🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_427
#بخش_سوم
بلافاصلہ خودش را در آغوشم مے اندازد،با ذوق محڪم بہ خودم مے فشارمش و موهایش را مے بوسم.
_سلام عشق خالہ! خوبے؟
خرسش را رها میڪند و دستانش را دور ڪمرم مے پیچد.
با لحن شیرینے مے گوید:دلم برات تنگ شدہ بودا!
بوسہ اے روے گونہ اش مے ڪارم:من بیشتر خالہ! بے معرفت شدے!
بے میل دستانش را از دور ڪمرم آزاد میڪند و خرسش را در آغوش میڪشد.
همانطور ڪہ بہ سمت مبل ها مے دود مے گوید:خودت بے معرفت شدے!
مریم تشر میزند:آروم امیرمهدے! اینجا خونہ ے خودمون نیستا!
همانطور ڪہ بہ سمتش مے روم میگویم:چے ڪارش دارے؟! بہ قول خودت مگہ خالہ با مادر فرق دارہ؟!
دستم را میگیرد و گرم میفشارد،همانطور ڪہ گونہ ام را مے بوسد مے گوید:سلام خانم وڪیل ڪم پیدا! ما رو براے رفت و آمد قابل نمیدونے!
دستش را محڪم میفشارم:ڪاش خدا یہ ذرہ از اعتماد بہ نفس و پررویے نساء رو بہ تو میداد!
آخش بلند میشود! گونہ اش را مے بوسم و دستش را رها میڪنم.
_حسام نیومدہ؟
نگاهے بہ اطراف خانہ مے اندازد:یڪے دوساعت دیگہ میاد!
_روزبہ هنوز نیومدہ راحت باش!
همانطور ڪہ چادرش را در مے آورد بہ سمت امیرمهدے میرود.
روسرے اش را هم باز میڪند و ڪنار امیرمهدے مے نشیند.
وارد آشپزخانہ میشوم و مشغول ریختن پفڪ و چیپس در ظرف بزرگے میشوم.
امیرمهدے ڪمے بهانہ میگیرد و غر میزند.
از آشپرخانہ خارج میشوم و بہ سمتشان میروم،امیرمهدے خرسش را میان خودش و مریم گذاشتہ،مثلا قهر ڪردہ!
ظرف پفڪ و چیپس را مقابلش قرار میدهم،نگاهے بہ ظرف مے اندازد و سریع برش میدارد.
مریم نگاهے بہ امیرمهدے مے اندازد و مے پرسد:بریم آشپزخونہ شامو آمادہ ڪنیم؟
سرے تڪان میدهم و بلند میشوم،همراہ مریم بہ سمت آشپزخانہ میرویم.
آرام مے پرسم:چے شدہ؟
دستم را میڪشد:بیا! امیرمهدے بفهمہ بہ حسام میگہ! آلو تو دهن این سرتق خیس نمیخورہ!
وارد آشپزخانہ میشویم،امیرمهدے بلند میگوید:خالہ!
بہ سمتش برمیگردم:جانم!
همانطور ڪہ پفڪے داخل دهانش میگذارد مے گوید:من هوس ماڪارونے ڪردم میشہ برام درست ڪنے؟
دستم را روے چشمم میگذارم:چشم برات میپزم! چیز دیگہ اے نمیخواے؟
سرش را بہ نشانہ منفے تڪان میدهد.
در فریزر را باز میڪنم و بستہ ے گوشت چرخ ڪردہ را بیرون میڪشم.
از مریم مے پرسم:براے شام چے درست ڪنیم؟
مریم با سر بہ امیرمهدے اشارہ میڪند:آقا دستور دادن دیگہ!
_ماڪارانے ڪہ براے امیرمهدیہ! خودمون چے بخوریم؟
ڪابینت ظرفشویے را باز میڪند و مشغول پیدا ڪردن سیب زمینے و پیاز میشود.
_تعارف ندارم ڪہ!
_بعد از مدتا خواهر بزرگم اومدہ خونہ م بهش ماڪارانے بدم؟! ابدا!
با خندہ قد راست میڪند و سیب زمینے و پیاز را داخل سینڪ ظرفشویے میگذارد.
لبخند ڪم رنگے روے لبانش نقش بستہ.
_هرچے دوست دارے بگو باهم آمادہ ڪنیم!
ڪمے فڪر میڪنم و مثل بچہ ها میگویم:دلم هوش اون اشتانبولے معروفاتو ڪلدہ!
مے خندد:چشم! اونوقت تو میخواستے بہ خواهرت غذاے سادہ ندے دیگہ!
تڪیہ ام را بہ ظرف شویے میدهم و مے پرسم:اتفاق خاصے افتادہ؟!
چند ثانیہ اے نگاهش را بہ امیرمهدے میدوزد و سپس بہ من.
آرام ولے قاطعانہ زمزمہ میڪند:میخوام از حسام جدا شم!
پیشانے را بالا میدهم:مطمئنے؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد،اشڪ در چشمانش نشستہ!
_همہ نگرانیم امیرمهدیہ! میترسم ازم بگیرتش!
نفس عمیقے میڪشم و میگویم:بهترہ من نظرے ندم مریم! برو پیش یہ مشاور!
اول همہ ے راہ هایے ڪہ میتونے بریو امتحان ڪن!
پوزخند میزند،قطرہ اشڪے روے گونہ اش مے چڪد:این همہ سال چیزے تغییر نڪردہ!
جدے میگویم:چون تلاشے براے تغییر نڪردے!
نفس عمیقے میڪشد:الانم رمقے براے ادامہ دادن این زندگے ندارم! همہ وابستگے و دلبستگیم امیرہ!
دستم را روے ڪمرش قرار میدهم و آرام نوازشش میڪنم.
_قوربونت برہ آیہ! اگہ هیفدہ هیجدہ سالم بود میگفتم طلاق بگیر! یا اصلا شاید امیرمهدے نبود الانم میگفتم طلاق بگیر!
ولے نمیتونم بهت اطمینان بدم طلاق همہ چیو حل میڪنہ! بہ امیرمهدے دقت ڪردے چقدر بهونہ گیر و حساس شدہ؟!
سرش را بہ نشانہ مثبت تڪان میدهد!
_با طلاق و ڪشمڪش بین تو و حسام بدتر میشہ! نمیگم بسوز و بساز! نہ اصلا! ولے اول راہ هاے بهترو امتحان ڪن اگہ جواب نگرفتے بے معطلے جدا شو!
بهترین ڪار الان اینہ ڪہ برے پیش یہ روانشناس خوب! بعدم حسامو راضے ڪنے برہ!
پوفے میڪند و شیر آب را باز میڪند،مشغول پوست ڪندن پیازها میشود و مے گوید:محالہ! چندبار ازش خواستم! بہ هیچ صراطے مستقیم نیست!
_من یہ روانشناس خوب پیدا میڪنم،یہ مدت برو پیشش بہ حسام نگو!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_427
#بخش_چهارم
حتما یہ راہ حلے پیش پات میذارہ اگہ راضے نشد و نخواست مشڪلات حل بشن حق با توئہ!
مریمے!
اون فرصتے ڪہ هیچوقت بہ زندگیت ندادیو الان بهش بدہ!
سرے تڪان میدهد:نمیدونم دیگہ باید چے ڪار ڪنم! از طرفے...
مڪث میڪند و شیر آب را مے بندد.
همانطور ڪہ دستان خیسش را داخل سینڪ ظرف شویے تڪان میدهد مے گوید:یہ بشقاب و آبڪش بدہ پیازا رو خرد ڪنم!
از داخل ڪابینت سبد ڪوچڪ و بشقابے برایش بیرون میڪشم.
با دقت نگاهش میڪنم:حرفتو ادامہ ندادے!
شانہ اے بالا مے اندازد:چیز مهمے نبود!
بہ سمت میز ڪوچڪ دونفرہ میرود و روے صندلے مے نشیند.
مقابلش مے نشینم و ابروهایم را بالا مے اندازم:چے شدہ مریم؟! یہ چیزے شدہ نمیگے!
سرش را پایین مے اندازد و شروع بہ خرد ڪردن پیازها میڪند.
زمزمہ وار مے گوید:حاملہ ام!
مبهوت نگاهش میڪنم،سریع سرش را بلند میڪند و با استرس میگوید:چیزے نگوآ! امیرمهدے میشنوہ!
آب دهانم را فرو میدهم،در این شرایط سردرگم باردار بودنش اصلا خبر خوبے نیست!
آرام مے پرسم:چندوقتہ؟!
دوبارہ اشڪ در چشمانش جا خوش میڪند.
_پنج هفتہ! نمیدونم این همہ مصیبت چرا باید سر من بیاید؟!
آخہ تو این شرایط...
ادامہ نمیدهد،با شدت آب دهانش را فرو میدهد!
لبم را بہ دندان میگیرم و نفس عمیقے میڪشم.
_چہ اوضاع خوب بشہ چہ ڪلا تموم بشہ باردار شدنت درست نبود! ممڪنہ اون طفل معصوم تو یہ شرایطے بدتر از امیرمهدے بزرگ بشہ.
آہ عمیقے میڪشد و حرفے نمیزند!
دلم مے گیرد،ذهنم درگیر میشود هرطور شدہ باید ڪمڪش ڪنم!
سعے میڪنم لبخند بزنم،با آرامش میگویم:منطقے برخورد ڪن مریم! میتونے بهترین راهو انتخاب ڪنے! همہ ے سختے ها بعد از یہ مدت فراموش میشہ و جاشونو خوشے میگیرے!
مطمئنم بهترین راهو انتخاب میڪنے!
ذهنتو فقط درگیر امیرمهدے و تو راهیت نڪن! اول و بیشتر از همہ بہ خودت فڪر ڪن!
سرش را تڪان میدهد و جوابے نمیدهد،قاطع ادامہ میدهم:هروقت بہ این نتیجہ رسیدے ڪہ باید براے طلاق جدے اقدام ڪنے رو من حساب باز ڪن! ڪنارتم! تا حد توانم ڪمڪ میڪنم و از استادام ڪمڪ میگیرم!
میخواهد دهان باز ڪند ڪہ امیرمهدے با سر و صدا بہ سمتمان میدود.
با ذوق نگاهش را میان من و مریم مے گرداند و دندان هایش را نشانم میدهد!
_خالہ! ببین! دوبارہ یڪے از دندونام لق شدہ!
با خندہ نگاهش میڪنم،دلم براے شیطنت ها و ذوق ڪردن هایش غنج میرود!
بیشتر براے ڪودڪے و آرامشے ڪہ دارد از دست میدهد...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
امیرمهدے مدام این ور آن ور مے دود و شیطنت میڪند.
حسام چند دقیقہ پیش آمد،ساعت نزدیڪ هشت شدہ و خبرے از روزبہ نیست!
عصبے لبم را مے جوم و سالاد را تزئین میڪنم،مریم نگاهے بہ غذا مے اندازد و مے پرسد:روزبہ دیر نڪردہ؟!
من من ڪنان جواب میدهم:این روزا یڪم ڪارش زیادہ! الان بهش زنگ میزنم!
حسام روے مبل نشستہ و بہ تلویزیون خیرہ شدہ.
نگاهش را از تلویزیون میگیرد و بہ من مے دوزد.
_منشے شرڪتش جوونہ؟!
متعجب نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:شرڪت روزبہ اینا رو میگم!
منظورش را میگیرم،نگاهم را از صورتش میگیرم و جوابش را نمیدهم.
مریم با حرص میگوید:حرفتو مزہ مزہ ڪن حسام بعد بزن!
حسام با حالت بدے مے خندد:دارم شوخے میڪنم!
مریم چشم غرہ اے نثارش میڪند:شوخیات جالب نیستن! لطفا ادامہ ندہ!
حسام بے توجہ من را مورد خطاب قرار میدهد:ناراحت شدے؟
سرم را بہ نشانہ منفے تڪان میدهم،انگار دلش آرام نمیگیرد!
دستے بہ موهایش میڪشد و ابروهایش را بالا میدهد:ان شاء اللہ ڪہ عادتاے گذشتہ از سرش افتادہ باشہ!
چشمانم را ریز میڪنم:ڪدوم عادتا؟!
لب و لوچہ اش را میگرداند و با ڪمے مڪث جواب میدهد:دوست دختر و ....،بقیہ شو خودت میدونے دیگہ!
پوزخند میزنم:اونوقت ڪے بہ شما گفتہ روزبہ قبل از ازدواج اهل دختر بازے و رابطہ هاے نامشروع بودہ؟!
مریم ڪنارم مے ایستد با حرص مے گوید:حسام میشہ بس ڪنے؟!
سپس آرام بازویم را نوازش میڪند:ولش ڪن! بہ حرفاش توجہ نڪن!
خونسرد مے گویم:ناراحت نشدم عزیزم! ولے آقا حسام یہ حرفے زد ڪہ باید ثابتش ڪنہ!
حسام شانہ اے بالا مے اندازد:خب مشخصہ! لازم نیست من ثابتش ڪنم! ڪسے ڪہ سے و سہ سال مجرد بودہ و وضع مالے خوبے دارہ و آدم بے اعتقادیہ این مدتو تنهایے سر نڪردہ!
والا الان پسرا نہ قیافہ دارن نہ پول هفتہ بہ هفتہ دوست دختر عوض میڪنن چہ برسہ بہ ڪسے ڪہ موقعیت و پولم دارہ! جنس خودمو میشناسم دیگہ!
آدم بے اعتقاد ڪہ...
سریع میان حرفش مے پرم:اعتقاد ندارہ اما آدمیت دارہ! خیلے اشتباہ برداشت ڪردین روزبہ بہ قول شما اهل هفتہ بہ هفتہ دوست دختر عوض ڪردن نبودہ چون مردونگے براش طور دیگہ اے تعریف میشہ!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون .....
🌹خواهر از نگاه کردن به قد و بالای برادر سیر نمیشود...
.
.
خواهر شهید: مادر من یک زن فوق العاده است، خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند ...
همه ی ما را مادر آرام کرد، بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجه با پیکر بابا بی تاب شده ایم،
خطاب به جنازه بابا گفت؛
الحمدالله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند
خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور
دلم سوخت وقتی برادرم جهاد را دیدم...
مثل بابا شده بود
خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود، جای کبودی و خون مردگی ها...
تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم...
باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی را آرام کرد.
وقتی صورت جهاد را بوسید گفت:
ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده؛
البته هنوز به ارباً اربا نرسیده...
باز خجالت آراممان کرد...
.
#امان_از_دل_زینب #شهید_جهاد_مغنیه
بهش گفتم دایی جون چیه هی میگی می خوام #شهید شم؟!
بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل #خانواده بده، حتما پدر خوبی می شی و بچه های خوبی تربیت می کنی، مثل خودت.
بهم گفت:
می دونی چیه دایی؟!
شهدا #چراغ اند. چراغ راه تو تاریکی امروز.
دایی من می خوام چراغ باشم.
✍راوی: دایی شهید
#شهید_حسین_ولایتی_فر🌷
#شهید_ترور_اهواز
♥️دختران حاج قاسم♥️
بهش گفتم دایی جون چیه هی میگی می خوام #شهید شم؟! بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل #خانواده بد
#کرامت_شهدا 🌷
🔰چند روز پیش یکی از رفقا پیام داد📲 و شماره ای فرستاد که داستان ایشون با #حسین رو گوش کنم. منم همون موقع تماس گرفتم📞 از شماره ۹۱۱ و لهجه ی مازنیش همون اول میشد فهمید که ساکن یکی از شهرهای #شمالیه. تو بابل زندگی می کرد و کارمند بانک🏢 بود.
💢بقیه داستان رو از زبان #سیاوش می نویسم.
🔰من کارمند بانک هستم و امسال #اربعین واسه اولین بار می خواستم برم کربلا. بلیط هواپیما✈️ رو گرفتم و اول آبان رسیدم #نجف اشرف. تو ایران🇮🇷 شنیده بودم که تو خود فرودگاه ارز دولتی💵 بهمون می دن. منم واسه همین هیچگونه ارزی نیاورده بودم با خودم.
🔰خب رفتم و دیدم که خبری از این حرفها نیست❌ راستش خیلی شاکی شدم😒 بگذریم، هر طور شده ۵۰۰۰ هزار دینار💷 جور کردم و خواستم با ماشین🚗 برم سمت میدان #صدرین نجف. «جایی که می تونستیم ارز بگیریم.»
🔰اونجا وقتی شنیدم که وضع کرایه ها چطوره شوکه شدم😧 من فقط ۵۰۰۰ دینار داشتم و اونا می گفتن کرایه #دوبرابر اینه. از یه طرف من به قدری عصبی بودم که منتظر یه جرقه واسه انفجار💥 بودم. از طرفی گیر چند تا راننده افتاده بودم که تا فهمیدن من #تجربه_ندارم خواستن سرم کلاه بزارن.
🔰جرو بحثم با اون راننده ها بالا گرفته بود که یهو یه #جوون عراقی از راه رسید👤 فارسی صحبت می کرد، حتی بهتر از من👌 منو برد یه کناری و بهم گفت که ببین اینا می خوان سرت کلاه بزارن و من نمی شد جلوی خودشون بهت بگم🚫 منم می خوام #برم همین جا. بیا با هم👥 بریم.
🔰منم خیلی خوشحال شدم😃 از اینکه همچین آدم هایی پیدا می شه. راستش نمیدونم اگه این جوون رو نمیدیدم چه تصویری نسبت به #عراقی ها تو ذهنم💬 ثبت می شد؟! تصویر اون راننده ها⁉️
🔰من خوشحال بودم که یه همچین #فرشته ای رو پیدا کردم. تو راه کنارم نشسته بود👥 و با هام حرف می زد. منم کاملا دیگه بهش #اعتماد پیدا کرده بودم ، همه پولمو دادم بهش💰 که هزینه ماشین🚗 رو حساب کنه. رفت، حساب کرد و بقیه پولو گذاشت تو کیفم💼
🔰حتی #برنگشتم ببینم که پولا رو گذاشت سر جاشون یا نه! تو همین مدت کم ارتباط خیلی صمیمانه ای💞 بینمون ایجاد شده بود. منم دیگه آروم شده بودم. یهو گفت من یه کاری دارم باید اینجا #پیاده_شم. خیلی ناراحت شدم🙁 من تازه پیداش کرده بودم و اون حالا داشت منو میذاشت و #میرفت.
🔰اون جوون خداحافظی کرد👋 و رفت. تو بقیه راه داشتم به این فکر می کردم💭 که این یهو از کجا پیداش شد. چی شد که به من #کمک_کرد و یهو گذاشت و رفت⁉️ یه لحظه شک کردم. گفتم نکنه اونم خواسته سرم #کلاه_بزاره😨
🔰یه نگاه به کیفم💼 کردم. همونجایی که پولهامو می ذاشتم. دیدم که اون جوون نه تنها سرم کلاه نذاشت🚫 بلکه همه پول #کرایَمو هم حساب کرده بود. واقعا داشتم دیوونه می شدم😢 برخورد اون #راننده ها. پیدا شدن سر و کله این #جوون. محبتی💖 که در حق من کرد. اون نوع #رفتنش ..
🔰اصن چی شد که این جوون به پست من خورد⁉️ همش داشتم به اون #جوون فکر می کردم. تو مدتی که عراق بودم وقتی به یه ایرانی🇮🇷 می رسیدم و سر صحبت باز می شد از اون جوون صحبت می کردم☺️ میگفتم یه #فرشته بود. وقتی رسیدم ایران هم به اطرافیانم گفتم داستان اون جوون رو. جوون #مهربون عراقی. تو صفحهی اینستا گرام📱 هم داستان رونوشتم و #منتشر کردم.
🔰چند روز بعد به طور اتفاقی عکس📸 همون جوون رو تو #اینستاگرام دیدم. اولش خیلی خوشحال شدم😍 اما کمی بعد پایین عکس رو نگاه کردم زده بود #شهیدحسین_ولایتی. به ادمین اون صفحه پیام دادم که چی می گی❓
من این آقا رو می شناسم. این کجا #شهید شده؟!
🔰داستان رو واسش تعریف کردم. بهش گفتم ببین من #مطمئنم این عکس #همون_جوونه. بهم گفت که ۳۱ شهریور تو اهواز شهید شده🌷 بهش گفتم که من اصن ایشون رو #آبان ماه دیدم. مطمئنی اشتباه نمی کنی⁉️راستش مخم داشت سوت می کشید🗯 بهش گفتم #مطمئنی شهید شده و مفقود و... نیست.
🔰واسم توضیح داد و متوجه #قضیه شدم. یه کلیپ🎥 هم برام فرستاد. همون جوون که حالا فهمیده بودم اسمش #حسینه.با همون زبون فارسی و همون لهجه. شک نداشتم که #خودشه.
همون جوونی👤 که کمکم کرده بود. هر چقدر اون کلیپ رو می دیدم آرومم نمی کرد😢
✍پ ن:
#آدم وقتی وسعت پیدا کند جریان می یابد. همه جا روان می شود. شاید گام اول #وسعت پیدا کردن، سیر نشدن از فضیلتها و متوقف نشدن⛔️ در #خوبی هاست. ما ها که حسین را دیده بودیم برایمان قابل درک تر است این دست #خاطره ها. ما ها که دیده بودیم حسین هر چه جلوتر می رود بی تاب تر💓 می شود. این آخری ها دیگر نمی توانست یکجا بند بنشیند. #حسین اهل سکون نبود اصلا. باید می رفت. ما که ریزش رحمت حسین را برای اطرافیان دیده بودیم، ما که ولا تحسبن الذین قتلوا را شنیده بودیم. راحت تر درک می کنیم اینرا.
#حسین همان حسین است. فقط کمی دامنه خوبی ها تغییر کرده😊👌
#شهید_حسین_ولایتی_فر
راوی: سیاوش ثباتی
📝 علی علیان
🍃 نيت و قصد ازدواج را عملاً میتوان با نشانههای زير متوجه شد. فقط گفتن و بيان قصد ازدواج به اين معنی نيست كه فرد نيت ازدواج دارد. بلكه چند نشانه وجود دارد كه عملاً قصد و نيت فرد را از آشنايی نشان میدهد.
1⃣ فردی كه قصد ازدواج دارد، در دوره آشنايی تقاضای ارتباط جنسی نمیكند.
2⃣ فردی كه قصد ازدواج دارد، ارتباطش را از خانواده مخفی نمیكند.
3⃣ فردی كه قصد ازدواج دارد، زمان آشنایی را بيش از اندازه طولانی نمیكند.
4⃣ فردی كه قصد ازدواج دارد، سعی در بدست آوردن اطلاعات دارد و تنها به تبادل احساسات بسنده نمیكند.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
زمانه بر عکس شده…!😳
واقعا راست می گویند آخرالزمان است...😢
بازیگری که کشف حجاب می کند پست اینستاگرامش ۲۸۰۲لایک میخورد😒 آنوقت پست ورزشکار چادری۲۸۸تا...!😐
تازه افتخارات یک ورزشکار برای کشورش کم چیزی نیست...!🙄
ورزشکار یک کشور باید برای سر کردن چادر اجازه بگیرد🤔 اما بازیگری که چهره ی زن ایرانی و شرف و عزت زن را لگد مال کرده است نه....😞
رنگ چادر هم که خاری شده بر چشم بعضی ها!😏
نمیدانم چرا شال مشکی اشکال ندارد اما چادر چرا...!😶
به جای اینکه بگویند چه کسانی در مملکت بازیگر شده اند که آبروی کشور را لکه دار میکنند،😟ورزشکار را به جرم سر کردن چادر زیر سوال برده اند...😣
حق هم دارند.!☹️
چرا که چهره بعضی ها به مذاق چشم های هوسرانشان خوش نمی آید…!😒
چون فقط طرفدار کسی هستند که ارزان و بی دردسر اسباب لذتشان را فراهم کند...!😤
فقط یک نکته!☝️
اگر کسی بخواهد سرزنش شود آن مهاجم به چادر مادر است نه محافظ...!!✌️🙂
پ.ن :واقعا بعضی از پیج ها رو که نگاه میکنم هیچ مطلب خاصی هم نداره ،فقط موندم دقیقا روی چه حسابی فالو میشن اینا؟؟؟!!!!😳😞
🌸🍃🌸🍃🌸
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
حریم #خصوصی تو و همسرت خصوصی بمونه
قدیمی ها می گفتن حمام رفتی،برای زنهای فامیل #تعریف نکن.
نیازی نیست #خوشی ها و #لذت های زندگیتو عمومی کنی
چه اهمیتی داره ک ملت بدونن خیلی #عاشق_شوهرتی یا باهاش #مشکل_داری؟
تا دعواتون شد #نرو پستِ غم بذار
تا یه خیر و خوشی ای بود به #رخ_نکش.
حریم خصوصیتو #خصوصی نگه دار
عمومیش نکن...
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_427
#بخش_پنجم
حسام ابرویے بالا مے اندازد و با تحقیر پوزخند میزند،بے توجہ ظرف سالاد را برمیدارم و بہ سمت میز غذاخورے میروم.
مریم دنبالم مے آید.
_آیہ جان! بہ دل نگیر میدونے ڪہ اخلاقش همینہ! من عذر میخوام!
ظرف سالاد را روے میز میگذارم و لبخندے بہ رویش مے پاچم:ناراحت نشدم خواهرے! تو و امیرمهدے برام از حسام سوایید!
چشمڪے میزنم و زمزمہ وار ادامہ میدهم:تو حرص نخور براے تو راهیت خوب نیست!
لبخند تلخے میزند و بہ آشپزخانہ برمیگردد.
چند قدم بیشتر برنمیدارم ڪہ در باز میشود و عطر نرڪس در خانہ مے پیچد!
روزبہ نرگس بہ دست وارد خانہ میشود و بلند و پر انرژے میگوید:سلام عزیزم!
سرش را ڪہ بلند میڪند نگاهش بہ حسام مے افتد،سریع بہ سمتش مے رود و خوش آمد مے گوید.
امیرمهدے با ذوق بہ سمتش مے دود و مشتش را بہ سمت روزبہ میگیرد.
روزبہ هم دستش را مشت میڪند و آرام بہ مشت امیرمهدے مے ڪوبد.
امیرمهدے عجیب دوستش دارد! همہ مے توانند دوستش داشتہ باشند اما از اعتقاداتش ڪوہ ساختہ اند و دور خودشان ڪشیدہ اند. حتے خود من!
روزبہ ڪمے سر بہ سر امیرمهدے میگذارد و بہ سمت من مے آید.
سیاهے چشمان مهربانش را بہ صورتم مے دوزد و لبخند گرمے نثارم میڪند.
بے اختیار من هم لبخند میزنم،پیش دستے میڪنم و سریع مے گویم:سلام! خستہ نباشے!
فاصلہ را ڪم میڪند و در چند قدمے ام مے ایستد،دستہ هاے نرگس را بہ سمتم میگیرد و گرم میگوید:سلامت باشے!
با ذوق بہ نرگس ها نگاہ میڪنم و از دستش میگیرم،عمیق بو میڪنم و جان میگیرم از عطرشان.
مهربان میگوید:گفتم آخرین نرگساے امسالو برات بگیرم.
سپس لب هایش را آرام اما عمیق بہ پیشانے ام مے چسباند.
صداے استغفراللہ گفتن حسام را مے شنوم،خندہ ام میگیرد!
خجول و آرام میگویم:روزبہ! اخلاق حسامو ڪہ میدونے!
بوسہ ے دیگرے نثار پیشانے ام میڪند و با شیطنت نگاهم میڪند:اونم اخلاق منو میدونہ! مگہ دارم چے ڪار میڪنم؟!
مشتے بہ بازویش میڪوبم و دلخور میگویم:دیر ڪردے؟!
همانطور ڪہ ڪتش را در مے آورد مے گوید:سامان زنگ زد یہ سر رفتم پیشش! عذر میخوام باید خبر میدادم!
سپس رو بہ جمع مے گوید:معذرت میخوام معطل شدید! سریع لباس عوض میڪنم میام!
روزبہ ڪہ بہ سمت اتاق خواب راہ مے افتد حسام سرے بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهد و زیر لب چیزے میگوید ڪہ متوجہ نمیشوم.
بے خیال بہ سمت آشپزخانہ میروم،نرگس هایم را با احتیاط داخل گلدان روے ڪابینت میگذارم.
مریم با خندہ میگوید:فڪر ڪنم حسام دیگہ نذارہ بیام خونہ تون! بگہ بدآموزے دارہ!
با قلدرے میگویم:جراتشو ندارہ!
چشمڪے نثارم میڪند:حالا ببین!
شانہ اے بالا مے اندازم:روزبہ این حرڪتو بد نمیدونہ! منظورم بوسیدن صورت و دستہ! حالا جلوے هرڪس! میگہ یہ نوع محبت و احترامہ!
_چے بگم؟!
ڪمے مڪث میڪند و سپس ادامہ میدهد:آیہ! ڪنار روزبہ خوبے آرہ؟!
ساڪت بہ صورتش زل میزنم،لبخند پر محبتے میزند:احساس میڪنم خیلے فهیم و با درڪہ!
مریم هم احساس ڪردہ بود فهمیدہ و ملاحضہ گر این رابطہ روزبہ است!
سڪوتم را ڪہ مے بیند متعجب مے گوید:وا! چرا حرف نمیزنے آیہ؟!
چندبار دهانم را باز و بستہ میڪنم تا جوابے بدهم اما تردید دارم!
مریم بے خیال مے پرسد:ڪنارش خوشبختے؟
دهانم قفل میشود! نمیدانم چرا براے گفتن ڪلمہ ے "آره" باز نمیشود؟!
در خوشبختے ام تردید داشتم...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
چند روز بعد همتا خبر شهادت علیرضا را برایم آورد!
دوبارہ حالم بہ هم ریخت!
دوبارہ روح و روانم آشفتہ شد!
دوبارہ حالت هاے پنج سال قبل شروع شد!
انگار حق با روزبہ بود،در گذشتہ جا ماندہ بودم!
در غم هادے و حسرتش جا ماندہ بودم و بہ خیال خودم حالم خوب بود و در زمان حال زندگے میڪردم!
شهادت علیرضا و دیدن حال یاس دوبارہ تلنگرے و بهانہ اے شد براے سرباز ڪردن زخم هاے گذشتہ!
براے این ڪہ نبودِ هادے دوبارہ بہ جانم بیوفتد!
براے این ڪہ بخواهم براے خودم از روزبہ،هادے اے ڪہ حسرتش بہ دلم ماندہ بسازم...
نمیدانم روزبہ بعد از آن روز چہ در چشمانم دید ڪہ در سر رسیدش نوشت:
"خدا نڪند دلے بستہ بہ دلے ڪہ هم پا و قسمتش نیست بشود..."
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون ......
سلام دوستان برای کانال به یک ادمین نیاز داریم هر کسی میتونه فعالیت کنه به این آی دی پیام بده. ممنونم 😊👇👇👇
@samern
هرگز نمیدانند..❗
چه احساس دلنشینی در این جمله نهفته است..😇
این احساس کـه ..
خدا برای تو تمام هنرش را خرج کرده است😍
تا اینکه تو...👧
گل باشی و ریحانه باشی🌹🍃
عِینِ مَرگ اَستـــ...😞✋
اَگر بے تُــو بِخواهد بِرَود..💔
او کِہ از جٰانِ⇨🍃
خُودت دوست تَرَش میدارے...
♥@dokhtaranchadorii
#تــــلنگــــــــر
درستـــ یڪ هفته بعد از مراسم عروسے آمده بودند براے طلاق!!!!
👩زن هاج و واج بود😳
و با صداے بلند گریه مے کرد😩😭
👨اما مرد
خونسردانه 😏
و بـے توجه به اشڪ هاے
جاڹ سوز زڹ نشسته بود.🙇
-<چرا مے خواے طلاقش بدے؟>
وقتے ایڹ سوال را از مرد پرسیدم نیشخندے زد و گفتــــــː😏
-<عاشق یڪے دیگه شدم. شبــ عروسیم دیدمش…>😍
عروسے شان در یک باغ بود😑
زنانه و مردانه.‼️⛔️⛔️
مے گفت معشوقه جدیدش دوست نزدیک
همسرش است.👩
فقط👈 #یـک_نگاه🔥 😔
#فقط_یه_شبه❗️😔
♥@dokhtaranchadorii
#ریحـانهـ
هم دست مرا
همیشہ میگیرے تو🤗
هم پاے فریب
را چو زنجیرے تو
اے دوست ترینِ
دوست هایمـ ، چادر!
الحق کہ چقـــدر
"دست و پا گیرے" تو...❤️
♥@dokhtaranchadorii