروح شد. يك تير تو آخرين حد گردنش خورده بود به گلوش. وقتي مي بردنش عقب، داشت از گلوش خون مي آمد. مي گفت: آرزوي ديگه اي ندارم مگر شهادت. مشخصات شهيد: سردار شهيد حاج عبدالحسين برونسي-فرمانده تيپ 18 جوادالائمه از لشكر 5 نصر **** داستان2: مداح بي سر هم مداح بود هم شاعر اهل بيت مي گفت: « شرمنده ام كه با سر وارد محشر شوم و اربابم بي سر وارد شود؟» بعد شهادت وصيت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توي كتابخونه مسجد المهدي كندم. سراغ قبر كه رفتند ديدند كه براي هيكلش كوچيكه. وقتي جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بي سرش. راوي: مداح اهل بيت حاج كاظم محمدي مشخصات شهيد: حاج شيرعلي سلطاني مسئول تبليغات تيپ امام سجاد عليه السلام فارس محل دفن: كتابخانه مسجد المهدي شيراز https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃⇨﷽ 🌷 داستان کوتاه پس گردنی یکی از اساتید حوزه نقل میکرد میگفت:روزی یکی از شاگرداش بهش زنگ میزنه که فورا استاد واسش یه استخاره بگیره استاد هم استخاره میگیره وبهش میگه:بسیار خوبه معطلش نکن و سریع انجام بده. چند روز بعد شاگرد اومد پیش استاد وگفت: میدونید استخاره رو برا چی گرفتم؟ استاد:نه!!! شاگرد:تو اتوبوس نشسته بودم دیدم نفر جلوییم، پشت گردنش خیلی صافه وباب زدنه؛ هوس کردم یه پس گردنی بزنمش. دلم میگفت بزن . عقلم میگفت نزن هیکلش از تو بزرگتره میزنه داغونت میکنه. خلاصه زنگ زدم واستخاره گرفتم وشما گفتین فورا انجام بده. منم معطل نکردم وشلپ زدمش. انتظار داشتم بلند شه دعوا راه بندازه امایه نگاهی به من انداخت وگفت استغفرالله. تعجب کردم گفتم:ببخشید چرا استغفار؟!؟!؟! گفت:چند دقیقه پیش از کنار یه امامزاده رد شدیم یه لحظه به ذهنم خطور کرد که این امامزاده ها الکی هستن ودکان باز کردن که پول جمع کنن. به خدا گفتم:ای خدا،اگه اشتباه میکنم یه پس گردنی بهم بزن. تااین درخواستو کردم تو از پشت سر محکم به من زدی!!! https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🍃❤️🍃 مَـحرم تـر از #خــدا کـه نــداریــم❗️ وقتــی #واجـب اســت حتــی در بـرابــر او هم حــجــاب داشـتـه بــاشـــے یعــنـی قـصــه حــجــاب چــیــز دیـگــریــســت...❤️☺️👌
🍂🍃🍂🍃🍂🍃 خاطره جالب ازحاج آقاقرائتی جایزه یکروز در منزل دیدم خانم دستگیره های زیادی دوخته که با آن ظرف های داغ غذا را بر می دارند که دستشان نسوزد ، آنها را برداشته و به جلسه درس برای جایزه آوردم . وقتی خواستم جایزه بدهم به طرف گفتم : یکی از این سه مورد جایزه را انتخاب کن : 1- یک دوره تفسیر المیزان که 20 جلد است و چندین هزار تومان قیمت دارد . 2- مقداری پول . 3- چیزی که به آتش و گرمای دنیا نسوزی . گفت : مورد سوّم . من هم دستگیره ها را بیرون آوردم گفتم جایزه سوم دستگیره اشپزخونه هست وبهش دادم . همه خندیدند 😂😂 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
می دانید داستان " گربه را دم حجله کشتن" چیست؟ می گویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه، او می گوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی، عروس و داماد وارد حجله می شوند و ....چند دقیقه از زفاف که می گذرد پسرک احساس تشنگی می کند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او می خواهد که آب بیاورد! چند بار تکرار می کند که ای گربه برو و برای من آب بیاور! گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا می کند. سپس رو به دختر میکند و میگوید برو آب بیار. خب معلومه دختر از ترس سریع میره آب میاره و این ضرب المثل از آن زمان رایج شد. https://eitaa.com/dokhtaranchadorii