eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
601 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
✅آنان که جسم خود را ارزشمندتر از آن می دانند که هر چشمی از آن بهره ببرد، بر مسند والای فضیلت نشسته اند. . #حجاب ♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ •♡| @dokhtaranchadorii |♡•
🌹 پروفـایل⇣ [دختـــرونـــــھ🍃✨] 🍃🌸🍃 💖 ♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ↧ ♚❀ @dokhtaranchadorii❀♛
🌷🌷دوست شهیدت کیه؟🌷🌷 شهیدمصطفی صدرزاده همیشه تاکید داشت يه شهید انتخاب کنید برید دنبالش بشناسیدش باهاش ارتباط برقرار کنید شبیهش بشيد حاجت بگیرید شهید میشید تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق شی؟؟ از اون رفیق فابریکا؟؟ از اونا که همیشه باهمن؟؟ امتحان کردی؟؟ هرچی ازش بخوای بهت میده!! آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه میخوای باهاش رفیق شی؟؟ ✅گام سوم: شناخت شهید تا میتونی از دوست شهیدت اطلاعات جمع آوری کن. عکس، فیلم، صوت، کتاب و وصیت نامه.. ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
...جنگ با چادر قدمتی دیرینه دارد مگر نخوانده ای در روضه ها که چگونه چادر از سر اهل حرم می کشند... ♥گره زدم چادرم با پرچم یا حسین♥ ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌸دعای روز بیست وششم ماه مبارک رمضان دعا برای ظهور آقامون امام زمان عج فراموش نشه ✋ مارا از دعای خیرتون بی نصیب نذارید 🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🍃 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
همیشه روزهایِ آخرِ ماهِ رمضان بدجور دلم می گیرد ... بیتاب می شوم ... احساس می کنم بهترین فرصتِ نزدیک شدن به خدا را از دست داده ام ... حس می کنم آن جور که باید قدرش را ندانستم ، و آن جور که باید ؛ هوایش را تنفس نکردم ... کاش تمام نمی شد ، ماهِ خوبی ؛ که سحرگاهش آسمان را می شد از نزدیک دید ، و لحظاتِ افطارش ؛ صدایِ لبخندِ خدا را می شد از نزدیک شنید ... کاش در روزهایِ آغازش جا می ماندیم ... سفره ی بخشش و مهربانیِ خدا ؛ حیف است که جمع شود ... خدایا ؛ نمی شود این حال و هوایِ عاشقانه را کمی بیشتر کش بدهی ؟! ما هنوز با تو حرف داریم ... درهایِ رحمتت را نبند ، صبر کن ؛ خیلی ها جا مانده اند ... خیلی ها ... ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
. ||• #پروفایل_دخترونہ 🎈 ||• #پروفایل_استیکر_تمــ 🌱 . ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#فتوحدیث #بصیرت ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فاطمه: ❣ #دلم_امام_رضا_میخواد... چقد دلم لک زده برای ایستادن در پشت ورودی های حرم امام رئوف و خواندن اذن دخول ... دلم لک زده برای رد اشکهای داغی که بی هیچ واسطه ای گونه هایت را نوازش می دهند ... دلم ایستادن و زل زدن به پنجره فولاد و زمزمه های پر از راز و نیاز بیماران و آرزومندان و ... را می خواهد ... دلم رقص پرچم سبز روی گنبد طلایی حرمش را می خواهد ... دلم نوازش خنکای عطر حرمش را مطالبه می کند وقتی نزدیک ضریح باصفایش می شوی ... دلم نشستن در ایوان مقصوره صحن گوهرشاد را التماس می کند ... ایوان طلا ... روبروی ضریح ... دار الهدایه ...دارالحجه... صحن جمهوری ...صحن آزادی...ورودی شیخ حرعاملی... دلم چه تقاضاها که ندارد ... #باز_هم_دلتنگ_امام_رئوفم ... کاش تمام روزها و شب هایم در حرم مولای مهربانی ها سپری می شد ... ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ 💎 بی‌خیالیم یا بی‌قراریم؟ 👈 ما ها هم مبتلا شدیم یا نه؟ #دیدن_این_کلیپ_شدیدا_توصیه_می‌شود ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
⇜به خاطر #عشق است كه فداكاری می كنم. ⇜به خاطر عشق است كه به دنیا🌍 با بی اعتنائی می نگرم و ابعاد دیگری را می یابم. ⇜به خاطر عشق است كه دنیا را #زیبا می بینم و زیبائی را می پرستم. ⇜به خاطر عشق است كه #خدا را حس می كنم، او را می پرستم و حیات و هستی خود را #تقدیمش می كنم💝. #شهید_محمدابراهیم_همت ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌟 روح عبودیت 🔺️ رهبر انقلاب: دعا، مظهر بندگىِ در مقابل خداوند و برای تقویت روح عبودیت در انسان است، و این روح عبودیت و احساس بندگی در مقابل خداوند، همان چیزی است که انبیای الهی از اول تا آخر، تربیت و تلاششان متوجهِ این نقطه بوده است که روح عبودیت را در انسان زنده کنند. سرچشمه‌ی همه‌ی فضائل انسانی و کارهای خیری که انسان ممکن است انجام بدهد، همین احساس عبودیت در مقابل خداست. 🌷 #مواعظ_رمضانی ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
•{ #پس_زمینه ♥️🌿 #شهید_علی_خلیلی 🌸} ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
@shahed_sticker203.attheme
145.6K
• #شهید_علی_خلیلی • #تم_رفیق_شهید 📲 • #تم ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿ http://eitaa.com/joinchat/1214906384Cdb15194a25
...🕊 آرزوهایم... زیاد نیست... بزرگ است... دست نیافتنی ست...🍃 اما... آرزو بر جوانان عیب نیست! هست⁉️ یعنی میشود؟؟ روزی... اسم من هم شهید شود؟؟🌹🕊 خدایا من گناهکارم... قبول...🍂 اما فضل تو کم نیست؛هست؟🌸🍃 مهربانی ات دریاست و لطفت بی همتا🌿... میشود روزی بگویند:{🗣} فلانی ❗️ هم‼️ شهید 🌹 شد...🕊 سر سجاده کارم شده 📿 دعا و اقتدا به شَهید کرب و بلا...🍂 خدایا!💔 گناهکار تر از حُر هستم؟؟؟🚫 توبه کرد ؛ برگشت!!.. و شهید هم شد....🕊 تازه فهمیدم مردن بی فایده است... باید شهید شد....🌹🍃 🕊 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#مقام معظم دلبری♥️🇮🇷 #پروفایل ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
❤️♡ بانوی محجبه ♡❤ نمــيدانــم در دلــت چــه ميــگــذرد❗️ 👈نمــي خواهــم بــدانم❌ ولي احسنت😊👏 کــه بــا #حــجابــت... نه دل #شــهيــدي را شکــانــدي💔 نه دل #جــواني را لــرزانــدي✅ با روی چو مه🌙به زیر چادر! خود گشته ای اسباب تفاخر✌️ تا حفظ کنی حریم خود را ... صد رحمت حق بر این تفکر✔️ •♡| @dokhtaranchadorii |♡•
[دانشگاه] لیلا میگفت؛ /توی کلاس چادرت را دربیاور،راحت باش... بعد از کلاس سر میگذاریم../ |من مات می ماندم از اینکه نامحرم داخل کلاس با نامحرم بیرون از کلاس چه فرقی دارد..!مثلا نکند کور بود بدبخت؟!| [مرکز خرید] /توی پاساژ دیگر چادرت را در بیاور...همه دارند نگاهمان میکنند دختر ...سمت خانه که رسیدیم سر میکنیم!/ |نامحرم بالای شهر با پایین شهر چه فرقی دارد؟!نکند خونش رنگین تر بود و من بیخبر؟| [مسافرت] /آخه کی لب دریا چادر سر میکند که ما دومی باشیم!چادرت را در بیاور،رفتنی باز سر میکنیم../ |نامحرم لب دریا با نامحرم ویلا چه فرقی دارد!؟ته ته فرقشان یک کرم ضد آفتاب بود!| [عروسی] /دم هتل و تالار...چادرت را بگذار توی کیف برگشتنی سر میکنیم../ |نامحرم توی تالار با نامحرم کوچه بازار چه فرقی دارد؟!فوقش یک کروات بیشتر داشت؟!| لیلا میگفت؛انقدر نامحرم نامحرم نکن... خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو! و من هاج و واج میماندم؛ بشوم همرنگ!نشوم همرنگ؟! گاهی "من و من ها"، میان این دو راهی های سخت،هاج و واج میمانیم.. خوشبحال "من هایی" که.. پیش از آنکه بال مشکی رنگشان بشکند و سقوط کنند.. راه را از بیراهه تشخیص میدهند! آری! بعضی چادری ها؛ گرچه رسوای "یک" جماعتند.. درعوض.. "یک" پا برای خودشان، فرشته اند! •❥| @dokhtaranchadorii |❥•
4_6028459059223463104.mp3
3.16M
ای جووون وقتی داری #گناه میکنی،بگو #حسین داره نگام میکنه❤ رسول رسول زمین ... #شهیدرسول_خلیلی #پیشنهاد_دانلود ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
تو از و 👀، صد کنم🌙 از بس تو با این 🌹چادرت🌹 زیبای عالم میشوی مدافعان حرم نیستیم 😔 ولی مارا به اعتبار حضرت زهرا مدافعان حجاب خطاب کنید😍 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
📚نام کتاب: "زخم داوود" 🖋نویسنده: سوزان ابوالهوی 📝مترجم: فاطمه هاشم نژاد 📑انتشارات: آرما 📖توضیحات: این رمان در سال ۲۰۰۹ عنوان پرفروش ترین کتاب فرانسه را از آن خود کرد و تاکنون به ۲۶ زبان دنیا ترجمه شده است. سوزان ابوالهوی نویسنده ای فلسطینی است که جنگ را تجربه کرده و در رمان «زخم داوود» نیز موضوعات انسانی و اجتماعی را در لابه لای حوادث جنگ روایت می کند. نویسنده در این کتاب زندگی چهار نسل از یک خانواده را برای مخاطب توصیف و تشریح می نماید و در عین این که موضوع مقاومت مردم فلسطین را موضوع اصلی رمانش قرار داده از عشق، ایمان و غرور می نویسد. مؤلف در این کتاب به فلسطین از زاویۀ جدیدی نگریسته است و به نظر می رسد ابوالهوی با نگارش این رمان درصدد است به مخاطب نشان دهد که فلسطین فقط مکانی برای جنگ نیست و انسان هایی که در آن به زندگی خود ادامه می دهند دغدغه های انسانی متفاوتی دارند. نسخۀ اصلی این رمان نخستین بار در سال ۲۰۰۶ در ایالات متحده منتشر شده است. #فلسطین #رمان 📗📘📙 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت‌_صدوبیست‌و‌هفتم 📚 راه افتادم سمت اتاقشان و با سلام ضعیفی به همشان راه تخت بغل د
📚 دو هفته بود که عجیب دلم میخواست کسی با همین لحن وهمین صدا چند واحد (خانم آیه) تزریق کند به رگهایم بلکه(خانم آیه)خونم بالا برود....دستپاچه سلامش میکنم:س... سلام آقا سید....چی شده اینجا نشستید؟ آرام میگوید: اومده بودم ملاقات ابوذر ، اقوام همسرش اونجا بودن منتظرم تا اونا برن ... چه با ملاحظه....اصلا یک آدم با عبا وعمامه هم میتواند جنتلمن باشد! سری تکان میدهم و وارد اتاق میشوم..... خب حق هم داشت بنده ی خدا کل خانواده ی حاج صادق آن تو بودند.... سلامی میدهم و گرم پاسخم را میدهند....وارد میشوم و چند دقیقه ای با گپ و گفت میگذرد اما نیرویی من را به بیرون این اتاق هول میدهد....دلم میخواهد جایی باشم نزدیک او...طاقت نمی آورم و با ببخشید کوتاهی ازاتاق خارج میشوم تا چند دقیقه بعد برگردم.... میخواهم از بخش خارج شوم و بادی به کله ام بخورد اما...نمیشود....اصلا دوست دارم کنجی بایستم و موضوع آزاد نگاهش کنم! یک حال عجیبی بود حالم....راهی استیشن میشوم و با چندتا از دوستانم مصافحه میکنم....اینجا پشست استیشن خوب در تیرسم قرار میگرفت....به آنها گفتم چند لحظه ای را آنجا مینشینم تا ملاقاتی های برادرم بروند....آنها هم رفتند تا به بیمارانشان برسند....من اما سخت کنترل میکردم نگاه سرکشم را....یک حال غریبی بود حالم...آیه همین حالا نیاز به یک چیز داشت....کاغذ سفیدی را بی هدف برمیدارم....دوباره چشمهایم میرود به مرد ملبس روی صندلی نشسته....دارم کم کم پیدا میکنم خودم را....شعری را مدتها پیش خوانده بودم و از فرط با مزه بودن خوب به خاطر سپرده بودم...روی کاغذ می آورم ابیات شعر را: _دارد عبایی قهوه ای بر روی دوشش محجوب و ساکت گوشه ی سالن نشسته! دارد کتابی را قرائت میکند باز این دلبر روحانی آرام و خسته! دوباره نگاهش میکنم...کتاب که قرائت نمیکرد اما سر به زیر با گوشی دردستانش ور میرفت! خوب منِ آیه داشتم اعتراف میکردم غلط نکنم! _شرم و حیایش مال اهل آسمان است او یک فرشته روی خاک این زمین است روی سرش عمامه ی مشکی است یعنی مرد است! از نسل امیرالمومنین است عمامه مشکی عجیب به او می آید....آقاسید ترش میکند.... سعی میکنم خوش خط تر بنویسم: _احساس من از جنس عشقی آسمانی است (ای برادر چهره‌ای معصوم دارد) هرچند میخندد ولی طبق روایات در قلب خود او حالتی مغموم دارد! اعتراف میکنم تا به حال درعمرم اینقدر با خود بی رودروایستی حرف نزده بودم! _من درخیالم پیش او خوشبخت هستم یک زندگی ساده و پاک و صمیمی در یک محله پشت حوزه خانه داریم یک خانه با معماری خوب و قدیمی نگاهش میکنم و لبخند زنان لب میگزم! _دنیای پاک زندگی در حجره ها را من چند وقتی می شود که دوست دارم📚 @dokhtaranchadorii
📚 لیست خرید خانه را هم لای کتاب المکاسب میگذارم!! هرکس برای عشق خود دارد دلیلی درگیر حوزه قصه ی من گشته این بار. یعنی خدا را پیش او حس میکنم خوب. امثال اور ا ای خدا جانم نگه دار! ای کاش میشد زندگی همراه سید از اول این ماه در جریان بیوفتد! یا لااقل او بیشتر در طول هفته دنبال کار دکتر و درمان بیوفتد! نوشته های تمام شده را خندان و متعجب نگاه میکنم....لااقل معادله ی این احساس مجهول را خودم برای خودم حل کرده بودم! زیر سطور ابیات مینویسم: (من آیه سعیدی ... در شصتو دومین روز پاییز عاشق شدم.... عاشق مردی ملبس به لباس پیغمبر....با گوشهای شسکته و بسیار مرد....من آیه سعیدی یک گرمای خاص زیر رگهایم اکنون و این ساعت حس میکنم....من آیه سعیدی به راحتی عاشق شدم...عاشق یک فوق العاده...دوستش دارم از یک جنس خاص...) ورق را تا میکنم در اتاق با زمیشود و او از جایش بلند میشود....دیگر نگاهش نمیکنم....حالا جنس نگاه هایم فرق کرده....حالا شروع شد آیه...مبارزه ای با خودت برای او...یادم باشد رسیدم خانه استفتاء بگیرم(عاشقی گناه نیست؟) دانای کل (فصل پانزدهم) شیوا با چشمان بی فروغش زل زده بود به خیابان شلوغ و پر ازدحام دم غروب....از فردای عمل ابوذر و ملاقاتش دیگر رویش نشده بود تا به ملاقاتش برود....خودش را مسبب این اتفاق میدانست و ابوذر مثل همیشه بزرگواری خرجش کرده بود و چقدر بدش می آمد از آن مهرانی که اگر روزی او را میدید حرفها داشت برایش.....آهی میکشد و نگاهش را میدهد به کتاب در دستانش.....راه فراری میخواست از این همه احساس تلخ....مهران اما بیرون مغازه تکیه به دیوار چشم دوخته بود به دختر افسرده و غمگین کتاب خوان داخل مغازه.....احساس عذاب وجدان میکرد نسبت به همه چیز....نسبت به ابوذری که حالا به خاطر زبانِ افسار گسیخته ی او روی تخت بیمارستان بود و یک سالی از زندگی اش عقب مانده بود تا شیوایی که هر چه از دهانش در آمده بود نثارش کرده بود بی فکر و خود خواهانه.....آنقدری شرمسار بود که حتی روی آنکه به ملاقات رفیقش هم برود را نداشت....سیگار در دستانش را به احترام یاد ابوذر خاموش کرد و قدم زنان دور شد از چند قدمی دختر دلشکسته ی این روزهایش. *** امیرحیدر کتاب اخلاقی اسلامی اش را در دست داشت و بی هیچ تمرکزی سعی در مطالعه اش داشت....اما بی آنکه بخواهد فکرش به این سو و آنسو میرفت....روزی را که ترخیص شده بود خوب به یاد داشت....اصرار نابه جای مادرش را خوب تر از قبل میشد درک کرد....میخواست بگذارد به پای لج و لجبازی و خود رایی اش اما دلش نیامد.....او مادر بود و فکر میکرد بهترین کار را داشت در حق ابوذر میکرد.....به حرکات نگار که خوب دقت کرده بود دریافته بود شد آنچه نباید میشد....اینکه دو خانواده و دو مادر بدون هیچ ملاحظه ای (عروسم عروسم) را خطاب کرده بودند این ذهنیت را ایجاد کرده بود که همه چیز تمام شده است و مانده تشریفات کار..شاید خودش هم بی تقصیر نبوده....باید زودتر از اینها میفهمید این حرفها فقط حرف نیست....کاش جدی تر میگرفت این حرفها را....مثل تمام این چند روز بی آنکه خود بخواهد فکرش پر گرفت و روی یاد یک دختر نشست.... دختری که سخت کنجکاو بود بداند چشمهایش چه رنگی دارد اما نشده بود... یعنی میخواست اما نمیشد.....چیزی این میان بود به نام حیای چشم و نگاه حلال و خب...نشده بود....دختری که خوب رسم و رسوم مهربانی را میدانست و فاخرانه عشق میورزید و عاقلانه کوتاه می‌آمد و دخترانه کم می آورد!📚 @dokhtaranchadorii
📚 دختری که از همان کودکی به طرز خاصی زندگی میکرد.....چند مادر داشت و مادر نداشت....خواهر بود و برادری میکرد در حق برادرش....میان همان دعوا های عالم همسایگی بود که وقتی ابوذر و امیرحیدر دعوا گرفته بودند و هنوز رفاقتی بینشان نبود آیه وکالت برادر را به عهده گرفته و سرش داد کشیده بود که حق ندارد به برادرش بالا تر از گل بگوید و در پاسخ به این سوال امیرحیدر که(شما کی باشی؟) با غرور گفته بود (خانمِ آیه) که البته بعد ها امیرحیدر من باب تمسخر کسره ی میم آخر را انداخته بود اما درست مثل یک اصطلاح جا خوش کرد در قابوسش تا امروز که دیگر معنای تمسخر نمیدهد و خوب است که اصلا میم آخر کسره ندارد نشان تمایز قشنگی میشود! مثل تمام این چند وقت حواسش پرت دکتر خوش تیپ و کروات سورمه ای بیمارستان میشود....مردی که نه هیزم تر به امیرحیدر فروفته بود و نه میراثی از او به تاراج برده تنها یک جور خاص به آیه نگاه میکرد و تنها زیادی همراهی میکرد با آیه....کلافه کتاب را بست و دستی به ریشهایش کشید تکیه داد به پشتیِ تخت داخل حیاط حوزه و خیره به درخت های بی بر و بار از قاسم که سخت مشغول حفظ کردن عبارتهای کتاب پیش رویش بود پرسید: قاسم شده بعضی وقتا یه مسئله پیش روت باشه که در عین سادگی خیلی سخت باشه؟ قاسم فکری گفت:خب زیاد پیش میاد....بهش میگن سهل و ممتنع دیگه! امیرحیدر متفکر نگاهش میکند و میپرسد: اینکه مدام به یکی فکر کنی؟ به طوری که خودت نخوای اسمش چی میشه؟ دوست داشتن که میگن همینه؟ برمیگردد سمت قاسم و سوالش را تصحیح میکند و پوست کنده میپرسد: اصلا تا حالا عاشق شدی؟ قاسم متعجب نگاهش میکند و بعد تک خنده ای میکند و حالت زاهدانه ای به خود میگرید و میگوید: اعوذبالله من شرّ هذا الحوادث! نخیر برادر نشده شما هم برو توبه کن به فکر اصلاح خودت باش! امیرحیدر عصبی نگاهش میکند و میگوید: من جدیم قاسم....درست درمون جوابمو بده! قاسم هم جدی میشود....کتاب را میبندد و دستی به سر و کله اش میکشد و بعد گویی چیزی یادش آمده باشد میگوید: عنصرالمعالی کیکاووس بن قابوس بن اسکندر بن وشمگیر بن زیار.... امیرحیدر سرزنش کنان نامش را میخواند که قاسم حق به جانب میگوید: _سید به جون تو حرفم جدیه گوش کن ببین چی میگه...میگه اگه آدم یه درخت باشه تمام صفات خوبش برگ اون درخت و مال اون درخته جز عشق...عشق همون (وهمِ) که انسان فکر میکنه از اون درخته و از خودشه ولی وهمه...حب و دوست داشت واقعیه اما عشق....عشق نه... محمد حسین و احمد که شاهد بحث آن دو بودند نزدیک تر میروند و کنارشان مینشینند....محمد حسین کتاب فقه‌اش را به سینه میچسباند و رو به قاسم میگوید: ولی شیخ الرئیس میگه علت به وجود اومدن این دنیا عشق بوده...اینکه خدا ناگهان عشق تو وجودش فوران میکنه و این دنیا و ما رو به وجود میاره... میل انسان به عشقه....هدف عشقه و آدمها برای همین عشقه که خوبی ها و فوق العاده ها رو عاشقند! قاسم میپرد میان کلامش و میگوید:حرف تو درست کلام شیخ الرئیس هم روی چشم ما جا داره ولی حرف ما اون عشقی که تو میگی نیست...تفاسیر زیادی میشه از عشق داد! امیرحیدر کلافه از جایش بلند میشود و میگوید:واااای خدا شما رو نصیب گرگ بیابون نکنه...دیوانه میکنین آدمو...بابا من یه سوال ساده پرسیدم فلاسفه‌ی بزرگوار پاسخ سوال من خیلی سهل تر از این حرفها بود که شما روح عنصرالمعالی و شیخ الرئیسو تو قبر میلرزونید! خنده شان بلند میشود و امیرحیدر مستاصل به آنها نگاه میکند که صدای حاج رضا علی همه‌شان را ساکت میکند: _قال الرسول الله( ن عشق ثم مات مات شهیدا) لحظه ای سکوت میشود و بعد قاسم به بهی میکند و میگوید:جانم چه فصل الخطابی استاد....دوستان با اجازه بنده باید برم یه تک پا بیرون عاشق بشم و برگردم...چنانچه فردا ندید منو قطعه شهدای گمنام بهشت زهرا پذیرای حضور گرمتان هستم! امیرحیدر اما بیش از این حرفها فکرش مشغول است....دنبال حاج رضا علی کتاب به دست راه می افتد و میپرسد:بپرسم حاجی؟ حاج رضاعلی لبخند زنان میگوید:بپرس جاهل.... _حاجی وقتی حق پدر و مادر خصوصا مادر دست و بالتو بسته و اذیتت میکنه باید چیکار کنی؟ _هیچی....📚 @dokhtaranchadorii
📚 امیرحیدر متعجب میپرسد:هیچی؟ _آره سید هیچی! _حاجی داره اذیت میکنه! _خب این اذیت نکنه چی اذیتت کنه؟ شهوت؟حب دنیا؟ هزار و یک جور میل ناجور دیگه؟ همین خوبه دیگه بی سر و صدا باهاش بساز...بالاخره که آدمو باید یه چیزی اذیت کنه! امیرحیدر واقعا کم آورده بود... میخواست بگوید: پایین بیا استاد! اما در عوض گفت:حاجی من نمیخوام اذیتشون کنم اما اطاعت از حرفشونم ممکن نیست آخه! _اطاعت واجب نیست ولی اذیت کردنشون حرومه! امیرحیدر عصبی گفت:خوب حاجی اینا که همون واجب بودنه...ای خدا.... حاج رضاعلی از حرکت می ایستد نگاهش میکند و میگوید: بزار تهشو بگم سید...میگی نه...اذیتشون میکنی...یه مادر دلش میشکنه ته تهش میبخشتت اما دلش شکسته و تو بد بختو میشی، میببخشه اما تو بد بختو میشی....عیبی نداره اونقدری آدم خوبی هستی که هم مادرت بخشیدتت و هم بهشت میری ولی تو دنیا بد بختو میشی...پس یه راه داری ، راضیشون کنی...! امیرحیدر میخواهد چیزی بگوید که حاج رضاعلی با صدای بلندی میگوید:اونایی که امتحان داشتند امروز زودتر آماده شن.... وبعد میرود...به همین راحتی...امیرحیدر میماند و یک دنیا استیصال! حورا قهوه جوش را روشن میکند و آیه داشت ظرف کلوچه های دست ساز خود و شهرزاد را میچید و در همان حال به پرحرفی های شهرزاد که وظیفه‌ی ناخونک زدن به عصرانه را بر عهده داشت گوش میکرد....حورا هم کنارشان نشست و به آن دو خیره شد....چه کسی فکرش را میکرد روزی حورا آیه‌اش را پیدا کند و در فاصله ای کم از او بنشیند و حظ ببرد از حضورش و در کمال بی میلی دست مریزاد بگوید به زنی که او را اینچنین بار آورده بود؟ آیه ظرف چیدمان شده را به حورا میسپارد و خود بلند میشود تا دستهایش را بشوید....صدای باز شدن در و به مراتب آن صدای دکتر والا و آیین هم می آید.... آیه اشاره به شهرزاد میکند تا شالش را برایش بیاندازد و او نیز متعجب از این هول و ولای آیه اینکار را میکند....دکتر والا با دیدن آیه با رویی گشاده سلام میکند و خوش آمد میگوید و آیین با شوقی که ازدچشمانش سر ریز میشد سلامی میدهد....آیه با همان لبخند موقرانه پاسخشان را میدهد و به حورا میگوید که خودش بساط عصرانه را درست میکند.....آیین خسته روی مبل راحتی مینشیند و سخت مشغول کنترل نگاهش است از چرخش بیش از اندازه اش حوالی منطقه ی حضور آیه میترسد و ترسش از لو رفتن احساسش است...آیه برای همه قهوه آورده جز خودش که خب میانه ای با قهوه و طعم تلخش نداشت دکتر والا با لبخند به لیوان چای آیه خیره شد و بعد پرسید:چه خبر از برادرت؟ _خدا رو شکر خوبه....یک هفته دیگه مرخص میشه فکر کنم. آیین نگاه به چشمان میشی‌اش گره میزند و بی حرف فقط دوست دارد این تابلوی نجابت را نگاه کند....آیه نگاهی به میز عصرانه می اندازد و میگوید: ای وای شیرینی ها رو یادم رفت بیارم.... حورا نگاهی به شهرزاد می اندازد و اشاره به آشپزخانه میکند و میگوید:نه آیه جان شما بشی....پرنسس شهرزاد که از صبح دست به سیاه و سفید نزدی یه وقت خجالت نکشی همه کارا رو آیه کرد...برو شیرینی ها رو بردار بیار. شهرزاد غر غر کنان سمت شیرینی ها رفت و آیه به این درماندگی تنها خندید ، ساعت نزدیک چهار بود و او اگر عجله نمیکرد مطمئنا به شب میخورد....آخرین جرعه از چایش را نوشید و گفت: با اجازتون من باید برم. حورا ناراحت پرسید:کجا؟ بشین زوده حالا! _نه مامان جان دیر میشه امشب مامان عمه کلی کار رو سرم ریخته که باید تمومش کنم...من بازم میام... حورا هرچه اصرار کرد آیه انکار کنان لباس پوشید برای خانه....📚 ..... @dokhtaranchadorii