eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
602 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
تو را من چشم در راهم عزیزم [آب دهان خود را به آرامی قورت دهید] 😋😋 😁😁😁😁😁
. در شبکه های اجتماعی...؛ فقط به فکر خوشگذرانی نباشید! شما افسـران جنـگ نرم هستید؛ و عرصـه جنگ نرم، بصیـرتی عمار گونه و استقـامتی مالک اشتـر وار میطبلد :) | رهبر انقلاب | @dokhtaranchadorii
معنای واقعی راوقتی درک میکنی که چادربه سر میکنی مگرمیشودچادرسرکنی وعطر حضرت زهرا(س)درلحظه هایت نپیچد... امتحانش که ضررندارد کافی است یکبار سرش کنی واویلا،مگرمیشود رهایش کنی؟!! چادرکه سرت میکنی حس غرورونجابتت کل فضای شهررا فرامیگیرد🍃 وقتی باچادرت به میروی یقین پیدامیکنی که حداقل کمی ازخون شهدارا پاسداری کردی... و وقتی چادربه سرمیگیری باافتخاربه خودت میبالی که چقدرموردتوجه حضرت زهرا(س)وخداوشهداقرارگرفتی که چادری ات کردند فراموشت نشودکه شدنت اتفاقی نبود قطعایک جایی کاری کردی که هدیه ای مثل نصیبت شد امایادت نرود هنگامی که چادرسرمیکنی ارثیه حضرت زهرا(س)راداری،پاسدارخون شهیدان این مرزوبوم هستی مبادا راپوشش برای کارهای بدت سرکنی🚫 مبادا برعکس که بایدباعث خوش حال کردن دل (س) باشی دلش رابه درد آوری که واویلاست مبادا باچادرجوری رفتارکنی که دور ازشخصیت چادرباشد... مباداکاری کنی که یه عده بگویند ها از ها بدترند حواست باشد... آن دنیاپاسخ گوهستی... 🙃✨ @dokhtaranchadorii
مـن ڪه ایـن درسِ اصـول و فـقه و منطــ📚ـــق را تمـاماًخوانـده امـ در مـیانِ درسِ اسـتدلالِ عـشـقــ💖ــت مـات و حـیــ😇ــران مانـدهء‌چادرم😍 😊😉 @dokhtaranchadorii
#پروفایل #رهبرانه☺️ @dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 با ڪمے مڪث سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد. نفس عمیقے میڪشد:لطفا پیادہ بشید! بدون حرف از ماشین پیادہ میشوم،فرزاد ماشین را پارڪ میڪند و پیادہ میشود. همانطور ڪہ بہ سمت در مے رود مے گوید:لطفا دنبالم بیاید! نمیدانم چرا تپش قلب مے گیرم!‌ با تردید پشت سرش قدم برمیدارم‌. مقابل در مے ایستد و چشمانش را بہ سمت من مے ڪشاند. انگشت اشارہ اش را بہ سمت زنگ مے برد و محڪم مے فشارد! ڪنارش مے رسم،چند ثانیہ بعد صداے پیرمردے از پشت آیفون مے آید. _بلہ؟! فرزاد با لبخند مے گوید:سلام آقاے ابراهیمے! میشہ درو باز ڪنید؟! صداے مرد خندان میشود:آقا فرزاد شمایے؟! بفرمایید! سپس در باز میشود،فرزاد بہ در اشارہ میڪند:بفرمایید! تن سردم را بہ زور بہ سمت در مے ڪشانم،وارد حیاط بزرگے میشوم. با دقت اطراف را نگاہ میڪنم،فرزاد پشت سرم وارد میشود و در را مے بندد. در دو سہ مترے در ورودے اتاقڪے سفید رنگ قرار گرفتہ،پنجرہ اش ڪامل باز است. پیرمردے با لباس نگهبانے از اتاقڪ بیرون مے آید،لبخند مهربانے لب هاے نازڪش را از هم باز میڪند. _سلام! خوش اومدید! سپس نگاہ پرسشگرش را بہ صورتم مے دوزد،فرزاد سریع بہ سمتش مے رود. همانطور ڪہ دستش را دراز میڪند مے گوید:سلام! خستہ نباشے باباے موسسہ! آقاے ابراهیمے لبخند شیرینے میزند و نگاهش را بہ سمت فرزاد سوق میدهد. _ممنون پسرم! از این ورا؟! فرزاد نگاهے بہ ساختمان مے اندازد و سپس مے گوید:با حاجے ڪار دارم! هستش ڪہ؟! آقاے ابراهیمے سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد:آرہ! تو دفترشہ! فرزاد گرم دستش را مے فشارد. _پس فعلا! سپس بہ سمتم مے آید و آرام مے گوید:بریم داخل! ڪنجڪاو و با استرس قدم برمیدارم،حیاط بہ قدرے وسعت دارد ڪہ نمیتوانم متراژش را حدس بزنم. گوشہ ے سمت راست زمین والیبال است و گوشہ ے سمت چپ زمین فوتبال! دور تا دور حیاط را درخت هاے سرسبز حصار ڪشیدہ اند،ڪمے از انتهاے حیاط در دید است. فضایے شبیہ بہ پارڪ با سرسرہ و تاب و الہ ڪلنگ! ساختمانے با نماے آجرے هم وسط حیاط برپا شدہ. مقابل ساختمان ڪہ مے رسیم فرزاد در ورودے را برایم باز میڪند. وارد راهرویے عریض و خلوت مے شویم. چند اتاق با درهاے چوبے تیرہ بیشتر بہ چشم نمے خورد و رفت و آمدے نیست! بے اختیار مے گویم:اینجا چقدر خلوتہ! فرزاد جواب میدهد:بچہ ها سر ڪلاس هاے مختلفن! ڪمے ڪہ راہ مے رویم مقابل اتاقے ڪہ سر درش تابلوے مدیریت نصب شدہ مے ایستد. تقہ اے بہ در میزند،چند ثانیہ بعد صداے مرد میانسالے مے پیچد:بفرمایید! فرزاد دستگیرہ ے در را مے فشارد و رو بہ من مے گوید:اول شما! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 ڪنجڪاو وارد اتاق میشوم،فرزاد هم پشت سرم. اتاق ڪوچڪ است و ڪاملا سادہ! تنها اشیائے ڪہ داخل اتاق دیدہ میشوند چند تابلوے نقاشے و حڪاڪے آیہ هاے قرآن روے دیوار است و میز و صندلے اے سادہ در انتهاے اتاق ڪہ مقابلش مبلمان فیروزہ اے رنگے قرار دارد. مردے میانسل با ڪت و شلوار نوڪ مدادے و پیراهن سفید رنگ‌ پشت میز نشستہ. چون سرش را روے دفترے خم ڪردہ صورتش را واضح نمے بینم،فرزاد سرفہ اے ڪہ میڪند سرش را بالا مے آورد. نگاهش بہ سمت فرزاد مے رود و سپس من! چشمانش از فرط تعجب و اضطراب گشاد میشوند،آب دهانش را فرو میدهد و چشمانش ثانیہ اے شڪم برآمدہ ام را نشانہ مے روند! گردنش را تڪان میدهد طورے ڪہ صداے شڪستہ شدن استخوان هایش را مے شنوم. صورتے سفید دارد ڪہ میان موها و ریش هاے یڪ دست سفیدش احاطہ شدہ. لبانش قرمز اند و ڪمے نازڪ،چشمان مشڪے رنگش مهربان اند و جدے! چهرہ اش روحانے است و پر نور! لبانش مے لرزند،فرزاد نفس راحتے مے ڪشد! با دستش من را بہ مرد نشان میدهد و با صدایے تحلیل رفتہ مے گوید:آیہ خانم! مرد آب دهانش را فرو میدهد،نگاهش دوبارہ بہ سمت فرزاد مے رود. رنگ نگاهش تغییر میڪند،بهت و خشم را در چشمانش مے بینم! _علیڪ سلام! فرزاد سریع مے گوید:حاجے ببخش انقدر هول شدہ بودم یادم رفت! سلام! من هم بے اختیار مے گویم:سلام! سرش را برایم تڪان میدهد،نفس عمیقے مے ڪشد و دستے بہ ریش پر پشتش! با دست بہ مبل هاے فیروزہ اے رنگ اشارہ میڪند:چرا سرپا وایسادید؟! بیاید بشینید! فرزاد با اطمینان نگاهم میڪند و لبخند آرامش بخشے بہ رویم مے پاشد. بہ سمت مبل ها مے روم و با گفتن "با اجازه" روے مبل تڪ نفرہ اے مے نشینم. فرزاد هم با ڪمے تعلل رو بہ رویم جاے میگیرد،سڪوت سنگینے حاڪم شدہ. نگاہ ڪنجڪاوم را بہ فرزاد مے دوزم،مضطرب نگاهے بہ من مے اندازد و رو بہ مردے ڪہ حاجے خطابش ڪرد مے گوید:حاجے! میدونم نباید‌ تو عمل انجام شدہ قرارت میدادم ولے... حاجے نمیگذارد حرف فرزاد تمام بشود سریع میگوید:ولے قرار دادے!اگہ... سریع حرفش را میخورد و محتاط نگاهے بہ من مے اندازد! زیر لب لا الا اللہ الا اللهے مے گوید و چشمانش را بہ میز مے دوزد. فرزاد با زبان لبش را تَر میڪند:آیہ خانم‌ نگران شدہ! استرس براشون خوب نیست! حاجے اخم میڪند و صدایش را ڪمے بلند! _پس چرا آوردیش اینجا؟! فرزاد حق بہ جانب مے گوید:ڪہ حرفاے ناگفتہ زدہ بشہ! از زبون شما بشنوہ بهترہ! نگاہ مضطربم را میانشان مے گردانم،نمیدانم چرا دما و توان بدنم رو بہ تحلیل رفتن است؟! حاجے نفس عمیقے میڪشد و چند ثانیہ چشمانش را مے بندد. همین ڪہ چشمانش را باز میڪند،بہ صورتم خیرہ میشود. دیگر خبرے از خشم در چشمانش نیست! آرام اند و خندان! انگشت هایش را در هم قفل میڪند و لبخند میزند:چهرہ ے من برات آشنا نیست باباجان؟! "باباجان" گفتنش گرم است و صمیمے! سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم. لبخندش عمیق تر میشود:اما من شما رو میشناسم! اولین بار هفت سال پیش دیدمت! فڪر ڪنم اون موقع یہ دختر خانم هیجدہ سالہ بودے! متعجب پیشانے ام را بالا میدهم و چشمانم را ریز میڪنم. _از ڪجا منو میشناسید؟! لبانش را آرام روے هم مے فشارد و گرم نگاهم میڪند. _تو تشیع جنازہ ے هادے دیدمت! شما زیاد حواست بہ اطرافت و آدما نبود! تعجبم بیشتر میشود،شانہ اے بالا مے اندازم:خب! _من پدر محسنم! محسنو ڪہ میشناسے؟! ابروهایم بیشتر در هم گرہ میخورد،آرام زمزمہ میڪنم:محسن؟! چندین مرتبہ نامش را براے خودم زمزمہ میڪنم اما چیزے بہ ذهنم نمے رسد! حاجے ڪہ مے بیند چیزے بہ خاطر نمے آورم آرام مے گوید:همرزم هادے! فڪر ڪنم خونہ ے آسد علیرضا دیدہ بودیش! جرقہ اے در ذهنم روشن میشود! محسن دوست و همرزم هادے! همان جوانے ڪہ تتوهاے بدن و پوشش و رفتار غیر متناسبش با هادے و دوستانش متعجبم ڪردہ بود! همان جوانے ڪہ هادے میگفت از ما دلش پاڪ تر است و خدا بیشتر خریدارش! بیشتر گیج میشوم،ڪہ چرا بعد از هفت سال مقابل پدرش نشستہ ام؟! فرزاد،پدر محسن را از ڪجا مے شناسد و چہ ارتباطے با آن ها دارد؟! حیران‌ نگاهم را میان فرزاد و حاجے مے گردانم... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانی
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب شبهای جمعه مثل گدا پشت این درم دستی بکش به خاطرزهرا تو بر سرم امشب که اولیا همـه جمعند کربلا بازی نکن تو با من جامانده از حرم @dokhtaranchadorii
🌸: آقا جان ❣تمام این سالها که درس📚📖 خواندیم; ""دبیر ریاضی📝"" به ما نگفت که حد غربت😞 تو وقتی شیعیانت به گناه⛔️ نزدیک می شوند بی نهایت است⁉️ . ""دبیر شیمی📝"" نگفت که اگر عشق و ایمان ❣و معرفت با هم ترکیب شوند ،شرایط😍 ظهور تو مهیا می شود⁉️ "دبیر زیست📝" نگفت که این صدای تپش قلب نیست💔صدای بی قراری دل برای مهدیست😥..! . "دبیر فیزیک📝" نگفت که جاذبه زمین اشک💦 های غریبانه ی توست😭..نگفت که جاذبه ی زمین🌎 به همان سمتیست که تو☺️ هستی⁉️ . "دبیر ادبیات📝" از عشق مجنون به لیلی,از غیرت فرهاد گفت😐 ، اما از عشق شیعه به مهدی, از غیرتش به زهرا(س) ❣نگفت⁉️ . "دبیر تاریخ📝" نگفت که اماممان 🌹امسال سال چندم غربتش😢 است و اینکه ☹️نگفت غربت اهل بیت علی(ع) ❣از کی شروع شد و تا کی ادامه دارد⁉️ . "دبیر دینی📝" فقط گفت که انتظار فرج😍 از بهترین اعمال👌 است اما نگفت که انتظار فرج یعنی گناه❌ نکنیم و یعنی گناه نکردن از بهترین ❤️اعمال است⁉️ . "دبیر عربی📝" به ما یاد داد که مهدی اسم خاصی است که تنوین پذیر است! اما نگفت که مهدی خاص ترین 🌺اسم خاص است که تمام غربت و😭 تنهایی را پذیرا شده است⁉️ فدای غربتت آقای‌من❣😔 کاش روزی بنویسند🖌 به دیواربقیع : کارگران مشغولند👥👥،کار احداث ضریح کاش روزی بنویسند🖌 به دیوار بقیع : چند روزی مانده به اتمام ضریح کاش روزی بنویسند 🖌به دیواربقیع : مهدی فاطمه ❣آید، به تماشای ضریح کاش روزی بنویسند🖌 به دیواربقیع : عید امسال، نماز❣، صحن بقیع کاش روزی بنویسند🖌 به دیواربقیع : فلش راهنما ⬅️،مرقد زهرای😍 شفیع 🙏اللهم عجل لولیک الفرج🙏 〰〰〰〰〰〰〰〰 @dokhtaranchadorii
👈مردم شهری که همه در آن میلنگند به کسی که راست راه می رود میخندند.......! 🍃از طعنه ها غمگین مشو بانوی محجبه... @dokhtaranchadorii
با افتخار چادرم را برسر میکنم و با غرور در خیابان های شهرم راه میروم و به همه نشان میدهم من کم کسی نیستم من دختر حضرت فاطمه (س) هستم✌️✌️✌️ @dokhtaranchadorii
مسیحی گفت؛ ولنتاین روز عشق است 😏 بگفتم عشـ❤️ـق ، بانوی دمشق است 😍 ولادت حضرت زینب (س) مبارک🌸🍃 @dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 داشتم میگفتم ڪہ بعد از رفتن هادے خیلے بے قرار شدہ بود انقدرے ڪہ مادرش میگفت محسن ڪم ڪم دق میڪنہ! چند روز بعد دوبارہ اعزام شد و یڪ ماہ بعد خبر مفقودالاثر شدنش رو برامون آوردن! بہ اینجا ڪہ مے رسد بغض میڪند! _خجالت ڪشیدم! از پسرم خجالت ڪشیدم ڪہ مایہ ے سرافڪندگیم میدونستمش و اینطور سر بلندم ڪرد! محسن بہ مرتبہ اے رسید ڪہ مثل مادرمون بے نشون موند و جسمش مثل روحش پیش عمہ ے سادات! تنم یخ مے بندد از شنیدن این جملات! از سرنوشت انسانے ڪہ سال ها پیش دیدمش و از نگاهم رنجید و حالا بہ اندازہ ے آسمان ها از من بالاتر بود! دستانم را مشت میڪنم تا تنم ڪمے گر بگیرد! نفس عمیقے میڪشم و زیر لب زمزمہ میڪنم:نمیدونم چے بگم؟! واقعا نمے دونم! حاجے با زبان لبش را تر میڪند و مے گوید:این موسسہ رو هم بہ یاد محسن تاسیس ڪردم! اگہ توے این دنیا بود همہ ے اموالم بہ محسن مے رسید،نمیخوام دست خالے باشیم! تا جایے ڪہ تونستم از سهم محسن براے اینجا خرج ڪردم! چون تعریف گل یاس دمشق رو زیاد میڪرد و این گل بہ اسم مادرمون فاطمہ ے زهراست اسم موسسہ رو یاس گذاشتم! الان اینجا حدود چهل تا بچہ زندگے مے ڪنن و شدن صفا و برڪت زندگیم! بے اختیار لبخند میزنم:ان شاء اللہ یہ عمر سایہ تون بالاے سرشون باشہ! سرفہ اے میڪنم و ڪنجڪاو مے پرسم:من چرا اینجام و چے باید بدونم؟! گیج شدم! ارتباط شما با آقا فرزاد و خودم رو نمے فهمم و هرچے فڪر میڪنم چیزے بہ ذهنم نمے رسہ! حاجے من من ڪنان مے گوید:خب...خب...هنوز یہ سرے مسائل هست ڪہ گفتہ نشدہ! آب دهانش را با شدت فرو میدهد و دستے بہ ریش پر پشتش مے ڪشد! چند ثانیہ بعد میخواهد دهان باز ڪند ڪہ چند تقہ بہ در میخورد. نفس آسودہ اے میڪشد و سریع مے گوید:بفرمایید! در با صداے محڪمے باز میشود و دخترے جوان با چهرہ اے رنگ پریدہ و نفس نفس زنان در چهارچوب در پیدا! بریدہ بریدہ مے گوید:آقاے فروغے! یڪے...یڪے... حاجے سریع از پشت میزش بلند میشود و مے گوید:آروم باش بابا جان! یہ نفس عمیق بڪش! چند ثانیہ مڪث ڪن! دختر نفس عمیقے میڪشد،حاجے مے پرسد:بهتر شدے؟! دختر سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد. _حالا حرفتو بزن! دختر با تشویش زبان باز میڪند:یڪے از بچہ ها از پلہ هاے طبقہ دوم افتاد زمین! نمے تونہ دستشو تڪون بدہ! حاجے سریع بہ سمتش مے رود و مے پرسد:ڪے؟! دختر جواب میدهد:سهیل! خیلے شر و شیطونہ این بچہ! دور از چشم من،از نردہ هاے پلہ آویزون شدہ بود و سُر میخورد! حاجے چینے عمیق بہ پیشانے اش مے اندازد و مے گوید:بریم ببینم چے شدہ! بہ آمبولانس زنگ زدے؟ دختر هراسان مے گوید:نہ! راستش... بہ اینجا ڪہ مے رسد،همراہ حاجے از اتاق خارج مے شوند و صدایشان دیگر نمے آید! گیج و منگ بہ فرزاد چشم مے دوزم،لبش را بہ دندان مے گیرد و مے ایستد. همانطور ڪہ بہ سمت در مے رود مے گوید:منم برم ببینم چے شدہ! با نگاهم تعقیبش میڪنم،مقابل در ڪہ مے رسد بہ سختے از روے مبل بلند میشوم. نفس عمیقے میڪشم و دستم را روے شڪمم میگذارم،همانطور ڪہ آرام قدم برمیدارم مے گویم:میشہ خودتون برید سر اصل مطلب و بگید ما چرا اینجاییم؟! تڪانے بہ گردنش میدهد و لبانش را از هم باز میڪند:بهترہ از زبون خود حاجے بشنوید! گفتم ڪہ توضیح دادنش یڪم سختہ! بہ چند قدمے اش مے رسم،بہ چشمانش ڪہ زل میزنم سریع سرش را بر مے گرداند و دستش را بہ دستگیرہ ے در مے گیرد. همین ڪہ در را باز میڪند،صداے همهمہ بہ گوشم میخورد. نگاہ فرزاد ڪہ بہ سالن مے افتد شوڪہ میشود،بہ ثانیہ نرسیدہ عقب گرد میڪند! میخواهد در را ببند ڪہ متعجب مے پرسم:چے شد؟! سریع جواب میدهد:هیچے! سریع چند قدم نزدیڪ تر مے شوم و در چهارچوب در مے ایستم. قصد میڪنم از اتاق خارج بشوم ڪہ در جا خشڪم میزند! دیگر صدایے نمے شنوم! دیگر چیزے نمے بینم! دیگر چیزے حس نمے ڪنم! مردمڪ چشمانم فقط یڪ نقطہ را مے بینند و گوش هایم تنها قادر بہ شنیدن صداے ضربان تند قلبم هستند! گلویم خشڪ میشود و تمام تنم سِر! چرا همہ فقط لب مے زنند؟! چرا دیدگانم تار مے شوند؟! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانی
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 نہ الان وقت اشڪ ریختن نیست! الان نہ! دستم را بہ دیوار مے گیرم،لبانم مثل پاهایم مے لرزند! بہ زور لبانم را تڪان میدهم:آقا...فَر...فرزاد! شُ...شمام...مے...مے بیندش؟! نفس در سینہ ام حبس میشود،قدرت دم و باز دم را از دست دادہ ام! چشمانم را با ترس مے بندم ڪہ شاید این رویا و خیالِ خوش از مقابل دیدگانم ڪنار برود! سورہ ے جنون ڪہ نازل شده‌ و من هم شدہ ام آیہ ی جنون،پس چرا باید بیشتر از این مجنون بشوم؟! آنقدر مجنون ڪہ روزبہ را در بیدارے هم ببینم؟! چرا این مردے ڪہ روے پلہ نشستہ و با ڪودڪ مجروح صحبت میڪند،انقدر شبیہ روزبہ من است؟! چرا این صورت مهتابے و چشمان پر از آرامش در بیدارے بہ سراغم آمدہ اند؟! محڪم تر چشمانم را روے هم مے فشارم و بے اختیار مے گویم:نہ! نہ! دیوونگے حقم نیست! صداے فرزاد را از دور مے شنوم از میان همهمہ! _آیہ خانم! لطفا آروم باشید! حالتون خوبہ؟! صداے متاصلش را مے شنوم:یا خدا! عجب غلطے ڪردم! چشمانم را باز نمے ڪنم،بہ زور پاهایم را تڪان میدهم و عقب گرد میڪنم. لرزش تنم بیشتر میشود،قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام سُر میخورد. صداے بستہ شدن در مے آید،حضور ڪسے را مقابلم احساس میڪنم. صداے نگران فرزاد را مے شنوم:زن داداش! تو رو خدا چشماتونو باز ڪنید! تا بہ حال من را اینطور خطاب نڪردہ بود! قلبم مے لرزد،احساس میڪنم با هر لرزش خفیف؛تڪہ اے از قلبم از دست مے رود! نفسم تنگ میشود،تنگ تر و تنگ تر... صدایش رعشہ مے اندازد بہ تنم! _درست دیدے! روزبہ بود! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانی
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 بیشتر گیج میشوم،ڪہ چرا بعد از هفت سال مقابل پدرش نشستہ ام؟! فرزاد،پدر محسن را از ڪجا مے شناسد و چہ ارتباطے با آن ها دارد؟! حیران‌ نگاهم را میان فرزاد و حاجے مے گردانم. من من ڪنان مے گویم:مُ...متوجہ نمیشم! پوزخند عصبے اے میزنم و ادامہ میدهم:گیج شدم! فرزاد گلویش را صاف میڪند و نگاهش را بہ حاجے مے دوزد. حاجے ڪلافہ نفسش را بیرون میدهد و مهربان بہ چشمانم زل میزند. _حوصلہ دارے برات تعریف ڪنم؟ سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:بلہ! سر تا پا گوشم! نفس عمیقے میڪشد و نگاهے بہ فرزاد مے اندازد،سپس دوبارہ نگاهش را بہ من مے دوزد. _آقا محسن ما رو ڪہ دیدہ بودے؟! _بلہ! یہ بار دیدمشون! لبخند محزونے لبانش را از هم باز میڪند:یڪ ماہ و نیم بعد از شهادت هادے،شهید شد! متعجب نگاهش میڪنم:اطلاع نداشتم! چشمانش را مے بندد و باز میڪند:مفقودالاثرہ! هنوز جنازہ ش برنگشتہ! متاثر مے گویم:خوش بہ سعادتشون! جملات هادے عمیق در گوشم زنگ میخورد،جملاتے ڪہ بہ خوبے محسن را توصیف ڪردہ بودند و من غافل بودم! میان جمع دوستان هادے،ظاهرا محسن بیشتر اوج گرفتہ! بے نشان ماندہ و غریب،مانند مادر سادات! با صداے حاجے بہ خودم مے آیم،آب دهانش را با شدت فرو میدهد. _اگہ از پدرت و آقا مهدے بپرسے منو دورا دور میشناسن! نہ اینڪہ آشنا باشیم! خدا بهم انقدر اسم و رسم دادہ ڪہ هرڪے تو بازار رفت و‌ آمد دارہ حتما اسممو شنیدہ! از دارِ دنیا منو مهین خانم،همسرم رو میگم؛فقط آقا محسن رو داریم! تنها ثمرہ ے عمر و زندگے مونہ. از نوع فعل هایے ڪہ استفادہ میڪند لبخند میزنم،مے داند ڪہ محسن نَمُردہ و حیات جاودانہ دارد! _محسن بچہ ے پر شر و شورے بود،شبیہ بہ اصطلاح من و مادر مذهبیش نبود! هرچے تو گوشش مے خوندیم توے جمع و خط ما نمے اومد! نہ اهل نماز خوندن بود،نہ روزہ و هیات و صدقہ و خمس و زڪات! همہ ے بازار و فامیل با چشم بد بهش‌ نگاہ میڪردن،ڪسے باور نمیڪرد پسر حاج حسنِ معروف باشہ! منو مهین،زیاد بهش سخت نمے گرفتیم. نمیخواستیم بہ زور و ضرب ما مثلا معتقد بشہ! هر روز پر شر و شور تر از روز قبل میشد! با دوستایے میگشت ڪہ شبیہ ما نبودن! بدنشو تتو میڪرد! لحن راہ رفتن و حرف زدنش تغییر ڪردہ بود! دود و دمے شدہ بود! تنها حُسنے ڪہ براش موندہ بود ادبش بود و احترامے ڪہ بہ منو مادرش میذاشت! محسن انقدر از راہ و رسم زندگے ما دور شدہ بود ڪہ ڪلے حرف از این و اون مے شنیدم! اوایل برام اهمیتے نداشت اما ڪم ڪم دلم گرفت! انقدر دلم گرفت ڪہ یہ روز سر نماز زدم زیر گریہ و از خدا گلہ ڪردم! گفتم من چہ گناهے بہ درگاهت ڪردم ڪہ اولادم انقدر ناخلفہ؟! ڪجاے راهو اشتباہ رفتم؟! دیگہ محسن رو مایہ ے سرافکندگیم مے دونستم! گذشت و گذشت،آقا محسن ما با آسد علیرضا آشنا شد. یہ بار علیرضا بہ زور راضیش ڪرد ڪہ باهاش برہ هیات. بعد از اون شب محسن یڪم تغییر ڪرد! نہ این ڪہ رفتار و تیپ و ظاهرش تغییر ڪنہ نہ! انگار رفتہ بود توے فڪر! ڪم ڪم پاش بہ هیات باز شد. بہ این جا ڪہ مے رسد لبخند شیرینے میزند و هم زمان ادامہ میدهد:دقیقا سہ ماہ بعد گفت میخواد برہ سوریہ! منو مادرش خیلے جا خوردیم! فڪر مے ڪردیم دارہ شوخے میڪنہ،ڪم ڪم دیدیم نہ واقعا دارہ جدے میگہ! اقدام ڪردہ بود ڪہ بہ عنوان نیروے مردمے برہ سوریہ،اون زمان اوضاع سوریہ خیلے آشفتہ شدہ بود و از نیروهاے مردمے هم ڪمڪ خواستہ بودن. این حرڪتش ناراحتم نڪرد ڪہ هیچ،خیلے هم خوشحالم ڪرد! بہ محسن امیدوار شدم! چند وقت بعد همراہ علیرضا راهے سوریہ شد. اونجا با هادے و آرش آشنا شد و از اون بہ بعد تنها دوستاش این سہ نفر شدن! اوایل فڪر میڪردم بعد از یہ مدت ڪوتاہ خستہ میشہ برمیگردہ اما دفعہ ے اول ڪہ براے مرخصے اومد،آروم و قرار نداشت برگردہ سوریہ! ڪم ڪم محسن تغییر ڪرد،طرز لباس پوشیدنش عوض شدہ بود! نماز مے خوند! موقع شهادت هادے خیلے بہ هم ریخت!خیلے! مدام مے نشست یہ گوشہ اشڪ مے ریخت! آخہ تو جمع چهار نفرہ شون قرار گذاشتہ بودن همدیگہ رو تنها نذارن! یا تا تهش باهم بمونن یا باهم پر بڪشن! هادے رو خیلے دوست داشت،شبے ڪہ شما رو ڪنار هادے دیدہ بود از شما براے من و مادرش تعریف ڪرد. انقدر ذوق داشت ڪہ انگار خودش داماد شدہ بود! یہ جملہ هم گفت ڪه: آیہ خانم با تعجب نگاهم میڪرد! یہ جورے ڪہ منو در حد هادے و بچہ ها نمے دونست! خودمو ثابت میڪنم! شرم باعث میشود نگاهم را از چشمان حاجے بگیرم و بہ زمین بدوزم،حتم دارم گونہ هایم هم سرخ شدہ اند! حاجے با محبت مے گوید:خجالت نڪش باباجان! ما آدم ها عادت ڪردیم بہ این نگاہ ها و قضاوت ها! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
هر دخترے ڪہ دختر زهـ🌸ـرا نمے شود هر بانویے ڪہ زینب ڪبرے نمے شـ😍ـود دار و ندار حضرٺ حیـ💚ـدر ، مجلّله جز تو ڪسے ڪہ زینت بابا نمے شـ😊ـود ❣میلاد حضرٺ زینب سلام الله علیها مبارڪ باد❣ @dokhtaranchadorii
4_5805516051441516581.mp3
7M
🔊 💽مولودی ولادت حضرت زینب (س) نوشته توی آسمونا عشق یا حضرت زینب... 🎤 🎧 گوش کنید و نشر دهید📡 @dokhtaranchadorii
حضرت دلبر😍❤️😍❤️😍
#السلام‌علیک‌یا‌بنت‌الحيدر✋‌ دࢪ ↜ࢪوز°🌈 ٺۅݪدٺـ°🎊 اے عمه‌ی°❤️ عِشق ツ ↶ج‌ِآۍ••• ••همه‌ۍمدافعـآݩ‌خاݪۍ #کآر‌مآ‌نیسٺـ‌شناسآیۍ‌نامٺـ✨ #شہیدآنہ💦 🕊 @dokhtaranchadorii
😍 تولدتان مبارک عمه جان 💠هرکه به هرجا رسد از کَرَم زینب است 💠 بوی خوش کربُبَلا از حَرَم زینب است 💠طیّ زمان ها نرفت یک اثر از پرچمش 💠مُلک سلیمان که نیست، این عَلَم زینب است 🔸روحی فداک یا عقیلة العرب🔸 عیدهمگی مبارک 💚 @dokhtaranchadorii
🍃🌸🍃🌸🍃 ✔️عقیله بنی هاشم ✨یكی از لقبهای حضرت زینب سلام الله علیها عقیلهٔ بنی هاشم✨ است. 🌸عقیله، معنی های مختلفی دارد. مهمترین آن غیر از جرأت، جسارت، شجاعت، ایثار و... ✨عاقل✨ است. 🔆عرب ها به كسی كه بسیار عاقلانه رفتار می كند عقیله می گویند. ✨حضرت زینب سلام الله علیها بین مردم به سخنرانی های طولانی و پر محتوا معروف بودند. 🌸ایشان در سخت ترین شرایط، وظیفه های عبادی خود مثل نماز را با توجه و آرامش انجام دادند. 🔆 پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: علی علیه السلام، خودش زینت اهل دنیاست، اما این دختر به جایی می رسد كه زینت پدر می شود. 🌤سلام بر حضرت زینب سلام الله علیها 🌤کوهِ صبر و استقامت وشجاعت ✨میلاد با سعادت حضرت زینب سلام الله علیها بر ✨ساحت مقدس حضرت ولی عصر عجل الله فرجه و ✨الشریف و بر تمامی شیعیان مبارک. 🍃🌸🍃🌸🍃 @dokhtaranchadorii