✨﷽✨
👌نکاتی از حاج آقا قرائتی
✍ما وظیفه داریم دعاکنیم چه اجابت بشه چه
نشه.. میفرمود مگه شما شیرجه تو آب میزنی هر
دفعه چیزی از زیر آب میاری بالا.. دعا هم همینطوره..
قرار نیس هرچی بخوای از خدا بهت بده
در دعا تکلیف مشخص نکن
✅حضرت یوسف(ع) گفت خدایا زندان بهتره
واسه من تا اینکه اسیر دام زنان بشم. یوسف(ع)
تو زندان فهمید با دعایی که خودش کرده افتاده
زندان.. باید میگفت خدایا نجاتم بده از شر زنان
🌸حضرت موسی(ع) گفت خدایا من به خیری
که ازجانب تو بهم برسه نیازمندم. خدا جریان
را طوری چید که بخاطر آب دادن به بزغاله ها
هم صاحب زن شد. هم مسکن.هم شغل.هم
سرمایه.هم امنیت..
موسی بخاطر خدا رفت جلو کمک دختران شعیب
کردخدا هم کمکش کرد همه چی بهش داد....
این یه قانونه ان تنصروا الله ینصرکم
خدا رو یاری کنی، خدا هم یاریت میکنه
۱۷ دی ۱۳۹۷
۱۷ دی ۱۳۹۷
گابریل گارسیا مارکز
باور نمیکنم خدا به کسی بگوید:
" نه...! "
خدا فقط سه پاسخ دارد:
١- چشم....
٢- یه کم صبر کن....
٣- پیشنهاد بهتری برایت دارم....
همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو...
شاید خداست که در آغوشش می فشاردت
برای تمام رنجهایی که میبری صبر کن!
صبر اوج احترام به حکمت خداست
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
۱۷ دی ۱۳۹۷
۱۷ دی ۱۳۹۷
🌸خواهرم
#چــادر_لبـاس_رزم_است
👈 رزم با نَفْسْ...
👈 رزم با بی حیایی ...
👈 رزم با بی حجابی ...
لباس رزم نشانه است ، رجز دارد و جهاد ! ✌️ مثل چفیهی آقــــا 😍
🌸آن وقت اگر تاب آوردی و
فاطمی ماندی
شیرینی اش را با هیچ مدل و برند و مارکی عوض نخواهی کرد .
📌لشکری که
لباس دشمن را تنش کند
هرقدر هم پاک و وفادار و صادق باشد
فرمانده را دلسرد میکند😓
🌹راستی شهـدا ،
سنگینی چادر مشکی از
کوله های شما که بیشتر .
۱۷ دی ۱۳۹۷
۱۸ دی ۱۳۹۷
🌸🍃🌸
☀️روزتون رو:
🌸با امیدی از ته دل به خدا💖😇
با یه اراده ی قوی برای پیروزی😉
با یه لبخند بر روی لب 😊
و گفتن #خدایا_شکرت😇
آغازکنین🌸
#امروزتون_به_رنگ_زیبای_شادی_و_آرامش😊 🌸
.
.
.
خدا دوستت دارم💕
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
۱۸ دی ۱۳۹۷
۱۸ دی ۱۳۹۷
۱۸ دی ۱۳۹۷
هیچ کار خداوند بیحکمت نیست ...
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ...
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
۱۸ دی ۱۳۹۷
دوستان سلام صبحتون به خیر چون تا شب نیستم الان دو قسمت از رمان رو میزارم 👇👇👇👇👇👇👇😊
۱۸ دی ۱۳۹۷
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_438
#بخش_اول
ڪش چادرم را تنظیم میڪنم و ڪمے جلویش میڪشم.
_قربونت برم! حالا نمیشہ تلفنے باهاش صحبت ڪنے؟!
بابات و یاسین ڪہ خونہ نیستن،منم میرم بیرون یہ دورے میزنم راحت باشے!
با لبخندے پر رنگ بہ سمتش بر مے گردم.
_بحث راحتے نیست مامان جان! از نزدیڪ میخوام باهاش صحبت ڪنم!
مادرم شانہ اے بالا مے اندازد و با نگرانے و شڪ مے گوید:آخہ قرارہ فردا برے بیمارستان! یہ روز موندہ بہ زایمانت درستہ توے این هواے آلودہ و شلوغے خودتو از این سر تهران بڪشونے بہ اون سر تهران؟!
با اطمینان نگاهش میڪنم:خیالت تخت! با آژانس میرم با آژانس برمیگردم!
ڪیفم را روے دوشم مے اندازم،بے قرار با نگاهش صورتم را مے ڪاود.
_خب منم همراهت بیام!
بہ سمتش قدم برمیدارم،همین ڪہ مقابلش مے رسم بوسہ ے محڪمے روے گونہ اش مے ڪارم.
_نمیخوام اذیت بشے،مراقبم نگران نباش!
دوبارہ بوسہ ے دیگرے روے گونہ اش مے ڪارم و پر انرژے ادامہ میدهم:خدافظے!
سرے تڪان میدهد،همراہ هم بہ سمت در مے رویم. زیر لب آیت الڪرسے میخواند و پشت سرم فوت میڪند.
_خدا بہ همرات!
دستے برایش تڪان میدهم و دوبارہ خداحافظے میڪنم،آنقدر با عجلہ و استرس آمادہ شدم ڪہ فراموش ڪردم با آژانس تماس بگیرم.
با قدم هاے ڪوتاہ بہ سمت خیابان مے روم،صداے ضربان تند قلبم را مے شنوم.
صدایے ڪہ از دیشب امانم را بریدہ! براے بہ دنیا آمدن امید خیلے استرس دارم.
با دڪتر همتے تماس گرفتم و خواستم امروز برایم وقت بگذارد تا ڪمے صحبت ڪنیم.
سر ڪہ بلند میڪنم خودم را مقابل آژانس میبینم. مقصدم را ڪہ مے گویم رانندہ اے با شتاب بہ سمتم مے آید.
ماشینش را نشان میدهد و جلوتر از من راہ مے افتد.
سوار ماشین مے شویم،نفس عمیقے میڪشم و نگاهم را بہ خیابان مے دوزم.
رفت و آمدها دوبارہ شروع شدہ،تهرانے ڪہ تا چند روز پیش ڪمے غرق سڪوت و بی عابر بود دوبارہ جان گرفتہ!
نفس عمیق دیگرے میڪشم و انگشتانم را در هم قفل میڪنم،جاے خالے روزبہ را بیشتر از هر زمان دیگرے احساس میڪنم.
این روزها بیشتر دلم برایش تنگ میشود،بیشتر میخواهمش...بیشتر عذاب مے ڪشم...
باید سر مزارش بروم و یڪ دل سیر درد و دل ڪنم. مے گویند خاڪ سردے مے آورد!
شاید دلیل ماندن این همہ گرما و ماندگارے خاطرہ،ندیدن و لمس نڪردن خاڪ سردش باشد!
آب دهانم را فرو میدهم،هنوز از مواجہ شدن با مزارے ڪہ نام "روزبہ ساجدی" روے آن نقش بستہ باشد ترس دارم!
مے ترسم ببینم و دیوانہ تر بشوم،مے ترسم ببینم و باور ڪنم...
بے اختیار چشمانم را مے بندم و در دل زمزمہ میڪنم:
تو مے روے و من چنان غرق تماشایت مے شوم ڪہ فراموش میڪنم باید براے ماندنت ڪارے ڪنم!
تو مے روے و من غرق تماشایت مے شوم...
باز زمزمہ میڪنم:تو مے روے و من غرق تماشایت مے شوم!
با صداے زنگ موبایل چشمانم را باز میڪنم،موبایل را از داخل ڪیفم بیرون میڪشم.
شمارہ ناشناس است،ابرویے بالا مے اندازم و جواب میدهم.
_بلہ؟!
صداے سرفہ ے مردے بہ گوشم مے خورد.
_الو؟!
بعد از ڪمے مڪث زبان باز میڪند.
_سلام!
صداے شهاب در گوشم مے پیچد،متعجب مے گویم:سلام!
من من ڪنان مے پرسد:خوبے؟!
با شڪ جواب میدهم:ممنون! آرزو خوبہ؟! اتفاقے افتادہ؟!
سریع مے گوید:آرہ! براے چیز دیگہ اے زنگ زدم!
حرفے نمیزنم،سڪوتم را ڪہ مے بیند ادامہ میدهد:عذر میخوام! براے همہ ے این سال ها و اتفاقاتے ڪہ افتاد عذر میخوام!
متعجب پیشانے ام را بالا میدهم.
_حالتون خوبہ؟!
نفسش را با شدت بیرون میدهد.
_من...من...فقط...میخواستم باباتو اذیت ڪنم!
فڪر نمے ڪردم ڪہ...
نفس عمیقے مے ڪشد و ادامہ میدهد:مسبب این اتفاقات بشم!
من باعث شدم پدرت براے ازدواج با هادے مجبورت ڪنہ! من باعث آشنایے تو و روزبہ شدم! من خواستم تو شرڪت استخدامت ڪنہ!
بہ جون مامانم! بہ جون آرزو توے این چندماہ یہ لحظہ آرامش نداشتم!
احساس میڪنم قاتل روزبہ منم! یہ لحظہ از چلوے چشمام نمے رید! نہ تو نہ روزبہ!
مے فهمے چے میگم؟!
لبخند تلخے میزنم و آرام زمزمہ میڪنم:چقدر احساساتمون شبیہ بہ همہ!
_چے؟!
نفس عمیقے میڪشم:خب!
_مثل تو بہ خیلے چیزا اعتقاد ندارم ڪہ از ترس اون دنیایے ڪہ ندیدم پشیمون شدہ باشم! فقط میخوام ببخشیم ڪہ آروم بشم! هربار ڪہ فڪر میڪنم باعث خیلے از مشڪلاتت منم زجر مے ڪشم!
ڪمے مڪث میڪند و سپس با تردید ادامہ میدهد:حس میڪنم شبیہ بابات شدم!
آب دهانم را با شدت فرو میدهم،صدایم میزند:آیہ! صدامو دارے؟!
گلویم را صاف میڪنم:بلہ!
لبخند میزنم:خیلے وقتہ ازت ڪینہ اے بہ دل ندارم!
_واقعا؟!
با اطمینان جواب میدهم:آرہ!
نفسش را آسودہ بیرون میدهد.
_ممنونم! خدانگهدار دخترِ غد و لجباز حاج مصطفے نیازے!
آرام مے گویم:در پناہ خدا!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
۱۸ دی ۱۳۹۷
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_438
#بخش_دوم
سپس موبایل را از ڪنار گوشم جدا میڪنم و داخل ڪیفم بر مے گردانم.
پیشانے اے بالا مے اندازم و سر تڪان میدهم.
_عجب! عجب از روزگار!
چند دقیقہ بعد ماشین مقابل ساختمان توقف میڪند.
بعد از حساب ڪردن ڪرایہ ے ماشین وارد ساختمان میشوم.
پس از ڪمے وقفہ وارد اتاق دڪتر همتے مے شوم.
همین ڪہ نگاهش بہ من مے افتد لبخند عمیقے میزند و از پشت میزش بلند میشود.
عینڪش را از روے چشمانش برمیدارد و با دستش بہ مبل اشارہ میڪند.
_سلام مامان خوشگل! خوش اومدے! بفرمایید!
متقابلا لبخندے بہ رویش مے پاشم،همانطور ڪہ بہ سمتش قدم برمیدارم مے گویم:سلام! ممنون! خداقوت
نزدیڪ مبل ڪہ مے رسم نفس عمیقے میڪشم:احساس میڪنم خیلے سنگین شدم!
دوبارہ پشت میز مے نشیند:حالت خوبہ؟ حال پسرمون چطورہ؟
چادرم را از روے سرم برمیدارم و مرتب تا میڪنم و روے مبل مے نشینم.
_خوبیم! یڪم براے فردا استرس داریم!
بے اختیار میخندم و ادامہ میدهم:یڪم ڪہ نہ! خیلے!
با دقت نگاهم میڪند:فقط بابت زایمان ترس دارے؟!
ڪنجڪاو نگاهش میڪنم:یعنے چے؟!
لبخند آرامش بخشے میزند و جواب میدهد:یعنے فقط از زایمان ڪردن ڪہ برات یہ تجربہ ے تازہ ست مے ترسے یا مسائل دیگہ هم آشفتہ ت ڪردہ؟
مثل سنگینے اتفاقات گذشتہ! حضور نداشتن همسرت!
با استرس انگشتانم را در هم قفل میڪنم.
_همہ ش! استرس زایمان! اتفاقات تلخے ڪہ افتادہ! نبودن روزبہ! بیمارے بابا محسن! برگشتن نورا! مشڪلات جدید مریم!
دستش را زیر چانہ اش میزند و با حوصلہ مے پرسد:دوست دارے اول راجع بہ ڪدومشون حرف بزنے؟
ڪمے فڪر میڪنم و سپس جواب میدهم:نمیتونم رفتن یهویے نورا رو قبول ڪنم! از طرفے دوست دارم دوبارہ دور هم جمع بشیم. بابا هنوز نمیدونہ نورا با من و مامان ارتباط گرفتہ. فڪر نڪنم خوب ازش استقبال ڪنہ!
_نورا بهت نگفت چرا یهو رفت؟
_چرا گفت!
_خب!
شانہ اے بالا مے اندازم:میگفت خستہ شدہ بود! دیگہ ڪشش مشڪلات خونہ رو نداشت!
دلش آرامش و تنهایے میخواستہ! از خانوادہ و جو نا بہ سامونش بریدہ بودہ!
مهربان مے گوید:شاید حق داشتہ! حق داشتہ ڪم بیارہ!
اونطور ڪہ تعریف میڪردے نورا هیچ گلہ و شڪایتے نمے ڪردہ،هیچ واڪنشے در برابر سختے ها نشون نمیدادہ.
همیشہ حفظ ظاهر میڪردہ،چون نتونستہ درست واڪنش نشون بدہ و خواستہ مثلا صبورے ڪنہ،همہ ے ناراحتے ها رو توے خودش ریختہ.
انقدر ناراحتے ها روے قلب و ذهن و روحش تلنبار شدہ ڪہ با یہ تلنگر واڪنش نادرستے نشون دادہ! در واقع از همہ چیز فرار ڪردہ! از پدرے ڪہ اذیتش میڪردہ،از مادرے ڪہ نتونستہ جو رو براے دختراش سالم نگہ دارہ،از خواهراش ڪہ مثل خودش آزار دیدہ بودن،از برادرے ڪہ حاصل تعصبات پدرش بودہ!
نورا از مشڪلاتے ڪہ نتونستہ بود باهاشون خوب مواجہ بشہ حتے از چیزایے ڪہ اونو یاد مشڪلاتش مینداختن فرار ڪردہ!
متفڪر نگاهش میڪنم،چشمڪے نثارم میڪند:یڪم بهش حق بدہ و ڪمڪ ڪن بہ جمع خانوادہ برگردہ!
لبخند ڪم رنگے میزنم:بهش فڪر میڪنم!
_دیگہ؟
لبخندم را سریع جمع میڪنم!
_براے مریم نگرانم! خواهر بزرگم!
_راجع بهش گفتہ بودے!
انگشتانم را همراہ پاهایم آرام تڪان میدهم.
_حدود دوسال پیش باردار شدہ بود،نتونست جنین رو نگہ دارہ و سقط ڪرد.
اون موقع تصمیم گرفتہ بود از همسرش جدا بشہ. قضیہ باردارے و بعد سقط جنینش باعث شد همہ چے در هم برہ و فراموش بشہ.
دوبارہ یہ زمزمہ هایے پیچیدہ ڪہ میخواد از همسرش جدا بشہ. جو خونہ یڪم بہ هم ریختہ!
با همسرش خیلے اختلاف دارہ فڪر ڪنم بخاطرہ مراعات حال من نمیاد خونہ مون ڪہ با بابا جر و بحثش نشہ!
لبش را با زبان تر میڪند:حتما مجابش ڪن پیش یہ روانشناس خوب برہ و با سنجیدن ڪامل تصمیم قطعے بگیرہ!
نفس عمیقے میڪشم:باید بعد از بہ دنیا اومدن امید مفصل باهاش صحبت ڪنم!
_از خودت بگو!
نفسم را آرام بیرون میدهم و زمزمہ میڪنم:خودم؟!
نگاهم را بہ گوشہ ے میز مے دوزم.
_معلقم! بین ڪلے خاطرہ! میون یہ عالمہ عذاب وجدان! براے خودم! روزبہ! امید! بابا محسن و سمانہ! فرزاد! سامان!
فڪر نمے ڪنم حالا حالاها بتونم با مرگ روزبہ و اشتباهات خودم ڪنار بیام!
سریع با تاڪید مے گوید:تلقین منفے ممنوع!
سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم:عذر میخوام اما نمے...
نمیگذارد حرفم را ادامہ بدهم و جدے تر مے گوید:همین الان گفتم تلقین منفے ممنوع!
سرم را بلند مے ڪنم و بہ چشمانش خیرہ میشوم:دوست ندارم فردا برسہ!
بدون واڪنش خاصے فقط تماشایم میڪند. ادامہ میدهم:هنوز نتونستم برم سر مزارش! مے ترسم! بدجورے ام مے ترسم!
مے ترسم ترڪاے قلبم ڪامل بشڪنن و دیگہ هیچوقت بند نخورن! مے ترسم دووم نیارم!
بہ خودم میگم آیہ! احمقانہ خوب بخواہ! احمقانہ امیدوار باش!
_چرا مے ترسے؟
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
۱۸ دی ۱۳۹۷
۱۸ دی ۱۳۹۷
۱۸ دی ۱۳۹۷
۱۸ دی ۱۳۹۷
۱۸ دی ۱۳۹۷
۱۸ دی ۱۳۹۷
۱۸ دی ۱۳۹۷
✍زن فقیری که خانواده کوچکی داشت
با یک بـرنامه رادیــویی تــماس گرفت
و از خــدا درخواست کمک کرد.
🔻مرد بیایمانی کهداشت به این برنامه
رادیویی گــوش میداد تصمیم گرفت سر
به ســر این زن بگـذارد.
آدرساو را بهدست آورد و به منشیاش
دسـتور داد مقدار زیادی مواد خوراکی
بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گـفت:
وقتی آن زن از تـو پرسید چه کسی این
غــذا را فرستاده بگو کار شیطان است.
👌وقتی منشی به خــانه زن رسـید زن
خیلیخوشحال و شکرگزار شد و غذاها
را به داخل خــانه کوچکش بُـرد.
منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی
چه کسی غذا را فرستاده؟ زن جواب
داد: نه مهـم نیست. وقتی خدا امــر
کند حتی شــیطان هم فـرمان می برد.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
۱۸ دی ۱۳۹۷
۱۸ دی ۱۳۹۷
🔹قشنگترین حس دنیاست☺️ وقتی #چادرت حد و مرز مشخص میکند برایت...👌
این حجابی که اسمش را اجبار گذاشته اید....⤵
در زمانه ای که حیا و مردانگے بعضی از مردان سرزمینم.😒 هرروز همچون برگ های پاییزے 🍁 فرو میریزد 🍂...
می پوشاند مرا....❤️
چه حس شیرینے دارد.....☺️
با جان و دل......❤️
گرمایت را.....
سیاهیت را....
بلندیت را .....
پذیرفتم.❤️☺️
🔼 اگر تو در این میان تنها سیاهیش را میبینے...☝️.
مشکل #چادر من نیست!؛❌
آنها که اسمش را اجبار گذاشته اند...😒 نمیدانند که مشکی بودنش آبی ترین آسمان من است...🌈
سیاه ترین رنگ جهان هم که باشد.....☝️😊
باطنش سبزترین نگاه عالم است👌☺️
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
۱۸ دی ۱۳۹۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیاد با خدا حرف بزن 😍😍😍😍🌺🌺🌺🌺
۱۸ دی ۱۳۹۷
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_438
#بخش_سوم
بغض گلویم را مے فشارم:چون فڪر میڪنم قاتل روزبہ منم!
اگہ تو شرڪت استخدام نمے شدم،اگہ با روزبہ ازدواج نمے ڪردم،اگہ توے زندگے مون طور دیگہ اے رفتار مے ڪردم،اگہ اون شب بحثمون نمے شد،اگہ عصبیش نمے ڪردم...حداقل الان زندہ بود!
روز و شبم پر شدہ از این اگہ ها!
خیلے اصرار ڪردم ڪہ جنازہ شو ببینم اما اجازہ ندادن! گفتن شرایط جسد طورے نیست ڪہ من ببینم!
_دیدن جنازہ ے روزبہ چہ فایدہ اے داشت؟ یعنے باعث میشد ڪامل باور ڪنے؟
چشمانم را مے بندم و آرام باز میڪنم.
_شاید!
یادمہ وقتے دہ دوازدہ سالہ م بود،پسر جوون یڪے از همسایہ هامون فوت ڪرد.
مادرش خیلے دوستش داشت،موقع تشیع جنازہ ش خیلے بے تابے میڪرد! آخہ نذاشتہ بودن پسرش رو ببینہ!
هرڪارے ڪرد بهش اجازہ ندادن،موقع بردن تابوت پشت تابوت از حال رفت!
یهو یہ آقایے از وسط جمعیت داد زد تابوت رو برگردونید داخل خونہ مادرش پسرش رو ببینہ! اگہ الان پسرش رو نبینہ یہ عمر چشمش بہ در خشڪ میشہ! یہ عمر منتظر میمونہ! باور نمیڪنہ!
موقع شهادت هادے،همین حرفو نورا بہ مادرم زد!
گفت اگہ الان آیہ،هادے رو نبینہ یہ عمر چشم انتظار مے مونہ! باور نمے ڪنہ!
اون موقع نمے فهمیدم "باور نمے ڪنه" یعنے چے!
آدم گاهے دنبال یہ بهونہ ے ڪوچیڪہ ڪہ باور نڪنہ! ڪہ دلیل و برهان بچینہ براے امید داشتن! خودش هم میدونہ دارہ بہ خودش دورغ میگہ اما همون دروغ و امید واهے سر پا نگهش میدارہ!
الان میفهمم! هنوز چشم انتظارم! چشم انتظار روزبہ!
_چرا نذاشتن ببینیش؟!
نفس عمیقے مے ڪشم:میگفتن چون باردارم خوب نیست! از طرفے جنازہ سوختہ بود و زیاد قابل شناسایے نبود!
_بہ نظرت مے تونے امروز برے سر مزارش و باهاش صحبت ڪنے؟! ڪہ با نبودنش مواجہ بشے!
گنگ نگاهش میڪنم،لبخند مهربانے نثارم میڪند.
_باهاش صحبت ڪن،مثل الان همہ چیز رو براش تعریف ڪن. همہ ے حس و حالت رو براش شرح بدہ و ازش معذرت خواهے ڪن.
بهش بگو با خوب تربیت ڪردن و مراقبت از امید همہ ڪمبوداے زندگے مشترڪ تون رو براش جبران میڪنے! مطمئن باش روزبہ خوشحال میشہ و آروم میگیرہ!
با بغض لب میزنم:هنوز نمے تونم...نمے تونم برم سر خاڪش!
_باز دارے اذیتش میڪنے آیہ جانم! هشت ماهہ روزبہ رو از دست دادے و سر مزارش نرفتے!
بہ نظرت بیشتر از دستت ناراحت نشدہ؟! بہ نظرت منتظر نیست بہ جایے ڪہ دفن شدہ و حضور مادے دارہ سر بزنے؟
سرم را ڪلافہ تڪان میدهم:نمیدونم!
درماندگے ام را ڪہ مے بیند سریع مے گوید:آروم باش عزیزم! ما میخوایم تو فردا رو بدون استرس و فشار،با یہ روحیہ ے خوب بگذرونے!
اگہ اذیت میشے راجع بہ این موضوع فعلا دیگہ صحبتے نمے ڪنیم.
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند میشود.
لبم را آرام مے گزم و سریع مے گویم:عذر میخوام! فراموش ڪردم موبایلم رو بذارم روے سایلنت!
چشمانش را با آرامش مے بندد و باز میڪند.
_ایرادے ندارہ عزیزم!
سریع ڪیفم را برمیدارم تا موبایلم را خاموش ڪنم.
همین ڪہ موبایل را از داخل ڪیف بیرون میڪشم چشمم بہ نام تماس گیرندہ مے خورد.
"فرزاد"
ابرویے بالا مے اندازم و نگاهم را بہ سمت دڪتر همتے مے ڪشانم.
_فڪر میڪنم ضررویہ! میشہ جواب بدم؟
سرش را تڪان میدهد:راحت باش!
لبخندے میزنم و آب دهانم را فرو میدهم،علامت سبز رنگ را بہ سمت علامت قرمز رنگ مے ڪشم. صدایم ڪمے بے رمق شدہ.
_بلہ؟!
صدایے نمے آید،متعجب مے گویم:الو!
بعد از چند ثانیہ مڪث صداے فرزاد در گوشم مے پیچد:سلام!
_سلام!
من من ڪنان مے گوید:مے...مے دونم فردا براتون روز مهمیہ و باید استراحت ڪنید اما باید ببینمتون!
ڪنجڪاو مے پرسم:آقا فرزاد! چیزے شدہ؟
سریع مے گوید:نہ! نہ! نگران نشید!
آب دهانش را با شدت فرو میدهد،طورے ڪہ مے شنوم!
_میشہ حضورے صحبت ڪنیم؟ مے ترسم پشیمون بشم!
_دارم نگران مے شم!
جدے اما با خواهش و لحنے نرم مے گوید:لطفا نگران نشید وگرنہ بہ هم مے ریزم و نمیتونم صحبت ڪنم! شما الان ڪجایید؟
_مطب روانشناسم!
نفسش را با شدت بیرون میدهد.
_لطفا آدرس رو برام بفرستید بیام دنبالتون!
متعجب و با دلهرہ مے گویم:حتما! الان مے فرستم!
اضطراب در صدایش موج میزند:مے بینمتون! فعلا!
سپس قطع میڪند،بدون این ڪہ منتظر جوابے از جانب من باشد...!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
۱۸ دی ۱۳۹۷
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون ....
۱۸ دی ۱۳۹۷
:
دوستانی که تازه به کانال ماپیوستن خوووش اومدین
لفت ندین قول میدیم راضی باشین😁🌺
وخداوندلفت دهندگان رادوست ندارد😂
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
۱۹ دی ۱۳۹۷
۱۹ دی ۱۳۹۷
۱۹ دی ۱۳۹۷