#رمان_عقیق_پارت_سیام
📚...آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در را بست و با صدایی آرام گفت: نه مامان عمه من میرم اتاق کمیل یکم باهاش کار دارم خودش بگه بهتره...
عقیله باشه ای گفت و آیه لبخند زنان سمت اتاق کمیل رفت...در دلش شادی وصف ناپذیری به پا بود... خوب بود...خیلی خوب بود!
محمد و پریناز و عقیله خیره به ابوذر بودند و لبخند محوی روی لب داشتند... در واقع همگی میدانستند که برای چه جمع شدند ابوذر با آرامشی که خودش هم از خودش انتظار نداشت شروع
به صحبت کرد:خب من نیاز به مقدمه چینی که ندارم ، میخواستم بگم که... خب من نظرم در مورد یه خانمی مثبته و راستش میخواستم بگم که....
عقیله داشت حوصله اش سر میرفت از این تعلل ها پس حرف آخر ابوذر را زد و گفت: پریناز جان و داداش محمد پسرتون زن میخواد!
ابوذر متعجب به عقیله نگاه کرد و بعد لبخند خجلی به پدر مادرش که منتظر تایید حرفهای عمه اش بودند زد و گفت: بله...همینی که عمه گفتند!
پریناز بلند خندید و رفت کنار ابوذر نشست و او را درآغوش گرفت: ای جانم پسر مامان... الهی دورت بگردم خدا میدونه چقدر خوشحال شدم..چرا حالا؟
محمد هم با لبخندرو به پریناز که محکم ابوذر را در آغوش گرفته بود گفت: یواش خانم خفه اش کردی!
پریناز اما با ذوق گفتی: تو مادری نیستی محمد بدونی من تو چه حالیم...
و بعد با ذوق پرسید:حالا کی هست؟
ابوذر که حالا حرف زدن برایش راحت تر شده بود گفت: از هم دانشگاهی هامه آیه میدونه کیه..
پریناز روی دستش زد و گفت: آی آی آی من میبینم این دختره و تو چند روزه مشکوک میزنین... دارم براش!
آیه که از سر و صداهای بیرون فهمیده بود ابوذر بالاخره جان کنده و حرفش را زده لبخندی زد!
کمیل که او را زیر نظر داشت با خنده پرسید: بالاخره شازده به حرف اومد؟
آیه سرش را از کتبهای تست کمیل در آورد و با اخم گفت: درست حرف بزن در مورد برادر بزرگترت!
کمیل لبخند زنان دستانش را بالا برد و گفت: تسلیم خواهرم تسلیم!
آیه خیره چشمان عسلی این برادر دوست داشتنی شد و خدا میدانست که چقدر این پسرک سر به هوا برایش عزیز است!
کتاب تست را سر جایش گذاشت و روبه روی کمیل نشست: خب آقا داداش...شما به جای فضولی تو کار ابوذر به من توضیح بده که چرا وضعیت درسیت چنگی به دل نمیزنه؟ تو سال دیگه کنکور داریا!
لبخند از روی لبهای کمیل پر کشید: من درس میخونم!
_این نتایج که اینطور نمیگه.
کمیل از جایش بلند شد و کنار آیه نشست:آیه من میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم!
آیه خونسر نگاهش کرد و گفت:و اون واقعیت؟
کمیل کلافه بود و آیه این را خوب درک میکرد: راستش من اصلا علاقه ای به رشته ای که دارم میخونم ندارم!
راستش من اصلا کنجکاو نیستم بدونم ساختار DNAچطوره؟ یا از ترکیب فلان مواد شیمیایی چی میشه؟
آیه لبخند زد به این اعتراف صریح برادرش و خودش را لعنت کرد که چرا زودتر نفهمیده بود؟
_خب آقا کمیل چرا الان؟ چرا حالا؟
_به خاطر حرف مردم...چه میدونم به خاطر بابا...اون همیشه دوست داشت منم یکی باشم مثل تو ، مثل ابوذر!
_ولی تو نه آیه ای نه ابوذر...تو کمیلی داداشی ، کمیلی که فقط شبیه کمیله...بابا هیچ وقت تو رو مجبور به کاری نکرده کمیل!
_میدونم میدونم آیه ولی...حماقت شاخ و دم نداره که...من آدم ترسوییم!....📚
#ادامہ_دارد.....