وارد سلف سرویس شدم....
ساعت حدود ۱۳:۴۵ دقیقه بود و
به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود
دنبال آشنایی میگشتم تو صف
تا بتونم سریعتر غذا بگیرم ...
شخصی رو دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی، نزدیک شدم و ژتون رو بهش دادم و گفتم: برای من هم بگیر !!
چند لحظه بعد نوبتش شد و
ژتون منو داد و یک ظرف غذا گرفت...
و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد
و خودش به انتهای صف غذا برگشت
و تو صف ایستاد !!!
گفتم : چرا این کار رو کردی و
برای خودت غذا نگرفتی؟!
گفت : من یک حق داشتم و ازش استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم. حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم.
این لحظهای بود که
بهش سخت علاقهمند شدم و
مسیر زندگیم تغییر کرد...
📎 پینوشت : یه زمانی همچین نمایندههایی داشتیم تو مجلس که حتی حاضر نبودن
یک حق کوچک از کسی ضایع کنن ...
#شهید_دکتر_عبدالحمید_دیالمه
#نماینده_مردم_مشهد_در_مجلس
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
می گویند:
سرِ دوراهی 🔀گناه و ثواب
به حُبّ #شهادت فكر كن
به نگاه امام زمانت فكر كن😌
ببين می توانی از #گناه بگذری⁉️
از گناه🔞 كه گذشتی
از #جانت هم می گذری...
#رفیق_شهیدم !
ادعای شهادت🌷 دارم ولی
دست دلمـ💓 می لرزد
سر #دو_راهی گناه و ثواب
حلال و #حرام😔
سنگینی #نگاه_تو را لازمم
به وقت ماندن سر دو راهــ↭ـی
که یادآورم باشد
#شاهد بودن #شهید را.....
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
DOC-20190320-WA0002.pdf
3.73M
پی دی اف کتاب پسرک فلافل فروش .....زندگی نامه شهید هادی ذوالفقاری ....پیشنهاد دانلود ...
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
پی دی اف کتاب پسرک فلافل فروش .....زندگی نامه شهید هادی ذوالفقاری ....پیشنهاد دانلود ... https://ei
#پسرک_فلافل_فروش
#محمدهادی_ذوالفقاری
#زندگینامه_خاطرات
«پسرک فلافل فروش» عنوان کتابی است که دربردارنده زندگینامه و خاطرات بسیجی مدافع حرم، طلبه شهید محمدهادی ذوالفقاری است.شهید ذوالفقاری، روز بیست و ششم بهمن 93 در سامرا به فیض شهادت نائل آمد.«پسرک فلافل فروش» حاوی مجموعه خاطراتی از پدر، مادر، خواهر و جمعی از دوستان و آشنایان شهید در ایران و عراق، از دوران کودکی تا زمان شهادت است و عنوان کتاب نیز برگرفته از عنوان یکی از همین خاطرات می باشد.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#کریم_اهل_بیت_ع
اسم این ماه فقط یک رمضان بوده همین
تو به دنیا آمدی و لقبش گشته کریم
#پیشاپیش_ولادت_امام_حسن_ع_مبارک
#امام_حسنی_ام
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
خدای عشق بر دل ها رسیده
امیـر دلبــــــری ما رسیده
الا ای یوسف کنعان کجایی
بیا که یوسف زهرا رسیده
ولادت حضرت #امام_حسن_مجتبی (ع)خدمت امام عصر مبارک
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
1_67033373.mp3
3.37M
ولادت #امام_حسن_مجتبی علیه السلام
🎵تو اومدی شور ما دائم شد...
🎙مهدی #رسولی
#سرود
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدودهم 📚 مهران خیره نگاهش میکرد....این لحن ترسناک ابوذر منحصر به فرد این لحظه ب
#رمان_عقیق_پارت_صدویازدهم
📚 نگاهی به آیین می اندازد و میگوید: یعنی آیین داداش تو هم میشه!
آیین نه محکمی میگوید که حتی دکتر والا هم متعجب نگاهش میکند....آیه در دل میگوید:همچین نه میگه...کسی هم نخواست تو داداشش باشی!
آیین اما فکر میکرد این همه نسبت میتواند بین دو نفر باشد...هر نسبت دیگر غیر از خواهری و برادری!
شهرزاد با اخم میگوید:یعنی چی؟ وقتی من خواهر آیه ام بعد تو داداش منی پس داداش آیه هم میشی دیگه!
آیه دستش را میفشارد و میگوید:چه اصراری حالا داری تو ؟ اصلا هرچی تو بخوای آقا آیین هم داداش من!
آیین با لخند نگاه آیه میکند و فکر میکند اگر موقعیت مناسب تری بود حتما به او میگفت...من یکی ترجیح میدهم نسبتی دیگر با تو داشته باشم...حدالامکان نزدیکتر از یک برادر....برای خودش هم عجیب و جالب بود....گویا علاوه بر شغل و حرفه علاقه به چشمهای میشی نیز ارثی بود....قلب گرم آیه کار خودش را کرده بود....همین دیشب بود که دلش برای آیه تنگ شده بود....همین دیشب بود که فهمیده بود نیاز دارد به زود زود دیدن آیه و بارها از خودش پرسیده بود عشق که میگویند همین است؟ همین خواستن یک جوری؟ همین آرامشی که از چشمهای آن طرف قصه میگیرند؟ همین دلی که با دیدنش دست و پا گم میکند و تند تر میزند؟ همین دستی که حسرت فشردن دستهای ظریف آن طرف قصه را دارد؟ همین لبخندی که دوست دارد منحصر به فرد برای خود خودش بزند؟ همین اکراه از چشم گرفتن از چشمهایش؟عشق همین چیزها بود؟
حورا منو را سمت آیه گرفت و گفت: امشب همه چی به انتخاب شما باید باشه.
آیه نگاهی به جمع انداخت و با خجالت منو را گرفت....درش را باز کرد و نگاهی به اسامی غذاها انداخت....می اندیشید رستوران ایتالیایی آمدنشان چه صیغه ایست؟ نگاهش را از منو برداشت و به جمع منتظر نگاهی کرد.منو را بست و با لبخندی خجول گفت: یه چی بگم؟
دکتر والا با لبخند گفت:بفرمایید...
آیه منو را نشان داد و گفت:خیلی عجق وجق اسماش...خودتون بی زحمت یکی رو انتخاب کنید!
حورا خندان منو را برداشت و شهرزاد و دکتر والا از فرط خنده صورتشان به قرمزی میزد و در این میان آیین با لبخندی ورانداز میکرد این دختر را و پیوست احساساتش این جمله اضافه کرد:همین دل لرزگی هایی که لحن ساده و بی آلایش آیه به دلش می اندازد عشق بود؟
با مشورت حورا و دکتر والا غذا را سفارش دادند و حورا ذوق زده و خیره به آیه گفت: تعریف کن...از خودت از خانوادت...از این بیست و چهار سال!
طعنه میشد اگر آیه میگفت:تعریفی ها پیش شماست؟
ترجیح داد با لبخند جواب حورا را بدهد: خب بیست و چهارسال زندگی کردم مثل باقی آدمها...خندیدم گریه کردم سفر رفتم زیارت کردم غذا خوردم خیلی وقتا رو چمنا راه رفتم...چرخ و فلک سوار شدم...یه وقتی ترک دوچرخه ی داداش کوچیکم نشستم و دوچرخه سواری کردم....کنکور دادم دانشگاه رفتم...الان هم مثل خیلی از آدمها میرم سر کار...
مثال آیین عاشق همین تعابیر ساده اما عمیق آیه شده بود اگر اشتباه نکنم..حورا دست میگذارد زیر چانه اش و میگوید: خانواده ات...
آیه با لبخند میگوید:خوبن...اونا خیلی خوبن...سه تا خواهر برادر دارم...ابوذر و کمیل و سامره.... یه مادر ناز و همیشه نگران و یه بابای مهربان و یه مامان عمه ی همیشه همراه!
حورا از لفظ مادر از دهان آیه در آمده یک جوری میشود...خود خواهیش نمیگذارد با این کنار بیاید که آیه حق دارد همسر پدرش را مادر صدا کند...دکتر والا میگوید: از خواهر و برادرات بگو...
_ابوذر یک سالی ازم کوچیکتره و داره مهندسی میخونه ضمن اینکه یه روحانی دینیه و یه چند وقت دیگه معمم میشه.... کمیل هم سن شهرزاده و میخواد برای کارگردانی درس بخونه و سامره هم که کلاس اوله و عزیز دل همه است
بعد دستی به موهای پریشان روی پیشانی شهرزاد میکشد و میگوید:اونکی خواهرمم که شهرزاد بانو هستن از بدو تولد خارجه بودند و خیلی شیرینند و علاقه زیادی هم به معماری دارند.📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدودوازدهم
📚 با این حرفش جمع به خنده می افتند و دکتر والا با کنجکاوی میپرسد: گفتی برادر کوچیکترت هم مهندسه هم طلبه؟
_اوهوم...همه فن حریف!
حورا میگوید:چه جالب...
شهرزاد شالش را پشت گوشش میدهد و میگوید: آخ آخ آیین اینقدری از این آدمها بدش میاد...ما تو محلهامون یه کشیش پیر داریم من هیچ وقت نفهمیدم چرا آیین اینقدر ازش بدش میاد!
آیه از مقایسه ی شهرزاد به خنده افتاد.... کشیش پیر و آخوند جوان...نقطه اشتراک چه بود؟ نمیفهمید!
آیه خندان از آیین پرسید:چرا؟ مگه کشیش بیچاره چیکار کرده بود؟
آیین خواست بگوید:کشیش را رها کن....تو من بعد اینگونه نخند... عجیب زیبا میشوی!
اما تنها لبی کج کرد و گفت:از آدمهایی که به حرفاشون عمل نمیکنن بدم میاد!
آیه ابرویی بالا انداخت و گفت:یعنی شما از همه ی ما بدتون میاد؟
آیین کمی جاخورد: منظور؟
آیه دست به سینه به صندلی اش تکیه داد و گفت: یادمه یه بنده خدایی یه روزی بهم میگفت اگه آدمها به دانسته هاشون عمل کنن دنیا گلستون میشه... همه ی ما به نوعی یه جای کارمون میلنگه....عجیبه که لنگیدن اونا همیشه بیشتر به چشم اومده....از مهندسی که میدونه کم کاریش ممکنه چه بلایی سر آدمها بیاره اما با این حال از کارش میدزده، معلمی که میدونه آموزش چه تاثیری تو زندگی آدمها داره اما کم کاری میکنه...یا حتی دکتری که (اشاره به لیوان نوشابه ی در دستان آیین می اندازد) میدونه یه لیوان نوشابه چه ضرری برای معده و بدنش داره اما بازم اونو میخوره!
دکتر والا بلند میخندد و آرام برای آیه دست میزند....حورا میزند روی شانه ی آیین و میگوید:یک هیچ به نفع آیه!
آیین تنها لبخندی به لب دارد و در دل زمزمه میکند:کجای کاری حورا خانم...سه به هیچ بازی رو برده دخترت!
شهرزاد میخواهد چیزی از آیه بپرسد که زنگ گوشی آیه مانعش میشود....تصویر ابوذر روی گوشی نقش بسته و آیه با ببخشیدی گوشی را جواب میدهد:
_جانم داداش؟
برخلاف انتظار صدای زن ناشناسی را میشنود: الو شما آیه خانم هستید؟
آیه نگران میگوید:بله خودم هستم.. گوشی برادر من دست شما چیکار میکنه؟
زن نفسی میکشد و نام محل کار آیه را می آورد و میگوید: برادرتون تصادف کردند...حال چندان مصاعدی هم ندارند....خودتونو زودتر برسونید...
آیه مات به ظرف دسر رو به رویش نگاه میکند و زیر لب زمزمه میکند:یا جده ی سادات!
حورا نگران از نگرانی آیه میپرسد:چی شده آیه کی بود؟
آیه تنها با همان بهت میگوید:ابوذر.....
آیات (فصل سیزدهم)
مثل دیوانه ها اورژانس را بالا و پایین میکردم دنبال ابوذر...دکتر والا طاقت نیاورد و به صندلی آبی رنگ اورژانس اشاره کرد و گفت: آیه شما برو بشین من میدونم چیکار کنم.
خسته و مستاصل روی صندلی نشستم... شهرزاد و آیین با نگرانی نگاهم میکردند و مامان حورا در آغوشم گرفت و نوازش کنان گفت:چه بلایی داری سر خودت میاری دخترم؟ آرووم باش هیچی نیست ان شاءالله...
بغضم میترکد و اشکهایم از کاسه ی چشمانم سر ریز میشوند: مامان حورا ابوذرمه....چطور آرووم باشم؟
دکتر والا همراه دکتر سهرابی می آیند...از آغوشش بیرون می آیم و هول و دستپاچه سمتشان میروم:دکتر سهرابی چی شده؟ داداشم کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟
دکتر سهرابی عینکش را از چشمش بر میدارد و میگوید: آرووم باشید خانم سعیدی شما خودتون که باید بهتر شرایطو درک کنید....جراحت عمیقی به کلیه سمت راستشون وارد شده که احتمالا 📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیزدهم
📚 مجبور بشیم کلیه رو خارج کنیم....یه شکستگی کوچیکم تو سرشون هست که به قدر کلیشون مهم نیست...نگران نباشید با یه کلیه هم میشه زنده موند!
باورم نمیشد...باورم نمیشد...دیوار کنارم را با دست نگه داشتم که نیوفتم....مامان حورا زیر بغلم را گرفت...
_چی شد آیه؟
ناباور به دکتر والا و سهرابی نگاه میکنم و مینالم:ای وای من ای وای من....کلیه سمت چپش کم کاره دکتر...تقریبا از همون کلیه سمت راستی فقط استفاده میکرد....ای وای ای وای!
رنگ از چهره ی دکتر سهرابی میپرد و میپرسد:شما مطمئنید؟
سری تکان میدهدم...میخواهم سوالی بپرسم که از دور مامان پری و باقی اعضای خانواده را میبینم...وای من...فکر اینجایش را نکرده بودم....اشکهایم دوباره سرازیر شد و پاتند کردم تا آغوش مامان پری...او نیز چون من باریدن گرفت...باران خوب بود اما نه از نوع اسیدی...زهرا گریه میکرد و پرسان نگاهم میکرد....من چه میگفتم وقتی وجودم هنوز پر از مجهولات بود؟ من چه کسی آرام میکردم وقتی هنوز خودم در طلاطم بودم؟
مامان پری نگاهم کرد و گفت:چی شده؟ چی بلایی سرمون اومده آیه؟
نمیگذاشتند...نمیگذاشتند این اشکها و این بغض لعنتی کز کرده گوشه ی حنجره ام که حرفی بزنم...بابا محمد سراغ دکتر سهرابی رفت و گفت: شما پزشکش هستید؟ چی شده آقای دکتر؟ چه اتفاقی
افتاده؟ به ما زنگ زدن و گفتند بیایید که پسرتونو آوردن!
دکتر سهرابی داشت برای بابا محمد شرایط را توضیح میداد و نگاه دکتر والا این میان سنگین سرتا پای بابا محمد را میکاوید...بابا محمد همراه دکتر سهرابی رفت تا برگه ی رضایت عمل را امضاء کند....اوضاع خراب بود و داغان و خارج از کنترل....مامان حورا اندکی دور تر ایستاده بود و اوضاع را نظاره میکرد و مامان عمه گویی تازه متوجه حضورش شده بود...با تعجب نگاهش میکرد...مامان حورا از دور سلام داد و مامان عمه نیز همانطور دورا دور پاسخش را داد.... نگاهم چرخان دنبال زهرا گشت که گوشه ی سالن کز کرده در آغوش نورا اشک میریخت...مامان پری را روی صندلی نشاندم و با پاهایی لرزان سراغش رفتم....پیشانی اش را بوسیدم و روبه رویش زانو زدم....فقط با اشک نگاهم میکرد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد.... گوش تیز کردم: تطمئن القلوب میگفت...
دستهایش را فشردم: عزیز دلم...آروم باش....من نا آروم بهت میگم آروم باش واسه دل اون مادری که حسابی نا آرومه...از من و تو عاشق تره و نا آرومیمون بیشتر نا آرومش میکنه...ابوذر عشق هممونه ولی آروم باش!
تندتر اشک میریزد و دستهایم را بیشتر میفشارد و میگوید: عشقمه آیه...شوهرمه...سخته به خدا که سخته آروم بودن....
نگاه میکنم نگاه دریایی اش را راست میگفت....کنار اتاق عمل قدم میزنم و عقیق لمس کنان ذکر میگویم مثل زهرا...همان تطمئن القلوب را....همان
اسمه دوا و ذکره شفاء را....مامان پری آرامتر شده و کمیل خیره به علامت منحوس ورود ممنوع پشت اتاق سکوت کرده....زیر لبی از مامان عمه میپرسم سامره کجاست؟ که میگوید خانه حاج
صادق مانده....نگاهم سمت زهرا میرود که در آغوش نورا آرام گرفته و حاج صادقی که دست روی پیشانی اش گذاشته و کنار بابا محمد نشسته....بابا محمد اما همچنان سرو است...با ضربات سخت زمانه در این چند ساعته همچنان سرو است....من اما درگیر اوضاع پیش آمده ام...خدایا من را که میشناسی اهل کفر گفتن نیستم...
نگاهی به لیست بنده هایت بکن...نام من آیه است نه ایوب!
خیره به آخر سالن منتهی به اتاق عملم که حاج رضا علی و امیرحیدر را میبینم....نگاهم میرود سمت ساعت سه و سی دقیقه ی صبح است!📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهاردهم
📚 تکیه از دیوار میگیرم و سمتشان میروم....اشکهایم را پاک میکنم و آرام سلام میکنم....بابا محمد هم کنارمان می آید و با امیرحیدر و حاج رضاعلی روبوسی میکند....حاج رضا علی از من جویا میشود: حالش چطوره دخترم؟
نگاهم میرود سمت اتاق عمل و میگویم: اون تو دارن کلیه اش رو خارج میکنن.
امیر حیدر میپرسد: کدوم کلیه؟
_کلیه سمت راست.
یاعلی گفتن حیدر مضطرب ترم میکند.... حاج رضا علی میخواهد چیزی بپرسد که دکتر سهرابی از اتاق بیرون می آید.... هجمه میکنیم سمتش...دستهایش را بالا می آورد به نشانه ی آرامش و میگوید: آروم باشید...حالش خوبه...عمل خوبی بود!
اندکی خیالم راحت میشود....
_اما...چطور بگم با توجه به کلیه ی کم کارشون...امکان دیالیزی شدنشون زیاده مگه اینکه به فکر یه کلیه پیوندی باشید!
زهرا یازهرا گویان در آغوش نورا سست میشود و کمیل میشکند بغضش....همه وا رفته اند...نه آیه حالا نه...وقت برای آبغوره گرفتن و این لوس بازی ها زیاد است...اما حالا نه....گاه دکتر سهرابی میکنم و میگویم: دکتر من با ابوذر هم خونم یعنی شرایط اهدا رو دارم...باید
چیکار کنم...
چهره اش بشاش میشود و میگوید:واقعا؟ خب اینکه خیلی خوبه بایـــ....
سکوت مامان حورا شکسته میشود و یک (نه)مسخره را تلفظ میکند....همه نگاهش میکنیم....با تعجب...بابا محمد پوزخندی میزند و خیره ی زمین میشود....از نگاها شرمنده میشود مامان حورا....سرش را پایین می اندازد و میگوید:نه آیه...تو نه...
با بهت نگاهش میکنم و ناباور تک خندی میزنم...حالا وقت شوخی نبود!
دوباره سمت دکتر سهرابی بر میگردم و میگویم: دکتر باید چیکار کنم حالا؟
اینبار(نه)بابا محمد بود شوکه ی مان کرد...سمتش میروم و میگویم:نه؟؟
بابا محمد دستی به سر و روی تسبیح در دستش می کشد و میگوید: نه...مگه نمیبینی مادرت راضی نیست؟
خنده دار بود اوضاعمان...خیلی خنده دار....ناباور نگاهم را گردش میدهم بینشان...بابا محمد بس کن ابوذر روی تخت خوابیده کلیه میخواهد...الان؟ حالا؟ االان وقت احترام به حقوق مادری مادریست که بیست و چهار سال نبوده؟
سمتش میروم و میگویم: بابا محمد چی میگید؟ بابا ابوذر رو ی تخت دراز کش خوابیده کلیه میخواد شما میگی نه؟
بدون اینکه پاسخم را بدهد سمت دکتر سهرابی میرود و میگوید:بزاریدش تو لیست پیوند.
داشتم آتش میگرفتم....سمتش رفتم و رو به رویش ایستادم و گفتم:بابا الان وقتش نیست...به خدا که وقتش نیست...نگاه عروست کن...داره پس میوفته....قلبشو دیدی چطور میزنه؟ نگاه مادرش کن؟ مامان پری رو دیدی؟ به اندازه بیست سال پیر شده تو این دوساعت...حالا؟ الان وقتش نیست بابا...
هیچ نمیگوید و این سکوت دارد راه نفسم را بند می آورد....نگاه میکنم مامان حورا را سر به زیر گوشه ای ایستاده.... منفجر میشوم و سمتش میروم...آستین لباسش را میگیرم و دنبال خودم میکشمش....میبینم که با چشمانی گرد شده نگاهمان میکنند ولی منِ آیه دیگر به حد انفجار رسیده ام...منِ آیه دیگر تاب ندارم....دنبالم می آید و همانطور میگوید: آیه صبر کن... آیه چیکار میکنی؟
درب اتاق مخصوص استراحت پرستاران را باز میکنم و کسی نیست میفرسمتش داخل اتاق و با صدای بدی درب اتاق را میبندم...نفس میگیرم بلکه اکسیژن به مغزم برسد و بفهمم که دارم چه....📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
آلوده ایم، حضرت باران ظهور کن
آقا تو را قسم به شهیدان ظهور کن
وقتی گناه کنج دلم سبز میشود
آقا شما شفاعت این ناصبورکن
مولا دلم برای شما تنگ می شود
پیداترین ستاره ی پنهان ظهور کن
#سلام_امام_مهربانم
#اللهم_عجّل_لولیڪ_الفرج
🍃🌷🌷🌷🌼🌼🌼🍃
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🔴راه خلاص از گرفتاری ها
《 #آیت_الله_بهجت (ره) میفرمایند
⬅️راه خلاص ازگرفتاریها منحصر است به #دعا درخلوات برای فرج #ولیعصر علیهالسلام نه دعای همیشگی و لقلقه زبان،بلکه دعای با #خلوص و #صدق #نیت و همراه با #توبه
📙درمحضر بهجت،ج۲،ص۳۲۷
《إلهی بحق حضرت زینب (س)عجّل لولیّک الفرج
🌍 #آخرالزمان
📡لطفا نشر دهید
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
سلام ارباب خوبم✋🌸
لطفی بنما که خاک پایَت گردم
دامن بتکان تا که گدایت گردم
دلتنگ زیارت توأم اربابم
من را به حرم ببر #فدایت گردم...
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌙 #مـــاهبندگـــۍخــداღ
📜 #حــدیثروز
قـاݪرسوݪالله(ص):
۞ڪسۍڪه روزه او را ازغذاهاۍ مورد علاقہاشبازدارد،برخداستـــ ڪه به او
از غذاهاۍ بهشتی بخوراندو از
شرابـــ هاے بهشتۍ بہاوبنوشاند۞
🔅بحارالانوار-ج۹۳-ص۳۳۱🔅
#التمــــاسدعـــــاےفــرج
#اللهمعجݪݪوݪیڪاڶفــــــــرج
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🎊میلاد با سعادت کریم اهل بیت 🎊🌸
🌸🎊امام حسن مجتبی علیه السلام 🎊🌸
🎊بر عاشقانش مبارکــــــــَ باد 🎊
@dokhtaranchadorii
#حتما_بخونید👇
#بزرگترین_اشتباه چت با نامحرم هست
#میبینیم که خواهر مسلمان با برادر #مسلمان چت میکنند.
در مورد یک خانم و یک آقای متدین میگویم نه کسانی که در قلبشان #مریضیست، آنها تکلیفشان مشخص است.....
#اما توی متدین که همسر داری واقعا چطور میتوانی با یک نامحرم سخن بگویی؟
#چطور میتوانی بذر گناه را بپاشی؟
چطور به یک نامحرم استیکر خنده یا گریه یا... میفرستی؟😕
#خواهری که بچه داری چطور شرم نمیکنی و با کس دیگری چت میکنی؟ آیا #نمیدانی اگر نیت بدی هم نداشته باشی عاقبت یا باعث انحراف آن جوان میشوی یا در زمانی که غافل هستی #این چت هایت میتواند به راحتی به خودت لطمه وارد کند؟
برادرم چطور شرم نمیکنی علی رغم #اینکه خودت زن داری با شخص دیگری چت کنی😕
#واقعا شرم نداری؟
میخواهی با دختر مردم بازی کنی؟
#واقعا خواهر و برادرم چه از اسلام یاد گرفته ای؟
کدام دستور اسلام را عمل کرده ای؟
#فکر میکنی نمازت را بخوانی کافیست درحالی که از سمت دیگر زندگی یک زوج دیندار را خراب کنی؟
#خواهرم آیا شوهرت دوست دارد که ببیند تو با کس دیگری چت میکنی؟
#برادرم آیا زنت راضی است از چت هایت؟
#هیچ احدی مستثنی نیست
همه باید مواظب خود باشیم
مبادا بگویی من خیلی باتقوا هستم😒
#مبادا بگویی فلانی با تقواست و برداشت اشتباهی نمیکند😒
#پی وی یعنی حرف های خصوصی
یک زن و مرد نامحرم چه حرف خصوصی #دارن؟
ای خواهرم گول ظاهر و حرفای هیچ کس رو نخور و مطمئن باش نمیتونی از #مجازی کسی رو بشناسی چه زیادن گرگهایی که خودشون رو در لباس دینداری و حرف های قلمبه سلبمه قایم #کردن
برادرم مبادا گول بخوری و بگی فلان #خانم یک شخص دیندار هست و بهش اعتماد کنی
ضربه ای که خواهر مسلمان میخوره تو #هم میخوری....
#این مجازی رو فقط بخاطر کسب علم #بخواه نه خوش گذرانی و چت😕
من بهت گفتم ولی واقعا آیا تو هم #اصلاح میشی؟!😔
#حرف_حساب 📌
#التماس_تفکر
@dokhtaranchadorii
#ریحانه
اينڪہ گهگاهے
درخيابان چشم بازڪنے
وببينےتو و آن چـღـادرت
تڪ وتنهاييد!
اين يعنے ☝️
توناياب ترين خلق خدايے ... 😍🍃
#نایابها_باارزشاند😌💚
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهاردهم 📚 تکیه از دیوار میگیرم و سمتشان میروم....اشکهایم را پاک میکنم و آرام
#رمان_عقیق_پارت_صدوپانزدهم
📚 میکنم...نمیرسد...!نمیفهمم دهان بی فکر باز میکنم و همانطور رو به در و پشت به او با صدای تقریبا بلندی میگویم:نه؟....نه؟؟؟
زهرخندی میزنم و تکرار میکنم: نــه؟؟
سمتش بر میگردم و به چشمهای ترسیده اش نگاه میکنم و میگویم: واقعا نه؟ بیست و چهار سال نبودی نگرانی کنی برام...حالا یکاره اومدی الان و تو این موقعیت میگی نه؟ حالا یادت افتاده نگرانی کنی؟ حالا که داداشم گوشه ی تخت افتاده و داره درد میکشه ؟ حالا یادت افتاده بگی نه؟ نگاه مادرش کردی؟ پنج ساله که بودم و تب کردم دو روز تمام بالا سرم بیدار موند و تیمارم کرد... اونموقع کجا بودی که حالا یادت افتاده بگی نه؟ کل دوران ابتدایی رو اون به جات اومد و پیگیر وضعیت درسیم شد کجا بودی اونموقع که حالا یادت افتاده نه بگی؟ نگاهش کن...لباس نو تن بچه هاش نکرد تا وقتی که تن من نکرده بود کجا بودی اونموقع ها که حالا میگی نه؟میشناختی بابا محمد رو که گفتی نه... میدونستی بهت احترام میزاره... میدونستی به حرمت حق مادری و اون چند ساعت درد میگه نه و گفتی نه؟؟
اشکهایش سرازیر شد و لب باز کرد:آیه...ببین...
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و گفتم: نه من هیچی نمیفهمم الان...الانی که ابوذرم گوشه ی تخت افتاده و من میتونستم کاری براش بکنم و شما نزاشتی هیچی نمیفهمم....حضرت مادر الان خیلی
خوشحالی نه؟ حس مادرانهات ارضا شد؟ شدی فرشته ی نجاتو نزاشتی خط به تن بچه ات بیوفته...
دیوانه وار تشویقش کردم و گفتم:آفرین تو آخرشی...تو یه مادر به تمام معنایی
داد کشید:بس کن آیه...گوش کن...
من دیوانه شده بودم...خودم هم این آیه را نمیشناختم: بس نمیکنم...
دست گذاشتم زیر بیخ گلویم و گفتم :ببین به اینجام رسیده....تمومش نمیکنم...بد کردی با من امشب حضرت مادر...بد کردی...!
در را باز کردم و به آیین متعجب جلوی در ایستاده توجهی نکردم و برگشتم سمت بخش...دوباره سراغ بابا محمد رفتم: بابا بس کنید...بیایید و این رضایت نامه ی لعنتی رو امضا کنید!
بابا محمد نه نگاهم میکند و نه حرفی میزند....ناباورانه میگویم:بابا...
سمت مامان پری برمیگردم و میگویم: تو یه چی بگو مامان پری...
اشاره ام میرود سمت زهرا ی گریان گوشه ی سالن و میگویم: مگه نمیبینید تو چه حالیه؟
هیچ کدام چیزی نمیگویند...اما مامان پری با چشمهایش التماس بابا محمد میکند....تاب نمی آورم هوای سرد و تلخ بخش را میزنم بیرون...توی محوطه هی نفس میگیرم...هی نفس میگیرم بلکه خون برسد به مغزم...بلکه سلول هایم از
این خفقان نجات پیدا کنند....نمیشود... نمیشود...
_خدا...خدا بسه...تمومش کن این کابوسو!
نمیدانم چند دقیقه گذشت که دیدم حاج رضاعلی و امیر حیدر از بیمارستان بیرون می آیند....نگاهی به ساختمان بیمارستان می اندازم...نمیتوانم تحملش کنم.... داشتند سوار ماشین امیرحیدر میشدند که بی فکر سمتشان میروم...
_حاجی
برمیگردد سمتم...
_اینجایی دخترم؟ دنبالتون بودن.
شانه ای بالا می اندازم و میگویم: مهم نیست...میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟
_بفرمایید...
نگاهم میرود سمت امیرحیدری که متعجب نگاهم میکند....سرم را پایین می اندازم ومیگویم: دلم طاقت نمیاره اینجا بمونم...میشه...میشه همراهتون بیام... میخوام برم امامزاده نزدیک حوزه...
همونجایی که ابوذر همیشه میره... میخوام یکم آروم شم!📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوشانزدهم
📚 لبخند محوی میزند و میگوید: بفرمایید دخترم...حتما.
ببخشید گویان سوار ماشین میشویم و من دلم میخواست یک دل سیر گریه کنم....سرم را تکیه میدهم به شیشه و بی صدا گریه میکنم...ابوذرم..ابوذر عزیزم!
صدای امیرحیدر مرا از خلسه ام بیرون می آورد: حالتون خوبه خانم آیه؟
صاف تر مینشینم و میگویم:خوبم آقا سید...شرمنده شما هم شدم!
_این چه حرفیه... راستی...گروه خونیه ابوذر چیه؟
+A
دیگر هیچ نمیگوید و من میمانم و این درد استخوان سوز...چادر سفید امام زاده را دور خودم میپیچم تا اندکی از سرمای درونم را بکاهد....داخل نمیروم....توی حیاط گوشهی حوض کوچک امامزاده مینشینم و به گنبد فیروزه ای و چراغ سبز روی آن خیره میشوم....تهی شده ام گویا...لبخندی که بی شباهت به پوزخند نیست روی لبم نقش میبندد....آرام و زمزمه وار لب میگشایم: رسما شوکه ام کردی امشب... دقیقا چی شده؟ چی شده که اینجوری داری حکمتتو به رخم میکشی؟ منو با رحمتت بد عادت کردی و حالا داری با حکمتت میای جلو؟
حاج رضاعلی سمت حوض می آید و آستین بالا میزند برای وضو....دلم هوس دو رکعت نماز کرده....پوزخند میزنم نماز را که هوسی نمیخوانند....نگاهم میچرخد گرد محوطه ی ساکت و بی صدای امام زاده ی کوچک محله ی حوزوی ها...جز من و حاج رضا علی و امیرحیدر کسی اینجا نیست.....دوباره خیره ی حرکات حاج رضا علی میشوم....با دقت مس پا میکشد و بعد آستین پایین میزند.....دلم حرف زدن میخواست....حس میکردم خالی اگر نشوم متالشی شدنم حتمی است.....ببین خدا....لوس تر از این حرف هایم....رو به حاج رضاعلی میکنم...داشت عمامهاش را روی سرش میگذاشت.... میپرسم: چرا حاج رضاعلی؟
نگاهم میکند....با همان لبخند محجوب روی لبش میپرسد:چی چرا دخترم؟
سر روی زانوانم میگذارم و میگویم: سیستم خدا رو میگم ، چرا اینجوریه؟ روی خوش نمیده به بنده هاش!
لبخندش عریض تر میشود. از خیر نماز حاجتش میگذرد و مثل من کنار حوض مینشیند...او هم خیره به گنبد فیروزه ای میگوید: برعکس من فکر میکنم خدا ماها رو آفرید واسه لذت بردن...
پوزخند میزنم: غایت این دنیا بشه لذت بردن؟ حرفا میزنید حاجی...مثال چیِ شرایط من لذت بخشه؟
نگاهم میکند و میگوید:در بال هم میکشم لذات او...مات اویم مات اویم مات او....
بزرگ بود بزرگِ کنار من نشسته!
_کوچیک تر از این حرفام حاجی!
چادر را دور خودم محکم تر میکنم....سرد است!
_حاجی میدونی چی برام عجیبه؟ هرچی سعی میکنی خوب تر باشی اوضاعت سخت تر میشه.....من همیشه سعی کردم خوب باشم...ولی هرچی جلو تر میرم اوضاع بدتر میشه!
باز هم لبخند میزند...تو چه خدایی میخندی پیرمرد!
_دعوا سر همین خوب بودنه....خدا از من و شما خوب بودن نمیخواست...هیچکی انتظار خوب بودن از ما نداشت...یه عمر وقت تلف کردیم برای خوب بودن.... داستان داشت جالب میشد....سر بلند کردم ناباور خندیدم:چی میگید حاجی؟
_چیز خاصی نمیگم...دارم از اشتباهاتمون میگم.
_خوب بودن اشتباهه؟
_آقا رسول الله میگن...آدم اگه یه کار خوب بکنه فقط یه کار خوب...خدا بهشتو بهش میده....ما تموم عمرمونو هدر دادیم برای خوب بودن...موجود خوب زیاد دور و برش هست!
_پس خدا چی میخواست؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوهفدهم
📚 _چشم گفتن!
درس عرفان میدهی استاد؟مستمع آدم نیست...چه رسد به عارف و عاشق.... کوتاه بیا خراب نکن یک عمر دیواری که ساختیم و نامش را گذاشتیم زندگی!
مبهوت مپرسم:چشم گفتن؟
_آره چشم گفتن...البته چشمگو هم دور و برش زیاد داره ولی از زبون آدم چشم شنیدن یه چیز دیگه است....چاشنی خلقتش یه چیزی هست اسمش اختیاره چشمشو زیبا تر میکنه!
میخندم...چه مفاهیمی را خورد و خاکشیر کرده بود تا بتواند به خورد فهم من بدهد!
_یعنی یه عمر راهمون اشتباهی بود؟
_اشتباهِ اشتباهم که نه...ولی اصل یه چیز دیگه بود!
مات نگاهش میکنم....راست میگفت... مثال خوب بودن به چه دردی میخورد؟ به چشم هفت میلیار آدم خوب آمدن محال ترین کار ممکن است....راستی راستی راست میگفت حاج رضاعلی...یک عمر راه را اشتباه رفتم...وقت تلف کردم برای خوب بودن...نگاه آسمان کردم و زمزمه کردم: حالا باید چشم بگم؟ قبلش یه مشقی یه تمرینی میدادی....اینجوری؟ یه دفعه؟ مسئله ای به وسعت وجود ابوذر؟
نگاهم را از آغوش ستاره ها بیرون میکشم و در بغل نگاه خدایی حاج رضاعلی می اندازم: خیلی یهویی بود حاجی...حالا من چیکار کنم؟
حاج رضاعلی از جا برمیخیزد: یه وقتایی هم آدم اسماعیل میده اینم یه جور چشم گفتنه...اسماعیل داری برای قربانی کردن؟
اسماعیل؟ واضح تر بگویید استاد...من مبتدی تر از این حرفهایم....مسلط نگاه گنگم را خواند و گفت: اسماعیل آدمها همون چیزهای با ارزششونه...گاهی قربانی میشن برای چیزهای با ارزش تر... بزرگی و کوچیکیشون بستگی داره به وسعت روحت...اینکه چقدر بزرگ باشی و چقدر کوچیک ، اسماعیل داری؟
اسماعیل؟ اسماعیل از کجا بیاورم این وقت شب....با ارزش ترینهایم ردیف کردم بلکه بیت اتفاقات امشب جور شود...بابا محمد مامان پری مامان عمه کمیل و سامره مامان حورا عقیق در گردنم سجادهـــ....می ایستم از شمارش...دوباره مرور میکنم و میرسم به یک نام(عقیق) دستم میرود به عقیقم....از جا بر میخیزم و مثل خواب زده ها سمت امام زاده حرکت میکنم...عقیق؟
حالا وارد امام زاده شده بودم و نور سبز رنگش چشمهایم را نوازش میکرد...یک نام در سرم پژواک میشود:عقیق؟
زانو میزنم کنار ضریح و تکیه میدهم به پنجره های کوچکش...عقیقم را از گردنم باز میکنم و خیره به رکاب و رنگ منحصر به فردش زمزمه میکنم: عقیق؟
گریه ام گرفته بود...صدایم بالا تر میرود: عقیق؟
چشمهایم را میبندم و هق هق میکنم... مینالم: عقیق؟
شبیه صوفی نگون بختی بودم که یک عمر تنبور نواخت و رقص سماع گرفت برای به خدا رسیدن اما زهی خیال باطل...خدا در سکوتی معنا دار کنج محراب...میان مردم شهر و در عطر فروشی ها...بین سلولهای خسته اش بود!
حس و حال پیله ای را داشتم که برای پروانگی نقشه میکشید و حالا تار و پود لباس کثیف کودکان بازیگوش شده بود!
وسعت روحت همین قدر بود آیه؟ یک عقیق؟ میخواهم حق را به خودم بدهم....برای خودم توضیح میدهم که: گوش کن آیه این یک عقیق معمولی نیست....این انگشتر رفیق صمیمیت بوده محرم رازهات بوده یادگار آقاجونت بود... مادرتو بهت رسوند...این یه انگشتر معمولی نیست!
پیله ی رنج من ابریشم پیراهن شد....شمع حق داشت به پروانه نمی آید عشق📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوهجدهم
📚 بی فایده بود....هرکه را که بشود گول زد خودت را که نمیتوانی منِ آیه همین بودم به اندازه ی یک انگشتر چند گرمی وسیع بودم و منِ آیه یک عمر قدر یک انگشتر بزرگ شدم....اسماعیل من یک عقیق بود....منم گنجشکِ مفتِ سنگهایِ بر زمین مانده ، هراسی کهنه از صیادهای در کمین مانده....رکاب نقره انگشتری که گوشه دکّان دهانش پر شده از پرسشی که بی نگین مانده.....نگاهم سرگردان بین قسمت فوقانی ضریح بود و انگشتر عقیق در دستم....چشمهایم را بستم و اشکهای گرمم گونه ی یخ زده ام را جانی تازه بخشید....نفس حبس کردم و....
اسماعیلم را قربانی کردم....عقیقم به داخل ضریح افتاد....باورم نمیشد..... اسماعیلم را با دستان خودم ذبح کردم... تیغ نه کند شد و نه خدا ذبیحی دیگر فرستاد....اسماعیلم رفت....قلبم بی تابی میکند...عقیق میخواهد و اسماعیل ذبح شد....بغضم را قورت میدهم و آیه وار میگویم:ابراهیمی شدن به ما نیومده... ولی خوب نگاه کن حضرت عشق.... اسماعیلم رو دادم...برای تو...فقط تو...یه رحمی به حال دلم...دل زهرا...دل مامان
پری....دلمون بکن...ابوذر دادن کار ما نیست!
نگاهم میگردد گرد ضریح...بالغ شده بودم گویا...یک رنگ دیگر داشت دنیا پس از عقیق...پلکهایم را آرام از هم گشودم.... گیج اطرافم را نگاه کردم....با همان چادر سفید و تسبیح تربت به دست کنار ضریح خوابم برده بود....گردنم به خاطر سکون بیش از حد دیشب گرفته بود و درد میکرد....پرنده ها توی محوطه آواز میخواندند و کسی مثل دیشب در امام زاده نبود....از جایم بلند شدم و راهی حیاط امامزاده شدم....نه مثل اینکه واقعا کسی نبود....چه سرش خلوات بود امامزادهی محله ی حوزوی ها!
یاد ابوذر می افتم....هول گوشیام را بیرون میکشم و میخواهم تماسی بگیرم با کمیل که خیل تماسهای بی پاسخ و پیامکها متعجبم میکند....نگاه سرسری به پیامها حاکی از این بود که همگی دنبال من بودند...شرمنده گوشی را آرام میکوبم روی پیشانی ام و فکر میکنم اول باید به کدامشان خبر دهم....یاد دیشب و طغیانم می افتم...خجالت آور بود....می اندیشم یعنی دیشب من بودم که آنطور بی ملاحظه با مادرم حرف میزدم؟ لعنت میفرستم به خودم و با استرس و دستی لرزان شماره اش را میگیرم.....بوق دومی به سومی نرسیده بود که گوشی را برداشت.....انگار که منتظرم بود:
_الو آیه؟ کشتی منو تو...کجایی بی انصاف؟
خدا از سر تقصیراتم نگذرد که باعث و بانی این صدای لرزان بودم
_سلام...
_کجایی آیه؟
_خوبی مامان حورا؟
صدای نفسهای عصبی و مضطربش گوشم را می آزرد: یه ترس لعنتی هست که افتاده به جونم دقیقا از شش ساعت و ده دقیقه ی پیش که رفتی...ترس از مامان حورا نبودن....کجایی نامرد؟
نامرد صدا میزد دخترش را....خب دختر ها هم نامردند...یعنی نا...مردند..یعنی جنسیتشان مونث است...اما نه...روزی جایی خوانده بودم مردانگی یک صفت است مشترک بین زن و مرد....برای همین است که تنگش تر و ترین هم میگذارند.... تلخند زنان میگویم:ببخش مامانی...اسم کار دیشبم خریت بود...ببخش سرت داد کشیدم...حلام کن هر اراجیفی رو که دم دستم بود بارت کردم شرمنده ی اشکاتم....آیه اینقدرا هم که فکر میکنی نامرد نیست!
اشک میریخت پشت خط گویا: آیه کجایی فدات بشم؟ یه شهر بسیجند و دنبال تو ان...
_گریه نکن حضرت مادر... جام امن و راحته...دیشبو مهمون امامزاده ی محله ی عمامه به سرها بودم... یکم باید آرووم میشدم...ابوذر چطوره حالش خوبه؟📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii