eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
603 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهدا_شرمنده_ایم😔😔
بانو! دستانت بوی نجابت می گیرند، وقتی در انبوه نگاه نامحرمان، مرتب میکنی “چادرت” را . . . “سیاهِ ساده سنگینت را . . .” #من_حجابم_را_عاشقم 🌹❤️ @dokhtaranchadorii
❣ #چادرانهـ❣ . حیف که زبان عربی"چ"ندارد... . وگرنه سوره ای داشتیم.. به نام"چادر"باسجده واجـب😌😍♥ . #نشـرپـیام‌صـدقه‌جـاریه‌است💯 @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
هرکس حاجت داردنزد مادرم ام البنین برود👇بخون: 🔹زمانی که کاروان حسینی به سمت کرب و بلا میروند، ام البنین میرود دم دروازه و به یک نفر میگوید که بروید عباسم رو صدا بزنید و بیاید،بگویید مادرت با تو کاردارد. 🔸عباس می اید و اورا در آغوش میگیرد.و میگوید نخواستم جلوی حسین تورو در آغوش بگیرم مبادا حسین حسرت بخورد... 🔹بعد به عباس میگوید مواظب برادرت حسین باش. 🔸از طرفی هم وقتی که خبرهای پسرانش رو بهش میدن اول میگوید از حسین چه خبر؟؟؟ 🔹بعد که خبر شهادت رو گفتند آهی کشید و گفت مگر عباس من زنده نبود؟؟؟ 🔸اگر من زنده بود محال بود بگذارد حسین رو شهید کنند. 🌹 در عالم خواب حضرت عباس رو دیدند گفتند آقا جان راهی بگذار تا دعاهایمان نزد تو به اجابت برسد گفتند، هرکس حاجتی دارد نزد مادر من ام البنین برود... 💔 . ⁉️ آیا از و بچه های حضرت عباس (ع) خبر دارید؟ 💚 حضرت عباس (ع) تنها با یک ازدواج کردند. او لبابه دختر عبیدالله بن عباس بود. لبابه زنی بسیار شایسته پاکدامن و از خاندانی شریف بود. او از بهترین زنان زمانه خود و از محبان امام علی (ع) بود. لبابه از پنج پسر و یک دختر بدنیا اورد. لبابه در کربلا حضور داشت. یکی از پسران او بنام در کربلا شهید شد. خود او نیز اسیر شد. همراه با سایر اسرا زجر و شکنجه ها را تحمل کرد. پس از اسرا او به برگشت. روز و شب میکرد چندان که بیمار شد و در سن ۲۸ سالگی از دنیا رفت. خدای رحمتش کند. فرزندان او مدتی توسط پاکشان سلام الله علیها تربیت شدند اما او هم دوسال بعد از واقعه از دنیا رفت و سرپرستی فرزندان به علیه السلام منتقل شد. . "هر دوی آنها و بودند..." روز مادران شهدا🌹 گفتنی است هر گاه یکی از فرزندان حضرت عباس (ع) نزد امام سجاد (ع) می آمد اشک بر گونه های حضرت جاری می شد. 📚منبع سید بن طاووس اقبال الاعمال ص ۲۸ @dokhtaranchadorii
▫️پسرانش شُهره ی شهر بودند، جوری که مادر پسران صدایش می زدند... ▫️اما شهر، عشق را زمانی فهمید که او همه ی ثمرات دلش را به امام زمانش بخشید... ▪️وفات حضرت #ام_البنین سلام الله علیها را به محضر امام زمان عجل الله فرجه و شما تسلیت میگوییم. @dokhtaranchadorii
📚 و بعد برگشت سمت مریم و با لبخند گفت:الهی فدات بشم من خیلی خوشحالم که تو اینقدر به فکرمی... آره همه جوره حق باتو ولی من واقعا خسته بودم اگه این میزان نمیخوابیدم واقعا یه بلایی سرم میومد! من و تو آدم زیر دستمونه! اگه خودمون مریض باشیم که دیگه هیچی! حالا چی چی میگفت؟ مغز و اعصاب یا قلب و عروق که به درد من و تو نمیخوره!! میخوره؟؟ مریم چپ چپی نگاهش کرد و گفت: نه هیچی به درد من و تو نمیخوره.... بعد از جایش بلند شد تا برود آیه آنی فکر کرد و آنی تصمیم گرفت : مریم صبر کن! مریم کلافه ایستاد و با اخم برگشت... آیه لبخند منحصر به فردش را به صورتش پاشید و گفت: امشب من به جات شیفت وای میستم!! مریم متعجب گفت:شوخی میکنی؟ داری جدی میگی؟ لبخند آیه پر رنگ تر شد و گفت: نه شوخی نیست به پاس حرصی که امروز واس مازدی!! اینکار وکردم که بعدا اگه جوش در آوردی نگی تقصیر اونروزی بود که به خاطرت حرص خوردم! مریم گویی همه چیز را فراموش کرده با شوق به سمت آیه آمد و شالاپ شالاپ گونه هایش را بوسید و با ذوق گفت: وای مرسی مرسی آیه جبران میکنم تو خیلی خوبی! آیه دستهای حلقه شده مریم دور گردنش را باز کرد و درحالی که خودش را عقب میکشید زیر فشار دستهای مریم گفت: میدونم میدونم خوبم حاال ولم کن خفه شدم! مریم دستهایش را باز کرد و آیه موهایش را مرتب کرد و در همان حین گفت:نامزد بد بخت تو گناه نکرده زن پرستار گرفته! خواهشا این فرصتو خراب نکن و یه شب درست براش بساز! باز رگ کِنِسیت گل نکنه پاشید برید پس کوچه های جمهوری دم ساندویچی رستم بندری بخورید! مثل یه زوج متشخص برید یه رستوران معمولی حالا نمیخواد زیاد هم رویایی باشه...اوکی؟ مریم که این حال خوش را مدیون آیه بود چشم بلند و کشیده ای گفت و بایک بوسه دیگر اتاق را ترک کرد. آیه لبخند عریض تر از قبل خود را حفظ کرده بود و همانطور که در آینه لباس و مقتعه اش را چک میکرد زیر لب زمزمه کرد: اینم از صدقه ای که امروز یادمون رفت بدیم و دادیم... آیات (فصل دوم) لیوان نسکافه تقریبا داغم را به دست گرفتم و وارد محوطه بیمارستان شدم و شماره مامان عمه را گرفتم...دومین بوق بود که گوشی را برداشت: جانم آیه جان؟ _سلام مامان عمه خوبی؟ خواستم خبر بدم من امشب نمیام خونه جای مریم شیفت وایستادم نگران نباش یا تو برو خونه بابا اینا یا میگم ابوذر بیاد کدومش راحت تری؟ _تو باز از خود گذشته بازیت گل کرد؟ مریض میشی آیه! بی خوابی هم یه نوع مرضه! تو که باید بهتر بدونی!! لبخندی رولبهایم مینشیند برای این مادرانه های عین مادر پشت خط.... _فدات بشم نگران نباش من هر وقت یه تایم خالی پیدا کنم مثل معتادها میخوابم غصه منو نخور حالا میری خونه بابا اینا یا ابوذر و خبر کنم؟ غرغر کنان میگوید: خود دانی ... منم جایی نمیرم به اون شازده خبر بده بیاد بلکم ما تمثال مبارکشون رو زیارت کنیم بعد چند وقت!! در دلم زمزمه کردم بیچاره ابوذر!! همین هفته پیش یک شب پیش ما بود! _چشم غرغرو خانم امری فرمایشی نداری علیا مخدره؟ _خیر امری نیست! مواظب خودت باش به خودت برس یه چیز درست درمون بخور... _چشم چشم چشم... خیلی ممنونم که اینقدر به فکریمی با اجازت قطع کنم الان به ابوذر زنگ میزنم. _خداحافظ. _یاعلی خداحافط. گوشی را قطع کردم وروی نیمکتی که بی صدا به اسم خودم زده بودم نشستم... به لیوان نسکافه‌ای که حالا دیگر ولرم شده بود نگاه کردم میخواستم فکرم را متمرکز کنم روی یک چیز و مهم نیست آنچیز چه چیز باشد...فقط یک چیز باشد! مثل یک دغدغه....📚 @dokhtaranchadorii
📚 یا رویا یا برنامه ریزی برای برای ده دقیقه دیگر یا هرچیز دیگری لبخندی به لبم نشست...من از فرط دغدغه زیاد هیچ دغدغه ای برای فکر کردن نداشتم!! نسکافه را مزه مزه کردم ... و به سر و صداهای دور و برم گوش دادم! ترجیح دادم به جای تمرکز روی یک چیز کمی آرامش پیدا کنم.. یادم افتاد به ابوذر زنگ نزدم...شماره اش را گرفتم و پنجمین بوق بود که پاسخم را داد... صدایش عجیب خسته بود: _سلام عزیزم _سلااام آقا ابوذر خوبی داداش؟ نخسته؟ چه صدای داغونی بهم زدی! خسته میخندد و میگوید: دارم از خستگی میمرم!! امروز حاج رضا علی رودمونو هم داشت میکشید بیرون! از بس ازمون کار کشید! _برای مدرسه؟هنوز تموم نشده؟ _دیگه آخراشه راستش اصلا نیاز نبود ماها کار کنیم ولی حاج رضا علی حکم کرد که همتون یه دستی به پی اینجا باید بکشید باقیات والصالحاته! وای آیه نا ندارم!! _یعنی عاشق حاج رضا علی ام با این راهکار های عالمانه اش برای آدم کردن شماها! حرصی میگوید:خیلی دلت خنکه نه؟ حرص در آور تر میگویم:خیلی...راستی با تمام خستگیت امشب باید بری خونه ما به جای مریم شیفت وایستادم مامان عمه تنهاست. از روی بیچارگی مینالد:آیه..آیه... من به تو چی بگم! خدای من ...الان وقت از خود گذشتگی بود؟ آخه الان؟ نه الان؟ اینبار دلم واقعا برایش میسوزد دلجویانه میگویم: الهی فدات شم میخوای بگم کمیل بره؟ تو بری خونه بخوابی؟ حق به جانب میگوید:اولا خدا نکنه دوما لازم نکرده همینجوریشم از زیر بار درس خوندن در میره ، همینم مونده بفرستیش خونه عمه! لبخندی به روی لبم مینشنید از این به فکر بودنش و در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش میروم و میگویم: مرسی عزیزم من دیگه باید برم کاری نداری؟ _نه مواظب خودت باش خداحافظ. قبل از قطع کردن گوشی سریع میگویم:راستی ابوذر... _جانم؟ _میخواستم بگم...برات متاسفم اونم از صمیم قلب خبر بدی برات دارم و اونم اینه که مامان عمه دیروز یه سریال کره ای جدید گرفته!! پفک با خودت ببر لازمت میشه! تقریبا فریاد میکشد:آیـــــــــه من زنده ات نمیزارم! بی توجه به داد و بیدادهایش تند و سریع میگویم: فدات بشم یاعلی خداحافظ. و گوشی را قطع میکنم... نگاهی به آسمان صاف و نگاهی به لیوان نسکافه سرد شده و غیر قابل شربم می اندازم و لبخندی میزنم و با خودم میشمارم... مبادا هنوز تعداد شکرهایم به هزارمینش در امروز نرسیده باشد بابت تمام این داشته ها...میشمارم بابت این پرخوری که خدا نصیبم کرده پرخوری حسرت... میشمارم مبادا کم شود شکر هایم بابت نداشته هایم... لیوان نیمه خورده را به سطل آشغال می اندازم و در حالی که خودم جانم را بابت این اسراف مالمت میکنم به بیمارستان برمیگردم.. . دانای کل ابوذر با لبخند گوشی را قطع میکند...مثل تمام روزهای عمرش اعتراف میکند به خودش برای داشتن اینچنین خواهری تا عمر دارد سپاسگذار خدا باشد کم نیست! کتابهایش را جمع میکند و این اعتراف را هم بی ربط پیوست میکند به اعتراف قبلی که واقعا نمیتواند با این حال خسته درس بخواند ترجیحا دور نمره بالاتر از ۱۸ را در ذهنش خط میکشد... از پشت ویترین مغازه بیرون می آید و چراغ هارا یکی یکی خاموش میکند و بعد از قفل در شیشه‌ای مغازه کر کره های آن را پایین میدهد! حتی نای رانندگی کردن هم ندارد به زحمت ماشین را روشن میکند و به سمت خانه عمه عقیله‌اش حرکت میکند و با همان حال خسته نذر و نیاز میکند که عمه عقیله به عادت همیشگی ، مجبورش نکند سه قسمت فیلمهای مورد عالقه اش را یکجا باهم ببینند! نزدیک خانه عمه که رسید تلفن همراهش زنگ خورد... با دیدن نام خانم مبارکی سریع دگمه سبز رنگ را فشرد: _سالم علیکم بفرمایید خانم مبارکی صدای نازک دختر پشت خط درگوشش پیچید: سالم آقای سعیدی ببخشید دیر وقت مزاحمتون شدم ، میخواستم بگم یه مشکل برام پیش اومده و نمیتونم فردا بیام ممنون میشم اگه با مرخصیم موافقت کنید... ابوذر نگران میپرسد:اتفاقی افتاده خانم مبارکی کمکی از دست من بر میاد؟ لبخندی ناخودآگاه بر روی لبهای دخترک مینشیند از این لحن نگران مرد پشت خط هیجانش را کنترل میکند و میگوید: نه راستش مادرم یکم حالش خوب نیست بهتر دیدم که تو خونه بمونم و ازش مراقبت کنم البته با اجازه شما. ابوذر جدی میگوید: این چه حرفیه خانم مبارکی مادرتون از هرچیزی واجب تره مشکل جدی که نیست؟ کمکی از دست من بر نمیاد؟.......📚 ... @dokhtaranchadorii
خــواهرم حجابت 🔑رمزورودبه توست رمزورودت با آرایش غلیظ هک میشود باخنده های بلندهک میشود باصحبت بی پروابانامحرم هک میشود اصلاشیطان منتظرنشسته است که تورا هک کند °•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°‌‌ ❥✾→@dokhtaranchadorii←❥✾
🍃 👌🏻📿 🏻 •{ دعٰا بڪݩ؛🙃 ولے اَگـر اِجابَٺ نَشُد،💔 با دَعوا نڪݩ! }• میانِہ اَٺ با | او∞ | بہ هم نَخورد↜[🙅🏻♀] چوݩ جاهلے×؛↻ و او عـ🙄ـالم و خبیــر ... @dokhtaranchadorii
#چادرانه😍😍😍😍😍
بدون شرح...😊 انتخاب با شما...😊😊😊
🍃🌼 تمام کمدها را زیرورو میکنم لباس های بهاری بارانی ها خانگی ها مجلسی ها خسته میشوم از این همه رنگ و مـدل 😣 نگاهم به تو گره که میخورد، آرام میشوم 😌 ساده بودنت، دنيــآ می ارزد مشکی ِ آرام ِ من :) ❤️✨ .... ‌‌‌°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•° °•✨|@dokhtaranchadorii
🏵خواهرم.. چادری که شدی مرامت هم چادری باشد چادر که گذاشتی وظایفت بیشترمیشود😊 گرچه من میگویم عشق است❤️ ولی مراقب چشم هایت صدایت قدم هایت باش باید پاک بمانی✋🏵 •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° °•°•° ✻❥✾ ♡→@dokhtaranchadorii←♡✻❥✾
👈🏻گاهی از ما "مذهبی ها"؛ تنها یڪ تیپ مذهبی باقی می ماند؛ 👈🏻گاهی من و شماے "مذهبی" آنقدر درگیر پست ها و متن هایمان در صفحات مجازے می شویم؛ ڪہ از خواندن روزانه چند خط قرآن یا ڪتب روایی،غافل میشویم؛ و در پایان روز، میبینیم ڪہ حتی یڪ دهم وقتی ڪہ در فضای مجازے بودیم،در فضاے قرآن و حدیث نفس نڪشیدیم...😔😔 👈🏻آنقدر ڪہ آنلاین بودیم و اولین نفر پست هاے دیگران را لایڪ ڪردیم؛ به فڪر نماز اول وقت نبودیم... آنقدر درگیر جذبــــــــــ حداکثرے شدیم ڪہ فراموش ڪردیم "اخلاص" و "عبودیت" رمز برڪت در ڪارهایمان است... 👈🏻آنقدر ڪہ به فکر آبروے خود،و برانگیختن تشویق دیگران و لایڪ ڪردن هایشان بودیم، به فڪر رضایت صاحب زمانمان نبودیم... 👈🏻آنقدر مدام فڪرمان مشغول عڪس پروفایل و استاتوس هایمان بود؛ غافل شدیم از اینڪه پیش اماممان چہ وجهه‌اے داریم و وضعیتمان ، نامه ے اعمالمان پیش او چگونه است... 👈🏻آنقدر در این فضا وقتمان را با انبوهی از جمعیت گذراندیم،فراموش ڪردیم تنهایی و غربت امام زمانمان را... آن چنان حضور در این فضا را براے خود لذت بخش ڪردیم ، ڪہ کم کم غافل شدیم از لذت مناجات و درددل خصوصی با مولا ...💔💔 دعامون ڪنید شـــــہـــــدا...😥 از این منجلاب نفس بیرون بیایم! @dokhtaranchadorii
°🕊° |°~• اگر  زندگی کنی |°~•💔ـادت خودش‌پیدات میکنه |°~• لازم نیست‌دنبالش‌بگردی!!! |°~•مراقب‌کارهایی‌که‌میکنیم‌باشیم!! @dokhtaranchadorii
#شهیدانه❤ شهید محمدرضا دهقان: یک چادر از حضرت زهرا(س) به خانم‌ها ارث رسیده است؛ بعضی زن‌ها لیاقتِ داشتنِ این تنها ارثیه از دختر پیامبر(ص) را هم ندارند. #مدافع_حرم ✨ @dokhtaranchadorii
📚 دخترک دستش را روی قلبش میگذارد و در حالی که سعی میکند با التماس به آن توده ماهیچه ای حالی کند اینقدر تند نکوبد مبادا مرد پشت خط متوجه این هیجان شود ، آرام با ترس به اینکه نکند صدایش بلرزد میگوید: نه...نه آقای سعیدی مشکل اونقدرا حاد نیست یه سرما خوردگی ساده است ... ابوذردر ماشین را میبنند و آنرا قفل میکند و درهمان حال میگوید: از نظر من مشکلی نیست اگر میخواید میتونید بیشتر هم بمونید من میتونم با آیه صحبت کنم که چند روزی جای شما بایسته. اگر کمی بیشتر از این مکالمه شان طول بکشد بعید نیست که عنان از کف بدهد... برای همین هول شده گفت:نه... گفتم که نیازی نیست...ببخشید آقای سعیدی مادرم صدام میکنه کاری با من ندارید ؟ _نه بفرمایبد به مادرتون برسید بازهم مشکلی بود خبرم کنید درخدمت هستم... _چشم حتما خداحافظ. _خدا نگهدار خانم... ابوذر زنگ در را فشرد و دردلش اعتراف کرد هنوز هم برای این دختر نگران است هنوز هم میترسد...از راه کجی که قبال دیده بود میترسد...دخترک اما گوشی را که قطع کرد سست و کرخت به گوشه ای دیوار سر خورد. به صفحه موبایلش خیره شد...اشکهایش سرازیر شد! از خودش بدش آمد ... از این توقعات بی جایش از اینکه مجسمه قداست زندگی اش را حق خودش میداند! از خیالاتش از نگرانی هایی که رنگ انسان دوستی...رنگ ناموس همه را ناموس خودپنداری اما او مداد رنگی خیالش را برداشته بود و با لجاجتی بچگانه میخواست رنگ عشق رنگ محبت خاص به آنها بزند...از اینکه اینقدر عالقه به گول زدن خودش داشت از خودش بدش می آمد....آهی کشید... به سمت دستشویی رفت و در آینه چند دقیقه به خودش خیره شد. آرام زمزمه کرد:شیوا یه نگاه به خودت بنداز...بس کن...خودتو ببین! تو تندیس هرچی کثافت تو عالمی...که اگه ابوذر نبود معلوم نبود تو کدوم لجن زاری داشتی فرو میرفتی...پس تمومش کن...ازت خواهش میکنم شیوا از فکرش بیا بیرون ...شیوا قسمت میدم...تو ابوذر رو میشناسی...اون اگه بفهمه ممکنه... و هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش گذاشت مبادا مادرش بیدار شود از صدای گریه بی‌امانش امشب ابوذر با آن لحن نگرانش کار دستش داده بود... دلش خیلی تنگ بود... تنگ تنگ. صدای ناله مادرش که آمد به خودش آمد تند تند صورتش را شست و برای هزارمین بار به این پوست سفید و چشمهای رنگی که محض رضای خدا به قدر یک دانه جو راز نگهداری نمیدانستند لعنت فرستاد. مادرش ضعیف مینالید: شیوا...شیوا.. کجایی؟ به دو خودش را به تختِ ابوذر خرید مادرش رساند و نگران پرسید: جانم مامان؟ چی میخوای؟ لبهایش را روی هم فشرد و آب طلب کرد...📚 @dokhtaranchadorii
📚 ابوذر با تیشرت و شلوار راحتی که برای خودش در خانه عمه عقیله داشت روی راحتی نرم عمه دراز کشیده بود ، دلش میخواست همانجا و همان لحظه برای مدت نا معلومی به خواب برود اما نمیشد. متاسفانه در دام عمه عقیله افتاده بود...بوی ذرت بو داده معده اش را به هیجان آورد و تازه یادش افتاد که از ظهر چیزی نخورده! خنده اش گرفته بود اینقدر دغدغه داشت که یادش رفته بود غذا بخورد! صدای عمه عقیله از فکر بیرونش آورد. _پاستیالمو کجا گذاشتی؟ ابوذر آرام به پیشانی اش زد و با خنده گفت:عقیله کوچولو قاطی خرت و پرتا تو کابینت وسطیه است. چند دقیقه بعد سرو کله عمه عقیله با کلی تنقالت و دی ودی از نظر ابوذر منحوسش پیدا شد! فیلم شروع که شد عمه عقیله انگشت سبابه اش را روبه روی ابوذر گرفت و تهدید کرد: مثل اوندفعه خوابت ببره پدرتو در میارم شیر فهم شد؟ ابوذر نمیدانست بخندد یا گریه کند؟ با شانه های لرزان و بریده بریده از فرط خنده گفت: عمه به خدا عین سامره میشی اینجور وقتا... خسته ام میفهمی خسته؟ عمه عقیله خنده اش را قورت میدهد و میگوید:نفهم خواهرته!! اولتی ماتومو دادم خواستم حواستو جمع کنی. آیه (فصل دوم) _اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم. صدا صلوات فرستادن های ریزش قطع میشود...سرم را از پرونده اش بالا می آورم و به صورت چروکیده اما نورانی اش نگاه میکنم...هروقت نگاهم به نگاهش می افتد درک میکنم چه دعای خیری است که میگویند...(پیر شی الهی) لبخند میزند لبخند میزنم و میپرسم: چی شد نرجس جان؟ قطع کردی صدای صلواتهای خوشگلتو؟ چشمش را که به چشمهایم خیره است پایین می آورد و پاین و پایین تر تا یک وجب پایین تر از گردنم و خیره به همان نقطه میگوید: حواسم یه لحظه رفت پی عقیقت! من هم چشمانم را از چشمانش میگیریم و گردنم را خم میکنم و حواسم را میهم پی عقیق از گردنم بیرون زده! با لبخند میگوید: انگشترش مردونه است!! مد شده به جای پلاک ازش استفاده کنی؟ پرونده اش را میبندم و قطره چکان سرمش را تنظیم میکنم و بعد کنار تختش مینشینم و دستهایش را میگیرم و نجوا میکنم: نه عزیز خانم مد نشده!! اینی که از گردن زده بیرون رگ گردنه! شاهرگ حیاته یه چیز عزیز از یه کس عزیز!! انگشتر نماز بابا بزرگمه که رسید به بابام و منم از بابام گرفتم. با دستش عقیق را لمس کرد و چشمهایش را بست...لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:انگشت چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز... زمزمه میکنم:آره انگشت چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز. دوباره تسبیح تربتش را میچرخاند و صلوات زمزمه میکند و در همان حین میپرسد: مامان عمه ات چطوره؟ پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: اونم خوبه از من و تو سالم تره.. میپرسد:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه؟ 📚 .... @dokhtaranchadorii
دخترے ڪہ... ⇜زیر سایہ ے چادر مشڪے اش ⇜هر روز طعم ◥حیاے فاطمے◣ را مزہ مزہ ڪردہ است ⇜مے رسد روزے ڪہ... ⇜روزے اش مے شود یڪ ◥غیرت ناب علوے◣ °•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°‌‌ ❥✾→@dokhtaranchadorii←❥✾
هر روز بر یک مد هر روز با صورتے جدید با نقابے به روز با اضطراب کدام لباس فَشن را پوشیدن با اِستایل بهتر و نمایان تر ظاهر شدن هر روز دغدغه مند عقب نماندن زیبا تر بودن جلوه گر بودن مدرن بودن غرب زده و به اصطلاح روشنفکر تر بودن خسته نشده اے؟! هر لحظه از نقابی به نقاب دیگر پریدن را ؟! از این مقایسه ها ؟! + شاید وقت اش رسیده باشد که اجازه بدهے روحت نفسے تازه کند... یک روز هم "خودت" را قبول داشته باش! خودِ خودِ زیبا و ساده ات را ... باور کن آن روز حتے راحت تر مے توانے نفس بکشے! "به جای حکمرانے بر شهر ، فرمانروایِ روحِ خودت باش" :) °•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°•.•°‌‌ ❥✾→ @dokhtaranchadorii←❥✾
#پروفایل😍😍 #دخترانه😍😍
#پروفایل😍😍 #پسرانه😍😍
ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯼ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﻮﭼﮏ ، ﯾﮑﯽ ﺑﺰﺭﮒ، ﯾﮑﯽ ﺑﻠﻨﺪ، ﯾﮑﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ!!! ﯾﮑﯽ ﻗﻮﯼ، ﯾﮑﯽ ﺿﻌﯿﻒ ﺍﻣــــــــــــــا... ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ...😤 ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻟﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ🙄 ﻭ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻌﻈﯿﻢ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ😐 ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ💪 ﮔﺎﻩ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ , ﻟﻬﺶ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺎﯾﯿﻨﺘﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﯿﻢ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!!! ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﺎﺳﺖ , ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺎ ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪ... ﺑﺎﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ، ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻟﺬﺕ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﻔﻬﻤیم!!!😊😉 @dokhtaranchadorii