eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
639 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 در این گرمـ🔥ـآی تـآبستـآن؛ وقتے پیچیده می شـومـ میـآن سیـآهے ات، تنهــآ دلخـوشےامـ به این اسـت که عرقِ روے ِ پیشـآنے امـ؛ 😓 عرقِ بنـدگے اسـت، نـه عرق شَـرمـ... بـآور کـن،معنـے ِ این همه حرارت☀️ و گرمآ رآ به جآن خریدن،تحمـل نیسـت.. عشق اسـت؛ عشـ❤️ـــق بـه خُـدا... چـه بسـآ که حتے گوشـه اے از گـرمے ِدمـآ؛ نمـے رسد بـه پـآے جهنـمـِ اعمـآلمان، 😥 اگر لحظه اے نظرت از مـا برگردد... @dokhtaranchadorii
تمام رنگ های دنیا رو سیاه می شوند وقتی سیاهی چادرم؛ قد علم می کند چه خوب می دانستند قدیمی تر ها: ” بالاتر از سیاهی رنگی نیست ” بانو!..دختری که در پس پرده حجاب مخفی می شود ممکن است در زمین گمنام باشد، اما مطمئنم در آسمان مشهور است @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ _ شرمنده! امر مهمے بود... _ ان شاءاللہ خیره! بہ اقارضا زنگ زدم گفتم اینجایے... تعجب ڪرد و گفت سریع خودشو میرسونہ. _ لطف ڪردید... فقط ڪاش بهشون میگفتید چیزے بہ بابا اینا نگن! _ مگہ بهشون نگفتے؟! _ نہ! سڪوت بہ میان میدود... پلہ هارا پشت سر میگذارم.حتم دارم مادرم مثل من شوڪہ شده . بہ پلہ ے اخر ڪہ میرسم نفس عمیق میڪشم و نالہ میڪنم... زخمم میسوزد! سرم را پایین میندازم و جلو میروم... بازهم رایحہ ے دلنشین عطرش! ازاستشمامش لذت میبرم.. زیرچشمے نگاهش میڪنم. با دیدن من از جا بلند میشود و سلام میڪند _ سلام... _ سلام خوش اومدے!ت _ ممنون! مزاحم شدم... _ نہ!..این چہ حرفیہ... لنگ لنگ ڪنان بہ طرف مبل روبہ رویش میروم و خودم را تقریبا رویش میندازم... _ خدابد نده!.. حالتون خوبہ؟؟ نگرانے صدایش قابل لمس است... _ بلہ! چیزے نیست... _ اخہ نمیتونید درست راه برید... مادرم با سینے چاے بین حرف میپرد و بہ یحیے تعارف میڪند.چهره اش درهالہ اے بین گنگ و ناراحتے فرو رفتہ! ... هردو مشتاقیم بدانیم ڪہ چرا امده!!.. یحیے یڪ فنجان برمیدارد و لبخند میزند... مادرم روے مبل ڪنارش اش مے نشیند و رو میگیرد... یحیے_ نگفتید پاتون چے شده!؟ مادرم پیش دستی میڪند _ حواسش پرتہ دیگہ... ظرف ازدستش افتاد و یہ تیڪش رفت تو پاش! ابروهاے یحیے ناخودآگاه درهم مے رود... انگار دردش گرفت! _ حواسشون ڪجا بوده! _ چہ میدونم ... چندوقتہ اینجوریہ!! یحیے بامهربانے نگاه معنا دارے بہ پایم میڪند... باخجالت پایم را پشت پایہ مبل قایم میڪنم... _ خب... چے شده بااین لباسااومدے؟!! بهمون خبر دادن دارے میرے سوریہ! نڪنہ جاش عوض شده... بہ گمانش شوخے ڪرد!! گویے تازه متوجہ لباسش شده باشم... پیرهن و شلوار سبز تیره. با لباس نظامے بہ مهمانے امده!!... باتعحب بہ سرتاپایش نگاه میڪنم... چقدر بہ او مے آید!! نمیدانم او براے این لباس خلق شده یا این مدل لباس برای او دوخته شده!!! انگشتر عقیق و شرف الشمسش چشم را خیره میڪنند. رنگ ریشش ڪمے روشن شده... انگار حنا گذاشته!! _ دارم میرم... ولے قبلش باید اینجا میومدم.... _ باید؟...خیره! _ ان شاءالله همینطوره! ازجوابش جا میخوریم... _ خانواده خوبن؟..خودت چے؟ _ الحمدالله..همہ خوبن!البته ڪمے دلگیرن... چون فڪر میڪنن رفتنم؛ برگشت نداره... _ خدا نڪنہ! ... میرے و سالم برمیگردے...حق دارن! سختہ دیگہ _ بلہ!... عموحالش خوبہ؟... خودشما چے؟ _ منم خوبم... عموتم خوبہ...راستش ازوقتے محیا با تصمیم و تغییر جدیدش اومده بهتر شدیم! یڪ لحظہ نگاهمان درهم گره میخورد... سرم را پایین میندازم... نگاه مستقیمش بند دلم را پاره میڪند..همان لحظه در باز و پدرم وارد میشود.همه ازجا بلند میشویم...یحیے جلو میرود و با پدرم روبوسے میڪند.باهم گرم میگیرند و شانہ بہ شانہ بہ سمت مبل دونفره مے ایند و بالبخند مے نشینند... پدرم دستش را روے پاے یحیے میگذارد _ خانوم ڪہ زنگ زدن،خودمو سریع رسوندم!! ... اول ترسیدم و نگران شدم! ولے حالا ڪہ لبخندت رو میبینم... دلم اروم شده!... بهرحال خیلے خوش اومدے! _ ممنون! شرمنده باعث نگرانے شدم.. _ دشمنت پسر!! پسر ڪہ نہ...مرد!! چقد این لباسام بهت میاد. هزارماشالا یحیے نگاهم میڪند و جواب میدهد: لطف دارید!... نمیدانم چرا نگاه ڪردنش تمامے ندارد... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ پدرم_ خب چےشده راتو ڪج ڪردے اومدے پیش ما؟ یحیے لبش را گاز میگیرد و سرش را پایین میندازد مادرم بہ طور مشڪوڪے نگاهش میڪند پدرم _ چرا ساڪت شدے؟ میخواے نگرانم ڪنے؟ یحیے سرش را بالا میگیرد و آهستہ جواب میدهد: نہ! ... نمیدونم چطور بگم... _ راحت!! _ راستش...راستش شما مثل پدر منید... و خیلے برام زحمت ڪشیدید...امیدوارم حرفهام جسارت یا گستاخے نباشہ... پدرم نگاه عاقل اندر سفیهے بہ سرتا پاے یحیے میڪند بدنم گر میگیرد...چرا حرفش را نمیزند!ازنگرانے و ڪنجڪاوے مردم... _ راستش... بااینڪہ نگاهم بہ شما..همیشه پدرانہ بوده...ولے...ولے... بہ چشمانم زل میزند.. نگاه خستہ و چشمان حالت دارش جانم را میگیرد! _ ولے نتونستم بہ محیا بہ دید خواهرم نگاه ڪنم‌‌.. همہ خشڪ میشویم..بیش از همہ من در صندلے ام فرو میروم!!! تپش قلبم روبہ ڪندے میرود و نبضم ضعیف میشود... یحیے انگشت سبابہ اش را در یقہ اش فرو میڪند و بہ ڪمڪ شصتش دڪمہ ے اول را باز میڪند پیشانے اش از عرق برق میزند... _ من میدونم این حرڪتم در شان شما و دخترتون نیست... ولے... اومدم محیا رو ازتون خواستگارے ڪنم... انگار اب سرد روے سرم خالے میشود... باچشمانے گرد و دهان باز بہ صورتش زل میزنم... بے اراده بہ سمت جلو خم میشوم و نفسم را درسینہ حبس میڪنم... درست شنیدم؟ یااز بدحالے مزخرف میشنوم...مادرم دست ڪمے ازمن ندارد...ولے پدرم خونسرد بہ یحیے نگاه میڪند پدرم_ بدون اطلاع خانواده اومدے خواستگارے؟ یحیے_ راستش... قبل ازینڪارقضیہ رو مطرح ڪردم... _ خب؟ _ حقیقت اینڪہ مخالفت ڪردن... _ چرا؟ یحیے سڪوت میڪند _ پرسیدم چرا؟ _ مادرم... بخاطر چیزے ڪہ دیده بود...از ...اوایل اومدن محیا... مخالفت ڪرد....پدرم هم.. _ یعنے بخاطر ظاهر محیا گفتن نہ؟ _ فڪر میڪنن این حالتا زودگذره... و چون موارد زیادے رو برام پیگیر بودن..الان...خیلے حرف زدم...تصمیم گرفتم قبل رفتن بیام و...بگم... _ پس پدر و مادر مخالفن...بہ هر دلیلے!! _ بلہ... حس میڪنم بغض ڪرده! _..نمیدونم...هرچے ڪہ صلاح میدونید... _ برو با پدر و مادرت بیا.... یحیے سرش را بالا میگیرد و باناراحتے بہ چشمان پدرم زل میزند... ازاتفاق پیش رویم بے اراده و ارام اشڪ میریزم... باورم نمیشود...من لایق او نیستم... خدا اورا تااینجا فرستاده...تا بہ من بفهماند... یڪ اتفاق گاهے تا دم افتادن جلو مے اید ولے ممڪن است دست سرنوشت ان رااز پشت بگیرد تا نیفتد... یحیے_ اونا نمیان... لطفا... _ همینڪہ گفتم... پسر... تو خیلے خوبے و من از صمیم قلب دوست دارم...ولے توے این مسئلہ اجازه خانواده شرطہ... اینم بدون قبل از تو... برادرم رو دوست دارم.. بہ حرفے ڪہ راجب محیا زده احترام میزارم!... صاحب اختیار بچشہ... _ یعنے حتے نمیخواید نظر محیاخانوم رو بپرسید؟ پدرم بہ صورتم نگاه میڪند: نظر تو چیہ؟ چیزے نمیگویم . یحیے باخواهش نگاهم میڪند... یعنے باید بگویم ڪہ دوستش دارم و الان میخواهم پرواز ڪنم... از خوشحالے؟..نمیدانم...ڪاش میشست ساعتها بشیند و همینطور عجیب و گرم نگاهم ڪند...پدرم تڪرارمیڪند: حرفے ندارے؟... نمیتوانم حرفے بزنم... تازمانے ڪہ پدرم با خانواده ے یحیے مخالفند..نظر دادن من... بے فایده است! گرچہ نمیتوانم خوب فڪر ڪنم... نیاز بہ ساعتها و یا شاید روزها مرور این لحظه ام!!...یحیے از جا بلند میشود و میگوید: فڪر ڪنم... حق باشماست... گرچہ دوست داشتم... با محیا خانوم یڪم صحبت ڪنم... پدرم ازجا بلند میشود..مادرم هنوز با چشمهاے گرد بہ گلهاے فرش زل زده... _ اگر دخترم بخواد میتونید حرف بزنید... دوست داشتم اشتیاقم را فریاد ڪنم! یحیے باصدایے گرفتہ و دلخور جواب میدهد: نہ!...من با پدر و مادرم برمیگردم... البتہ هنوز معلوم نیست چقد طول میڪشه تا برگردم پدرم با لبخند بہ شانہ اش میزند: خب اینم مشڪل بعدے! پسر تو خوشحالیا!...دارے میرے جنگ..بعداومدے خواستگارے؟ یحیے لبخند تلخے میزند و براے بار آخر نگاهم میڪند... دلم را با نگاهش میڪَند و درجیبش میگذارد... شاید علت تمام دلشوره هاے بعداز رفتنش همین بود!! . حالا میفهمم همانے ڪہ یحیے از ماندنش میترسید من بودم. دلم ڪمے ترس مے خواهد... ... 💟 نویسنــــــده: ❀✿ بالاخره خواستگارے ڪرد ؛ ولے... بعدش چے میشھ ؟😁 @dokhtaranchadorii
🎀🍥 .¸¸.•°˚˚°❃🍥 .¸¸.•🌟 _,💚.*,🌙,💜 ,💛.*,. صدای پای عید می آید _,💜.*,.🌙,💙. ,💖.*,🌙,🌟. عید فطر پاکترین عیدها _,💙.*,🌙,💛. ,❤️.*,🌙,🌟. عید سر سپردگی و بندگی 💜.*,🌙💙. 💖.*,🌙,🌟. عید بر آمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن 💙.*,🌙,💚. .❤️.*🌙,🌟. عید نزدیک شدن دلهایی که به قرب الهی رسیده اند _,💚.*🌙,.💜 ,💛.*🌙,🌟. عید برآمدن روزی نو و انسانی نو ,💜.*🌙,❤️. ,💖.*🌙,🌟. طاعات وعباداتتون قبول درگاه حق تعالی ___,💙.*🌙,💖. ____,❤️.*🌙`,💜. ____,💚.*🌙.*🌟 عیدتان پیشاپیش مبارک @dokhtaranchadorii
°|🍃🌷 ❤️دعای روز بیست ونهم ماه مبارک رمضان👇   °|🍃🌷بسم الله الرحمن الرحیم   ♡اللهمّ غَشّنی بالرّحْمَةِ وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین♡ °|🍃🌷 خدایا بپوشان در آن با مهر ورحمت وروزی کن مرا در آن توفیق وخودداری وپاک کن دلم را از تیرگیها وگرفتگی های تهمت ای مهربان به بندگان با ایمان خود. °|🍃🌷   @dokhtaranchadorii
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🔴🔵 فضیلت و ثواب روز بیست و نهم ماه مبارک رمضان برای روزه داران این روز طبق روایت پیامبر اکرم (ص) : 🌺 روز بیست و نهم، خداوند (در بهشت) هزار هزار (یک میلیون) محلّه به شما عطا مى کند که در هر محلّه اى قبّه اى سفید رنگ وجود دارد؛ در هر قبّه اى تختى از کافور سفید نهفته است که بر هر تختى هزار بستر از دیباى نازک سبز پهن گردیده؛ بر هر بسترى حوریه اى آرمیده است که هفتاد هزار حلّه بر تن دارد و سرش داراى هشتاد هزار گیسو است که هر گیسویى با مروارید و یاقوت زینت یافته است. 📚 منبع: امالی صدوق /مجلس دوازدهم/ص 49 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ خبرهای خوبے نمیشنوم.از مرز جنگے و جایـے ڪھ تودران نفس میزنے. شایدهم من حساس شده ام.هرروز خبراوردن پیڪریڪ مدافع دلم رااشوب میڪند.پدرم بعدازرفتنت دیگرحرفے ازخواستگاری به میان نیاورد.مادرم ولے دلخوربود و میگفت یحیےرااز دست داده ام! یلدا هرچندشب یڪبار تماس میگرفت و دقایقے اشڪ میریخت.دعای هرروزش سلامتے یحیے بود.من اما نمیدانستم باید منتظرش بمانم یانه.اگربرگردد چھ اتفاقےمی افتد. قریب بھ سے روز نبود.اگر بگویم اذر در نبودش جان داد، بیراه نگفتم.دلتنگے اش غیرقابل وصف بود. ڪمے بعد خبر پیچید ڪھ اوضاع مساعد نیست و تعداد زیادی ڪشته داده ایم.همین جملھ خانواده هارا بھ تڪاپو انداخت. احتمال میدادیم یحیے جز ان ڪشتھ ها باشد. تا یڪ هفتھ بے خبرماندیم.تاانڪھ تماس ناگهانے و صحبتهای عجیب یلدا باعث شد چشمهایم از حدقه بیرون بزند.چیزی عوض نشد! جزآنڪھ بیش ازقبل در نگاهت غرق شده ام.دران لبخند دلگیر هنگام خداحافظے ات ، دران صدای گرفتھ ی مردانه ات . تجسم دوطرفه بودن این احساس خون زیر پوستم را بھ جوش میندازد.گر میگیرم و رگھ های نازک سرخ و بنفش گونھ هایم را میپوشانند. مرا ڪرده است. ❀✿ صدای جیغ یلدا درگوشم میپیچد _ باورم نمیشد وقتے یحیے اینجوری میگفت!حالا چرا ساڪت شدی عروس خانوم!؟ من من ڪنان جواب میدهم _ عروس.....توخوشالے؟ _ ازاولش راضی بودم!. مامان یڪم سخت گرفت، ڪھ اونم با سماجت یحیے حل شد. قلبم تا دم گلویم بالا می اید.پسرڪ استثنایـے من دیوانھ هم هست! _ یلدا...یبار..یباردیگھ میگے!؟ _ اوووو...چھ صداش میلرزه!راستش من خودم یڪم اولش تعجب ڪردم ولے خیلے خوشحال شدم... _ نھ ..اینڪھ پسرعمو چیڪارڪرده؟ _ هیچے دیگھ بقول بابا سو استفاده!! توی وخیمے اوضاع اونور...بزور تماس گرفت.مامانمم ڪھ این ور خط هے غش و ضعف، یحیے ام شرط گذاشت برای برگشتش. اول مامانم قبول نڪرد ولے یحیے گفت پس منتظر خبرباشید .... و پشت بندش غش غش میخندد، خنده ام میگیرد _ البتھ توی تماس بعدیش بمن گفت ڪھ ازاول قرار بود برگرده.ینی گروهشو یمدت برمیگردونن ،ولے خب ازین فرصت استفاده و وانمود ڪرد ڪھ قراربود بمونه.دروغم نگفتھ !فقط خوشگل مامان اینارو راضی ڪرد... تلفن رادودستے میگیرم مبادا ڪھ بیفتد.ازشدت هیجان بغض تا پشت پلڪهایم میدود. چشمهایم را میبندم. نباید گریه ڪنم.باید خدارا هزارمرتبه شڪر بگویم!!... _ الو..الو؟ _ ج...جانم؟ _ چھ عروس ما خجالتے شده _ باورم نشد اولش....ینے...فڪر ڪردم چرت میگے.. _ باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچھ . و بازمیخندد...چقدر جدی گرفتھ! هنوز ڪھ چیزی معلوم نیست _ محیا مامان عصری زنگ میزنھ و اجازه رو رسمی میگیره.من بهت چیزی نگفتما!ولے خودتو برای سھ روز دیگھ اماده ڪن. دیگر چیزی نمیشنوم. سھ روز دیگر...سھ روز...یعنے چندساعت...چنددقیقھ... تومے ایی؟...یعنے..چطور شد..بھ قاب روی دیوار خیره میشوم.ڪارخودش است! را میگویم. ❀✿ چادرم را ڪمے جلو میڪشم و از پشت پارچھ ی نازڪ و سفیدش بھ چشمان مخمور و هیجان زده ی یحیے نگاه میڪنم. برق نگاهش سوزن میشود و در پوستم فرو میرود... دستهایم را چنان محڪم مشت ڪرده ام ڪھ ناخنهای بلندم درگوشتم فرومیروند.اب دهانم را بسختے فرو میبرم و منتظر میمانم.اواما تنها نگاه ارامش را بھ چشمانم دوختھ .نگاهے بھ شیرینے عسل ؛ دلچسب و گرم.بھ سڪوتش عاشقانھ گوش میدهم.پیشانے و روی بینے اش افتاب سوختھ شده.پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگے پوستش را بیشتر بھ رخ میڪشد. ڪتش را روی پا جابھ جا میڪند و میپرسد: خب جوابتون چیھ؟ ازسوالش جا میخورم.ازوقتے بھ اتاقم امده.یڪ ڪلمھ هم حرف نزدیم... لبخندجمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم _ سوالے نداری؟ _ چرا!...تنهاسوالم شرایطمھ.اینڪھ ازین ببعد میرم و میام!همیشھ نیستم.بودنم نصف نصفھ.. _ نھ مشکلی ندارم! _ خیلے خب!! حالا جوابتون چیھ؟! چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است. ڪودڪانھ منتظر است تا اقرار ڪنم؛ بھ دوست داشتنش! ڪاش میشد بگویم چندوقتے میشود دلم یک بلھ بھ تو بدهکاراست. بھ محجوب و عجیب بودنت.لبم رابھ دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
خداحافظ اي ربّناي غروب😔 خداحافظ اي رزق و روزي ِ پاك😔 خداحافظ اي جمع ِ افلاك و خاك😔 خداحافظ اي لحظه هاي سحر😔 خداحافظ اي ماه چشمان ِ تر😔 خداحافظ اي بغض افطارها😔 خدا حافظ اي ماه ِ ديدار ها😔 خداحافظ اي ختم ياسين و نور😔 خداحافظ اي ماه ِ عشق و سرور😔 خداحافظ ای ماه رو راستی😔 خداحافظ ای بی کم و کاستی😔 خداحافظ اي قدر زلفت دراز😔 خداحافظ اي اشتياق ِ نماز😔 خداحافظ اي لحظه هاي دعا😔 خداحافظ اي ماه ِ ارض و سماء😔 خداحافظ اي ماه ِ صبر و رضا😔 تو ای ماه آرامش مرتضي😔 خداحافظ ا ی گرمی آفتاب😔 خداحافظ اي خوابهايت ثواب😔 خداحافظ ای بهترین سرنوشت😔 تو پای مرا می کشی تا بهشت😔 خداحافظ ای ماه تقدیر من😔 سحرهای تو صبح تطهیر من😔 خداحافظ اي بركت سفره ها😔 خداحافظ اي ماه ِ خوب خدا😔 التماس دعا 🙏 @dokhtaranchadorii