eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
637 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ _ اولین قدم برای اسطوره شدن... همینھ! دخترعمو عاشورا گذشت اما گذشت بھ معنای فراموشے نیست.میخوام ڪمڪ ڪنم برید بھ سپاهے ڪھ دوست دارید.اگر میخواید جز سپاه حسین ع باشید،مثل نوامیس اقا رفتارڪنید...درست میگم یانھ؟! گنگ تنها نگاهش میڪنم... _ حسینے بودن هرڪس بستھ بھ یڪ چیزه !حسینے شدن شما بستھ بھ حجابتونھ..همونیڪھ اون عزیزا داشتن. همون ڪھ باعث شده شما بھ دید ارزش ازش تعریف ڪنید! اسطوره شدن خیلے ڪارسختے نیست فقط باید پا بزارید روی یڪ سری چیزهایـے ڪھ غلطھ ولے دوسش دارید . اونموقع قهرمان میشید چون ازعلایقتون گذشتید و مطمئن باشید ڪم ڪم بھ تصمیم جدیدتون حب پیدا میڪنید... _ ینے ... چادر بپوشم؟! _ ازحرفهام اینو فهمیدید؟ _ نمیدونم.اخھ اونها چادر میپوشیدن چیزی ڪھ ڪامل میپوشوندشون... _ درستھ ! چشمانش برق میزند _ میدونم سختتونھ ، حس میڪنید نفس گیره.ولے برای شروع اینطور تلقین ڪنید ڪھ من با این حجاب باارزش ترمیشم.حسینے تر، خوب تر.مثل یھ جواهر!گرون و دست نیافتنے .چیزی ڪھ هیچ ڪس حق دست درازی بهش نداره و امام و خدای امام نگران محفوظ بودنش هستن. احساس غرور میڪنم.چقدرحرفهایش قشنگ است. باارزش تر!حسینے تر، لفظ تر یعنے بالاتر.دست نیافتنے! تابحال اینطور فلسفھ ی حجاب را ورق نزده بودم. _ دخترعمو! لااڪراه فے الدین.هیچ اجباری توی حرفهای من نیست.من فقط کتاب دادم و گذاشتم وقتے ڪامل خوندینش، یڪ سری راه جلوتون باز ڪردم.علاوه براون نگاه ، میتونید اینطور بخودتون بگید ڪلا حسین ع برای همین مسئلھ قیام ڪرد.توی یھ ارزیابے ڪلے .برای امر بھ معروف و نهے از منڪر بوده ولے واقعھ ی عاشورا خیلے خوب وارد جزئیات میشھ مثل حجاب و نماز وفای به عهد و توبھ...خیلے چیزها!!عاشورا یڪ روز نبود.یڪ درس نبود، یڪ عالم بود و یڪ قیامت. یڪ ڪن فیڪون ڪھ هرسالھ هزاران نفر رو زیرو رو میڪنھ . بھ عاشورا و قیام حسین ع ساده نگاه نڪنید.عظیم فکر ڪنید. چون اتفاق بزرگے بوده! دستش را زیرچانھ میزند _ امیدوارم خود اقا دست گیری ڪنھ . لبخند میزنم و بھ گلهای فرش خیره میشوم... ❀✿ ازمحوطھ ی دانشگاه بیرون مے ایم و مثل گیجها بھ خیابان نگاه میڪنم . بازار ڪجاهست؟!از یڪے از دانشجویان محجبھ ی ڪلاسمان پرسیدم: چطور مےتوانم چادرتهیه ڪنم.اوهم باعجلھ گفت: برو بازار و خداحافظے ڪرد. خجالت میڪشم قضیھ را به یلدا بگویم ، میترسم مسخره ام ڪند .حوصله ی نگاه های عقرب مانند اذر راهم ندارم ؛ باان چشمهای گرد و بیرون زده اش! خنده ام میگیرد ، حالا باید چھ خاڪے بھ سرم ڪنم ؟ راست شڪمم رامیگیرم و ازپیاده رو بھ سمت پایین خیابان حرڪت میڪنم. بلاخره بھ یڪ جا میرسم دیگر! فوقش پرسان پرسان بھ مقصد میرسم. اصلا نمیدانم پولے ڪھ همراهم است ڪافے است یا...پوفے میڪنم و مقنعھ ام را جلو میڪم.بادقت موهایم را ڪامل میپوشانم و عینڪ افتابے ام را میزنم. میخواهم یڪ شوم!... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ لبم را بھ دندان میگیرم و نفسم را درسینھ حبس میڪنم. بھ تصویر چشمانم دراینھ خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشتھ ی نھ چندان دلچسبم لبنانے مے بندم. دستهایم بھ وضوح میلرزد و عرق روی پیشانےام نشستھ .خم میشوم و ازداخل پاڪت ڪرم رنگ چادری ڪھ خریدم را بیرون مے اورم و مقابلم میگیرم.گویـے اولین باراست این پارچھ ی مشڪے را دربرابر چشمانم میگیرم، حالے عجیب دارم. چیزی شبیھ بھ دلشوره. باز مثل زنان ویارڪرده حالت تهوع گرفتم.چادر را روی سرم میندازم و نفسم را بیرون میدهم. دستم را بھ دیوارمیگیرم و سرگیجھ ام راڪنترل میڪنم. دراتاق را قفل ڪرده ام ڪھ یڪ وقت یلدا بے هوا دراتاق نپرد.دوست ندارم ڪسے مرا ببیند.حداقل فعلا.نمیدانم چرا! ازچھ چیز خجالت میڪشم ازحال الانم یا...چندماه پیشم؟!باورش سخت است زمانے چادری بودم.خاطراتم راهرقدر در مموری ذهنم ورق میزنم.بھ هیچ علاقھ ای نمیرسم.هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب پدرم بود.اینبار...همه چیز فرق ڪرده... خودم با شوق و ڪمے اضطراب خریدمش. میخواهم تڪلیفم را باخودم روشن ڪنم. یحیے چھ میگفت؟حرفهایش دلم را قرص میڪند ؛ بھ تصمیم جدیدم. ڪاش ڪسے را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا ڪمڪ بخواهد.شرم دارم دستم را بلند و دعا ڪنم!.. اگر خدا روی نازنینش راازمن بگیرد چھ؟...ڪاش اوینے رفیق من میشد ، انوقت از او میخواستم دعاڪند ؛ بھ خداهم نزدیڪ تراست. شاید بھ حرف عزیزی مثل او گوش ڪند.روح ڪلافھ ام بھ دنبال یڪ تثبیت است.یڪ قدم محڪم ، یڪ جواب ڪھ مانند دوندگان دو بھ سمتش پرواز میڪند. پیشانے ام راروی اینھ میگذارم و چشمانم را میبندم. دستم راروی پارچھ ی لختے ڪھ روی سرم افتاده میکشم. حس قلبم رابھ چنگ میڪشد. نفسے عمیق مهمان جانم میڪنم. دیگر از تو دل نمیڪنم... دستم را باری دیگر روی چادرم میڪشم ، لبخند مے زنم و زیر لب میگویم: ❀✿ سھ هفتھ ای مے شد ڪھ چادر مے پوشیدم ، البتھ پنهانی.خنده ام میگرفت ؛ زمانے برای زدن یڪ لایھ بیشتر از ماتیڪم از نگاه پدرم فرار میڪردم . الان هم...!!! چادر را در ڪوله ام میگذاشتم و جلوی در سرم میکردم. ازنگاه های عجیب و غریب یحیـے سردر نمے اوردم ، اهمیتـے نمیدادم. صحبتهایمان تھ ڪشیده بود. سوالے نداشتم گویے مثل ڪودڪان نوپا به دنبال محڪم ڪردن جای پایم بودم. دیگر دنبال جواب نمیگشتم.جواب من با رنگ مشڪے اش روحم رااشباع ڪرده بود. بعداز یڪ سال نماز خواندن را هم شروع ڪردم.انقدر سخت و جان فرسا بود ڪھ بعداز اولین نماز، ساعتها خوابیدم. درنماز شرم داشتم ڪھ قنوت بگیرم و چیزی طلب ڪنم. خجالت زده هربار بعداز نماز سجده میڪردم و بخدا بازبان ساده میگفتم: امیدوارم منو ببخشے... ڪتاب راهم خواندم.ڪتابے ڪھ حیات اوینے را روایت میڪرد. آراد دورادور طعنھ هایش را نثارم میڪرد ؛ توجهے نمیکردم.نباید دیگر بلرزم.من سپاهم راانتخاب ڪرده بودم. چندباری هم تهدیدم ڪرده بود ، میگفت حال تو و اون جوجھ مذهبـے رو میگیرم.میڪشمتون!شاید دوستم داشتھ...اما مگریڪ عاشق میتواند معشوقھ اش را بھ مرگ تهدید ڪند؟! ❀✿ پاورچین پاورچین از پلھ ها پایین مے روم و لبم را مے گزم.بھ پشت سر نگاه ڪوتاهے میڪنم ،چادرم رااز ڪولھ ام بیرون مے اورم و روی سرم میندازم . اهستھ در ساختمان را باز میڪنم ڪھ بادیدن لبخند بزرگ یحیـے سریع دررا مےبندم. صدای خنده ی زیبا و ڪوتاهش درگوشم مے پیچد. اولین باراست ڪھ صدای خنده اش را مے شنوم.نوسان غریبے در دلم بھ پا مے شود. ملایم بھ در میزند وبا صدایـے زیرو بم میگوید: دخترعمو! ڪارخوب رو ڪھ تو خفا نمیڪنن. چاره ای نیست.دررا تانیمھ باز و سرم را برای دیدن دوبار لبخندش باز میڪنم. سرش را پایین انداختھ و زیرلب یڪ چیزهایـے میگوید.اب دهانم را قورت میدهم و دررا ڪامل باز میڪنم. باسر دوانگشتش ریشش را میخاراند _ برام خیلے عجیبھ از چے میترسید؟! تقریبا یڪ ماهھ.. دیگھ حرفے نمیزنید... یڪم نگران شدم ڪھ....نڪنھ.. اون رشتھ محبتـے ڪھ از اهل بیت و حقیقت بھ دلتون بستھ شده بود، خدایـے نڪرده شل شده باشه..حلال ڪنیداز چهل دقیقھ پیش اینجا منتظر موندم تا بیایید و یھ سوال بپرسم...ڪھ جوابش رو دیدم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ لبھ ی روسری ام را صاف میڪنم و با من و من جواب میدهم _ نمیدونم ؛ نمیدونم از ڪے خجالت میڪشم. یااز چے میترسم! _ فقط از خدا بترسید. الانم ڪھ دارید دلشو بدست میارید! پس قوی پیش برید. باچادر بھ خونه برگردید. بھ ساعت صفحه گرد بزرگش نگاهے میندازد و ادامھ میدهد: من برم ،حقیقتا خیلے خوشحال شدم! پیراهن زرشڪے زیر ڪت مشڪے اش چشم را دنبالش میڪشد.ریشش را ڪوتاه ڪرده و ڪفش های مجلسے واڪس خورده اش ادم را قلقلڪ میدهد تا فوضولے ڪند!! اما چیزی نمیپرسم. همانطور ڪھ رو به من دارد چندقدم عقب مے رود و میگوید: نترسید. خدا تو دلای شڪستھ جا داره.دل شمام قبل این تصمیم حتما شڪستھ ! خدانگهدار.. پشتش رامیڪند و سوار پرشیای ترو تمیزش میشود. همیشھ جایی ڪھ نبایدباشد سرمیرسد. نمیفهمم چرا هربار باچندجملھ ارامم میڪند و میرود. انگار برای همین خلق شده!..ڪھ من باشد... سرم را تڪان میدهم و محڪم بھ پیشانے ام میزنم... زیرلب زمزمه میڪنم : چرت نگو بابا!... و بھ دور شدنش چشم میدوزم ❀✿ یلدا لیوان چای بھ دست بادهانے نیمھ باز بھ سرتاپایم نگاه میڪند. لبخند ڪجے مے زنم و دررا پشت سرم مے بندم. اهستھ سلام میڪنم و یڪ گوشھ مے ایستم.یعنے چقدر فضایـے شده ام؟!اذر ازاتاقشان بیرون مے اید و درحالیڪھ ڪلاه رنگ راروی سرش محڪم میڪند ، بادیدنم از حرڪت مے ایستد. از تھ مانده ی رنگ شرابـے روی موهایش مےشود فهمید ڪھ دلش هوای هجده سالگے ڪرده.یڪدفعه زیر لب بسم الله میگوید. بے اراده میخندم و سلام میڪنم. چندقدم بھ سمتم می اید و میپرسد: خوبـے عزیزم؟!... مد جدیده؟! سعے میڪنم ناراحتے ام را بروز ندهم _ نھ ! مدنیست.تصمیم جدیده! میخوام مث قبلا چادر بپوشم! یلدا میگوید: جدی؟چقدر خوب ! ڪے بھ این نتیجھ رسیدی؟ یحیے دراستانھ دراتاقش ظاهرمیشود. اینجا چھ میڪند؟ الان باید سرڪار باشد.لبخند مے زند و جواب یلدا را میدهد:یمدتھ بھ این نتیجه رسیدن!...مطالعھ داشتن. اذر پوزخند مے زند و لبش را ڪج و ڪولھ میڪند _ اا؟... نڪنھ مشاوره هم داشتن!!؟ طعنه زدنش تمامے ندارد!.یحیـے بااحترام جواب میدهد: یسری سوال داشتن من جواب دادم.... _ پس پسرم خیلے ڪمکت ڪرده!! این را درحالے میگوید ڪھ با چشمهای ریز ڪرده اش بھ صورتم زل زده! خودم راجمع و حور میڪنم و جواب میدهم: بلھ ؛ خیلے ڪمڪ ڪردن..دستشون درد نڪنھ یحیے_ اینجا باید قدردان اول خدا و اقا حسین ع باشیم و بعد از قلم رفیق جدید دخترعمو تشڪر ڪنیم... یلدا_ ڪدوم رفیق؟ یحیی_ اوینے جان! یلدا_ اخے عزیزم!! میگم سایش سنگین شدو همش ڪلش تو ڪتاب بودا. نگو خانوم پلھ هارو یڪے یڪے داشت بالامیرفت! هرچقدر ازاذر بدم مے اید، یلدا رادوست دارم!.اذر زن خوبے است اما امان از زبانش!! ریز میخندم و میگویم: مرسے یلدا...بالا چیھ.تازه شاید بزور بھ شماها برسم.. یحیـے باصدایـے ارام طوری ڪھ فقط من بشنوم میپراند: رسیدید.خیلے وقتھ رسیدید... ❀✿ بعدها فهمیدم ان روز یحیـے سرڪار نرفتھ . برای ناهار بھ مهمانے دعوت بوده و بعداز ان خودش را سریع به خانه رسانده تا شاهد لحظھ ی ورود من باشد! مرور زمان یڪ هدیھ ازجانب خدا بود. هدیھ ای ڪھ در وجودش پسری با لبخندگرم و امیدوار ڪننده پنهان ڪرده.یحیـے هرچھ ڪتاب داشت دراختیارم گذاشت و برای روز دختربا یلدا برایم چادر سفید نماز تهیه ڪرد . علت رفتارش را نمیدانستم فقط ازتڪرار حالاتش لذت میبردم حتے مرور خاطرات ڪودڪے برایم شیرین بود .همان روزهایـے ڪھ یحیـے رادماغو صدا میزدم! یڪ پسربچھ ی تخس و لجباز و زورگو.هربار ڪھ میخواستم پایم را از در بیرون بگذارم دعوایم میڪرد ڪھ چرا روسری سرم نڪرده ام. من هم جیغ میزدم ڪھ بھ تو چھ . یادش بخیر یڪ بار دستم راگرفت و پشت سرخودش ڪشید و دریڪ اتاق هلم داد و دررا به رویم بست. من هم پشت هم فحشش میدادم و خودم رابه در میزدم.اوهم داد میزد ڪھ چون حرفموگوش نمیدی، با پسرای همسایھ بازی میڪنے. نمیدانم چراروی ڪارهایم حساس بود روی من!... همیشھ مراقبم بود... البتھ بامیل خودش، نھ من ! شاید خیلے هم بیراه فڪر نمیڪردم. مرور زمان ثابت ڪرد ڪھ یحیـے همان ارامشے است ڪھ در اضطراب و سرگردانے دنبالش میگردم. دوستش نداشتم. نمیدانستم حسے ڪھ به او دارم چیست؟ تنها خودم را به او مدیون میدیدم. هرلحظھ ڪنارم بود و تشویقم میڪرد. گرچھ دورادور.نمیدانم چطور یڪ ادم میتواند دور باشد ولے هرلحظھ در فکر و روحت نفس بڪشد... ... 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
🍃🌸دعای روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان🌸🍃 🍃🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺🍃 🍃🌹اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ محبّاً لأوْلیائِکَ ومُعادیاً لأعْدائِکَ مُسْتَنّاً بِسُنّةِ خاتَمِ انْبیائِکَ یا عاصِمَ قُلوبِ النّبییّن🌹🍃 🍃🌷خدایا قرار بده در این روز دوست دوستانت ودشمن دشمنانت و پیرو راه و روش خاتم پیغمبرانت اى نگهدار دلهاى پیامبران🌷🍃 @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
💠 ✅ . . ممکنه بعضی از ها اول راه پا پس کشیده باشن ،بخاطر:👇 . . - گرمای تابستون یا سرمای زمستون.. - دوستان - هم رنگ جماعت شدن تا اذیت نشدن - خیلی ها هم به خاطر تلقینات بعضیا، فکر کردن از جامعه میمونن - یا فکر میکنن عهدی که بابت چادر بستن رو میشکنن😔 . . حالا اگه میترسین که این ناخواسته به خاطر یسری اتفاقات تبدیل به زدگی بشه، برای همین هر روز دلایل اینکه رو با خودتون کنین..☺ . . اونوقته که این دلایل روحیه تونو که دیگران دارن متزلزلش میکنن بهتون برمیگردونه👌 و من و شمار و تر و تر برای حفظ حجابمون میکنه و جای زدگی، حس و بهمون دست میده.. . اونجاست که میفهمیم گاهی وقتا چه خوبه همرنگ جماعت نشد و خلاف جهت یه عده حرکت کرد✅ . من این ها را مرور می کنم👇 1- با به حضرت زهرا(س) نزدیک میشم✅ 2- چادری های واقعی فرش قرمز برای اومدن (عج) پهن میکنن✅ 3- چادرم نشان منه 4- چادر یعنی سپری در مقابل چشمان هیز و ناپاک✅ 5- امنیتم بیشتره✅ 6- من یک ابزار نیستم✅ 7- پاسداری از خون ✅ 8- نجات دادن خودم از بلاهای (عج)✅ 9- لبخند رضایت خدا✅ 10- حفظ آبروم✅ 11- با چادر نشون میدم به جای تن به استعدادهام نگاه کنن✅ 12- با چادرم دارم و راحت تو خیابون قدم بر میدارم✅ 13- چادر یعنی عزت، یعنی قدرت، یعنی عظمت✅ 14- و در نهایت با چادرم نشون میدم که من با دخترای بی بند و بار تو خیابون فرق دارم و من و همسان بقیه نبینین✅ . . حتما این کار رو بکنین به امتحانش می ارزه و نتیجش رو تو زندگیتون میبینین😉 . . @dokhtaranchadorii
خواهرم میدانی شیرینی چادر در چیست؟☺️ اینکه تو لباس سربازی حجت ابن الحسن را بر تن میکنی😇 این که مولا با دیدنت لبخند رضایت بر لب هایش می آید😌 و تو دو گوهر گرانبهای خویش را که حیا و عفتت میباشد را حفظ میکنی با همین یک چادر ساده میدانی به استحکام چند خانواده کمک کرده ای؟🙁 میدانی جلوی چه میزان گناه را گرفته ای؟😣 به خدا قسم اینها با دنیایی قابل تعویض نمیباشن 😍😌 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ خودڪارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا میبندم. دیگر ڪافیست... چقدردیرنوبت بہ تو مے شود!!... چند صفحہ ے اخرے ڪہ قلم زدم،مانند جویدن ادامس عسلے برایم لذت بخش بود!!.. وخیلے بیشتراز آن!! روے موڪتے ڪہ در ایوان خانہ ام پهن ڪرده ام دراز میڪشم و بہ اسمان خیره میشوم. تڪہ ابرهاے دور ازهم افتاده.... حتم دارم خیلے حسرت میخورند!! فاصلہ زهرترین طعم دنیاست!چشمانم را میبندم و بغضم را فرو میبرم.. گیره سرم راباز و موهایم رااطرافم روے موڪت پخش میڪنم... اشڪے از چشمانم خداحافظے میڪند و روے گونہ ام میشیند... اوهمیشہ میگفت: موهات نقطہ ضعف منہ!!.. غلت میزنم و پاهایم رادرون شڪمم جمع میڪنم. این خانہ بدون تو عجیب سوت و ڪور است!!.. همانطور ڪہ بہ پهلو خوابیده ام،دفترم راباز میڪنم و بہ خطوط ڪج و ڪولہ زل میزنم... میخواهم جلو بروم... راستش دیگر تاب ندارم...بگذار از لحظاتے بگویم ڪہ تو بودے و.... بازهم تنها تو...ڪہ در وجودم ریشہ میدواندی! ❀✿ یڪ موزیڪ دیگر از فایل تلفن همراهم پاڪ میڪنم و لبم رامیگزم. امروز هم موفق شدم ! یلدا میگفت هرسہ روز یڪے را دور بریز و یڪ مداحے جایگزینش ڪن!...اوایل سخت بود! مگر میشد؟! گاه حس میڪردم با پاڪ شدنشان جان و خاطرم ازرده میشود! اما...بعداز دوماه دیگر طاقت فرسا نبود!.. درعوض مداحے هایے ڪہ یلدا برایم میفرستاد، هربار بیش از پیش درخونم میجوشیدند. پرشیا از پارڪینگ بیرون مے اید و راننده با لبخند برایمان بوق میزند. باذوق سوار میشویم. یحیے از ڪادر ڪوچڪ اینہ ے جلو بہ من و یلدا نگاه و حرڪت میڪند. قراراست بہ گلزار برویم. اولین باراست ڪہ مے روم... هیجان دارم.پنجره راپایین میدهم و چشمهایم را میبندم.... حتم دارم جاے قشنگے است. یلدا طورے از انجا تعریف میڪرد ڪہ گویے بهشت است! گوشہ اے مے ایستم و مات بہ تصویر سیاه و سفید بالاے ڪمد ڪوچڪ فلزے خیره میشوم. یڪ فانوس و چندشاخہ گل درون گلدان گلے در ڪمد گذاشتہ اند.یڪ پسر باریش ڪم پشت و نگاه براقش بہ صورتم لبخند میزند. دندانهاے مرتبش پیداست و یڪے از گونہ هایش چال افتاده. عجیب بہ دل مینشیند...چادرم را ڪہ بادڪنار زده روے ڪتفم میڪشم و چشمهایم را ریز میڪنم. ازدیدن چهره ے جوان و نوپایش سیر نمیشوم. یڪ قدم جلو مے روم و بہ اسمش ڪہ نستعلیق روے سنگ قبر حڪاڪے شده نگاه میڪنم. سربند سبزے را بہ پایہ هاے ڪمد گره زده اند. باد پارچہ ے لطیفش را موج میندازد. خم میشوم و ڪنار قبر میشینم. ...در شیشہ ے گلاب را باز میڪنم و روے اسمش میریزم.. یڪبار دیگر بہ قاب عڪسش نگاه میڪنم...ازتہ دل خندیده!..از اینڪہ رفتہ، خوشحال بوده ... یڪ جور خاصے میشوم. قلبم میلرزد. بغض راه گلویم را میبندد. صداے یحیے اشڪم را خشڪ میڪند. برمیگردم و با چشمهاے خیسش مواجہ میشوم. ڪنارم مے ایستد و بادست راست چشمانش را میپوشاند. شانہ هایش بہ وضوح میلرزد. یاد آن شب مے افتم. همین اشڪها بود. همین لرزش خفیف ڪہ مراشڪست! گذشتہ ام را... صداے خفہ اش گویے ڪہ از تہ چاه بیرون مے اید: _ دارن بہ من میخندن... میگن دل خوش ڪردے بہ این دنیا...ڪجاے ڪارے! خیلے جدے گرفتے... ڪمے تڪان مے خورم و چادرم را درمشت فشار میدهم.... جدے گرفته ایم؟! چہ چیزے را؟! گیج بہ یحیے نگاه میڪنم...میلرزد! ماننده گنجشڪے ڪہ سردش شده... یحیے هم سردش شده...از دنیا! یلدا ازپشت دست روے شانہ ام میگذارد و اشاره میڪند تا برویم. میخواهد یحیے خلوت ڪند یا خودمان؟ نوڪ بینے اش سرخ شده... فین فین میڪند و سنگین نفس میڪشد. ازڪیفم یڪ دستمال بیرون مے اورم و بہ دستش مے دهم. تشڪر میڪند و میپرسد: چطوره؟ ... 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
بچه شهرستان بود ... انگار از استان‌های جنوبی آمده بود و حسابی لهجه غلیظ داشت و کمتر با کسی همکلام ‌میشد🙂. آرام می‌آمد و آرام می‌رفت .. وقت سحر و افطار که می‌شد گوشه‌ای می‌نشست و به بقیه نگاه می‌کرد😕. غذایش را نصفه می‌خورد و نیمه دیگرش را دست نخورده در سفره می ‌گذاشت برای بچه‌های کرمانشاهی که می‌توانسنتد روزه بگیرند تا سحر چیزی برای خوردن داشته باشند👌. یک روز کتاب قرآنی که همواره به همره داشت اتفاقی دست ما افتاد ، ڪاغذی وسطش بود😊، بَر روی آن نوشته شده بود : " خدایا من که مسافرم، مسافر راه نجات خاک تو خودت روزه را بر مسافر واجب نکردی، دلم سخت برای روزه گرفتن تنگ می‌شود. 😢تنها می‌توانم غذایم را با همرزمانم تقسیم کنم. در ثوابشان شریکم کن اگر شهید شدم🌸 ..." @dokhtaranchadorii