11.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صداے پاے رمضان
آرام آرام به گوش میرسد
دستهاے خالیمان
دستاویز دلهای پاکتان
ما را در شبهاے آخر شعبان
نه به بهاے لياقت
بلکه به رسم رفاقت
اول حلال و بعد دعا کنید🙏🌸
@dokhtaranchadorii
💚
خدایا آخرِ ماه شعبان
گناهان ما را بریز
تا با دلی پاک
وارد
مهمانی
باشکوهت شویم ...
💚❤️💚
"ومن یغفرالذنوب الا الله
به جز خدا کیست که گناهان رامی بخشد؟"
سوره آل عمران:۱۳۵
@okhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
صداے پاے رمضان آرام آرام به گوش میرسد دستهاے خالیمان دستاویز دلهای پاکتان ما را در شبهاے آخر شعبان
اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضان...
همینحوالیست
و ما
حواسموننیست..|🌙✨
«رمضان» ماهے است ڪه
ابتدايش « #رحمت»🌺
ميانه اش « #مغفرت»🌸
پايانش « #اجابت» است🌼
#ماه_خدا✨🌙✨
🌹پیشاپیش ماه مبارک رمضان
مبارڪ🌹
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هشتادوپنجم
📚 خندان میگویم: خیلی!
دکتر آیین کنار پدرش می ایستد و میپرسد: کی میاد؟
دکتر والا نگاهی به ساعتش می اندازد و میگوید:فکر کنم یه ربع دیگه باید بشینه.
بعد کمک میکند تا شهرزاد از جایش بلند شود...دستهای شهرزاد را میگیرم و میگویم: شما با دکتر والا برید من و شهرزاد هم پشتتون میایم.
باشه ای میگوید و همراه آقا آیینش جلو راه می افتد و شهرزاد ذوق زده میگوید: وای آیه مامان اینقدری دوست داشت ببینتت...نمیدونم چرا ولی خیلی اسمتو دوست داره!
با غرور میگویم: اصلا همه چیز من دوست داشتنیه!
مشتی به بازویم میزند...میگویم:میدونن پات اینجوری شده؟
_اوهوم...گفتم که اومد و اینطور دیدتم سکته نکنه!
_از بس شیطونی دیگه.
به پشت شیشه های سالن انتظار رسیدیم و شهرزاد بی صبرانه به پله های برقی نگاه میکند و من بی آنکه خودم بخواهم فکرم درگیر عطر پیچیده در این فضا است....لحظه ای می اندیشم نکند حواس بویاییم دچار مشکل شده؟
یک جوری شده ام....یک استرس عجیب که نمیدانم از چیست...حواس پرتم را شهرزاد با صدای بلندش سرجایش می آورد: اوناهاش...اوناهاش اومد...
نگاهم میرود سمت صدر پله برقی... انگشت اشاره شهرزاد خانم جا افتاده و زیبایی را نشان میدهد....خیره اش میشوم....بو می آید!
او نیز شهرزاد را پیدا میکند و دست تکان میدهد....بو می آید!
خیره اش میشوم....دسته ای ازموهای بلوند و تقریبا کوتاهش از روسریاش بیرون زده و آن عینک فرم مشکی شیک روی چشمهایش زیبایی صورتش را دو چندان کرده!
چقدر آشناست چهره اش برایم...عطر پیچیده در فضا بیشتر شده....خیلی زیاد....دلم میخواهد یا بفهمم این عطر چیست و از کجا آمده یا بینی ام را بگیرم و چیزی را استنشاق نکنم بلکه اعصاب متشنجم آرام بشود!
چند دقیقه ای طول میکشد تا خانم والا از گیت بگذرد....از دور دوباره دستی تکان میدهد و سمتمان می آید....خدایا مغزم دارد منفجر میشود....این عطر... چهره ی آشنای این زن...نزدیکمان میشد و با نزدیک شدنش این عطر صد برابر میشد....منبع این عطررا پیدا کردم.... خودش بود...این زن...شهرزاد جلو تر میرود و دستهایش را باز میکند و میگوید: خوش اومدی مامان جونم!
شهرزاد را در آغوش گرفت و من حالا صدایش را هم میشنیدم:سلام دختر نازم....چه بلایی سر خودت آوردی مامان؟
بو می آید...دارم دیوانه میشوم...از شهرزاد جدا میشود و آیین و دکتر والا را در آغوش میگیرد وبا آنها نیز سلام و احوال پرسی میکند....عطر این زن کل فرودگاه را برداشته...بو می آید...یک عطر غریب ولی قریب!
شهرزاد به من اشاره میکند و میگوید: مامان حواست کجاست؟
مادرش سمت ما بر میگردد و با کنجکاوی نگاهم میکند...شهرزاد میگوید: آیه است دیگه...بت که گفته بودم همراه خودم میارمش!
زن به وضوح جا میخورد...انگار تازه من را دیده است....به سمتم می آید و گویی بی اراده من را در آغوش میگیرد....آرام به آغوشش میخزم و یک لحظه....یک جریان عمیق به بدنم متصل میشود انگار....این عطر...خدای من یادم آمد.... خدایا یادم آمد...درست بیست و چهار سال پیش در بطن کسی این عطر و بو را حس کرده بودم....خودش بود....📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هشتادوششم
📚 یادم آمد....این آغوش ، این گرما... درست بیست و چهارسال پیش یک ماه میهمانش بودم...نه اشتباه نمیکنم....من همه چیز او را به یاد دارم....خواب است؟ اینها...شوکه شده ام شوکه....همان عطر و همان آغوشی که مامان عمه میگفت تا چند ماه بهانه اش را میگرفتم....خدایا کمکم کن به خود بیایم....مرا محکم در آغوشش میفشارد و بعد آرام رهایم میکند....خیره میشود به چشم هایم... چشمهایش هم رنگ چشم های من است... مامان عمه همیشه میگفت رنگ چشمهایم مال حورا است....سکوت مفرطی فرودگاه را فرا گرفته است و فقط صدای گرم اوست که در آنجا پژواک میکند: مشتاق دیدار آیه خانم....
لبخند گیجی میزنم و فقط میتوانم با صدای ضعیفی لب بزنم: سلام ممنونم.
صدای معلم کلاس اول در گوشم زنگ میزند: میم مثل مادر...میم مثل من...من مادر دارم....او مادر من است....مادر من مهربان است....مادر من...یخ کرده ام.... زانوانم داشت ناتوان میشد....خدایا کمکم کن....راستی مامان حورا من را نشناختی؟ خوب نگاهم کن...یادت نیامد؟آیه...دختر یک ماهه...نه ماه همسایگی.. یک ماه شریک آغوش هم بودن!؟هیچی؟؟
خیره به انگشتر عقیق دستهایش که عجیب شبیه جفت زنانه ی عقیق گردنم بود میشوم....عقیقم را لمس میکنم....او هم نبضش تند میزند....او هم جفتش را شناخته گویا....دوباره نگاهش میکنم که همراه دکتر والا به جلو راه می افتد.... آیین چمدانش را میبرد و شهرزاد روی شانه ام زد و گفت: بزن بریم که امشب میخوایم بترکونیم!
بی حرف با او هم قدم میشوم....می اندیشم: خواب نیست؟ واقعیت دارند؟ حالا نامش چیست؟ کابوس واقعی یا رویای واقعی!
وای خدایا سرم داشت منفجر میشد.... عقیق را دوباره لمس میکنم....به آیین نگاه میکنم او برادر من است؟
کمِ کم سی سال سن دارد....مگر میشود از من بزرگتر باشد؟ شقیقه هایم را لمس میکنم...حالم ناخوش است...شهرزاد میگوید: چت شده آیه حالت خوبه؟
آیین به سمت ما بر میگردد خیره نگاهم میکند....بغض دارم....تازه متوجهش شدم...با بدبختی قورتش میدهم و میگویم: چیزی نیست ، یکم سرم درد میکنه اجازه مرخصی میدی عزیزم؟
متعجب میگوید: میخوای بری؟ تازه مامان اومده میخوایم بریم رستوران.
تلخندی میزنم و میگویم: شرمنده ام عزیزم حالم واقعا مساعد نیست برای همراهیتون!
آیین نزدیکم میشود: اتفاقی افتاده؟
دروغ میگویم:نه چیزی نیست...فقط با اجازتون من دیگه برم خونه.
دیگر کنار ماشینها رسیده بودیم...دکتر والا نگاهم میکند و میگوید:دآیه خانم چرا میخوای بری؟
نیم نگاهی به مادرم ، می اندازم و میگویم: من یه کاری برام پیش اومده حتما باید برگردم خونه!
مادر عینکش را جابه جا میکند و میگوید: چرا آخه؟ من تازه آیهی ورد زبون حمید و شهرزادو دیدم حالا حتما باید بری دخترم؟
آخ قلبم...صدایم کرد دخترم...آری حضرت مادر حتما باید بروم!📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
#اندکی_تفکر
ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﯿﻦ؟؟؟
ﺍﻭﻝ ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻮﺯﻥ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﻟﺜﻪ ﺗﻮﻥ،ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﻣﺘﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ
ﺩﺳﺘﺶ ...😧💉
ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﻓﺸﺎﺭﻣﯿﺪﯾﻢﻭﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻣﻮﻥ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻪ ...😱😰
ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺰﻧﯿﻦ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﺶ؟
ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻫﻮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ،ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺯﻥ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﻭ ﻣﺘﻪ ﻭ
ﺍﻧﺒﺮ ﻭ ...
ﺧﻮﺏ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻬﺶ !
ﭼﺮﺍ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟😐
ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ: ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟!😊
ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﺭﻩ
ﻭ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ،ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﯾﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﻩ،ﺧﻮﺏ
#ﺧﺪﺍ_ﻫﻢ_ﺣﮑﯿﻤﻪ...
ﺍﺻﻼ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ
ﺣﮑﯿﻢ ...
ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺣﮑﻤﺖ ﺍﺳﺖ.☺️
پس اگه خدا ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺠﯽ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮﮐﻨﯿﻢ🙏ﺑﮕﯿﻢ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟
ﺭﻧﺞ ﺑﻌﺪﯼ؟
ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺧﯿــﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ😳
🎀〰〰🌸〰〰🌸〰〰🎀
@dokhtaranchadorii
پایانِ شعبان رسیده
مـرا پاڪ ڪن ، حسین
این دل برای ماهِ خدا روبراه نیست😭💔
#ساعات_آخر_است
#التماس_دعا
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#حسین_جان
حررا برگرداندی،،
رسول ترک را آدم کردی،،
یک جوری دستم را بگیر که ،،،
دیگر گناه نکنم ...
تو میتوانی ،،
ای کشتی نجات😔💔
........................................
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#حـدیث❤️
💠حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها
میفرمایند:
اگر آنچه را كه ما اهل بیت دستور داده ایم #عمل كنى و از آنچه نهى كرده ایم خوددارى نمائى ، تو از #شیعیان ما هستى وگرنه ، خیر.
تفسیر الا مام العسكرى علیه السلام
ص 320، ح 191📚
#شیـعـه_واقعـے
#الشفاعة_یازهـرا💚
........................................
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
........................................
3.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 استاد رحیمپور ازغدی:
برادرا و خواهرا، امر به معروف و نهی از منکر واجبه.
اگه هیچی نگید، بعدا نمیتونید کنترل کنید. خانوادهها از هم میپاشه...
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
2.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
:
🌙سفارش ویژه برای شب اول ماه رمضان
📖 برای درک شب قدر این فرصت را از دست ندهیم ...
#کلیپ_تصویری
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii