#رمان_عقیق_پارت_صدوسیویکم
📚 امیرحیدر متعجب میپرسد:هیچی؟
_آره سید هیچی!
_حاجی داره اذیت میکنه!
_خب این اذیت نکنه چی اذیتت کنه؟ شهوت؟حب دنیا؟ هزار و یک جور میل ناجور دیگه؟ همین خوبه دیگه بی سر و صدا باهاش بساز...بالاخره که آدمو باید یه چیزی اذیت کنه!
امیرحیدر واقعا کم آورده بود... میخواست بگوید: پایین بیا استاد!
اما در عوض گفت:حاجی من نمیخوام اذیتشون کنم اما اطاعت از حرفشونم ممکن نیست آخه!
_اطاعت واجب نیست ولی اذیت کردنشون حرومه!
امیرحیدر عصبی گفت:خوب حاجی اینا که همون واجب بودنه...ای خدا....
حاج رضاعلی از حرکت می ایستد نگاهش میکند و میگوید: بزار تهشو بگم سید...میگی نه...اذیتشون میکنی...یه مادر دلش میشکنه ته تهش میبخشتت اما دلش شکسته و تو بد بختو میشی، میببخشه اما تو بد بختو میشی....عیبی نداره اونقدری آدم خوبی هستی که هم مادرت بخشیدتت و هم بهشت میری ولی تو دنیا بد بختو میشی...پس یه راه داری ، راضیشون کنی...!
امیرحیدر میخواهد چیزی بگوید که حاج رضاعلی با صدای بلندی میگوید:اونایی که امتحان داشتند امروز زودتر آماده شن....
وبعد میرود...به همین راحتی...امیرحیدر میماند و یک دنیا استیصال!
حورا قهوه جوش را روشن میکند و آیه داشت ظرف کلوچه های دست ساز خود و شهرزاد را میچید و در همان حال به پرحرفی های شهرزاد که وظیفهی ناخونک زدن به عصرانه را بر عهده داشت گوش میکرد....حورا هم کنارشان نشست و به آن دو خیره شد....چه کسی فکرش را میکرد روزی حورا آیهاش را
پیدا کند و در فاصله ای کم از او بنشیند و حظ ببرد از حضورش و در کمال بی میلی دست مریزاد بگوید به زنی که او را اینچنین بار آورده بود؟
آیه ظرف چیدمان شده را به حورا میسپارد و خود بلند میشود تا دستهایش را بشوید....صدای باز شدن در و به مراتب آن صدای دکتر والا و آیین هم می آید.... آیه اشاره به شهرزاد میکند تا شالش را برایش بیاندازد و او نیز متعجب از این هول و ولای آیه اینکار را میکند....دکتر والا با دیدن آیه با رویی گشاده سلام میکند و خوش آمد میگوید و آیین با شوقی که ازدچشمانش سر ریز میشد سلامی میدهد....آیه با همان لبخند موقرانه پاسخشان را میدهد و به حورا میگوید که خودش بساط عصرانه را
درست میکند.....آیین خسته روی مبل راحتی مینشیند و سخت مشغول کنترل نگاهش است از چرخش بیش از اندازه اش حوالی منطقه ی حضور آیه میترسد و ترسش از لو رفتن احساسش است...آیه برای همه قهوه آورده جز خودش که خب میانه ای با قهوه و طعم تلخش نداشت دکتر والا با لبخند به لیوان چای آیه خیره شد و بعد پرسید:چه خبر از برادرت؟
_خدا رو شکر خوبه....یک هفته دیگه مرخص میشه فکر کنم.
آیین نگاه به چشمان میشیاش گره میزند و بی حرف فقط دوست دارد این تابلوی نجابت را نگاه کند....آیه نگاهی به میز عصرانه می اندازد و میگوید: ای وای شیرینی ها رو یادم رفت بیارم....
حورا
نگاهی به شهرزاد می اندازد و اشاره به آشپزخانه میکند و میگوید:نه آیه جان شما بشی....پرنسس شهرزاد که از صبح دست به سیاه و سفید نزدی یه وقت خجالت نکشی همه کارا رو آیه کرد...برو
شیرینی ها رو بردار بیار.
شهرزاد غر غر کنان سمت شیرینی ها رفت و آیه به این درماندگی تنها خندید ، ساعت نزدیک چهار بود و او اگر عجله نمیکرد مطمئنا به شب میخورد....آخرین جرعه از چایش را نوشید و گفت: با اجازتون من باید برم.
حورا ناراحت پرسید:کجا؟ بشین زوده حالا!
_نه مامان جان دیر میشه امشب مامان عمه کلی کار رو سرم ریخته که باید تمومش کنم...من بازم میام...
حورا هرچه اصرار کرد آیه انکار کنان لباس پوشید برای خانه....📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii