eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
610 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
⁉️ آمریکا، برجام، اعتماد و ... ✅ گزیده ای از بیانات امروز رهبر انقلاب که حتما باید بخوانید ⛔️ بنده از روز اول بارها گفتم به آمریکا اعتماد نکنید؛ هم در جلسه‌ی عمومی گفتم و هم در جلسه‌ی خصوصی. دو سال و نیم است که ما در حال انجام این قرارداد هستیم و حالا این مردک می‌گوید من قبول ندارم. 🔰 حالا گفته می‌شود با ۳ کشور اروپایی ادامه می‌دهیم. من به این ۳ کشور هم اعتماد ندارم؛ به این‌ها هم اعتماد نکنید. اگر می‌خواهید قرارداد بگذارید، تضمین عملی بگیریم وَالّا این‌ها همه همان کار آمریکا را خواهند کرد. 📝 مسئولین کشور در امتحان بزرگی هستند: آیا عزت ملت را حفظ خواهند کرد یا نه؟ باید عزت و منافع ملت به معنای واقعی کلمه تأمین شود. ✊ ملت ایران با قدرت ایستاده و آن [رؤسای جمهور] قبلی مُردند و استخوان‌هایشان هم پوسید و جمهوری اسلامی همچنان هست. این آقا هم خاک خواهد شد و بدنش خوراک مار و مور می‌شود و جمهوری اسلامی همچنان خواهد ایستاد. 💸 آمریکایی‌ها می‌خواهند حکامی در کشورها باشند که پولشان را بگیرند و دستورات را انجام دهند و هروقت هم خواستند عوضشان کنند. همان‌طور که رضاخان را برداشتند و پسرش را آوردند؛ همچنان‌که در کشورهای خلیج فارس این حالت وجود دارد، مانند عبد ذلیل آمریکا. ☢ آن‌وقتی که مسئله‌ی هسته‌ای شروع شد، بعضی از معاریف کشور می‌گفتند که چه اصراری دارید که هسته‌ای را نگه دارید، بگذارید کنار... البته این حرف غلط بود، مسئله‌ی هسته‌ای نیاز کشور است و تا چند سال دیگر طبق بررسی کارشناسان، کشور به ۲۰ هزار مگاوات برق هسته‌ای نیاز دارد. ✂️ دیشب شنیدید رئیس‌جمهور آمریکا حرف‌های سخیف و سبکی زد. شاید بیش از ۱۰ دروغ در حرف‌های او بود. هم نظام را تهدید کرد، هم ملت را که چنین و چنان می‌کنم. بنده از طرف ملت ایران می‌گویم: آقای ترامپ! شما غلط می‌کنید. @dokhtaranchadorii
🚨با مُد مخالف نیستم به شرط آنکه قبله‌اش اروپا نباشد! 🔻رهبرانقلاب: 💠تقلید فرهنگی خطر خیلی بزرگی است، اما این حرف اشتباه نشود با اینکه بنده با و تنوع و تحول در روشهای زندگی مخالفم؛ نخیر، مدگرایی و نوگرایی اگر افراطی نباشد، اگر روی چشم و همچشمی رقابتهای کودکانه نباشد، عیبی ندارد. 🌀لباس و رفتار و آرایش تغییر پیدا می‌کند، مانعی هم ندارد؛ اما مواظب باشید قبله‌نمای این مدگرایی به سمت نباشد؛ این بد است. اگر مدیست‌های اروپا و امریکا در مجلاتی که مدها را مطرح می‌کنند، فلان طور لباس را برای مردان یا زنان خودشان ترسیم کردند، آیا ما باید اینجا در همدان یا تهران یا در مشهد آن را کنیم؟ این بد است. 🎯خودتان طراحی کنید و خودتان بسازید... من می‌خواهم بگویم اگر شما موی سرتان را می‌خواهید کنید، اگر می‌خواهید لباس بپوشید، اگر می‌خواهید سبک راه رفتن را تغییر دهید، بکنید؛ اما خودتان انجام دهید؛ از دیگران یاد نگیرید. ۸۳/۴/۱۷ زن، خانواده و سبک زندگی در نگاه رهبرانقلاب👇 @dokhtaranchadorii
خدایا امشب قلبهاے مهربان عزیزانم را به تو می سپارم باشدڪہ با یاد تو بہ آرامش رسیده وفارغ از دردها و رنجها طلوع صبحی زیبا را بہ نظاره بنشینند شبتون بخیر و آرام @dokhtaranchadorii
حرفای یه دختر چادری تو شبکه مجازی که بیشترین لایک گرفت... 👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍 شما ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭙﯽﮐﻪ ﺗﻮ خیابون ﻣﻨﻮ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ!ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺰﯾﺰﻡ... ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮَﻣﻪ ﻋﻘﻠﻢ ﻧﻤﯿﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﺗﺮِ! ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﮐﻮﻟﺮ ﮔﺎﺯﯼ ﺭﻭﺷﻦ ِ... ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﮔﺮﻣﻪ! ﺍﺻﻦ ﺩﺍﻏﻪ ! ﻻﮎ ِﻗﺮﻣﺰ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﺎﺭﻡ ﻻﮎ ﭼﯽ ﭼﯿﻪ ﻫﺎ! ﺑﯿﺎ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﺑﺒﯿﻦ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯽ ﻻﮎ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ! ﺧﻮﺑﻢ، ﺑﻠﺪﻡ ﺑﺰﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ، ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﺗَﻨَﻤﻪ ﺯﺷﺘﻪ، ﻧﭻ! ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﻣﺎﻧﺘﻮﻣﻮ ﺩﺍﺩﻡ! ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺑﯿﻨﯿﺶﺣﺎﻻ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻫﯿﭽﯽ..ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﺮﻭﻥ ﺷﺪﻩ؟؟ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺘﺎﺏ ﮐﻨﯽ ﺳﺮ ﻧﮑﺮﺩﻧﺶ ﺑﻪ ﺻﺮﻓﻪ ﺗﺮﻩ ﺍﮔﻪ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻝ ﻣﯿﺨﺮﯼ ۵ ﺗﻮﻣﻦ٬ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺎﻝ ﺑﺨﺮﻡn ﺗﻮﻣﻦ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﻭﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﭼﺮﻭﮎ ﻧﺸﻪ! ﮐﻪ ﺑﺎﻓﺘﺶ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻟﺒﻪ ﺍﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﻭﺍﯾﺴﻪ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻭ ﮐﯿﻒ ﻭ ﮐﻔﺶ ﻗﺮﻣﺰﻡُ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭﺷﻠﻮﺍﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﺳﺖ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻏﺭﻭﺭِ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡﻭ ... ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﯼ ﺩﻟﻢ ﭘﺎ ﺑﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﻪ " ﺧﺎﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ" ﺑﺎﺷﻢ ... ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﺷﻢ چون بهم ثابت شده ک هرچی تنگتر بپوشم بالاتر نیستم...بلکه کالاترم....چون یادگرفتم که (( جنس ارزون مشتری های زیادی داره )..... @dokhtaranchadorii
واقعاازیباست👌👌 مردي وارد داروخانه شد وبالهجه اي ساده گفت: کرم ضد سيمان دارين؟ متصدي داروخانه با لحني تمسخر آميز گفت: بله که داريم کرم ضد تيرآهن و آجرم داريم حالا خارجي ميخواي يا ايراني؟ خارجيش گرونه ها گفته باشم! مرد نگاهي به دستانش کرد و روبه روي فروشنده گرفت و گفت: ازوقتي کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده نميتونم دخترمو نوازش کنم... اگه خارجيش بهتره، خارجيشو بده ! لبخند روي لبان متصدي يخ زد!!! واقعا چه حقير و کوچک است آن که به خود مغرور است چراکه نمي داند بعد از بازي شطرنج شاه وسرباز را دريک جعبه مي گذارند... انسانيت و تقواست که سرنوشت ساز است ... جايگاه شاه و گدا و دارا و ندار همه " قبر "است... مواظب باشيم که «تقوا»بايک «تق» «وا» نرود!! براي رسيدن به کبريا بايد نه "کبر"داشت نه"ريا"! @dokhtaranchadorii
اللَّهُمَّ اجْعَلْ صِيَامِى فِيهِ صِيَامَ الصَّائِمِينَ وَ قِيَامِى فِيهِ قِيَامَ الْقَائِمِينَ وَ نَبِّهْنِى فِيهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغَافِلِينَ وَ هَبْ لِى جُرْمِى فِيهِ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ وَ اعْفُ عَنِّى يَا عَافِيا عَنِ الْمُجْرِمِينَ. ترجمه: خدایا! روزه مرا در این روز مانند روزه داران حقیقی که مقبول توست قرار ده، و اقامه نمازم را مانند نمازگزاران واقعی، و مرا از خواب غافلان بیدار ساز و گناهم را ببخش ای معبود جهانيان و در‌گذر از من اى بخشنده ي گنهکاران @dokhtaranchadorii
۴ گروهی که با "آرایش" به آنها لطمه می‌زنیم سؤال: من دختری هستم که عاشق آرایش کردن هستم و آرایش هم برای دل خودم است. و آرایش من، برای جلب توجه دیگران نیست. من وقتی بیرون می روم به سر و وضع خودم می رسم تا دلم شاد بشود. آیا این کار من ایرادی دارد؟ پاسخ: اشکالی ندارد ولی کمال نامهربانی، بی انصافی و ناسپاسی به حضرت حق است. قرار نیست که هر کس به دل خودش عمل کند. قرار است که همه به امر خدا عمل کنند. وقتی ما کاری می کنیم که به دیگران آسیب و ضرری می رسد، باید روی دل خودمان پا بگذاریم. اگر شما به حرف خدا گوش بدهید و حق کسی را ضایع نکنید می توانید به حرف دل تان عمل کنید. این خانم حرف خدا را ضایع کرده است زیرا در قرآن داریم که زنها نباید زینت و آرایش خودشان را آشکار کنند مگر برای همسران و محرم هایشان. در اینجا شما نمی توانید به دل تان عمل کنید زیرا ناسپاسی خدا می شود. این خانم به چهار گروه لطمه می زند: ۱- در خیابان جوان عفیف نمی خواهد به چهره ی این خانم نگاه کند بنابراین به خودش فشار می آورد و سرش را پایین می اندازد. پس این فرد اذیت می شود و حقش ضایع می شود زیرا می توانست راحت در خیابان راه برود. مثل فردی که وقتی آلودگی هوا وجود دارد مجبور است که ماسک بزند. ۲- به جوان بی بند و بار هم ظلم می شود زیرا این جوان وقتی خانم را در خیابان می بیند ازدواجش عقب می افتد چون مجانی دارد نیازش را برطرف می کند. فرد باید نیازش را با ازدواج تامین کند نه با هرزگی و چشم چرانی. ۳-چنین خانم هایی به ما می گویند که چرا ازواج های مان عقب افتاده است. متاعی که باید گران بفروشند دارند مفت در خیابان حراج می کنند یعنی دارند به خودشان ظلم می کنند. ۴- به متأهل‌ها هم ظلم می شود زیرا آقایان متأهل چشم شان به این خانم می افتد که خیلی مرتب است ،وقتی به خانه می روند خانم را درآشپزخانه می بینند که خیلی مرتب نیست و بخاطر همین، قیافه ها را مقایسه می کند و شروع به بهانه گیری می کند و زندگی بهم می ریزد. پس بی حجابی حق الناس است و باید این خانم ها تغییر رویه بدهند. @dokhtaranchadorii
بســـــم ربـــــ العـــــشــــــــــق ✿❀﴾﷽﴿❀✿ ❀✿ روبه روی آینه مے ایستم و موهایم را بالای سرم با یڪ گیره ڪوچیڪ جمع میڪنم.با سر انگشت روی ابروهایم دست میڪشم _چقدر ڪم پشت! لبخند تلخے میزنم و دسته ای از موهایم را روی صورتم مےریزم. لابه لای موج لخت و فندقے ڪه یڪی از چشمانم را پوشانده، چندتار نقره ای گذشته را بھ رخم مےڪشند! پلڪ هایم را روی هم فشار و نفسم را باصدا بیرون مے دهم. _ تولدت مبارڪ من! نمے دانم چند سالھ شده ام؟ _ بیست و پنج؟ نه.کمتر! اما این چهره یڪ زن سالخورده را معرفے میڪند! ڪلافھ مے شوم و ڪف دستم را روی تصویرم در آینھ مے گذارم! _ اصن چه فرقی مے ڪند چند سال؟! دستم را برمیدارم و دوباره به آینھ خیره مے شوم. گیره را از سرم باز مےڪنم و روی میز دراور مے گذارم. یڪ لبخند مصنوعی را چاشنے غم بزرگم مے ڪنم! _ تو قول دادی محیا! موهایم را روی شانه هایم مے ریزم و به گردنم عطر مے زنم. _ میدانے؟ اگر این قول نبود تا بحال صدباره مرده بودم! ڪشوی میز را باز مےڪنم و بھ تماشا مے ایستم. _ حالا حتمن باید ارایش هم ڪنم؟!.... شانھ بالا میندارم و ماتیڪ صورتے ڪم رنگم را برمیدارم و ڪمے روی لبهایم مےڪشم! _ چه بے روح! دوباره لبخند مےزنم! ماتیڪ را ڪنار گیره ام مے گذارم و از اتاق خارج مےشوم. حسنا دفتر نقاشے اش را وسط اتاق نشیمن باز ڪرده ، باشڪم روی زمین خوابیده و درحالے ڪھ شعر مے خواند ، مثل همیشھ خودش رابا لباس صورتے و موهای بلند تا پاهایش مے ڪشد! لبخند عمیقی میزنم و ڪنارش میشینم. چتری های خرمایے و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیک زده ! نیشگون ریز و ارامی از بازوی نرم و سفیدش میگیرم و مےپرسم: توڪے رفتےسراغ لوازم ارایش من؟ دستش را میڪشد و جای نیشگونم را تندتند میمالد. جوابے نمی دهد و فقط لبخند دندون نمایے تحویلم مے دهد. دست دراز میڪنم و بینے اش را بین دوانگشتم فشار میدهم... _ ای بلا! دیگه تڪرار نشه ها! سرڪج میڪند و جواب میدهد: چش! سمتش خم مے شوم و پیشانے اش را مے بوسم _ قربونت بره مامان! 💟 نویسنــــده: 👈ڪپـے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ دفتررا مےبندم و باعجلھ ازاتاق بیرون مےروم. حسنا ، حسین را درآغوش گرفتھ و تڪانش مےدهد. دفتر را روی میز ناهار خوری مےگذارم و حسین رااز حسنا مے گیرم. _ ممنون عزیزم ڪھ داداشیو بغل ڪردی! حسنا لبخند بانمڪے مےزند و میگوید: خواسم ڪمڪ ڪنم ماما! بعد هم پایین دامنم را مےڪشد و ادامه مےدهد: این چھ نازه! خیلے خوشگل شدی ! لبهایم را غنچھ و بافاصلھ برایش بوس مےفرستم! حسین بھ پیراهنم چنگ مے زند و پاهای ڪوچڪش را درهوا تڪان مےدهد... *********** حسین را داخل گهواره اش مے خوابانم و به اتاق نشیمن برمےگردم. یڪ راست سمت میز ناهار خوری مے روم و دفتررا بر مےدارم. به قصد رفتن بھ حیاط، شالم را روی سرم میندازم و ازخانه بیرون مےروم. بادگرم ظهر به صورتم مےخورد و عطرگلهای سرخ و سفید باغچه ی ڪوچڪ حیاط درفضا مے پیچد. صندل لژ دارم را به پا مے ڪنم و سمت حوض مےروم . صفحه ی اول دفتر را باز میڪنم و لب حوض مےشینم. یڪ بیت شعر ڪھ مشخص است با خودڪاربیڪ نوشتھ شده ! انبوهے از سوال در ذهنم مےرقصد. متعجب دوباره دفتر را مےبندم و درافڪارغرق مے شوم. _ اگر این برای یحیے اس! چرا بمن نگفت؟ چرااونجا گذاشتھ.اگر نیست پس چرا نوشتھ ها با دست خط اونه! نڪنھ...نباید بخونمش.یا شاید... باید حتمن بخونمش!؟ نفس عمیقے مے ڪشم و صفحه ی اول را باز مےڪنم و بانگاه ڪلمھ به ڪلمھ رادقیق مےخوانم: . . . فصل اول: . " یامجیب یا مضطر " جهان بے # عشق چیزی نیست به جز تڪرارِ یڪ تڪرار گاهے باید برای گل زندگےات بنویسے گل من تجربه ی کوتاه نفس کشیدن ڪنار تو گرچه بھاجبار بود اما چقدر من این توفیق اجباری را دوست داشتم یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تو بنویسم امامیخواهم تو داستان این عشق را بنویسے بنویس گلم خط های سفید بعدی برق ازسرم پراند. تلخ مے خندم همیشه خواسته هایت هم عجیب بود.دفتررا مے بندم و بایڪ بغض خفیف سمت خانه بر میگردم .دفتر را به سینھ ام مےچسبانم و سمت اتاق حسنا مے روم. بغضم را قورت مے دهم و آرام صدایش مے کڪم: حسنا؟...حسنا مامانے؟ قبل ازورود من به اتاقش، یڪدفعه مقابلم مےپرد و ابروهایش را بالا میدهد. _ بعله ماما محیا؟ _ قربون دختر شیرینم.یه چیز ڪوچولو میخوام! _ چے چے؟ _ یڪے ازون خودڪار خوشگل رنگےهات.ازونا ڪھ قایمش ڪردی. سرش را بھ نشانھ ی فڪرڪردن، مےخاراند و جواب مےدهد: اونایے ڪه بابا برام خریده؟ دلم خالے مےشود. _ اره گل نازم. _ واسھ چے میخوای؟...توهم میخوای نقاشی بڪشے؟ لبخند مےزنم _ نچ! میخوام یچیزایے بنویسم. _ اون چیزا خیلے زیاده؟ _ چطو؟ _ عاخھ.. حرفش را مےخورد و سرش را پایین میندازد! مقابلش زانو مے زنم و باپشت دست گونھ اش را لمس مےڪنم و مے پرسم: چے شده خوشگلم؟ من من می کند و میگوید: عا...عاخھ..یوخ تموم نشن..عا... _ نمیشن. اگرم بشن... برات میخرم. _ نھ! به بابا یحیے بگو اون بخره پلڪ هایم را روی هم فشار مےدهم و میگویم : باشھ ذوق زده بالا و پایین مے پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی دراتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چنددقیقه بعدبا یڪ بسته خودڪار رنگی برمی گردد و میگوید: ماما؟ میشه بگےازون چیزاهم بخره؟ _ ازکدوما؟ _ اون صورتی ڪھ بھ موهام میزدی..اونا ! _ باشه عزیزم. بستھ خودکار رااز دستش میگیرم و پیشانے اش را مے بوسم.سمت اتاق خوابم مے روم و دررا مے بندم.حسین آرام درگهواره اش خوابیده . سمتش مے روم و باسرانگشت موهای طلایـےاش را لمس مے ڪنم. روی تختم مے شینم و دفتر را مقابلم باز میڪنم.یڪ روان نویس بنفش برمیدارم و بسم الله میگویم. شاید بامرور زندگے ام دق ڪنم.امامگر میشود به خواسته ات " نھ " گفت؟! به خط های دفتر خیره مےشوم و زندگے ام را مثل یڪ فیلم ویدیوئی عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او.... . ❀✿ 💟 نویسنـــــــده: 👈ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ بھ خط های دفتر خیره مے شوم و زندگےام را مثل یڪ فیلم ویدیوئـے عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او.... . . . فصل اول: . پنجره ی ماشین را پایین مےدهم و بایڪ دم عمیق بوی خاڪ باران خورده را بھ ریھ هایم مےڪشم. دستم را زیر نم آرام باران مےگیرم و لبخند دل چسبےمے زنم.بھ سمت راننده رو مےڪنم و چشمڪ ریزی مےزنم. آیسان درحالیڪھ بایڪ دست فرمون را نگھ داشتھ و بادست دیگر سیگارش را سمت لب هایش مےبرد، لبخندڪجے مے زند و مے گوید: دلم برات میسوزه. خسته نمے شے ازین قایم موشک بازی؟ نفسم را پرصدا بیرون وجواب مےدهم: اوف. خسته واسھ یھ یقشھ. همش باید بپا باشم ڪھ بابام منو نبینھ پڪ عمیقے بھ سیگار مے زند و زیر چشمے به لب هایم نگاه مےڪند _ بپا با لبای جیگری نری خونه. بےاراده دستم را روی لبهایم مےڪشم و بعد بھ دستم نگاه مےڪنم. _ هه! تاڪے باید بترسم و ارایش ڪنم؟ _ تا وختے ڪھ مث بچھ ها بگے چشم باید زیر سلطھ باباجون باشے _ آیسان تو درڪ نمیکنے چقدر زندگے من باتو فرق داره. من صدبار گفتم ڪھ دوس دارم ازاد باشم.دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم. اقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد. _ خب چرا مے ترسی؟توڪھ باحرفات امادشون ڪردی. یهو بدون چادر برو خونه.بزار حاج رضا ببینھ دستھ گلشو. ڪلمھ ی دستھ گل را غلیظ مےگوید و پڪ بعدی را بھ سیگار مے زند. ازڪیفم یڪ دستمال ڪاغذی بیرون مےآورم و ماتیڪ را از روی لبهایم پاڪ میڪنم. موهای رها دربادم را بھ زیر روسری ام هل مےدهم و باڪلافگے مدل لبنانے مے بندم.آیسان نگاهے گذرا بمن میندازد وپقےزیرخنده مےزند. عصبے اخم مے ڪنم و میگویم: ڪوفت! بروبھ اون دوست پسر ڪذاییت بخند. _ بھ اون ڪھ میخندم.ولے الان دوس دارم به قیافھ ی ضایع تو بخندم.حاج خانوم! _ مرض! ریز مے خندد و سیگارش رااز پنجره بیرون میندازد.داخل خیابانے ڪھ انتهایش منزل ما بود، مےپیچد و ڪنار خیابان ماشین را نگھ میدارد. سر ڪج و بادست به پیاده رو اشاره مےڪند و مے گوید: بفرما! بپر پایین ڪھ دیرم شده. گوشھ چشمے برایش نازڪ مےڪنم و جواب مے دهم: خب حالا. بزار اون پسره ی میمون یڪم بیشتر منتظر باشھ. _ میمون ڪھ هس! ولے گنا داره. درماشین را باز مےڪنم و پیاده مےشوم. سر خم مے ڪنم و ازڪادر پنجره بھ صورت برنزه اش زل مےزنم. دستھ ای ازموهای بلوندش را پشت گوش مے دهد و مے پرسد: چتھ مث بز واسادی؟ برو دیگھ. باتردید مے پرسم: ینی میگے بدون چادر برم؟! پوزخندی مے زند و جوابےنمے دهد. یعنے خری اگھ باچادر بری. " ترس و اضطراب به دلم مے افتد. باسر بھ پشت ماشین اشاره مے ڪنم و میگویم: حالا فلا صندوقو بزن . صندوق عقب ماشین را باز مےڪند و من ڪیف و چادرم را از داخلش بیرون مے آورم. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و باقدمهای اهستھ بھ پیاده رو مےروم. آیسان دنده عقب مے گیرد و برایم بوق مے زند. با بے حوصلگی نگاهش مےڪنم. لبخند مسخره ای مےزند و میگوید: یادت نره چےبت گفتم.بابای عزیزم! دستم را بھ نشان خداحافظے برایش بالا مے آورم و بزور لبخند مے زنم. ماشین باصدای جیر بلندی از جا ڪنه و درعرض چندثانیھ ای در نگاه من به اندازه ی یڪ نقطه می شود.باقدمهای بلند به سمت خانھ حرڪت مے ڪنم. نمیدانم باید بھ چھ چیز گوش ڪنم! آیسان یا ترسے ڪھ از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یڪے از معروف ترین تجار فرش اصفهان ، تعصب خاصے روی حجاب دخترو همسرش دارد.باوجود تنفر از چادر و هرچھ حجاب مسخره دردنیا ، ازحرفش بے نهایت حساب مے بردم. همیشه برایم سوال بود ڪھ چرا یڪ تڪھ سیاهے باید تبدیل بھ ارزش شود. باحرص دندانهایم را روی هم فشار مے دهم.گاهے بھ سرم مےزند ڪھ فرار ڪنم. نفس عمیقے مے ڪشم و بھ چادرم ڪھ دردستم مچالھ شده، خیره مے شوم. چاره ای نیست. چادرم را باز مےڪنم و بااڪراه روی سرم میندازم. داخل ڪوچھ مان مے پیچم و همانطور ڪھ موسیقےمورد علاقه ام را زمزمھ مےڪنم ، بھ سختے رو مے گیرم. پشت درخانھ ڪھ مے رسم، لحظه ای مڪث مے ڪنم و بھ فڪر فرو مے روم.صدای آیسان درگوشم می پیچد. _ توڪھ امادشون ڪردی... بے اراده لبخند موزیانھ ای مے زنم و چادرم را ڪمے عقب تر روی روسری ام مےڪشم.ڪیفم را باز میڪنم و ماتیڪ صورتے کمرنگم را بیرون می آورم و بھ لبهایم مے زنم. دوباره صدای آیسان درذهنم قهقھ مےزند. ❀✿ 💟 نویسنـــــــده: 👈ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
❀✿﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ "_ بزار حاج رضا دستھ گلش رو ببینھ " روسری ام را ڪمے عقب مے دهم تا ابروهایم ڪامل دیده شوند. ڪلید رادر قفل میندازم و دررا باز مےڪنم. نسیم ملایم بھ صورتم مے خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر مے گذارم و بھ ساختمون اصلے در ضلع جنوبے حیاط نسبتا بزرگمان مے رسم. دررا باز مےڪنم، کتونےهایم را گوشھ ای ڪنار جاڪفشے پرت میڪنم و وارد پذیرایے مے شوم. نگاهم بھ دنبال پدر یا مادرم مے گردد. دلم میخواهد مرا ببینند!!! بھ آشپزخانھ مے روم ، دریخچال را باز مےڪنم و بھ تماشای قفسھ های پراز میوه و ترشی و .....مے ایستم. دست دراز مےڪنم و یڪ سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم. دریخچال را مے بندم و به سمت میز برمےگردم ڪھ بادیدن مادرم شوڪھ مے شوم و دستم راروی قلبم مے گذارم. چشمهای آبے و مهربانش را تنگ مےڪند و مے پرسد: تاالان ڪجا بودی؟ ڪلافھ بھ سقف نگاه مے ڪنم و جواب مےدهم: اولن علیڪ سلام مادرمن! دومن سرزمین ! داشتم شخم مےزدم! چشم غره مے رود و مے گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده! _ وای مگھ اینجا پادگانھ اخھ هربار میام سوال پیچ میشم؟! _ آسھ بری آسه بیای! گربه شاخت نمیزنه! گاز بزرگے به سیب میزنم و بادهن پر جواب میدهم: من هیچ وخ نفهمیدم شاخ این گربھ ڪجاست؟! _ چقدر رو داری دختر! لبخند دندون نمایے مےزنم و پشت میز میشینم. مقابلم روی صندلے مے شیند و میگوید: محیا اخھ چرا لج میڪنے دختر؟ تو ڪلاست ظهرتموم میشھ ....اماالان ساعت پنج عصره. بدون توجھ گاز دیگری بھ سیبم مے زنم و برای آنکھ مادرم متوجھ ماتیڪم شود ، با سرانگشت ڪنار لبم را لمس میڪنم.مادرم همچنان حرف مے زند: _ میدونے اگر حاجے بفهمھ ڪھ دیر میای چیڪار میڪنھ؟!....خب اخھ عزیزمن تاڪے لجبازی؟! باور ڪن مافقط... حرفش را نیمھ قطع مے ڪند و بابهت بھ لبهایم خیره مے شود... موفق شدم. نگاهش از لبهایم به چشمانم ڪشیده مےشود.دهانش راباز مےڪند تا چیزی بگوید ڪھ از جایم بلند مے شوم و میگویم: اره اره میدونم. رژ زدم! ولے خیلے ڪمرنگ!...چھ ایرادی داره؟ ناباورانھ نگاهم مے ڪند. اخرین گاز را بھ سیبم مے زنم و دانھ ها و چوب ڪوچڪش را درظرف شویے میندازم. از اشپزخونھ بیرون و سمت راه پله مے روم. از پشت سر صدایم مےڪند: محیا!؟.. ینی.. باچادر... تو چادر سرتھ و ارایش مے ڪنی؟! سرجایم مے ایستم و بدون اینڪھ بھ پشت سر نگاه کنم، شانھ بالا میندازم و بارندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت ارایش ڪنم. بعدهم بھ سرعت از پله ها بالا مے روم. ❀✿ 💟 نویسنـــــــده: 👈ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ڪیف دوشے ام را برمیدارم و روی شانھ ام میندازم. مقابل آینھ مے ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم ، سر مے خورد. شال سرخابے و مانتوی زرشڪے ، هارمونے جالبے بھ چهره ام مے دهد. چادرم را روی سرم میندازم و ڪیف مڪعبے ڪوچڪم را ڪھ وسایل خطاطے داخلش چیده شده بود، از ڪنار تختم برمیدارم. دراتاقم راباز مےڪنم و از پلھ ها پایین مے روم. صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشپزخانھ مے آید. پاورچین پاورچین پلھ های اخر را پشت سر مے گذارم و گوشم را تیز مے ڪنم تا بفهمم حرفی راجب من رد و بدل مے شود یا نه؟! چشمهایم را مے بندم و بیشتر تمرڪز مے ڪنم... مادرم سعی مےڪند شمرده شمرده حرفهایش را به حاج رضا تحمیل ڪند. _" ببین اقارضا.بنظرم یڪم رابطھ ی عاطفیت با محیا ڪم شده!...بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشھ؟!..." و درمقابل پدرم سڪوتے ازار دهنده مے ڪند. پوزخندی مے زنم و به سمت در خروجی مے روم. " مامان مے خواد با فڪرهای قدیمے و نقشھ های ڪهنه باعث نزدیڪ شدن بابا بمن بشھ. دندانهایم راروی هم فشار مے دهم و ڪتونے هایم را مے پوشم. " میخواد برام بپا بزاره!..." لبخند ڪجے مے زنم... " البته باز دمش گرم یهو نرفت بزاره ڪف دست بابا!...." سری تڪان مے دهم و دستم را سمت دستگیره در دراز مےڪنم ڪھ صدای پدرم درفضای سالن و اشپزخانھ مے پیچد. _ محیا بابا؟ ڪجا میری بااین عجله؟ ... بیا بشین صبحانت رو بخور. سرجایم مے ایستم و بلند جواب مے دهم: _ گشنم نیست بابا. _ خب بیا یه لقمھ بگیر ببر. هروقت گشنھ شدی بخور. _ وقت ندارم. باید زود برسم ڪلاس. _ خب عب نداره دختر.تو بیا لقمھ بگیر خودم میرسونمت . باڪلافگے هوفی مےڪنم و چادرم را در مشتم مے فشارم. زیرلب زمزمه مےڪنم: عجب گیری ڪردما چاره ای نیست. دوباره باصدای بلند مے گویم: باشه چشم بزارید ڪتونیم رو درارم. _ باشھ بابا.عجلھ نڪن. تلفن همراهم رااز ڪیفم بیرون مےآورم و به سحر پیام مے دهم: " من یڪم دیرتر میام.فلا گیر حاجی افتادم! شرمنده بای." کتونی هایم را در می اورم و گوشه ای پرت می کنم! قراربود به بهانه ی کلاس خطاطی ، باسحر و مهسا و آیسان به گردش برویم! کیفم را روی مبل میندارم و سلانه سلانه سمت آشپزخانه می روم. پدرم دستهایش راتکیه ی بدن عضلانی اش کرده و پشت میز نشسته! باوجود سن نسبتا بالا، هیکل رو فرم و چهره ی جذابی دارد! استکان چایش را تالبش بالا می آورد و بعد دوباره روی نعلبڪے مے گذارد. 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ مادرم نگاه مهربان و نگرانش را به چهره ام مے دوزد و بادیدن چادر روی روسری ام ، لبخندی ازسر رضایت می زند. گلویم را صاف مےڪنم و وارد اشپزخانه مے شوم. پدرم نگاهے به چشمانم میندازد و به صندلے مقابلش اشاره مے ڪند ڪھ یعنے " بشین" روی صندلے مے شینم و به ظرف ڪره و پنیر وسط میز خیره مے شوم. پدرم نفسش را پرصدا بیرون مے دهد و مے پرسد: خب! ڪلاس خطاطیت تاڪجا پیش رفتھ؟ یک لحظھ قلبم مے ایستد.این چھ سوالے است ڪھ مے پرسد؟ تقریبا سھ هفتھ ای مے شود ڪھ ڪلاس را دنبال نڪرده ام و مدام بادوستانم به گردش مے رویم. سعے مےڪنم طبیعے به نظر بیایم. پیشانے ام را مے خارانم و لبهایم را بھ نشانھ ی تفڪر جمع مے ڪنم _ اممم.. عی بد نیست. _ ینے خوبم نیس؟ _ نه نه! ینی... خب راستش... حس مےڪنم تقریبا داره تڪراری مے شھ. نگاهش رااز روی چای تلخش بھ صورتم مےڪشاند _ چرا؟ _ خب... مڪثے مےڪنم و ادامھ مےدهم _ راستش بابا... من فڪ مے ڪنم تاهمین حد ڪافیھ من علاقھ ای ندارم ادامش بدم. ابروهایش درهم مے رود. _ پس بھ چے علاقھ داری؟ _ اممم... ینے خب...من الان خطم خیلے خوب شده...ینی عالے شده. دیگھ نیازی نیست ڪلاس برم... _ جواب من این نبودا. _ فعلا بھ هیچی علاقھ ندارم...میخوام یمدت استراحت ڪنم.. _ ینی میگے بزارم دختر من تااخر تابستون بیڪار باشه؟ _ خب... اسمش بیڪاری نیس یڪ لقمه ی ڪوچڪ مربا مے گیرد و بھ مادرم مے دهد. عادتش است! همیشھ عشقش را درلقم، های صبحانھ بروز مےدهد. _ پس اسمش چیھ؟ _ استراحت!... خب... ببین بابارضا...من...دوروز دیگھ مدرسه ام شروع میشھ بعدشم بحث کنکور و... حسابھ درس خوندن.دانشگاه هم ڪھ ماجرای مهم زندگیھ. عمیق به چشمانم زل مے زند و بعد ازجایش بلند مے شود... _ خب پس ینے امروز نمیری ڪلاس؟ دهانم را پر میڪنم از یڪ " نھ " بزرگ ڪھ یڪدفعھ یاد قرارم مے افتم. ازجایم بلند مے شوم و همانطور ڪھ انگشت اشاره ام را درظرف مربا فرو مے برم ، جواب قاطعے مے دهم: این ترم رو تموم مےڪنم و بعدش استراحت! دارد... 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
مخفف چادر میدونی چیه؟ چهــــره آسمانـــــی دختـــــر رسول الله (ص) خواهرم... آره با توام! جنگ هنوز ادامه داره . . . فقط اینبار تویی ک خط.مقدم.جبهه ای . . . یه وقت ,,,,,شرمنده.ی.باکری.ها.و.همت.ها نشی . . . نمیخواد خون بدی! نمیخواد جون بدی! چادرت رو سفت بچسب!! همین! یا.علی ... @dokhtaranchadorii
✘اگه مانتوی تنگ و کوتاه بپوشی و چادرتو چارتاق باز بذاری! ✘اگه چادر سرت کنی و دستت تا آرنج معلوم باشه! ✘اگه چادر سرکنی و روسری جیغ و زرق و برقی سر کنی! ✘اگه چادر سر کنی و ولو یه نمه موهاتو بیرون بریزی! ✘اگه چادر سر کنی و رژ قررررمز بزنی و یه کیلو آرایش رو خودت خالی کنی! ✘اگه چادر سر کنی و کفش هایلایت بپوشی! ✘اگه چادر سر کنی و ساپورت بپوشی و چادرو کلا جمع کنی ببری بالا! ✘اگه چادر سر کنی و زل بزنی تو چشم نامحرم! ✘اگه چادر سرکنی و قهقهه بزنی جلو چشم نامحرم! ✘اگه چادر سر کنی و انگشتر به چه گندگی دستت کنی! ✘اگه چادر سر کنی و برق النگوهات تا دو فرسخ اونورترو بگیره! ✘اگه چادر سر کنی و لاک رنگوارنگ بزنی! خلاصه اینکه اگه چــــادر سرکنی ولی عفــــیــــف نباشی ↶حضرت زهـــرا شـــفاعتت که نمی کنه هیــــــچ شــــکایت هم می کنه! اونوقته که میشی مصداق خســـرالدنیـا و الاخــره!ببیــن دختـــر خوب! ✘ارزش نداره به قیمت خلـق خدا پا بذاری رو دستـورات خـدا✘ نگـاه کـن ببین خـدا ازت چـی خواسته! یـادت باشه ✔اون موهایی که بیرون میریزی ✔خنده های از ته دلت ✔زینت های ظاهریت همـه و همـه اول ←امانت→ خداست بعد هم فقـط برای ←یک نفـره→! کسی که قراره تمام زندگیتو باهاش به شـراکت بذاری! از همیـن حالا عهـد ببند با خودت که امانتدار خـوبی باشی و اینـو بدون که هـرچقـدر بیشتـر از الان متعهـد باشـی خـدا هم کسیـو برات میفرسته که به همون اندازه متعهـد باشه! ✘چادری ها اگه پهلوشون درد دیـن نداشته باشه زهـرایی نیستن✘ اینـو یـادت نـره @dokhtaranchadorii
×: ❌بعضــے ها میگن: خدا مهربان تراز آن است که:😳 مثلا ما را به خاطر چند تار مو ،مجازات کند ! ✅مثبت های باحجاب مـے گن: پس اگر اینطور است : 🔹خدا مهربان تر از آن اونه که ما رو به خاطر چند رکعت نماز یا 🔹خوردن چند تکه نان در روز ماه رمضان 🔹و چند جمله غیبت و تهمت و ناسزا و دروغ و شکستن دلها...به آتش بندازه! ببخشید! 😕 بفرماید دیگه از دین چیزی باقی می مونه؟؟!!😳 آخه عزیز دلم! چرا نمیخوای قبول كنی ؟😳 با حجاب هم زیباتری هم راحت تر☺️😉 یه لحظه آروم فكر كن............. @dokhtaranchadorii
دلِـــ😞 رنـجـور مـرا ... 💔 نـیـــســـتــــ بـہ غـیـر از تـو دوا ...😭 💚 🍃🌸 @dokhtaranchadorii
😒بعضیها میگن زنهای باحجاب اُمّل اند ⭕️چون نه بلدن لباس زیبا بپوشن👗 ⭕️نه بلدن آرایش ڪنن💅💄 👈درحالیڪه زنهاے باحجاب : ☝️هم بلدن لباس زیبا بپوشن 💁 ☝️هم بلدن خوب آرایش ڪنن👸 ⛔️منتها نه در هر مڪان و هرجایے😒 ❌و نه در جلوے هر شخصے😏 ◀️زنهاے با حجاب خیلے خوب میدونن ڪه: 👈چے بپوشن... 👈ڪجا بپوشن ... 👈و براے ڪے بپوشن...💑 🎀اصلاً یعنے همین...، @dokhtaranchadorii
آهای دختر خانــــوم👸 با شمام ...✋ شمایی که خیلی خوش تیپی💃 ...خیلی مثلا جذابی😊 ...شمایی که به ارواح جدت کسی نیست در حدت😄...پوستتو برنزه کردی خیلی بهت میادااااا ...😌 این لنزی ام که گذاشتی خدایی خیلی خوشرنگه ...😍 دماغتم عــــالی شده دست آقا دکترت درد نکنه !👃 ببین این گونه هایی که کاشتی اذیتت نمیکنه ؟؟☺ راستی این ساپورت تنگ و چسپون تو این گرما ؟😥 عیب نداره مهم اینه که اینجوری جذاب تری !!!😅 راستی دختر جون 😕... دیروز تو یه جمعی نشسته بودیم یکی از پسرای فامیل گفت :👦 خیلی دلم به حال دخترا میسوزه ...😔 بیچاره ها صورتشونو کامل عمل میکنن...✂ هفت قلم آرایش میکنن...💄 یه ساعت جلو آینه موهاشونو مدل میزنن...💇 دکمه مانتو هاشونو باز میزارن...😟 تو خیابون با ناز و ادا راه میرن...😏 قهقهه سر میدن 😂که ما پسرا فقط نیگاشون کنیم ...😍 آخر سر هم کلی خندید !!!!!!!😂 دختر جون گرفتی مطلبو ؟؟؟🙎📝 فهمیدی منظورشو ؟؟؟؟😕 چرا نمیفهمی ؟😒شایدم میفهمی هاااا 😐ولی خودتو به خواب زدی😴 ....اینجوری نبودیااااا😞 ...اینجوری شدی !😒 تو یه دختر پاک😊 و نجیب ایرانی بودی...🇮🇷 خانوم بودی ....👩 حیا داشتی ....😢 نمیدونم چی شدی تو ؟؟؟😑 دختر جون !👩 به خودت بیا ...😔 هنوز دیر نشده ....😉 یه کم واسه دختر بودنت ارزش قا‌یل بشی بد نیستاااا ....😠 آهای آقا پسر طرف صحبتم شمایی ...👦 خوشکلی ؟😎 خوش هیکلی ؟🚶 جذابی ؟😉 خب خدا رو شکر ....😌 فتبارک الله احسن الخالقین ....😄 ولی دلیل نمیشه سو استفاده کنی که .... دخترا واست غش و ضعف میکنن ؟؟😍 با یه نگاه عاشقت میشن ؟؟؟؟😘 راستی چند تا دوست دختر داری ؟😕 حسابشون از دستت رفته دیگه ؟؟؟😟 بعد یکی دو ماه ولشون میکنی و میری ؟؟ گور بابای قبلیا 👉پیش به سوی بعدیا ؟؟؟👈 بابا دست مریزاد ...👏گلی به جمالت آقا پسر ..🌹 تو که واسه ناموس خودت سگ میشی🐶 واسه ناموس مردم گرگ نشو ....🐆 زندگی همین یکی دو ‌2⃣روز نیستااااا ....😑 پس فردا بابا میشی ....👶دختر دار میشی ....👧 به خودت بیا برادر من ...👦مرد باش ... به افتخـــار👏👏👏 پسرایی👦 که آبروی هیچ دختری👧 رو زیر سوال نبردن و به افتخــــار 👏👏👏دخترایی👧 که نجابتشونو به حراج نمیزارن ....😊 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ✿❀ ❀✿ وبعد انگشتم رادردهانم مےڪنم و میڪ مے زنم.مادرم روی دستم مے زند و میگوید: اه چند بار بگم نکن این کارو!؟ باپررویی جواب مے دهم: صدبار دیگھ! قری به گردنش مے دهد و نگاهش راازمن مےگیرد. شانھ بالا میندازم و از اشپزخانھ بیرون مےروم. پدرم ڪتش رااز روی سنگ اپن بر میدارد و مے گوید: صبحانتم نخوردی. برو ڪتونیت رو بپوش...منم باید بھ ڪارم برسم! چشمی می گویم و بھ سمت در می روم. " ڪے میفهمن من بزرگ شدم؟" ❀✿ پدرم جلوی در آموزشگاهم پارڪ و بالبخند خداحافظے مےڪند.پیاده مے شوم و ارام مے گویم: ممنون ڪھ رسوندید. سری تڪان مے دهد ودور مے شود. وارد اموزشگاه مے شوم و درراه پله منتظر مے مانم. میخواهم مطمئن شوم ڪھ ڪاملا دور شده و مرا دیگر نمے بیند. تلفن همراهم را ازجیب مانتوام بیرون مے آورم و بھ سحر زنگ مے زنم. چندبوق ازاد و بعدهم صدای نازڪ و زنگ دارش درگوشم مے پیچد.. _ جون؟ _ سلام سحری ! ڪجایے؟ _ علیڪ! میچرخم واسه خودم.حاجے ولت ڪرد؟ _ اره بابا! میشھ بیای دنبالم؟ _ عاره. ڪجایی بیام؟ _ دم در آموزشگام. ڪے میرسی؟ _ ده مین دیگھ اونجام. _ باش. _ فلا گلم. تماس قطع مے شود و من با بے حوصلگی روی پلھ می شینم و دستم را زیر چانھ مے زنم. سخت گیری های پدرم آنقدرها هم نسبت به تصمیم گیری ها شدید نبود. همیشھ خودم انتخاب مے ڪردم ڪھ چھ ڪلاسے بروم.پوزخندی مے زنم و زیرلب مے گویم: البتھ تو چهارچوب میل بابا. بااین حال تعصب بیش ازحدش درمورد مسائل پیش پا افتاده اذیتم مے ڪند.حس میڪنم گذشت دورانے ڪھ باڪمربند دختران را مجبور مےڪردند ڪھ درخانھ بمانند.زندگی من نیاز به تحولے بزرگ دارد! میدانم که این تحول فقط با تغییر خودم ممڪن است.لبخندی مے زنم و مے ایستم. ازاموزشگاه بیرون مے روم و ڪنار خیابان منتظر مے مانم. اصلن ڪھ گفتھ ڪھ باید حتمن بھ ڪلاس هایےطبق میل پدرم بروم؟! خطاطے و نقاشے و معرق ڪاری ...اینها هیچ وقت طبق خواستھ های اولیه ی من نبوده.بھ غیر اززبان که دراخر بھ سختی توانستم مدرڪم را بگیرم. لبهایم را بازبان تر مےڪنم و به ڪتونے هایم زل مے زنم. ❀✿ گاز بزرگے بھ برش پیتزایم مے زنم و اخم غلیظم را تحویل نیش باز مهسا مے دهم. سحر ریسھ مے رود و نوشابھ اش را سر مےڪشد. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ عصبے تندتند غذایم را مے جوم و سعے مےڪنم جوابشان را ندهم. آیسان هم طبق معمول بالبخندهای نیمھ و پررنگش عذابم مے دهد.دستمال ڪاغذی رااز ڪنار ظرفم برمیدارم و سس روی انگشتم را پاڪ میڪنم. سحر ارام به پهلوام مےزند و میگوید: جوش نیار. پیشنهادش بد نبود ڪھ. بادهان پر و چشمهای اشڪ الود میگویم: زهرمار! ڪوفت! شما میدونید خانوادم چقد منو تو فشار میزارن هے بیاید چرت و پرت بگید. مهسا لبخند روی چهره ی خفھ شده در ارایشش، میماسد و میگوید: روانے! گریه نڪن. _ توساڪت باشا.میگم خسته شدم یھ راه حل بگید،میگید با یڪے رفیق شو فرارڪن؟! به شمام میگن دوست؟ آیسان دستم را میگیرد و میگوید: خب شوخےڪرد. چتھ تو!؟ سرم را پایین میندازم و جواب میدهم: هیچے. سحر_ ببین محیا،تاڪے اخھ؟!... عزیزم ماڪھ بد تورو نمے خوایم. مهسا_ راست میگھ. من شوخےڪردم ببخشید. ایسان_ بابا اومدیم بیرون خوش باشیم. گریه نکن دیگ! برش دیگری از پیتزایم راجدا مےڪنم و نزدیڪ دهانم مے آورم. مهسا دستش را دراز مےڪند و مقابل صورتم بشڪن مےزند _ اها.بابا توڪھ نمیری دیگھ ڪلاس خطاطے.من میخوام ازهفتھ بعد برم ڪلاس گیتار.... پایھ ای؟ باتردید نگاهش مےڪنم _ گیتار؟ _ عاره.خیلے حال میده دختر. حالا ڪھ حاجے و حاج خانوم فڪ میڪنن میری خطاطے،سر خرو ڪج ڪن بیا ڪلاس گیتار. گیج و ڪلافه برش پیتزایم را در ظرفش مے گذارم و جواب مے دهم: نمیدونم.مے ترسم! ایسان_ ازبس...! بچھ جون،اینقد تو زندگیت ترسیدی ڪھ الان افسرده شدی. سحر_ راس میگھ. تازه اگر گیتار زدن رو شروع ڪنے،میتونے جرئت خیلے چیزای دیگرم پیدا ڪنے. ابروهایم را بالا میدهم و مے پرسم: ینے چے!؟ ایسان_ ببین آیکیو، تو میری ڪلاس گیتار.خب؟ بعد یمدت مثلا حاجے میفهمھ. تواین مدت تو تیپت هے رنگ عوض ڪرده، سو گرفتھ بھ طرفے ڪھ عشقت میڪشھ. بعدڪھ فهمید توخونھ داد میزنی ڪھ اقاجون من چادر نمے پوشم. من دوست دارم گیتار بزنم. دوست دارم بارفیقام برم بیرون!خودم زندگےڪنم. بهشت و جهنم ڪیلو چند؟! نمیدانم چرا باجمله ی اخرش پشتم مے لرزد.تمام حرفهایش را قبول دارم اما نمے توانم منڪر قبر و قیامت بشوم.اما دردید من خداانقدر مهربان است ڪھ هیچ وقت مرا بخاطر چندتار بیرون مانده از شالم توبیخ نمیڪند .به پشتے صندلی ام تڪیھ مے دهم و بھ فڪر فرو مے روم. رفاقت من و سحر و ایسان از ڪلاس زبان شروع شد. سن ڪم من باعث مے شد جذب حرڪات عجیب و غریبشان شوم.باهجده سال سن، ڪوچڪترین فرد گروه چهارنفره مان بودم. هرچقدر رابطھ ام بااین افراد عمیق تر شد، از عقاید و دوستان گذشتھ ام بیشتر فاصلھ گرفتم. هرسھ بزرگ شده ی خانواده های آزاد و بھ دید من روشنفڪر بودند. سحر بیست و سھ سال و ایسان سھ سال از او ڪوچڪتر و مهسا هم دوسال از سحر بزرگ تر بود. پدرم ازهمان اول باارتباط ما مخالفت مے ڪرد.اما من شدیدا به انها علاقھ داشتم. هرسھ دانشگاه ازاد اصفهان درس می خواندندو پاتوقشان سفره خانھ و تفریحشان قلیان باطعم های نعنا و دوسیب بود.یڪ چیز همیشھ دردیدم غیرممکن بنظر مے امد.آنهم این بود ڪھ هرهفتھ دوست پسرشان را مثل لباس عوض مےڪردند.تڪ فرزند بودن من مشکل و علت بعدی ارتباطم شد. ومن براحتے تامرز غرق شدن در لجن و مرداب پیش رفتم.... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ شالم را پشت گوشم مے دهم و دستم را براے سمند زرد رنگ دراز مے ڪنم : مستقیم!! ماشین چندمتر جلوتر مے ایستد و من باقدمهاے بلند سمتش مے روم.درش را باز مے ڪنم و عقب ڪنار یڪ سرباز مے نشینم. در را مے بندم و پنجره را پایین مے دهم. گرماے نفرت انگیز تابستان پوست صورتم را خراش مے دهد. سرجایم ڪمے جابه جا مے شوم و بھ پشتی صندلے ڪاملا تڪیھ مے دهم. نگاهم به چهره ے سرباز مے افتد. از گونھ هاے سرخ و پوست گندمے اش مے توان فهمید ڪھ اهل روستاست. پسرڪ خودش را جمع مے ڪند تا مبادا بازو یا ڪتفش بھ من بخورد. بے اراده از این حرڪت خوشم مے آید. نمیدانم براے ڪارش چھ دلیلے را تجسم ڪنم!" حیا؟...ذات؟غریزه؟..گناه؟.شاید هم بے اراده این ڪار را ڪرده!" نگاهم را سمت خیابان مے گردانم. اگر از ڪار پسرڪ خوشم آمده،پس چرا از حجاب فرار مے ڪنم؟ چند لحظھ مڪث مے ڪنم و خودم جواب مے دهم: خب معلومھ. این برخورد ڪلا باپوشش فرق داره.آدم میتونھ چادر نپوشھ ولے بھ مرد غریبھ هم نزدیڪ نشھ.بیخیال اصلا. شانھ بالا مےاندازم و بازبان لبهایم را تر مےڪنم. طعم توت فرنگے رژ لبم در دهانم احساس خوشایندے را بھ مزاجم مے دهد. امروز اولین جلسه ے آموزش گیتارم خواهد بود.با تجسم چهره ے پدرم استرس و اضطراب بھ جانم مے افتد. زیپ ڪوچڪ ڪیفم راباز میڪنم و یڪ آدامس تریدنت ازجعبه اش بیرون مے آورم و در دهانم مے گذارم. خنڪے طعم نعنا در فضاے دهانم مےپیچد و استرسم را ڪمتر مے ڪند. بعداز پنج دقیقھ باصداے آرام، راننده را مخاطب قرار مے دهم ڪه: همین جا پیاده مےشم. و اسکناس پنح تومنے را دستش مےدهم. ازماشین پیاده مےشوم و به اطرافم نگاه مےڪنم. _ مهسا گفت همینجا پیاده شو.تقاطع چهارراه... یھ...یھ..تابلو...امم... چانھ ام را مےخارانم و چشمانم را تنگ میڪنم _ خداروشڪر ڪورم شدم! دست به ڪمر وسط پیاده رو مے ایستم و دقیق تر نگاه مےکنم _ الهے بمیرے با این آدرس دادنت! به پشت سرم نگاه مےڪنم. مردے ڪه روے شانه اش ڪیف گیتار آویز شده، به طرف خیابان مے رود، سمتش مے روم و صدایش مے زنم: ببخشید آقا! صورتش را به سمت من بر مے گرداند و مے ایستد، لبخند نیمه اے مے زنم و مے پرسم: میدونید این اطراف آموزشگاه گیتار ڪجاس؟ به ڪیفش اشاره مےڪنم و ادامه مے دهم: بخاطر ڪیفتون گفتم، شاید بدونید! لبخند ڪجے مےزند و جواب مے دهد: بله! منم همونجا میرم، میتونیم باهم بریم! تشڪر میڪنم و باهم از خیابان عبور مےڪنیم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ عینڪ پلیس روے چهره ے هفت و استخوانے اش خیلے جذاب است.پیراهن مردانھ ے سورمھ اے و شلوار ڪتان مشڪے اش خبر از خوش سلیقھ بودنش مے دهد. زیر چشمے نگاه و باهر قدمش حرڪت مےڪنم.آستین هایش را بالا زده و دستهایش را درجیب هاے شلوارش فرو برده.بھ ساعت صفحه گرد و براقش خیره مے شوم، صدایے درذهنم مے پیچد: ینے میشھ هم ڪلاسیم باشه؟ به خودم مےآیم و لب پایینم را مے گزم _ اے خاڪ تو سر ندید پدیدت! بدبخت! درخیابان غربے چهارراه مے پیچد و بعداز بیست قدم مقابل در یڪ ساختمان بزرگ مے ایستد. بدون آنڪھ نگاهم ڪند مےگوید: بفرمایید اینجاست. _ ممنون! داخل مے روم و به پشت سرم نگاه میڪنم _ ینے اون اینجا نمیاد؟ مهسا یڪ تڪه شڪلات تلخ دردهانش مے گذارد و ڪمے هم به من تعارف مے ڪند. لبخند مے زنم _ نه ممنون! تلخ دوست ندارم! همھ منتظر آمدن استاد سرجایمان نشسته ایم. بعد ازچند دقیقه چند تقھ به در مے خورد و همان مردے ڪھ درخیابان مرا راهنمایے ڪرد ، وارد ڪلاس می شود. بدون عینڪ دودے یڪ چهره ے معمولے دارد. باسر بھ همه سلام مے ڪند و روے صندلے اش مےنشیند. یاد فڪر ڪودڪانه ام درخیابان مےافتم. _ همڪلاسے؟هه.استادمونن! گیتارش را از داخل ڪیفش بیرون مے آورد و خودش را معرفے مےڪند _ رستمے هستم.استاد فعلے شما.البته میتونید محمد هم صدام ڪنید، مثل اینڪھ قراره درهفته سھ جلسه در خدمتتون باشم. نگاهے ڪلے به جمع میندازد و میگوید: بنظر میرسه خیلے هم ازلحاظ سنے باشما اختلاف ندارم. حرفش ڪه تمام مے شود. یڪے یڪے اسم و سن هنرجوها را میپرسد و یادداشت مے ڪند. به من ڪھ مے رسد لبخند عمیق و معنے دارے مے زند و میپرسد: و اسم شما؟ ازنگاه مستقیم و نافذش فرار مے ڪنم، به زمین خیره مے شوم و جواب مے دهم: محیا...محیا ایران منش هستم، هجده سالمھ. یڪ تا از ابروهاے مشڪے و خوش فرمش را بالا مے دهد و میگوید: و ڪوچیڪ ترین عضو این ڪلاس.خیلی خوبھ. نمیدانم چرا لحن صحبتش را دوست ندارم. باهمھ گرم مے گیرد و براے همه نیشش را باز مے ڪند. میان دختران هنرجو، من ساده ترین تیپ را داشتم. درارتباط با آقاے رستمی ازهمان اول راحت بودند و حتے چند نفر آخر ڪلاس براے خداحافظے به او دست دادند! ڪمے احساس خفگے مے ڪردم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ شڪ داشتم مسیری ڪه مےروم اشتباه است یانه. ته دلم مےلرزید، اما من مثل اسبے سرڪش با وجدان و لڪه هاے سفید و امید دلم به راحتے مے جنگیدم. احساس خوب ڪلاس تنها زمانے بود ڪھ رستمے گیتار مے زد و هم زمان شعر مے خواند! ناخن انگشت ڪوچش بلند بود و این حالم راحسابے بد مے ڪرد! گیتارم را هر بار به مهسا مے دادم تا باخودش به خانه ببرد و خودم باوسایل خطاطے به خانھ مے رفتم. یڪ چادرملے خریدم و به جاے چادر ساده و سنتی سر ڪردم. دیگر ساق دست برایم معنا و مفهومے نداشت. بندهاے رنگے خریدم و به ڪتونے ام مےبستم. به ناخن هاے بلندم برق ناخن مے زدم و ساعت هاے بزرگ به مچ دستم مے بستم. مادرم هر بار بادیدن یڪ چیز جدید در پوشش و چهره ام، عصبے مے شد و سوال هاے پے در پے اش را برایم ردیف مے ڪرد. اما من باحماقت محض پیش مے رفتم و روے خواسته ام پافشارے مے ڪردم. زمان ڪمڪ ڪرد تا جرئت پیدا ڪنم ڪه با آرایش ڪامل ولے نسبتا ملایم به خانه بروم و این براے خانواده ے من نهایت آبروریزی بود. جلسه اول تا دهم به خوبے پیش رفت و من هم درطول سه هفته خنده هایم بوے آزادے گرفت و تا شڪستن بعضے مرزها پیش رفتم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ پرستو پشت سرم مے ایستد و به چهره ام در آینه خیره مے شود. آهے مے ڪشد و میگوید: خوش بحالت چقد خوشگلے. متعجب روسرے ام را مرتب مے ڪنم و مے پرسم: من؟؟؟ وا! خل شدیا. آرام پس گردنم مے زند _ حتما زشتے؟!چشماے آبے و موهاے عسلے...خوبه بهت بگم ایکبیرے؟ شانه بالا میندازم و لبخند ڪجے مے زنم _ بنظرم خیلے معمولے ام. آیسان پرستو را صدا مے زند و میگوید: محیا رو ولش ڪن، ازاولش خنگ بود. زیر بار خیلے چیزا نمیره. مهسا حرفش را رد مے ڪند و ادامھ مے دهد: البتھ الان بچم حرف گوش ڪن شده. ببین چقدر تیپ جدیدش بهش میاد، خوش استیل، قد بلند و کشیده. پریا میگوید: خدایے خیلے معصوم و نازه. سحر: اره.خودشو باچادر خفه مے ڪرد! حیف این فرشته نیست خودشو سیاه میڪرد؟ نمیدانم چرا حرفهایشان آزارم مے دهد، صداے ضعیفے درقلبم مدام نهیب مے زند ڪه: یعنے واقعا باید بزارے همه این خوشگلیا رو ببینن؟! سرم را به چپ و راست تڪان مے دهم و براے فرار از صداے وجدانم بلند میگویم: خب دیگھ بسھ.مثل اینڪھ فقط من زیباے خفته ام.شمام همگے زن شرک! همھ مے خندند و ازاتاق بیرون مے روند. خانواده ے سحر اهل نماز و روزه نیستند و باڪفش درخانھ رفت و آمد مے ڪنند. از خانھ بیرون مے رویم و سوار ماشین هایمان مے شویم. من سوار ماشین آیسان مے شوم و در را میبندم. قبل ازحرڪت پرستو به سمتمان مے آید و اشاره مے ڪند ڪارم دارد. پنجره را پایین مے دهم و مے پرسم: چے شده آبجی؟ دستهایش را از ڪادر پنجره داخل مے آورد، روسرے ام را چند سانتے عقب تر مے دهد و ڪمے موهاے لختم را بیشتر بیرون مے ریزد. شیطنت آمیز مے خندد و به طرف ماشینش برمیگردد. به خودم در آینھ ے بغل ماشین نگاه مے ڪنم. دیگر حجابے درڪار نیست. روسرے ام را انگار ڪامل ڪنار گذاشته ام. رستمے به استقبالمان مے آید و نیشش را تا بناگوشش باز مے ڪند. صداے موزیڪ از خانھ اش مے آید. همگے سلام مے ڪنیم و پشت سرش وارد ساختمان مے شویم. دوبلڪس و مدرن با دیزاین ڪرم شڪلاتی.محو تماشاے وسایل چیده شده چرخے مے زنم و وسط پذیرایے مے ایستم. استاد به سمتم مے آید و بالحن خاصے مے گوید: مثل اینڪً شما میدونستید چطور باید بافضاے خونھ ے نقلیم ست ڪنید. و با حرڪت پلڪ و ابروهایش بھ مانتو و روسرے ام اشاره مے ڪند. خجالت زده نگاهم را مے دزدم و حرفے براے زدن جز یڪ تشڪر پیدا نمے ڪنم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ خجالت زده نگاهم را مےدزدم و حرفے برای زدن جز یڪ تشڪر پیدا نمےڪنم. بھ مبل سھ نفره ی ڪنار شومینھ اشاره مےڪند و ارام می گوید: بفرمائید اونجا بشینید محیا جون. باشنیدن پسوند از وسط سر تا پشت گوشم از خجالت داغ مے شود. باقدمهای آهستھ سمت مبل مےروم و ڪنار سحر مےشینم. مهسا بھ رستمے دست مے دهد و روی مبل تڪ نفره ڪنار ما میشیند. خوب ڪھ دقت مےڪنم بطری های را روی میز مے بینم. چشمهای گرد و متعجبم سمت آیسان مے گردد و تنها با یڪ لبخند سرمست مواجھ مے شوم. رستمے بھ دستھ ی یڪے از مبل ها درست ڪنار پریا تڪیھ مےدهد و درحالیڪھ ڪف دستهایش رابه هم میمالد، آهستھ و شمرده می گوید: خب،خیلے خیلے خوش اومدید.چهره های جدید مے بینم .... (و بھ آیسان و سحر اشاره مےڪند)... البتھ این نشون میده اینقد بامن احساس صمیمیت میڪنید ڪھ دوستاتون رو هم اوردید.ازین بابت خیلی خوشحالم.بھ طرف آشپزخانھ مے رود و ادامھ مے دهد: اول با بستنی شروع مےڪنیم .چطوره؟ همھ باخوشحالے تایید مےڪنند. برایمان بستنے میوه ای مے آورد و خودش گیتار بھ دست مے گیرد تا سوپرایزش را باتمرڪز تقدیم مهمان ها ڪند.همانطور ڪھ بھ چهره اش خیره شده ام با ولع بستنی مے خورم. یڪ پایش را روی پای دیگرش میندازد و شروع مےڪند بھ خواندن آهنگ ای الهھ ی ناز. دستهایش ماهرانھ روی سیم ها مے لغزد و صدای دلچسبش در فضا مے پیچد. باذوق گوش مے دهم و بھ فڪر فرو مے روم. زندگے یعنے همین.همیشه باید لذت ببریم.بعداز خوردن بستنے ازما درخواست مےڪند ڪھ بھ صورت هماهنگ یڪ شعررا بخوانیم و او دوباره گیتار بزند. همگےبعداز مشورت تصمیم میگیرم ڪھ شعر سلطان قلبم را بخوانیم. همزمان باخواندن شعر سرهایمان راتڪان مے دهیم و فارغ از غم های دنیا و زندگے های شخصےمان در یڪ اتفاق ساده غرق مےشویم. قسمتے از شعرراخیلے دوست داشتم.تنها یک جملھ، خیلے ڪوچیڪھ دنیادنیا.گذشت زمان درڪ این جملھ را برایم ملموس تر مےڪرد. دراول مهمانی تمام روحم رضایت را مے چشید. هرچھ می گذشت،ازادی چهره ی دومش را رو مےڪرد. تفریح سالم جمع بھ ڪشیدن سیگارو قلیون و خوردن مشروب و....ڪشیده شد. من مات و مبهوت در ڪنج پذیرایے ایستاده بودم و تنها تماشا مےڪردم. چندمرد دیگر هم به خانھ ی رستمے امدند و تصویر ساختگے من از استقلال خراب شد. تمام دوستانم سرمست باهم مے رقصیدند و هرزگاهے مراهم ڪنارخودشان مےڪشیدند. ❀✿ حالت تهوع و سرگیجھ دارم.یڪےازدوستان استاد ڪھ نامش سپهر است بایڪ بطری و سیگار سمتم مےآید و مرا بھ رقص دعوت مےڪند. بااخم اورا پس مےزنم و باقدمهای بلند بھ سمت در خروجے مے روم ڪھ یڪدفعھ دستے محڪم ازپشت بازوام رامے گیرد ومرا بھ طرف خودش مےڪشد. باترس بھ پشت سرم نگاه میڪنم و بادیدن لبخند چندش آور سپهر جیغ مےڪشم. دستم را محڪم گرفتھ و پشت سر خودش به سمت راه پلھ مےڪشد. قلبم چنان مےڪوبد ڪھ نفس ڪشیدن را برایم سخت مےڪند.باچشمان اشڪ الود با مشت چندبار بھ دستش مےزنم و خودم راباتمام توان عقب مےڪشم. سپهر دستم را ول مےڪند و مے خندد. روسری ام راڪھ روی شانھ ام افتاده ،دوباره روی سرم میندازم و بھ سمت در مے دوم. رستمے خودش رابھ من مے رساند و مقابلم مےایستاد. باصدای بریده از شوڪ و لبهای خشڪ ازترس داد مےزدم: ازت بدم میاد دیوونھ!میخوام برم بیرون!برو ڪنار! شانھ هایم را مے گیرد و باخونسردی جواب مے دهد: عزیزم! سپهررو جدی نگیر زیادی خورده، یڪوچولو بالازده. یڪم خوش بگذرون. شانھ هایم را بانفرت از چنگش بیرون مےڪشم و دوباره داد مے زنم: نمیخوام.برو ڪنار.برو! پرستو بین رقص نگاهش بھ من می افتد و بھ سمتم مے آید. موهای موج دار و شرابے اش ڪمے بهم ریختھ. ابروهایش را درهم مےڪشد. پرستو: چت شده محیا؟ عصبے مے شوم و جواب مےدهم: مگھ ڪور بودی ندیدی داشت منو مے برد باخودش بالا؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ با بیخیالے جواب مےدهد: نھ.ڪے؟! رستمے باحالت بدی مےخندد و بھ جای من جواب مے دهد: سپهر یڪم باهاش مهربون شده .همین! باغیض نگاهش مےڪنم و دندانهایم راباحرص روی هم فشار مے دهم. پرستو باپشت دست گونھ ام رانوازش مےڪند و بالحن آرامےمے گوید: گلم چیزی نشده ڪھ! طبیعیھ.حتمن بخاطر چیزاییه که خورده! بهت زده مات خونسردی اش می شوم. باچشمهای گرد بلند میپرسم: چیزی نشده؟ طبیعیھ؟! یعنے چے؟اگر یھ بلا سرم میوورد چے؟ همان لحظھ سرو ڪلھ ی سپهر پیدا مے شود و درحالیڪھ پشت هم سڪسڪھ مےڪند و تلو تلو مےخورد با وقاحت مےپراند: ایول سرمن دعواست! تمام بدنم مےلرزد،فڪرش را نمےڪردم اینطور باشند.باتاسف سری تڪان مےدهم و مےگویم: اگر چیزی نیس تو باهاش برو... و بدون اینڪھ منتظر جواب بمانم بھ سمت در مے روم و ازخانھ بیرون مےزنم. ❀✿ سرم رابھ پشتے صندلےتڪیھ مے دهم و چشمهایم را مےبندم. چانھ ام مے لرزد و سرما وجودم را مے گیرد. سرم مے سوزد از شوڪے ڪھ دقایقے پیش بھ روحم وارد شد.بغضم راچندباره قورت مے دهم اما وجودم یڪ دل سیر اشڪ مے طلبد. چشمهایم را باز و بھ خیابان نگاه مےڪنم.پیشانےام را بھ پنجره ی ماشین مے چسبانم و نفسم رابایڪ آه غلیظ بیرون مےدهم نمیدانم ترسیدم یا از برخورد عجیب پرستو جا خوردم؟ نمے فهمم!. مگر چقدر فاصلھ است بین زندگے ڪسے ڪھ چادر پوشش او مے شود با ڪسے ڪ، دوست دارد مثل من باشد؟یعنے یڪ پارچه ی دلگیر مرز بین ارامش گذشتھ و غصه ی فعلے من است؟ نمے فهمم!.. با پشت دست اشڪهایم را پاڪ و بھ راننده نگاه مےڪنم. یڪ تاڪسے برای برگشت بھ خانھ گرفتم و حالا درترافیڪ مانده ام. پای راستم رااز شدت استرس مدام تڪان می دهم. تلفن همراهم عصر خاموش شده و حتما تاالان مادرم صدبار زنگ زده. باتصور مواجھ شدن با پدرم ، چشمم سیاهے مے رود و حالت تهوع مےگیرم. نمیدانم باید چھ جوابے بدهم. اینڪھ تاالان ڪجا بودم؟!زیپ ڪیفم را مےڪشم و ازداخل یڪے از جیب های ڪوچڪش آینھ ام را بیرون مے آورم و مقابل صورتم مے گیرم.آرایشم ریختھ و زیر چشمهایم سیاه شده. بایڪ دستمال زیر پلڪم را پاڪ مےڪنم و بادیدن سیاهے روی دستمال دوباره تصویر چادرم جلوی چشمم مے اید. " پشیمونی محیا؟..." خودم به خودم جواب مے دهم " نمیدونم!!" +" اگر یه اتفاق بد میفتاد چی؟!" " اخه... من دنبال این ازادی نبودم!...یعنے.. فڪر نمیڪردم..ازادی یعنے...بیخیالے راجب همھ چیز .... " +" خب... حالا چے؟.. میخوای بیخیال شے!؟ بیخیال زندگے؟! یا شاید بهتر بگم ببخیال هویتت؟؟" سرم را بین دستانم مے گیرم و پلڪ هایم را محڪم روی هم فشار مےدهم.صدایے از درونم فریاد مے زند: خفه شو! خفه شو!من....من... نفسم بھ شماره می افتدو لبهایم مے لرزد. _ من نمیخواستم اینجوری شھ.. خراب ڪردم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 @dokhtaranchadorii
🌸💝💝💝 فوق‌العاده زیبا و مفهومی! آيت الله مجتهدي تهراني: وضو مي‌گيري، اما در همين حال اسراف مي‌کني نماز مي‌خواني اما با برادرت قطع رابطه مي‌کني روزه مي‌گيري اما غيبت هم مي‌کني صدقه مي‌دهي اما منت مي‌گذاري بر پيامبر و آلش صلوات مي فرستي اما بدخلقي مي کني دست نگه دار بابا جان! ثواب‌هايت را در کيسهٔ سوراخ نريز..... چه تعبیرزیبایی... 〰💚〰💚〰💚〰 به ما بپیوندید ☺️😍🌹 : @dokhtaranchadorii
🌺 بانو از خودت دست نكش خودت چتر باش خودت ابر باش خودت باران شك نكن خدا نابغه بوده،كه تو را آفریده بیخیال بنده هایش كه دنیای زنانه ات را نادیده گرفتند ، بانو ایندفعه سر سفره، تو نان گرم بخور اصلا تمام زیتون های دنیا هم مال تو هر وقت هم تنت سرد شد تنهاییت را بغض نكن آواز كن با صدای بلند برای گرمیه دلت بخوان دیگر هیچ وقت تنهاییت را باگریه نشان نده حتی وقتی تنها میخوابی. بگذار ایندفعه لالاییت را برای خودت... ، چه خوب میشد عصرانه میهمان خودت باشی بانو بانو بانو چای كه دم كشید دامن كوتاهت یادت نرود قند توی دل قندان آب میشود طعم گس چای را كه هورت میكشی ، بانو یك دل سیر بخند بخند به ریش روزگار به ریش ناكسانی كه تو را ناقص العقل خواندند و خود زاده تو اَند كه اگر عاطفه و مهر تو نبود تو را به قضاوت نمی نشستند و حكم به مشروطی آزادیت نمیدادند كه هر جا میروی گزارش كنی كه من میگویم، من میخواهم و من منشان گوشت كه سهل است جانت را پر كند مهربان یك دل سیر بخواب تا درد حرفهایی كه دل كوچكت را میشكند فراموش كنی بانوی كامل خدا آرامش هستی را در چشمانت در حلقه آغوشت درست روی لبهایت به امانت گذاشت به جهنم برود، هر كه آرامشت را دستخوش زمختی خویش كند به جهنم برود آنكه بلندای روحت را نمیبیند ولی فرود و فراز تنت را خوب میشناسد به جهنم برود كسی كه تو را ضعیفه خواند تا ضعف خودش به چشم نیاید بین خودمان باشد خدا شرمنده جای نوازشهاییست كه روی تنت ماند. -به جهنم میرود ، بانو راستی حال دلت چطور است؟ چند وقت است رویا ندیده ای، راستی هنوز اشك میریزی؟!؟!؟ قول دادی كه دیگر تنهاییت را با گریه نشان ندهی نكند هنوز منتظر شنیدن دوستت دارمی!!! ، بیا بحث را عوض كنیم راستی موهایت را بگذار بلند شود بگذار از زیر روسری هوایی بخورند لاك قرمز یادت نرود خدا هر چه صورتی و قرمز و سرخابیست برای تو آفریده كلاغ ها دیر زمانیست پشت سر طاووس حرف میزنند اصلا بگذار یك كلاغ چل كلاغ كنند تو گوشواره هایت را فراموش نكنی ، ، بانو هر وقت دلت خواست دستت را از ماشین بیرون ببر و تن وحشی باد را لمس كن هر وقت هم دلت خواست لبه ی جوی راه برو حتی بلند حرف بزن و بخند و هر روز هم برقص خواستی با ساز دلت خواستی با... فقط یادت نرود كتاب بخوانی بانوی كامل و زیبا تو سلیقه خاص خدایی آنِ خلقتت خدا قلیانی چاق كرد پا روی پایش انداخته و روی بوم نازنین وجودت قلم عشق را چرخاند پس تو نابترینی ، بانو نابترین شعر خدایی تو سَر انگشت بهاری بخند از ته دل رها و بزن قید احساسی كه نخوانَد تمنای نگاهت را.... @dokhtaranchadorii
گاهے نه گریه آرامت می کند و نه خنـده نــه فریـاد آرامـت می کنـد و نـه سڪوت آنجـاست ڪه رو به آسمان مےکنے و مےگویے؛ خدایـا تنهـا تـو را دارم تنهـایم مگذار🌺 ‌@dokhtaranchadorii