#رمان_عقیق_پارت_بیستونهم
📚 .....پریناز با خودش اندیشید بهشت مگر جز همین لحظات است؟
محمد هم زیر لب الحمد اللهی گفت به این همه خوشبختی!
آیه به ساعت نگاهی انداخت و سامره را در آغوش گرفت: بریم بخوابیم آبجی فردا باید بری مدرسه ها!
سامره نق نق کنان گفت : نه نه من خوابم نمیاد.
بوسه ای روی پیشانی اش زد و گفت : من میخوام امشب تو تخت تو بخوابما!
سامره شادی کنان سمت اتاقش دوید تا شب را کنار خواهرش سر کند آیه دست کمیل را هم گرفت و گفت : شما هم برو تو اتاقت درستو بخون سامره خوابید میخوام بیام کارت دارم!
کمیل متعجب گفت: درسمو خوندم ، چیکار داری با من ؟
چشم غره ای نثارش کرد و گفت: برو اتاقت ترک دیواراتو بشمار...چه میدونم هرکاری میکنی فقط اینجا نباش!
_وا آیه حالت خوبه؟
_میگم برو تو اتاق یعنی حتما یه چیزی هست دیگه!
و بعد سمت ابوذر کرد و گفت: تو هم این مسخره بازیا رو جمع کن امشب همه چیزو بهشون بگو!
کمیل متعجب گفت : چیو؟
آیه گوشش را گرفت و سمت اتاقش برد و گفت: به تو قرار بود ربط داشته باشه بهت میگفت دیگه!
و بعد در اتاقش را بست و لبخند زنان سمت اتاق سامره رفت....ابوذر دل دل میکرد... نمیدانست باید چه بکند؟
او هیچگاه در عمرش اینچنین در موضع ضعف نسبت به احساساتش قرار نگرفته بود....اصل اصلش را که در نظر میگرفت او هیچگاه اینچنین احساسی عمل نکرده بود!
قدری اندیشید برای آخرین بار مرور کرد که چه چیز باعث شده تا زهرا انتخابش
باشد...وقار...متانت...تن پایین صدا...کم حرفی اش با مردهای اطرافش...رفتار سنجیده اش...بیشتر فکر کرد...زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد و بیشتر فکر کرد...از خودش پرسید:اینها کافی است برای یک عمر همراهی ؟
حق را به خودش داد...او حتی یک بار هم مستقیم و جدی با زهرا هم صحبت نشده بود و خب اینها زیاد هم بودند!
آیه در اتاق سامره را گشود و ابوذر را دید که هنوز متفکر به تلویزیون خاموش خیره است...حرصی صدایش کرد: تو زبون آدمیزاد حالیت نیست ابوذر؟
ابوذر اما بی توجه به حرف آیه از جایش بلند شد و مادر و عمه عقیله را صدا زد..... تصمیمش را گرفته بود شاید در همان چند دقیقه حجت را هم بر خودش تمام کرد که این هم یک امر مهم مثل تمام
اتفاقات مهم زندگی اش است....پریناز و عقیله توی اتاق کوچکی که تقریبا کارگاه خیاطی پریناز در خانه بود داشتند مانتو طراحی شده عقیله را میدوختند...ابوذر در اتاق را زد و وارد شد...پریناز سرش را از چرخ خیاطی بالا گرفت:جانم ابوذر؟
نفسی کشید و مصمم گفت: میشه بابا رو صدا بزنید و با عمه بیایید تو هال بشینید؟ یه حرفی دارم باهاتون
پریناز کنجکاو پرسید:چه حرفی؟
عقیله خندید و پریناز را به شک انداخت ابوذر حرصی از خنده عمه عقیله اش گفت: شما تشریف بیارید عرض میکنم خدمتتون!
و بی هیچ حرف دیگر برگشت به هال عقیله هم تند از جایش بلند شد برود که پریناز پرسید:عقیله تو میدونی چی میخواد بگه؟
عقیله خندان گفت: آره فک کنم بدونم...
و بعد چشمکی به پریناز زد!
پریناز حالا به شک های زیبای ذهنش یقین پیدا کرد و با ذوق رفت تا محمد را صدا کند...عقیله آرام در اتاق سامره را گشود سامره در آغوش آیه خیلی آرام خوابیده بود..
آرام و بی صدا پرسید: تو نمیای؟📚
#رمان_عقیق_پارت_سیام
📚...آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در را بست و با صدایی آرام گفت: نه مامان عمه من میرم اتاق کمیل یکم باهاش کار دارم خودش بگه بهتره...
عقیله باشه ای گفت و آیه لبخند زنان سمت اتاق کمیل رفت...در دلش شادی وصف ناپذیری به پا بود... خوب بود...خیلی خوب بود!
محمد و پریناز و عقیله خیره به ابوذر بودند و لبخند محوی روی لب داشتند... در واقع همگی میدانستند که برای چه جمع شدند ابوذر با آرامشی که خودش هم از خودش انتظار نداشت شروع
به صحبت کرد:خب من نیاز به مقدمه چینی که ندارم ، میخواستم بگم که... خب من نظرم در مورد یه خانمی مثبته و راستش میخواستم بگم که....
عقیله داشت حوصله اش سر میرفت از این تعلل ها پس حرف آخر ابوذر را زد و گفت: پریناز جان و داداش محمد پسرتون زن میخواد!
ابوذر متعجب به عقیله نگاه کرد و بعد لبخند خجلی به پدر مادرش که منتظر تایید حرفهای عمه اش بودند زد و گفت: بله...همینی که عمه گفتند!
پریناز بلند خندید و رفت کنار ابوذر نشست و او را درآغوش گرفت: ای جانم پسر مامان... الهی دورت بگردم خدا میدونه چقدر خوشحال شدم..چرا حالا؟
محمد هم با لبخندرو به پریناز که محکم ابوذر را در آغوش گرفته بود گفت: یواش خانم خفه اش کردی!
پریناز اما با ذوق گفتی: تو مادری نیستی محمد بدونی من تو چه حالیم...
و بعد با ذوق پرسید:حالا کی هست؟
ابوذر که حالا حرف زدن برایش راحت تر شده بود گفت: از هم دانشگاهی هامه آیه میدونه کیه..
پریناز روی دستش زد و گفت: آی آی آی من میبینم این دختره و تو چند روزه مشکوک میزنین... دارم براش!
آیه که از سر و صداهای بیرون فهمیده بود ابوذر بالاخره جان کنده و حرفش را زده لبخندی زد!
کمیل که او را زیر نظر داشت با خنده پرسید: بالاخره شازده به حرف اومد؟
آیه سرش را از کتبهای تست کمیل در آورد و با اخم گفت: درست حرف بزن در مورد برادر بزرگترت!
کمیل لبخند زنان دستانش را بالا برد و گفت: تسلیم خواهرم تسلیم!
آیه خیره چشمان عسلی این برادر دوست داشتنی شد و خدا میدانست که چقدر این پسرک سر به هوا برایش عزیز است!
کتاب تست را سر جایش گذاشت و روبه روی کمیل نشست: خب آقا داداش...شما به جای فضولی تو کار ابوذر به من توضیح بده که چرا وضعیت درسیت چنگی به دل نمیزنه؟ تو سال دیگه کنکور داریا!
لبخند از روی لبهای کمیل پر کشید: من درس میخونم!
_این نتایج که اینطور نمیگه.
کمیل از جایش بلند شد و کنار آیه نشست:آیه من میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم!
آیه خونسر نگاهش کرد و گفت:و اون واقعیت؟
کمیل کلافه بود و آیه این را خوب درک میکرد: راستش من اصلا علاقه ای به رشته ای که دارم میخونم ندارم!
راستش من اصلا کنجکاو نیستم بدونم ساختار DNAچطوره؟ یا از ترکیب فلان مواد شیمیایی چی میشه؟
آیه لبخند زد به این اعتراف صریح برادرش و خودش را لعنت کرد که چرا زودتر نفهمیده بود؟
_خب آقا کمیل چرا الان؟ چرا حالا؟
_به خاطر حرف مردم...چه میدونم به خاطر بابا...اون همیشه دوست داشت منم یکی باشم مثل تو ، مثل ابوذر!
_ولی تو نه آیه ای نه ابوذر...تو کمیلی داداشی ، کمیلی که فقط شبیه کمیله...بابا هیچ وقت تو رو مجبور به کاری نکرده کمیل!
_میدونم میدونم آیه ولی...حماقت شاخ و دم نداره که...من آدم ترسوییم!....📚
#ادامہ_دارد.....
واجبِ شرعیِ عشقست
سلامِ سرِ صبح
السلام ای
همہ ی عشق و
مسلمانی ما ...
#سلام_مولا_جان ♥️
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
دل هر چه نظر به وسعت عالم تافت🌹
جز نور تو در عرصه ی آفاق نیافت..
هنگام نهادن قدم بر سر خاک🌹
دیوار حرم به احترام تو شکافت...
میلاد حضرت علی علیه السلام و روز پدر بر همگی مبارک💫✨🌹
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
چادر من !!!! توبا من بزرگ شدی!با لحظه های زندگیم همراه بودیـ
با من زیر باران ماندی و خیس شدیـ
با من قد کشیدیـ تغییر کردیـ با من زیر آفتاب گرمت شد ..
رنگ مشکی ات زیر نور آفتاب رنگ باخت تا رنگ از زندگی ام نبازد❤️❤️❤️
@dokhtaranchadorii
🍥🌺🍥🌺🍥
حاج آقا قـــــرائتے زیبا گفتند :
❌تیر سه شعبه یعنے چه؟
تیر سه شعبه یعنے همین ڪارهایے است
ڪه ما در ڪوچه و خیابان انجام میدهیم‼️
همین بدحجابے و رعایت نڪردن ها است
سه شعبه دارد‼️
❌یڪ شعبه اش این است ڪه خودمان
گناه ڪرده ایم ...
❌یڪ شعبه اش این است ڪه دیگران را
به گناه انداختیم ...
❌یڪ شعبه هم قلب امام زمـــــان (عج) است
ڪه نشانه گرفتیم ... 😔
واے بر مـــــا 😭
آقا جان به گناهان ما نگاه نڪن " بیــــــــــا "😔
🌴 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🌴
@dokhtaranchadorii
.
مدام هم ڪه بگویی
نـجف بهشت خـداست…
نجف نرفته چـه دانـد
ڪه ما چـه میگوییم؟!
میلا با سعادت مولای متقیان مباارک 🍃✨
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
💠 آیا از نعمت نماز تشکر می کنیم؟!
✅ امام رضا (علیه السلام) می فرمایند:
حداقلِ تشکر بنده از خداوند برای توفیق خواندنِ نماز واجبش این است که در سجده بعد از نماز بگوید :
شُکْراً لِلَّه،ِ شُکْراً لِلَّه،ِ شُکْراً لِلَّهِ
از حضرت سؤال شد که معنای این گفته چیست؟ فرمود:
با این سجده میگوید این تشکر من است از خدا به جهت اینکه موفقم کرد تا به خدمتش برسم و نماز واجب را به جای آورم.
📚 وسائل الشیعه، ج7، ص 6، ح1
:
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
چقدر حال و هوایتان
بهـــاریست ...
چقدر لبخنــــدهایتان
از عمق جان است
و بر دل مے نشینــد ...
و چقدر دلمـان
برای لبخنــــدهایتان
تنـگـــ شـــده ...
#سلام_ ظهرتون شهدایی
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#عیدانه😍
بهار در راه است:)
نزدیک تر از آنچه که فکرش را کنی🌸
با کوله باری پر از شادی و خوشی☺️
این بهار است که خبر زیبای سال نو را میرساند...😍🍃
همین سرسبزی های امسال🌱🌎
بارش های شادی آور🌧
عیدی های بهار است😇💕
برای ما
برای ما که امسال بیشتر از سال های دیگر عیدی مان را گرفته ایم✨❤️
بهار هم باران را فرستاده هم زیبایی های سبز رنگ و گل های رنگارنگ 🌸
بهار امسال خیلی به ما توجه کرده💛🌿
همه از لطف خدایی است که بهار را آفریده
خداروشکر برای این عیدی ...💚🌸🍃
#دلنوشته♥
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_سیویکم
📚 _حالا رشته مورد علاقه ات چی بود؟
کمیل کمی این پا و ان پا میکند و میگوید:هنر!
آیه آهی در دل میکشد...راست میگفت کمیل...آن روحیه کجا و رشته تحصیلی اش کجا؟
_کمیل چرا اینقدر با خجالت از علاقه ات حرف میزنی؟ هنر خیلی زیباست!
کمیل متعجب به آیه میگوید: آیه یعنی از نظر تو این علاقه مسخره نیست؟
_چرا مسخره باشه دیوونه؟ تو میتونی یه هنرمند باشی...کسی که میتونه از زیبایی کاکتوس حرف بزنه و جهان رو خیلی زیبا تر از اون چیزی که ما فکر میکنم هست نشونمون بده!
کمیل خواست حرفی بزند که عقیله در را باز کرد و با سر و صدا گفت: شماها واسه چی چپیدید تو اتاق؟ آیه بیا بیرون داداش میخواد باهات حرف بزنه...آقا کمیل شما هم خیر سرت داداشت داره
دوماد میشه ها...یه سری یه صدایی!
کمیل خندان همراه عقیله بیرون رفت و آیه چشمکی حواله اش کر...باید در اسرع وقت وضعییت کمیل را پیگیری میکرد...نفس عمیقی کشید و عطر محبت پیچده در این خانه را به ریه هایش
فرستاد...امشب چه شب خوبی بود...در اتاق را بست و به ابوذر خندان نگاهی انداخت...قدر تمام کهکشان چشمهایش نور داشت...عقیق در گردنش را لمس کرد زیر گوشش انگشتری نجوا کرد: این
چندمین اتفاق خوبیه که داری ثبتش میکنی؟
محمد آیه را فراخواند و آیه با سر و صدا و کل کشیدن نزد جمع خانوادگیشان رفت... حال همه چیز خوب بود...شب مهتابی و خانه گرم و صمیمی...ابوذری که با خنده به مسخره بازی های کمیل خیره بود....شیطانی کردنهای مامان عمه در آن سن و سال لبخند موقرانه پدرش به آن جمع...آغوش ذوق زده پریناز ...چقدر خوب که همه چیز خوب بود!
*
صبح روز بعد آیه با نشاط بیشتری از خواب بلند شد ..آنروز نمیخواست به بیمارستان برود و به خواهش ابوذر سری به مغازه مانتو فروشی زد تا هم کمک حال شیوا باشد و هم حساب کتاب ها را
جمع و جور کند....با نشاط آیه گونه اش وارد مغازه شد...شیوا را دید که داشت مانتو ها را با سلیقه مرتب میکرد...این مغازه را خیلی دوست داشت دوسال پیش که ابوذر با سرمایه اولیه پدرش اینجا و کارگاه پریناز را باز کرد کسی فکر نمیکرد امروز اینقدر برکت دهد و پا بگیرد...عقیله مانتو طراحی میکرد و پریناز و ده نفر دیگر آن ها را میدوختند!
بی صدا به پشت شیوا رفت و دستهایش را روی چشمهای زیبای دخترک مانتو فروش گذاشت و شیوا میدانست این دستهای نرم و مهربان متعلق به آیه دوست داشتنی اش است...بی صدا برگشت و صمیمی ترین دوست این روزهایش را در آغوش گرفت: سلام آیه
جانکم...کجایی تو عزیزم؟
آیه نیز محکم او را در آغوش فشرد: سالم شیواگیان ...تورو خدا ببخش عزیزم این چند وقت اینقدر سرم شلوغ بود که بعضی وقتا دلم میخواست جیغ بکشم!
این ادبیات آیه همیشه شیوا را به خنده می انداخت با خنده آخرین مانتو در دستش را آویزان کرد و آیه را دعوت به نشستن کرد: خب چی شده حالا یادی از فقیر فقرا کردی؟
آیه نیز در حالی که با یکی از مانتو ها ور میرفت گفت: شیوا کم چرت بگو...امروز هم اومدم حسابی ازت کار بکشم...کلی حساب کتاب داریم که باید انجام بدیم...از دست این ابوذر که همیشه دردسره!
شیوا لبخندی میزند و چای ساز را روشن میکند...
_آقای سعیدی الا دقیقا یک هفته است که اصلا به مغازه سر نزدن!
_و دقیقا یک هفته است که رو سر من خراب شده شیوا!
شیوا همانطور که با خنده استکانها را از چای پر میکرد گفت : چرا مگه چیزی شده؟📚
#رمان_عقیق_پارت_سیودوم
📚 آیه سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:اوف نپرس دختر...آقا داره زن میگیره من بد بخت باید جورشو بکشم!
شیوا یک آن شکه شد...به گوشهایش اعتماد نداشت و مطمئن بود که اشتباه شنیده...بی اختیار استکان از دستش افتاد و شکست...آیه نگران از شنیدن صدای شکستنی از جایش بلند شد:چی
شد؟؟
شیوا قدری به خود آمد و گفت: چی...چیزی نیست آیه جان استکان از دستم افتاد!
خواست برود آنطرف پیشخوان که دو مشتری از در وارد شدند...شیوا هنوز در شک بود به همین خاطر به آیه گفت: آیه جان میشه شما به مشتری ها برسی؟ خودم جمعش میکنم.
_باشه تو که دستت چیزیش نشده؟
_نه آیه جان بی زحمت به مشتری ها برس.
آیه که رفت تازه به خودش آمد...خیره به تکه های استکان کاسه چشمهایش پر از اشک شد... گویی دلش را میدید که اینطور تکه تکه و خورد شده...میخواست هرچه زودتر به خودش بیاید و آیه را به شک نیندازد ولی مگر میشد؟
ابوذر...ابوذر داشت برای کس دیگر میشد و او...او همچنان شیوا میماند!
به دلش هزار باره لعنت فرستاد و بیش از همه او را مستحق سرزنشمیدانست:چقدر بهت گفتم
نکن ، نکن ، با من و خودت اینطوری نکن دل بی صاحب...حالا میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای ازش ببری؟(
بی صدا تکه های بلور را جمع کرد آیه که گویا مشتری ها را راه انداخته بود نگران به سمتش آمد:شیوا جان ...چی شد؟
لبخندی که اگر نمیزد سنگین تر بود روی لبش آمد و گفت : هیچی بابا آب جوش ریخت روی دستم باعث شد لیوان بیوفته!
_فدای سرت تو چیزیت نشده باشه...
شیوا دلش میخواست جایی تنها باشد و تا میتواند زار به زند برای دل زارش...اما نمیشد و لعنت به این نشدنها!
_ولش کن اونو داشتی میگفتی...پس بالاخره آقای سعیدی هم قاطی مرغا شدن!
آیه خنده کنان دفتر حسابها را بیرون کشید و گفت: هنوز که قاطی قاطی نشده ولی خب در شرفشه...به قولی قضیه پنجاه پنجاهه پنجاه درصد ما حله منتظریم ببنیم پنجاه درصد اونا چجوریه!
شیوا حال خندیدن نداشت ولی نقش بازی کرد و خندید و بعد با جان کندن پرسید: حالا کی هست این عروس خوشبخت؟خ...خوشکله؟
آیه با ذوق سرش را از حسابها بالا آورد و گفت: وای شیوا نمیدونی چقدر ماهه این دختر....پنجه آفتاب خوشکل باوقار ، متین...
و بعد لحن شیطانی به صدایش داد و گفت: تا دلت بخواد پولدار...
شیوا تلخندی زد و در دل گفت:خوشکل ، باوقار ، متین...میشنوی شیوا؟ تو کدومو داری؟آهای دل مذهب شنیدی چی گفت؟ حالا آرووم بگیر....وصله اش نبودی ، میخواستت هم میشدی وصله ناجور!
دلش داشت میترکید اطمینان پیدا کرد اگر بیرون نرود و جایی تنها نباشد حتما بلایی به سرش خواهد آمد...بازهم دست به دامان دروغ شد:
_میگم آیه جان من باید مامانو ببرم دکتر...راستش تا قبل از اینکه بیایی میخواستم از آقای سعیدی مرخصی بگیرم و ببرمش اما حالا که هستی خیالم راحته میشه من امروز و یه مرخصی
داشته باشم؟
آیه جدی نگاهش کرد و گفت: چرا که نه عزیزم این چه حرفیه که میزنی...برو اگه کمکی هم احتیاج داشتی خبرم کن!
_چشم عزیز پس فعال با اجازه...
و بعد با بوسیدن آیه خداحفظی کرد و رفت... آیه به رفتنش خیره ماند به نظرش آمد شیوا شیوای همیشگی نبود...مشکوک بود...مشکوک... شیوا اما بی خود شده بود...اعتراف کرد هیچگاه فکر نمیکرد عشق ابوذر تا این حد در قلبش نفوذ کرده باشد...او تقریبا هر روز به خودش اعتراف میکرد که لیاقت آن مرد پاک را ندارد اما نمیتوانست دوستش نداشته باشد...ابوذر قهرمان زندگی اش بود...مردی که توانسته بود یک شبه
دنیایش را زیر رو کند یاد آن شب افتاد...چه شبی بود آنشب و ابوذر چه مردانگی بزرگی در حقش کرده بود....📚
#ادامہ_دارد.....
♥️دختران حاج قاسم♥️
دوستان این سفره هفت سین ماست داخل مسجد اعتکاف دعا گوی دوستان هستم 😊
دوستان من دیگه طاقت ندارم پس الان میگم سال نو مباااااااااارک 😁😁😁😁😄😄😄😄😉😉😉🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
عیدتون مبارک😍😍❤️❤️
انشاءالله همگی سال خوبی داشته باشید❤️❤️
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @dokhtaranchadorii
سال رونق تولید مبارک😍😍
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @dokhtaranchadorii
#شهیدانه☺️🍃
حرف دل❤️
شهدا با معرفتند!☺️
نشان به آن نشانه که اول آنها دست رفاقت به سویت دراز کردند...
هی رها کردی و به موازاتش باز دستت را گرفتند...
شهدا با معرفتند!💕
نشان به آن نشانه که هربار سمت گناهی فقط نیم نگاهی کردی، خودی نشان دادند...
شهدا با معرفتند!😇
نشان به آن نشانه که خون دادند تا تو جاری شوی...
بی منت، بی ادعا، بی چون و چرا...
شهدا با معرفتند!
پا که در مقتلشان گذاشتی، قسمشان دادی به رفاقتشان...😍
یقین داشته باش، حاضرند باز هم تا پای جان بروند تا تو جان بگیری...
شهدا رفیق بازند!😉
باور کن!!...
از شهدا بخواه دستت را بگیرند ..
دلت را به دلشان بسپار❤️
@dokhtaranchadorii