♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_هشتادوچهارم 📚 میخندم وپرتغال پوست کنده را پر پر میکنم و تعارفش میکنم....با اکراه
#رمان_عقیق_پارت_هشتادوپنجم
📚 مریم شیفت شب است و کمی در اتاق مخصوص پرستاران دراز کشیده... خیره به لباس عوض کردنم میگوید: چه خبرا خانم خواهر شوهر؟
در کمد را میبندم و میگویم: سلامتی.
_خوش گذشت؟
_جات خالی حیف شد نیومدی...
_منم گرفتار قوم الظالمین بودم دیگه
میخندم و کیفم را بر میدارم: کم غیبت کن!
خدا حافظی کوتاهی میکنم....هوا دیگر به سردی میرود و این سردی عملا حس میشود...میخواهم شماره شهرزاد را بگیرم که صدای دکتر آیین را میشنوم: گویا قراره با من برید...!
بر میگردم و میبینم که با دستان فرو رفته در جیبهایش نزدیکم میشود...
_سلام دکتر.
_سلام
اشاره میکند سمت ماشینش و میگوید: بفرمایید سوار شید....شهرزاد با بابا میره و با خنده اضافه میکند: من مامورم که شما رو برسونم.
با تردید به ماشین مشکی رنگی که نمیدانم نامش چیست و فقط میدانم مدلش بالا است نگاه میکنم!
می اندیشم:کمی یک جوری نیست؟
بی توجه به من سوار ماشین شد....وقتی دید هنوز همانجا ایستادم چراغ ها را خاموش روشن کرد و با سر اشاره کرد که چرا سوار نمیشوم؟ دو دوتا چهارتا میکنم....واقعا یک جوری است ، میهمانی امشب مهم تر بود یا دل شهرزاد؟
خب راستش اعتراف میکنم دل شهرزاد آنقدرا دخیل نبود....بیشتر همان پچ پچ های مرضیه خانم دم گوشه پریناز بود که مصمم کرد برای نرفتن به میهمانی.... خواهرش همان شب هم یک جوری نگاهم میکرد....از نگاهایی که تا یک مدت پریناز را به جانم می انداخت و شوهر شوهر از زبانش نمی افتاد!
با کمی تعلل و تردید نزدیک ماشین شدم بسم للهی گفتم و بعد درصندلی عقب جای گرفتم....دروغ نگویم خیلی نگران حرف و حدیث های پشت سرم بودم! وقتی سوار شدم دیدم با تعجب سرش
را به سمتم برگردانده...من هم متعجب میپرسم:چیزی شده؟
خیره ام می ماند و چیزی پ نمیگوید... دوباره میپرسم:اتفاقی افتاده؟
به خنده می افتد...گیج نگاهش میکنم که میگوید: من واقعا شبیه راننده آژانس یا تاکسی هستم؟
_من همچین چیزی گفتم؟
اشاره به مکان نشستنم کرد و گفت: پس معنی کاری که کردید چیه؟
تازه متوجه منظورش میشوم....اه چقدر از این گفتگوی کلیشه ای بدم می آید... آدم خوب است ، خوش فهم باشد.
جدی میگویم: من اوصولا یا زمانی که با پدر و برادرم جایی میرم و یا زمانی که سوار تاکسی میشم جلو میشینم...فی الحال نه شما برادر منید نه راننده تاکسی!
سری تکان میدهد و با همان لبخند اعصاب خورد کنش ماشین را روشن میکند....نگاهی به ساعتم می اندازم ۷ شب بود و ما ساعت ۹ دعوت بودیم ، خوب فهمیده بودم که باید عذر بخواهم از زهرا چون مطمعنا به میهمانی نمیرسم!
نفس عمیقی میکشم و کمی چشمهایم را روی هم میگذارم....از وقتی که سوار ماشین شدم یک عطر خاصی بینی ام را نوازش میداد....یک عطر عجیب غریب در عین حال قریب!
بیشتر بو کشیدم...دوست داشتنی هم بود....مغزم درگیر بود ، مدام از خودم میپرسیدم این عطر را کجا استنشاق کردم؟
دکتر آیین ضبط را روشن میکند و موسیقی بی کلامی پخش میشود....از آییه نگاهم میکند و میگوید:
با صداش که مشکلی ندارید؟
مشکل که داشتم...از خستگی سرم درد میکرد و واقعا اعصاب سرو صداهای این کلاویه ها را نداشتم. پ...اما به احترام صاحب ماشین گفتم:نه مشکلی نیست!
جای ابوذر خالی بگوید: تعارف دروغه خواهری!📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هشتادوششم
📚 دنده را عوض میکند و میگوید:اهل موسیقی هستید؟
دکتر آیین کاش حرف نزنی بگذاری در سکوت کمی استراحت کنم!
ناچار میگویم:نه خیلی...
_چرا؟
_تمرکزمو بهم میزنه...اعصابمو ضعیف میکنه یه جورایی خیلی بی اعصاب میشم وقتی خیلی موسیقی گوش میدم ، شما که خودتون تخصص مغز و اعصاب دارید بهتر میدونید تاثیراتشو!
لبهایش کج میشود و میگوید:اگه همه ی ما به دانسته هامون عمل میکردیم دنیا گلستون میشد.
خب این خوب بود که بالاخره من یک کلام حرف حساب از این مرد شنیدم!
_بله همینطوره که میفرمایید.
دوباره سکوتی بینمان برقرار میشود و من حواسم میرود پی این عطر پیچیده در این فضا...خیلی آشناست و خیلی دور...خدایا خدایا خدایا کجا؟ این عطر برای کجاست؟
صدایش را میشنوم که میگوید: رسیدیم خانم کم حرف!
سر بلند میکنم و محوطه فرودگاه امام(ره) را میبینم.
_خیلی ممنونم آقای دکتر.
پیاده میشوم و در همان حین تماس دریافتی از ابوذر را پاسخ میدهم:
_سلام داداش
_سلام...کجایی تو؟
شرمنده لب میگزم و میگویم: تو رو خدا شرمنده داداشی برام یه کاری پیش اومده نمیتونم بیام.
صدای عصبی اش را میشنوم: آیه باز تو جای اینو اون شیفت واستادی؟
_نه شیفت نیستم راستش به یکی یه قولی دادم فکر کنم تا حدود ساعت نه و نیم بتونم برسم خونه!
_از دست تو آیه...
صدای زهرا را میشنوم که گوشی را ابوذر میگیرد و بعد بی سلام با صدای بلندی میگوید: آیـــه خیلی نامردی!
_علیک سلام عروس
بغ کرده میگوید:سلام...واسه چی نمیای؟
_عزیزم دلم من شرمنده...به خدا یه کار یهویی پیش اومد ، جبران میکنم!
با همان لحن ناراحت میگوید:تلافی میکنم بدجنس!
_ناسلامتی من خواهر شوهرما...من بد جنس نباشم کی باشه؟
_لوس...مواظب خودت باش ، کاری نداری؟
_نه عزیز دلم...بازم شرمنده.
_دشمنت شرمنده...
گوشی را دوباره به ابوذر میدهد و ابوذر برای آخرین بار میگوید:واقعا نمیشه بیای؟
_نه ابو جان نمیشه قربونت برم...من شرمنده!
خداحافظی میکند و گوشی را قطع میکنم...کمی سردم میشود....دوباره بو میکشم....در کمال تعجب میبینم که آن عطر و بو مخصوص ماشین نبود....گویی در فضای همینجا تولید میشود!
دکتر آیین که ماشین را پارک کرده کنارم می ایستد و به درب ورودی اشاره میکند....این عطر مجهول و در عین حال آشنا اعصابم را خورد کرده است....کمی چشم میچرخانم و شهرزاد آتل به پا را پیدا میکنم که کنار دکتر والا ایستاده وبا هیجان برایم دست تکان میدهد...با لبخند سراغش میروم...کنارش که میرسم بی مقدمه در آغوشم میگیرد و با صدای جیغ جیغویش میگوید:
وای مرسی آیه که اومدی...خیلی میخوامت اصلا چاکر خواتم اساسی مخلصتم حسابی چش مایی آبجی!
با تعجب نگاهش میکنم که دکتر والا میخندد و میگوید: چند تا اصطلاح امروز یاد گرفته همه رو داره پشت سر هم ردیف میکنه عمق ارادتشو برسونه!
دسته ای از موهای سرکشش را به داخل روسری اش هول میدهد و میگوید: خوشت اومد؟📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صداے پاے رمضان
آرام آرام به گوش میرسد
دستهاے خالیمان
دستاویز دلهای پاکتان
ما را در شبهاے آخر شعبان
نه به بهاے لياقت
بلکه به رسم رفاقت
اول حلال و بعد دعا کنید🙏🌸
@dokhtaranchadorii
💚
خدایا آخرِ ماه شعبان
گناهان ما را بریز
تا با دلی پاک
وارد
مهمانی
باشکوهت شویم ...
💚❤️💚
"ومن یغفرالذنوب الا الله
به جز خدا کیست که گناهان رامی بخشد؟"
سوره آل عمران:۱۳۵
@okhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
صداے پاے رمضان آرام آرام به گوش میرسد دستهاے خالیمان دستاویز دلهای پاکتان ما را در شبهاے آخر شعبان
اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضان...
همینحوالیست
و ما
حواسموننیست..|🌙✨
«رمضان» ماهے است ڪه
ابتدايش « #رحمت»🌺
ميانه اش « #مغفرت»🌸
پايانش « #اجابت» است🌼
#ماه_خدا✨🌙✨
🌹پیشاپیش ماه مبارک رمضان
مبارڪ🌹
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هشتادوپنجم
📚 خندان میگویم: خیلی!
دکتر آیین کنار پدرش می ایستد و میپرسد: کی میاد؟
دکتر والا نگاهی به ساعتش می اندازد و میگوید:فکر کنم یه ربع دیگه باید بشینه.
بعد کمک میکند تا شهرزاد از جایش بلند شود...دستهای شهرزاد را میگیرم و میگویم: شما با دکتر والا برید من و شهرزاد هم پشتتون میایم.
باشه ای میگوید و همراه آقا آیینش جلو راه می افتد و شهرزاد ذوق زده میگوید: وای آیه مامان اینقدری دوست داشت ببینتت...نمیدونم چرا ولی خیلی اسمتو دوست داره!
با غرور میگویم: اصلا همه چیز من دوست داشتنیه!
مشتی به بازویم میزند...میگویم:میدونن پات اینجوری شده؟
_اوهوم...گفتم که اومد و اینطور دیدتم سکته نکنه!
_از بس شیطونی دیگه.
به پشت شیشه های سالن انتظار رسیدیم و شهرزاد بی صبرانه به پله های برقی نگاه میکند و من بی آنکه خودم بخواهم فکرم درگیر عطر پیچیده در این فضا است....لحظه ای می اندیشم نکند حواس بویاییم دچار مشکل شده؟
یک جوری شده ام....یک استرس عجیب که نمیدانم از چیست...حواس پرتم را شهرزاد با صدای بلندش سرجایش می آورد: اوناهاش...اوناهاش اومد...
نگاهم میرود سمت صدر پله برقی... انگشت اشاره شهرزاد خانم جا افتاده و زیبایی را نشان میدهد....خیره اش میشوم....بو می آید!
او نیز شهرزاد را پیدا میکند و دست تکان میدهد....بو می آید!
خیره اش میشوم....دسته ای ازموهای بلوند و تقریبا کوتاهش از روسریاش بیرون زده و آن عینک فرم مشکی شیک روی چشمهایش زیبایی صورتش را دو چندان کرده!
چقدر آشناست چهره اش برایم...عطر پیچیده در فضا بیشتر شده....خیلی زیاد....دلم میخواهد یا بفهمم این عطر چیست و از کجا آمده یا بینی ام را بگیرم و چیزی را استنشاق نکنم بلکه اعصاب متشنجم آرام بشود!
چند دقیقه ای طول میکشد تا خانم والا از گیت بگذرد....از دور دوباره دستی تکان میدهد و سمتمان می آید....خدایا مغزم دارد منفجر میشود....این عطر... چهره ی آشنای این زن...نزدیکمان میشد و با نزدیک شدنش این عطر صد برابر میشد....منبع این عطررا پیدا کردم.... خودش بود...این زن...شهرزاد جلو تر میرود و دستهایش را باز میکند و میگوید: خوش اومدی مامان جونم!
شهرزاد را در آغوش گرفت و من حالا صدایش را هم میشنیدم:سلام دختر نازم....چه بلایی سر خودت آوردی مامان؟
بو می آید...دارم دیوانه میشوم...از شهرزاد جدا میشود و آیین و دکتر والا را در آغوش میگیرد وبا آنها نیز سلام و احوال پرسی میکند....عطر این زن کل فرودگاه را برداشته...بو می آید...یک عطر غریب ولی قریب!
شهرزاد به من اشاره میکند و میگوید: مامان حواست کجاست؟
مادرش سمت ما بر میگردد و با کنجکاوی نگاهم میکند...شهرزاد میگوید: آیه است دیگه...بت که گفته بودم همراه خودم میارمش!
زن به وضوح جا میخورد...انگار تازه من را دیده است....به سمتم می آید و گویی بی اراده من را در آغوش میگیرد....آرام به آغوشش میخزم و یک لحظه....یک جریان عمیق به بدنم متصل میشود انگار....این عطر...خدای من یادم آمد.... خدایا یادم آمد...درست بیست و چهار سال پیش در بطن کسی این عطر و بو را حس کرده بودم....خودش بود....📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هشتادوششم
📚 یادم آمد....این آغوش ، این گرما... درست بیست و چهارسال پیش یک ماه میهمانش بودم...نه اشتباه نمیکنم....من همه چیز او را به یاد دارم....خواب است؟ اینها...شوکه شده ام شوکه....همان عطر و همان آغوشی که مامان عمه میگفت تا چند ماه بهانه اش را میگرفتم....خدایا کمکم کن به خود بیایم....مرا محکم در آغوشش میفشارد و بعد آرام رهایم میکند....خیره میشود به چشم هایم... چشمهایش هم رنگ چشم های من است... مامان عمه همیشه میگفت رنگ چشمهایم مال حورا است....سکوت مفرطی فرودگاه را فرا گرفته است و فقط صدای گرم اوست که در آنجا پژواک میکند: مشتاق دیدار آیه خانم....
لبخند گیجی میزنم و فقط میتوانم با صدای ضعیفی لب بزنم: سلام ممنونم.
صدای معلم کلاس اول در گوشم زنگ میزند: میم مثل مادر...میم مثل من...من مادر دارم....او مادر من است....مادر من مهربان است....مادر من...یخ کرده ام.... زانوانم داشت ناتوان میشد....خدایا کمکم کن....راستی مامان حورا من را نشناختی؟ خوب نگاهم کن...یادت نیامد؟آیه...دختر یک ماهه...نه ماه همسایگی.. یک ماه شریک آغوش هم بودن!؟هیچی؟؟
خیره به انگشتر عقیق دستهایش که عجیب شبیه جفت زنانه ی عقیق گردنم بود میشوم....عقیقم را لمس میکنم....او هم نبضش تند میزند....او هم جفتش را شناخته گویا....دوباره نگاهش میکنم که همراه دکتر والا به جلو راه می افتد.... آیین چمدانش را میبرد و شهرزاد روی شانه ام زد و گفت: بزن بریم که امشب میخوایم بترکونیم!
بی حرف با او هم قدم میشوم....می اندیشم: خواب نیست؟ واقعیت دارند؟ حالا نامش چیست؟ کابوس واقعی یا رویای واقعی!
وای خدایا سرم داشت منفجر میشد.... عقیق را دوباره لمس میکنم....به آیین نگاه میکنم او برادر من است؟
کمِ کم سی سال سن دارد....مگر میشود از من بزرگتر باشد؟ شقیقه هایم را لمس میکنم...حالم ناخوش است...شهرزاد میگوید: چت شده آیه حالت خوبه؟
آیین به سمت ما بر میگردد خیره نگاهم میکند....بغض دارم....تازه متوجهش شدم...با بدبختی قورتش میدهم و میگویم: چیزی نیست ، یکم سرم درد میکنه اجازه مرخصی میدی عزیزم؟
متعجب میگوید: میخوای بری؟ تازه مامان اومده میخوایم بریم رستوران.
تلخندی میزنم و میگویم: شرمنده ام عزیزم حالم واقعا مساعد نیست برای همراهیتون!
آیین نزدیکم میشود: اتفاقی افتاده؟
دروغ میگویم:نه چیزی نیست...فقط با اجازتون من دیگه برم خونه.
دیگر کنار ماشینها رسیده بودیم...دکتر والا نگاهم میکند و میگوید:دآیه خانم چرا میخوای بری؟
نیم نگاهی به مادرم ، می اندازم و میگویم: من یه کاری برام پیش اومده حتما باید برگردم خونه!
مادر عینکش را جابه جا میکند و میگوید: چرا آخه؟ من تازه آیهی ورد زبون حمید و شهرزادو دیدم حالا حتما باید بری دخترم؟
آخ قلبم...صدایم کرد دخترم...آری حضرت مادر حتما باید بروم!📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
#اندکی_تفکر
ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﯿﻦ؟؟؟
ﺍﻭﻝ ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻮﺯﻥ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﻟﺜﻪ ﺗﻮﻥ،ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﻣﺘﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ
ﺩﺳﺘﺶ ...😧💉
ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﻓﺸﺎﺭﻣﯿﺪﯾﻢﻭﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻣﻮﻥ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻪ ...😱😰
ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺰﻧﯿﻦ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﺶ؟
ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻫﻮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ،ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺯﻥ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﻭ ﻣﺘﻪ ﻭ
ﺍﻧﺒﺮ ﻭ ...
ﺧﻮﺏ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻬﺶ !
ﭼﺮﺍ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟😐
ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ: ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟!😊
ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﺭﻩ
ﻭ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ،ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﯾﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﻩ،ﺧﻮﺏ
#ﺧﺪﺍ_ﻫﻢ_ﺣﮑﯿﻤﻪ...
ﺍﺻﻼ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ
ﺣﮑﯿﻢ ...
ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺣﮑﻤﺖ ﺍﺳﺖ.☺️
پس اگه خدا ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺠﯽ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮﮐﻨﯿﻢ🙏ﺑﮕﯿﻢ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟
ﺭﻧﺞ ﺑﻌﺪﯼ؟
ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺧﯿــﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ😳
🎀〰〰🌸〰〰🌸〰〰🎀
@dokhtaranchadorii
پایانِ شعبان رسیده
مـرا پاڪ ڪن ، حسین
این دل برای ماهِ خدا روبراه نیست😭💔
#ساعات_آخر_است
#التماس_دعا
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#حسین_جان
حررا برگرداندی،،
رسول ترک را آدم کردی،،
یک جوری دستم را بگیر که ،،،
دیگر گناه نکنم ...
تو میتوانی ،،
ای کشتی نجات😔💔
........................................
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#حـدیث❤️
💠حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها
میفرمایند:
اگر آنچه را كه ما اهل بیت دستور داده ایم #عمل كنى و از آنچه نهى كرده ایم خوددارى نمائى ، تو از #شیعیان ما هستى وگرنه ، خیر.
تفسیر الا مام العسكرى علیه السلام
ص 320، ح 191📚
#شیـعـه_واقعـے
#الشفاعة_یازهـرا💚
........................................
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
........................................
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استاد رحیمپور ازغدی:
برادرا و خواهرا، امر به معروف و نهی از منکر واجبه.
اگه هیچی نگید، بعدا نمیتونید کنترل کنید. خانوادهها از هم میپاشه...
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:
🌙سفارش ویژه برای شب اول ماه رمضان
📖 برای درک شب قدر این فرصت را از دست ندهیم ...
#کلیپ_تصویری
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
💚 #سلام_یا_صاحب_الزمان
از سختی تمامی دوران دلم گرفت
ازاین همه گناه فراوان دلم گرفت
از این همه دورویی وبیمهری و نفاق
ازقحطی نبودن ایمان دلم گرفت
نوری که بی توجلوه کند تارمیشود
حتی بهشت بی تو همان نار میشود
🌸اللهم عجل لولیک الفرج
❤️ سلام حضرتِ دلبر صبحت بخیر❤️
✨💞💞💞💞💞💞💞✨
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹🍂💌🍂💌🍂💌🍂🌹
خوش آمدی رمضان❤️
رمضان ماه تمرین است ...
تمرین عشق... تمرین اراده...
تمرین گذشتن از خویش برای رسیدن به معشوق...❤️
خدایا شکرت معبود من
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناجاتی عرفانی از امام خمینی(ره) در آغاز ماه مبارک رمضان:
"خدایا ما بندگان ضعیف هستیم ، خدایا تو ما را به این ماه وارد کن، به طوری که با رضای تو وارد بشویم به آن..."
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌸 🌷
ورود به رمضان.. بخشی از صحیفۀ سجادیّۀ: ...سپاس خداوندى را كه يكى از آن راهها كه در برابر ما گشوده، ماه خود که ماه رمضان است، ماه صيام، و ماه اسلام، و ماه پاكيزگى از آلودگىها، و ماه رهايى از گناهان، و ماه نماز؛ ماهى كه در آن قرآن نازل شده است، قرآنى كه راهنماى مردم است، و نشانۀ آشكار هدايت، و تميیز دهندۀ حقّ از باطل...
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#ایها_الارباب
❣آغاز مےڪنم سخنم را بہ یاحسین
🌸در مےزنم بہ خانہ معبود باحسین
❣کارے به خاطرِ رمضانم نڪرده ام
🌸اما گرفٺ دسٺِ تُهےِ مرا حسین
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🔴آثار و فواید عجیب #صلوات در ماه رمضان
《پیامبراکرم -صلی الله عليه و آله
⬅️هرکه دراین ماه(رمضان) بسیار بر من صلوات فرستدخدا #سنگین گرداند ترازوی عمل او را در روزی که ترازوهای اعمال #سبک باشد.
📙مفاتیح الجنان، فضیلت ماه رمضان
📌خوشابحال آنان که بازبان روزه ثواب #عظیم این ذکر پر برکت را تقدیم مولايشان امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف میکنند!
《إلهی بحق حضرت زینب (س)عجّل لولیّک الفرج
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لعنت خدا بر کسی که غیرت نداره!
سخنان بسیار مهم استاد عالی ؛ امیر المومنین (ع)خطاب به مردم کوفه که در بازار تن زنان انها به مردان میخورد فرمود لعنت خدا بر کسی که غیرت نداره
دشمن بیش از عفّت زنانه، برای غیرت مردانه نقشه دارد!ما بلنگو در دست گرفتیم میگیم خواهرم حجاب! خواهرم حجاب! اول باید بگیم برادرم غیرت
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌸 #دعاے_روز اول ماه مبارڪ رمضان 🌸
〖اللَّهُمَّ اجْعَلْ صِيَامِي فِيهِ صِيَامَ الصَّائِمِينَ وَ قِيَامِي فِيهِ قِيَامَ الْقَائِمِينَ وَ نَبِّهْنِي فِيهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغَافِلِينَ وَ هَبْ لِي جُرْمِي فِيهِ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ وَ اعْفُ عَنِّي يَا عَافِياً عَنِ الْمُجْرِمِينَ〗
● خدايا روزه ام را در اين ماه روزه روزه داران قرار ده، و شب زنده داری ام را شب زنده دارى شب زنده داران، و بيدارم كن در آن از خواب بی خبران، و ببخش گناهم را در آن اى معبود جهانيان، و از من درگذر، اى درگذرنده از گنهكاران.●
@okhtaranchadorii